پاسخ به پرسشهاى مذهبى

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، - 1305

عنوان و نام پديدآور : پاسخ به پرسشهاي مذهبي/ مكارم شيرازي، جعفر سبحاني

وضعيت ويراست : (ويرايش )2

مشخصات نشر : قم: مدرسه الامام علي بن ابي طالب(ع)، 1377.

مشخصات ظاهري : ص 672

شابك : 964-6632-19-x22000ريال ؛ 964-6632-19-x22000ريال ؛ 964-6632-19-x22000ريال ؛ 964-6632-19-x22000ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : ويرايش قبلي اين كتاب تحت عنوان "پرسشها و پاسخهاي مذهبي" توسط انتشارات نسل جوان در 4 جلد (قطع جيبي) در سال 1368 منتشر شده است

يادداشت : چاپ دوم: 1381؛ 17000 ريال

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

عنوان ديگر : پرسشها و پاسخهاي مذهبي

موضوع : اسلام -- پرسشها و پاسخها

شناسه افزوده : سبحاني تبريزي، جعفر، . - 1308

شناسه افزوده : مدرسه الامام علي بن ابي طالب(ع)

رده بندي كنگره : BP12/م 7پ 4 1377

رده بندي ديويي : 297/076

شماره كتابشناسي ملي : م 77-18418

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

پيشگفتار

تاريخچه و محتويات اين كتاب

«سؤال» روشن ترين پديده روح تشنه و حقيقت جوى آدمى است و دريچه اى است به سوى تكامل.

«سؤال» نشانه تلاش و كوشش پيگير و جاودانى انسان براى كشف جهان اسرارآميز و مرموز «مجهولات» است؛ و به همين دليل، آنها كه مطلبى براى پرسش و سؤال ندارند؛ افرادى كم اطّلاع و ناتوان در مسائل علمى خواهند بود.

و نيز به همين دليل، اسلام كه يك آيين پيشرو و مترقّى است نه تنها به پيروان خود حقّ سؤال از مسائل گوناگون مى دهد، بلكه پيشوايان اسلام كراراً مردم را دعوت به پرسش از مسائل مختلف علمى مى كردند؛ منتها در پاسخ افراد، استعداد فكرى و ميزان هوش و دانش آنها را در نظر مى گرفتند و به اندازه استعداد آنها پاسخ مى دادند؛ و به همين جهت، بهترين پاسخ هايى كه امروز از آنان بيادگار مانده، پاسخ هايى است كه در برابر پرسش افراد دانشمند و پرمايه از ياران خود، ذكر كرده اند.

از هنگامى كه مجلّه دينى و علمى مكتب اسلام حيات مطبوعاتى خود را آغاز كرد، سيل سؤالات و پرسش هاى فراوان مذهبى به سوى آن سرازير شد و روز به روز فزونى گرفت؛ و از آن جا كه انعكاس همه آنها همراه با پاسخ در مجلّه ممكن نبود (بعلاوه، بعضى از آنها نيز جنبه عمومى و همگانى نداشت و يا از سؤالات كم اهمّيّت بود)؛ قسمت زيادى در اختيار بخش پاسخ سؤالات خصوصى، قرار مى گرفت كه از طريق مكاتبه،

ص: 16

پاسخ خصوصى به آنها داده مى شد.

ولى آنها كه آموزنده و عمومى تر و مفيدتر بود، بتدريج در مجلّه طرح مى گرديد و پاسخ كافى به آنها داده مى شد.

مجموعه آن پرسش ها و پاسخ هاى جالب، به صورت چهار كتاب (قطع جيبى) بارها از طرف «دفتر انتشارات نسل جوان» چاپ و منتشر گرديد. اينك آن مجموعه، با تجديدنظر در بعضى مطالب، در يك جلد تنظيم شده است.

لازم به تذكّر است كه قسمتى از اين پاسخ ها به قلم اينجانب و قسمت ديگرى به قلم برادر گرامى جناب آقاى سبحانى نوشته شده است كه پس از دسته بندى سؤالات مشابه، به اين صورت كه ملاحظه مى فرماييد در آمده است.

البتّه اين ايراد را نمى توان انكار كرد كه پاسخ بعضى از اين سؤالات به اختصار برگزار شده ولى بايد توجّه داشت كه اگر غير از اين بود، ممكن بود هرچند سؤال يك كتاب مستقل را تشكيل دهد و آن خلاف هدف ما مى شد.

اميدوارم اين كتاب كمك مؤثّرى به همه آنها كه مى خواهند مسائل اسلامى را به طور مستدل دريابند بنمايد.

قم-/ حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

رجب المرجب 1418

تقاضاى ناشر:

براى هر نوع اظهار نظر يا طرح سؤال جديد به آدرس زير مكاتبه فرماييد:

قم-/ خيابان شهدا-/ مطبوعاتى هدف

ص: 17

بخش اول: خداشناسى و صفات خدا

اشاره

ص: 18

ص: 19

1- چگونه «عدم و نيستى» مى تواند منشأ و سرچشمه «وجود و هستى» باشد؟

سؤال

خدا پرستان معتقدند خدا جهان را از عدم آفريد، بنابر اين چگونه «عدم» مى تواند منشأ «وجود» باشد و «نيستى» سرچشمه «هستى» گردد؟

پاسخ

پرسش فوق يكى از اشكالات مادّيهاست. از آن جا كه آنان مادّه را قديم و ازلى مى دانند و مى گويند كه مادّه مسبوق به عدم نبوده، از اين راه خود را از اشكال مزبور نجات داده و سؤال را متوجّه ما نموده، مى گويند: هرگاه مادّه اجسام وجود نداشته و بعداً به وجود آمده است، چگونه وجود از عدم آفريده شده و نيستى سرچشمه هستى گرديده است؟

پاسخ اين سؤال اين است كه مادّيها به مقصود خداپرستان از اين جمله كه «خدا جهان را از عدم آفريد» درست پى نبرده اند و تصوّر كرده اند كه لفظ «از عدم» مانند «از چوب» و يا «از آهن» در مثال هاى زير است. مثلًا مى گويند: اين در و پنجره از چوب است، ماشين آلات آهن است، اين خانه از سنگ و گل است، البتّه در اين مثال ها، چوب و آهن و سنگ علّت مادّى، و هر سه، مادّه تشكيل دهنده

ص: 20

در و پنجره و ماشين مى باشند و اشياى مزبور از آنها به وجود آمده و اساس و مادّه واقعى براى آنها به شمار مى روند.

در صورتى كه مقصود فلاسفه الهى از جمله «جهان از عدم به وجود آمده» اين نيست كه عدم منشأ و اصل هستى است و مادّه تشكيل دهنده هستى مى باشد، بلكه منظور اين است كه جهان نبوده و به وجود آمده، بدون اين كه عدم و نيستى در اين پيدايش كوچكترين دخالتى داشته باشد.

روشنتر بگوييم: از آن جا كه مادّى ها ذرّات جهان را قديم و ازلى و غير مسبوق به عدم مى دانند و عقيده دانشمندان خداپرست درست نقطه مقابل آنهاست-/ يعنى تمام اتم ها و ذرّات را حادث و مسبوق به عدم مى دانند-/ براى تفهيم اين نظر، جمله مزبور را به كار مى برند و مى گويند: جهان از عدم به وجود آمده، يعنى اگر صفحات هستى را ورق بزنيم و به عقب برگرديم، به نقطه اى خواهيم رسيد كه اوراق هستى در آن جا پايان يافته و ديگر نشانى از هستى نخواهيم يافت.

حلّ اشكال اين است كه گفته شد و اگر از سخن فوق چشم بپوشيم، خود اين اشكال متوجّه مادّى ها نيز هست، زيرا آنچه در نظر آنها قديم است، خود مادّه و اتم هاى جهان مى باشد و امّا صورت و اشكالى كه از تركيب اين ذرّات به وجود مى آيد، قطعاً حادث و مسبوق به عدم هستند و به اصطلاح از عدم به وجود آمده اند.

مثلًا ميلياردها جاندار و نبات هر كدام داراى صور جوهرى و اشكال خاصّى مى باشند كه از تركيب و فعل و انفعال اتم ها پيدا شده اند، آنچه در نظر مادّى مى تواند از يك انسان، از يك حيوان، از يك گياه و از يك ستاره، قديم و ازلى باشد همان ذرّات بى شمار آنهاست و امّا صورت خاصّ انسانى و شكل حيوانى و نباتى هر فردى از آنها حادث هستند؛ يعنى نبودند و بعداً به وجود آمده اند.

مثال ديگر: شما قلمى را به دست مى گيريد، صورتى در لوحى مى كشيد، آنچه قبلًا وجود داشت همان ماده صورت (مركّب و رنگ) بود نه خود صورت،

ص: 21

و صورت چيزى است كه نبود و بعداً پيدا شد، بنابر اين ما همين سؤال را از مادّى ها درباره پيدايش صورت ها مى كنيم و مى گوييم: چگونه اين صور جوهرى (مانند انسان خارجى) و عرض (مانند صورتى كه روى صفحه كاغذ نقش شده) از عدم به وجود آمده و مادّى ها درباره پيدايش اين سلسله صورت ها و شكل ها هرچه بگويند، ما همان را درباره پيدايش مادّه خواهيم گفت.

ص: 22

2- آيا نظم جهان دليل بر مخلوق بودن جهان است؟

سؤال

روشنترين دليلى كه براى اثبات صانع مى آورند دليل نظم است و البتّه نتيجه اى كه از اين دليل بايد گرفت، اين است كه جهان ناظم و مدبّرى دارد چنان كه ما خودمان در اشياى اين جهان تصرّف نموده و ايجاد نظم مى كنيم؛ ولى از اين دليل نمى توان نتيجه گرفت كه موجودات اين جهان خالق و آفريننده اى دارند.

پاسخ

همان طور كه گفته شد روشنترين دليل بر وجود خداوند برهان نظم است چون در هر قسمتى از موجودات نظم و نقشه و حساب به چشم مى خورد و هر موجودى كه اين طور باشد دليل آن است كه از مبدأ دانا و توانايى صادر گرديده است.

امّا بحث درباره اين كه آيا اداره كننده موجودات اين جهان و نظم دهنده آنها اين موجودات را از عدم به وجود آورده است، بحث ديگرى است كه در مبحث خداشناسى از راه ازلى نبودن مادّه ثابت شده است؛ زيرا وقتى كه ثابت شده مادّه نمى تواند ازلى باشد، حتماً بايد آفريننده و ايجاد كننده اى داشته باشد كه آن را از عدم به وجود آور است. خلاصه اين كه برهان نظم تنها براى اثبات حكومت

ص: 23

خداوند بزرگ بر اين جهان هستى است؛ امّا مسأله ايجاد موجودات از «عدم» از طريق دليل ازلى نبودن مادّه اثبات مى گردد.

فلاسفه جهان حدوث مادّه را از راه دلايل فلسفى ثابت كرده اند و پس از كشف قانون دوّم «ترموديناميك»، «انتروپى» (پيرى جهان و كاهش حرارت و اين كه تمام اجسام از گرمى رو به سردى مى گرايند) حدوث مادّه از مسائل روشن علوم طبيعى شده است.

اينك بحث فشرده اى در اين باره

نخستين كسى كه از طريق علوم طبيعى پى به حدوث مادّه و انرژى برد و ثابت كرد كه جهان آفرينش آغاز داشته است، «اسحاق نيوتن» بود. وى از مطالعات خود چنين نتيجه گرفت كه: جهان از نظم و ترتيب رو به بى نظمى و انحلال مى رود و روزى فرا مى رسد كه حرارت تمام اجسام مساوى و برابر گردد. او از اين جا نتيجه گرفت كه بايد براى جهان آغازى باشد سپس با مطالعه روى حرارت معتقد گرديد كه در تمام تغييراتى كه در حرارت توليد مى شود، يك قسمت از نيروى قابل استفاده تبديل به نيروى غير قابل استفاده مى شود و هيچ گاه نيروى غير قابل استفاده به نيروى قابل استفاده تبديل نمى شود (و اين همان قانون دوّم ترموديناميك است).

«بولتزمن» باهوش سرشار و اطّلاعات وسيع رياضى خود، درك كرد كه قانون دوّم حرارت و حركت، حالت مخصوصى از يك اصل كلّى است و نشان مى دهد كه در تمام نقل و انتقالات، قسمتى از نظم و ترتيب از بين مى رود و در مورد حرارت، با تبديل نيروى قابل استفاده به نيروى غير قابل استفاده، نظم و ترتيب ذرّات از ميان رفته و طرح خلقت متلاشى مى شود.

توضيح اين كه: طبق اصل دوّم ترموديناميك، يعنى قانون حرارت كه «آنتروپى» ناميده مى شود، حرارت از اجسام گرم به طرف اجسام سرد جارى

ص: 24

مى شود و اين جريان نمى تواند خود به خود بطور معكوس انجام بگيرد.

در حقيقت «آنتروپى» نسبت نيروى غير قابل استفاده، به نيروى قابل استفاده است و از طرفى در علم مسلّم است كه آنتروپى رو به تزايد است، اگر جهان ازلى بود و آغازى نداشت، از مدّت ها پيش حرارت تمام اجسام با هم مساوى مى شد و نيروى قابل استفاده باقى نمى ماند و در نتيجه هيچ فعل و انفعال شيميايى انجام نمى گرفت و حيات در روى زمين غير ممكن مى شد، ولى ما مشاهده مى كنيم كه فعل و انفعالات شيميايى ادامه دارد و حيات روى زمين، تجلّياتى از خود نشان مى دهد.

خلاصه: جهان رو به وضعى است كه در آن تمام اجسام به درجه پست مشابهى مى رسند و ديگر انرژى قابل مصرف وجود نخواهد داشت و زندگى غير ممكن خواهد بود، اگر جهان آغازى نداشت و از ازل موجود بود، بايد از مدّت ها پيش منظومه شمسى خاموش گرديده و سوخت خورشيد و تمام موجودات منظومه شمسى-/ از آن جمله زمين و سكنه آن-/ به حالت افسردگى و پژمردگى در آمده باشد و اصلًا هيچ عنصر «راديواكتيو» پيدا نشود.

ص: 25

3- با اين علم محدود چگونه مى توانيم جهان نامحدود را منظّم بدانيم؟

سؤال

شما در پاسخ ادّعاى مادّى ها در مورد بى نظمى هاى جهان خلقت چنين مى گوييد:

«كسى مى تواند تمام يا قسمتى از حوادث جهان را بى نظم معرّفى كند كه به تمام اسرار آفرينش واقف باشد، در حالى كه معلومات و كشفيّاتى كه نصيب بشر شده در برابر مجهولات بشر حكم صفر را دارد» ممكن است طرف مخالف همين جواب را در مورد «اثبات نظام صحيح جهان» كه به اتّكاى معلومات كنونى صورت مى گيرد، به خود شما برگرداند و بگويد: شما هنگامى مى توانيد نظام جهان را ثابت كنيد كه به تمام اسرار خلقت آشنا باشيد؛ با اين علم محدود، چگونه جهان نامحدود را حكيمانه مى دانيد؟

پاسخ

هرگز ما نمى گوييم كه: با پيشرفت قابل توجّه علم، همه اسرار اين جهان براى بشر معلوم گشته و تمام معمّاهاى جهان آفرينش حل گرديده است؛ بلكه، همچنان كه دانشمندان مى گويند: «هر اندازه بر حجم معلومات بشر افزوده مى شود، به همان نسبت تعداد مجهولات وى نيز افزايش مى يابد» و ما

ص: 26

مى خواهيم ثابت كنيم: اين جهان (تا آن جا كه علم آن را كشف كرده و پرده از روى آن برداشته) داراى نظم حكيمانه و حيرت انگيزى است؛ امّا درباره آنچه از نظر علوم مستور مانده نمى خواهيم داورى كنيم. ما مى گوييم همين دايره اى را كه علم روشن ساخته سراسر نظم است و حساب، البتّه اين دايره گرچه در برابر مجموع اسرار جهان خلقت حكم «صفر» را دارد و نسبت به خود، دايره وسيع و قابل توجّهى است.

همين اندازه براى اثبات وجود خداوند دانا و حكيم كافى است؛ زيرا نمى توان يك ميلياردم نظمى را كه علم روشن ساخته، معلول تصادف و طبيعت فاقد شعور دانست؛ بلكه مى توان آن را نمونه اى از بقيّه سازمان جهان هستى قرار داد.

بد نيست براى روشن شدن مطلب، اين امثال را در نظر بگيرد: فرض كنيد كتاب فوق العاده قطور و ضخيمى در يكى از سرداب هاى زيرزمينى مربوط به زمان هاى گذشته به دست ما بيفتد و پس از سال ها كوشش و تلاش مداوم و استفاده از صدها كتاب ديگر و استاد، موفّق شويم چند صفحه اى از آن را بفهميم و در همين چند صفحه يك دنيا حقايق و اسرار، بلكه در هر سطرى نكته اى پر مغز و مطلبى عالى و پر ارزش بيابيم كه حاكى از يك مغز بسيار توانا و علم سرشار باشد، ما گرچه از مطالب بقيّه كتاب و از صحّت و سُقم آن بكلّى بى خبريم، ولى اجمالًا از همين چند صفحه مى توانيم پى ببريم كه اين كتاب اثر يك نابغه جهان علم و يك دانشمند لايق و برجسته بوده است، بلكه ممكن است از همين چند صفحه اجمالًا بفهميم كه در صفحات ناخوانده، هزاران اسرار و نكات پر مغز علمى است كه هنوز ما شايستگى درك آن را پيدا نكرده ايم.

ص: 27

4- آيا ذات پروردگار جهان را مى توان درك كرد؟

سؤال

آيا ذات پروردگار جهان محدود است يا نه؟ از اين گذشته عقل و فكر ما در وظايف خود محدود است يا خير؟ و آيا يك وجود محدود مى تواند از چگونگى وجود نامحدودى آگاه شود؟

پاسخ

در پاسخ اين سؤالات و مشابه آن، توجّه خوانندگان گرامى را به نكات زير جلب مى كنيم:

در بحث هاى خداشناسى و صفات خدا در محلّ خود ثابت شده است كه خداوند وجودى است «بى نهايت در بى نهايت» يعنى بى پايان و نامحدود از هر نظر: نامحدود از نظر وجود، نامحدود از نظر علم و قدرت، نامحدود از نظر زمان و مكان، جايى نيست كه خدا نباشد، زمانى نيست كه خداوند در آن زمان وجود نداشته باشد، چيزى نيست كه خداوند نداند، كارى نيست كه خداوند نتواند آن را انجام دهد (البتّه غير ممكن بودن ذاتى كارى، بحث ديگرى است).

بنابر اين خداوند يك هستى مطلق و نامحدود و بى پايان در تمام جهات است و اين يك «اصل اساسى» در تمام بحث هاى مربوط به صفات خدا به شمار مى رود و

ص: 28

دانشمندان، غالب صفات خداوند را به اتّكاى همين اصل، ثابت مى كنند.

از وجود خداوند كه بگذريم، همه چيز در اين جهان محدود است، محدود از نظر زمان و مكان، يا محدود از جهات ديگر.

بديهى است يك موجود محدود، هرگز نمى تواند يك وجود نامحدود را آن چنان كه هست دريابد، اين است كه مى گوييم درك ذات مقدّس خداوند آن چنان كه هست، براى بشر غير ممكن است؛ اطّلاع ما از آن وجود بى پايان يك اطّلاع اجمالى است، مى دانيم كه هست، مى دانيم كه علم و قدرت دارد، مى دانيم تمام صفات كمال را دارد، امّا از خصوصيّات هستى و علم و قدرت او (و به عبارت صحيح تر از كنه ذات و صفات او) بى خبريم.

نه تنها كنه ذات خداوند براى ما مجهول است، بلكه حقيقت بسيارى از موجودات اين جهان كه دور و بر ما را گرفته است براى ما مجهول مى باشد، هرگز بشر به حقيقت «حيات و زندگى» پى نبرده است؛ كنه قسمت زيادى از موجودات براى ما روشن نيست، ما فقط آنها را با آثار ويژه خود مى شناسيم و از ذات و هويّت واقعى آنها بى خبريم، انتظار اطّلاع بر واقعيّت تمام اشياى جهان، از بشر محدود كه با ابزار بسيار محدودى مجهّز است، انتظار بى جايى است.

اصولًا فكر ما همچون پيمانه اى است و ذات نامحدود پروردگار همچون اقيانوس بيكران، آيا اقيانوس را مى توان در پيمانه جاى داد؟

از نظر تصوّر، هيچ محاطى نمى تواند وجودى را كه از هر نظر محيط بر اوست دريابد.

آيا جنين (اگر عقل مى داشت) مى توانست تصوير صحيحى از مادر خود و قيافه و ساير مشخّصات او به دست آورد؟

البتّه نه؛ زيرا با اين كه هر دو محدودند، او محاط و مادر محيط بر اوست؛ با اين حال چگونه مى توان انتظار داشت انسان به ذات بى انتهاى پروردگار احاطه پيدا كند و حقيقت و كنه ذات او را در يابد؟!

ص: 29

5- آيا خداوند يك نيروست؟

سؤال

آيا اين كه مى گويند: «خداوند نيروى عظيمى است كه همه جا هست و ناديدنى است و خالق همه موجودات است» صحيح است يا خير؟

پاسخ

تعبير نيرو درباره خدا هرگز صحيح نيست، زيرا گاهى ممكن است با نيروهاى جهان طبيعت اشتباه شود، خداوند يك وجود لايتناهى از جميع جهات است كه در همه جا بوده و هست و صفاتى مانند صفات موجودات طبيعت را ندارد.

دانشمندان اسلامى در كتاب هاى «عقايد و مذاهب» كراراً تذكّر داده اند كه براى تنزيه خداوند از هر نوع مشابهت به امور مادّى، بايد از به كار بردن الفاظى كه از آنها بوى «تجسّم» و «مادّى بودن» استشمام مى شود خوددارى نمود، از اين نظر بايد از به كار بردن لفظ «نيرو» درباره خداوند دورى جست، از اين جهت بايد گفت: خداوند نيرو نيست، بلكه او بالاتر از مادّه و نيرو و انرژى است و آفريننده همه آنهاست.

ص: 30

6- چگونه كمال توحيد خداوند نفى صفات از اوست؟

سؤال

در خطبه اوّل نهج البلاغه از اميرالمؤمنان عليه السلام نقل شده است:

«وَ كَمالُ تَوْحيدِهِ الاخْلاصُ لَهُ وَ كَمالُ الاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ؛

كمال توحيد خدا، اخلاص براى اوست و كمال اخلاص، نفى صفات از خداست». چگونه مى توان گفت كه كمال توحيد و يگانگى او، در گرو نفى صفات از اوست؟!

پاسخ

دليل اين موضوع را در كلام خود اميرمؤمنان عليه السلام در همين خطبه مى خوانيم:

«لِشَهادَةِ كُلِّ صِفَةٍ انَّها غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ انَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ».

توضيح اين كه: در بحث هاى مربوط به صفات خدا ثابت شده است كه صفات خداوند عين ذات پاك اوست و مانند صفات بشر زايد بر ذات نيست، به اين معنا كه در صفات ممكنات، ذات چيزى است و صفت چيزى ديگر؛ مثلًا، علم غير از ذات ما و عارض بر ذات ماست، ولى صفات خداوند چنين نيست، يعنى علم او عين ذات اوست و به عبارت ديگر ذاتى است كه تمام علم، تمام قدرت و تمام حيات است، بنابر اين منظور حضرت از اين كه كمال توحيد و اخلاص، نفى

ص: 31

صفات از خداست، نفى چنين صفات زايد بر ذات مى باشد.

هنگامى كه مى گوييم ما علم داريم، علم چيزى است و ما چيزى ديگر، در آغاز عالم نبوديم و تدريجاً علم آموختيم، اگر از آغاز هم معلوماتى مى داشتيم، باز «علم» ما غير از اصل وجود ماست، يا صحيح تر بگوييم: گوشه اى از وجود ما را تشكيل مى دهد.

همچنين قدرت و توانايى ما كه در عضلات و اعصاب ما نهفته است، گوشه ديگرى از وجود ما را تشكيل مى دهد و اين هر دو با هم اختلاف دارند و دو گوشه متمايز از وجود ما هستند؛ به وسيله مغز و با روح خود حقايق را مى فهميم و درك مى كنيم و با عضلات نيرومند خود اجسام سنگينى را از زمين بر مى داريم.

اين وضع «صفات» ماست كه نه عين ذات ما و نه عين يكديگر هستند.

امّا در خداوند چنين نيست، ذات او عين علم، عين قدرت و عين حيات و ادراك است؛ يعنى علم او گوشه اى از ذات پاك او و قدرت گوشه ديگرى را تشكيل نمى دهد، تمام ذات او علم و تمام آن قدرت است. بنابر اين قدرت او هم عين علم او مى باشد.

ممكن است تصوّر اين موضوع براى بسيارى مشكل باشد و چنين چيزى را غير ممكن خيال كنند. البتّه تا اندازه اى حق دارند؛ زيرا صفات و كيفيّات حالات ما چنين نيست؛ ما با صفات و حالاتى خو گرفته ايم كه هريك گوشه اى از وجود ما را پر كرده و با يكديگر اختلاف و تفاوت دارند، بنابر اين درك صفاتى كه با ذات يكى باشد و در ميان تمام آن صفات عينيّت و يگانگى برقرار باشد، بسيار مشكل است تا آن جا كه براى بعضى ممكن است نا مفهوم باشد.

در اين جا باز ناچاريم از پاره اى مثال ها كه مطلب را تا حدودى به ذهن و فكر ما نزديك مى كند، استمداد جوييم:

نور و شعاع آن را در نظر بگيريد، همه چيز در پرتو آن روشن و هويداست؛

ص: 32

بنابر اين «كاشفيّت» و «آشكار ساختن» يكى از صفات و كيفيّات نور است، ولى آيا اين خاصيّت در گوشه اى از وجود نور قرار گرفته يا نه؟ بلكه نور سراپا كاشفيّت است.

مثال ديگر: ادلّه توحيد مى گويد: ما «آفريده» خدا هستيم و او آفريدگار ما، همچنين بحث هاى گذشته در پيرامون علم خدا به ما مى گويد: ما «معلوم» خدا هستيم، يعنى خداوند علم به وجود ما دارد.

حال اين سخن پيش مى آيد كه «مخلوق بودن ما» و «معلوم بودن ما» كه از صفات ما محسوب مى شود، آيا هريك گوشه اى از وجود ما را تشكيل مى دهد يا خير؟ جواب اين سؤال روشن است، سرتاپاى وجود ما مخلوق و آفريده اوست، همان طور كه سرتاپاى وجود ما معلوم آن ذات مقدّس است. بنابر اين صفت «مخلوق بودن» و «معلوم بودن» تمام وجود ما را پر كرده و به عبارت ديگر با تمام ذات ما متّحد مى باشد.

منظور از ذكر اين مثال ها اين است كه كمى از انس و عادتى كه با صفات معمولى زايد بر ذات داريم، خود را خالى كرده و آن صفاتى را كه با تمام ذات يكى است، درك نماييم.(1)


1- براى توضيح بيشتر به كتاب« خدا را چگونه بشناسيم» مراجعه فرماييد.

ص: 33

7- خدا را كه آفريده است؟

سؤال

گرچه اين سؤال عجيب به نظر مى رسد، ولى با توجّه به اين كه فيلسوف معروف انگليسى «برتراند راسل» در يكى از كتاب هاى خود تصريح مى كند كه: در جوانى به خداوند عقيده داشتم و بهترين دليل بر آن را برهان «علّة العلل» مى دانستم و اين كه تمام آنچه را در جهان مى بينم، داراى علّتى است و اگر زنجير علّت ها را دنبال كنيم، سرانجام به علّت نخستين مى رسيم و اين نخستين علّت را «خدا» مى ناميم.

ولى بعداً بكلّى از اين عقيده برگشتم، زيرا فكر كردم «اگر هر چيز را بايد علّت و آفريننده اى باشد، خدا نيز بايد علّت و آفريننده اى داشته باشد»!

بايد ديد راه حلّ نزديك و روشن ايراد مزبور چيست؟

پاسخ

اتّفاقاً اين ايراد يكى از معروفترين و در عين حال ابتدايى ترين ايراداتى است كه مادّى ها دارند. آنها به عبارت روشنتر مى گويند: «اگر همه چيز را خدا آفريده، پس خدا را چه كسى آفريده است؟».

حالا چطور شده آقاى «راسل» خيلى دير به اين ايراد برخورد كرده، درست

ص: 34

براى ما روشن نيست، ولى از آن جا كه اين سؤال در اذهان بسيارى از جوانان هست، بايد دقيقاً مورد بررسى قرار گيرد:

در اين جا چند نكته اساسى وجود دارد كه با توجّه به آن، پاسخ ايراد بخوبى روشن مى شود:

آيا اگر ما عقيده مادّى ها را بپذيريم و مثلًا با «راسل» هم صدا شويم، ديگر از اين ايراد رهايى خواهيم يافت؟ مسلّماً نه! ... چرا؟

زيرا «ماترياليستها» هم عقيده به قانون علّيت دارند، آنها نيز همه چيز را در جهان طبيعت معلول ديگرى مى دانند. بنابر اين عين اين سؤال براى آنها هم مطرح است كه اگر هر چيز معلول «مادّه» است پس «مادّه» معلول چيست؟

روى اين حساب (و با توجّه به اين كه سلسله علّت ها و معلولها تا بى نهايت نمى تواند پيش برود) همه فلاسفه جهان (اعم از الهى و مادّى) به يك وجود ازلى (وجودى كه هميشه بوده است) ايمان دارند، منتها مادّى ها مى گويند وجود ازلى جهان همان «مادّه» يا قدر مشترك ميان مادّه-/ انرژى است، ولى خداپرستان مى گويند سرچشمه اصلى خداست؛ به اين ترتيب روشن مى شود كه آقاى «راسل» هم ناچار است به يك وجود ازلى (اگر چه مادّه باشد) ايمان داشته باشد.

آيا اين وجود ازلى مى تواند علّتى داشته باشد؟

البتّه نه! ... چرا؟

زيرا يك وجود ازلى هميشه بوده و چيزى كه هميشه بوده است كه نيازى به علّت ندارد، تنها موجودى نيازمند به علّت است كه يك وقت نبوده و سپس هستى يافته است. (دقّت كنيد)

نتيجه اين كه: وجود يك مبدأ ازلى و هميشگى، قولى است كه جملگى برآنند و دلايل استوار عقلى بر بطلان تسلسل (يك سلسله علّت و معلول بى پايان) همه فلاسفه را بر اين داشته كه به يك مبدأ ازلى قائل گردند.

ص: 35

بنابر اين برخلاف آنچه «راسل» پنداشته اختلاف ميان «فلاسفه الهى» و «مادّى» اين نيست كه يكى «علّة العلل» را قبول دارد و ديگرى منكر است، بلكه هر دو بطور يكسان عقيده به وجود يك علّة العلل يا علّت نختسين دارند.

پس اختلاف ميان اين دو در كجاست؟

صريحاً بايد گفت تنها نقطه تفاوت اين جاست كه خداپرستان آن علّت نخستين را داراى علم و اراده مى دانند (و آن را خدا مى نامند) ولى مادّى ها آن را فاقد علم و اراده تصوّر مى كنند (و نام آن را مادّه گذارده اند).

حالا چطور مطلبى به اين آشكارى بر آقاى «راسل» مجهول مانده، پاسخى جز اين ندارد كه بگوييم او در رشته هاى علوم رياضى و طبيعى و جامعه شناسى صاحب تخصّص بوده، نه در مسائل مذهبى و فلسفه أولى (به معناى شناخت هستى و سرچشمه و آثار آن).

از بيانات ياد شده اين نتيجه نيز به دست مى آيد كه فلاسفه الهى براى اثبات وجود خدا هرگز به استدلال «علّة العلل» (به تنهايى) دست نمى زنند، زيرا اين استدلال تنها ما را به وجود يك «علّت نخستين» يا به عبارت ديگر يك وجود ازلى كه مادّى ها هم به آن عقيده دارند، راهنمايى مى كند.

بلكه مسأله مهم براى فلاسفه الهى اين است كه بعد از اثبات علّت نخستين، براى اثبات علم و دانش بى پايان او استدلال كنند كه اتّفاقاً اثبات اين مسأله از طريق مطالعه نظام هستى و اسرار شگرف آفرينش و قوانين حساب شده اى كه بر سراسر آسمانها و زمين و موجودات زنده و تنوّع آن حكومت مى كند، كار آسانى است. (دقّت كنيد)

اين نخستين سخنى بود كه بايد در پاسخ اين ايراد دانسته شود.

موضوع ديگرى كه لازم به تذكّر است اين كه: اساس اين اشكال روى اين

ص: 36

مطلب است كه «هر موجودى نيازمند به علّت و آفريننده اى است» در حالى كه اين قانون كلّيّت ندارد و تنها در مواردى صحيح است كه چيزى سابقاً معدوم بوده و سپس جامه هستى به خود پوشيده است. (دقّت كنيد)

توضيح اين كه: موجوداتى هستند كه سابقاً وجود نداشته اند، مانند منظومه شمسى و سپس موجودات زنده-/ اعم از گياه و حيوان و انسان-/ تاريخچه آنها بخوبى گواهى مى دهد كه لباس هستى در تن اينها هميشگى و ازلى نبوده است، بلكه با تفاوت هايى كه دارند، در چند ميليون سال تا چند ميليارد سال پيش، وجود خارجى نداشته و سپس به وجود آمده اند.

مسلّماً براى پيدايش چنين موجوداتى علل و عواملى لازم است، مسلّماً جدايى كره زمين از خورشيد (طبق فرضيّه لاپلاس و يا فرضيّه هاى بعد از آن) مديون عوامل خاصّى بوده است-/ چه آنها را كاملًا شناخته باشيم يا نه.

همچنين پيدايش نخستين جوانه زندگى گياهى و سپس حيوانى و سپس انسانى، همه مرهون علل و عواملى هستند و لذا همواره دانشمندان براى پى جويى اين عوامل در تلاش و كوششند و اگر بنا باشد پيدايش اين موجودات هيچ علّتى نخواهد، دليلى ندارد كه در يك ميليون سال يا چند ميليارد سال پيدا شوند، چرا در زمانى دو برابر اين زمان يا نصف اين زمان مثلًا يافت نشدند؟ انتخاب اين زمان خاص براى پيدايش آنها، بهترين دليل بر اين است كه شرايط و علل وجود آنها تنها در اين زمان تحقّق يافته است.

امّا اگر وجودى هميشگى و ازلى باشد-/ خواه اين وجود ازلى را خدا بناميم يا مادّه-/ چنين وجودى نياز به هيچ علّتى ندارد، آفريننده و خدايى لازم ندارد، زيرا تاريخچه پيدايش براى آن تنظيم نشده كه در آن تاريخچه جاى علّت و آفريننده خالى باشد.

چيزى كه هميشگى و ازلى است، وجودش از درون ذاتش مى جوشد نه از

ص: 37

بيرون ذات كه محتاج به آفريننده باشد. (دقّت كنيد)

من و شما و زمين و آسمان و منظومه شمسى و ... نيازمند به آفريننده هستيم كه وجود ما ازلى و هميشگى نبوده و از درون ما نيست، نه علّة نخستين و علّت العلل كه هستى او از خود اوست.

يك مثال روشن

در اين جا فلاسفه مثال هايى براى توضيح اين گفتار فلسفى و نزديك ساختن آن به ذهن مى زنند؛ مثلًا مى گويند: هنگامى كه ما نگاه به اطاق كار يا منزل مسكونى خود مى كنيم، مى بينيم روشن است.

از خود مى پرسيم: آيا اين روشنى از خود اين اطاق است؟

-/ فوراً به خود پاسخ مى دهيم: نه، براى اين كه اگر روشنى آن از خود اطاق مى جوشد، نبايد هيچ وقت تاريك گردد، در حالى كه پاره اى از اوقات تاريك و گاهى روشن است، پس روشنى آن از جاى ديگر است.

به زودى به اين نتيجه مى رسيم كه روشنى اطاق و خانه ما، به وسيله ذرّات يا امواج نورى است كه به آن تابيده است.

-/ فوراً از خود سؤال مى كنيم: روشنى ذرّات نور از كجاست؟

-/ با تأمّل مختصرى به خود پاسخ مى دهيم: روشنى ذرّات نور از خود آن و از درون ذاتش است، ذرّات نور اين خاصيّت روشنايى را عاريه نگرفته اند؛ در هيچ نقطه جهانى نمى توانيم ذرّات نورى پيدا كنيم كه تاريك باشند و سپس روشنايى را از ديگرى گرفته باشند.

ذرّات نور هر كجا باشند روشنند، روشنايى جزء ذات آنهاست، روشنى ذرّات نور عاريتى نيست.

ص: 38

ممكن است ذرّات نور از بين بروند، ولى ممكن نيست موجود ولى تاريك باشند.

(دقّت كنيد)

بنابر اين اگر كسى بگويد روشنايى هر محوطه و منطقه اى در جهان معلول نور است، پس روشنايى نور از كجاست؟

-/ فوراً مى گوييم: روشنايى نور، جزء وجود اوست.

همچنين هنگامى كه سؤال شود: هستى هر چيزى از خداست، پس هستى خدا از كيست؟

-/ فوراً پاسخ مى دهيم: از خودش و از درون ذاتش مى باشد.

ص: 39

8- چگونه حوادث آينده در پيشگاه خدا حاضر است؟

سؤال

شما در بحث «خداشناسى» درباره علم خدا مى گوييد: «خداوند به تمام حوادث آينده و گذشته و حال، بطور يكسان داناست و هيچ موضوعى از علم او پنهان نيست و علم او نسبت به همه اين حوادث «علم حضورى» است، يعنى تمام حوادث و پديده ها در پيشگاه او حضور دارند و ميان او و حوادث گذشته و آينده و حال، مطلقاً حجابى وجود ندارد».

اين سخن نسبت به حوادث گذشته و حال قابل قبول است، ولى نسبت به حوادث آينده مشكل به نظر مى رسد؛ زيرا چيزى كه هنوز واقع نشده و وجود پيدا نكرده، چگونه مى تواند در پيشگاه خداوند حاضر باشد؟

پاسخ

كليد حلّ اين مشكل و مشكلاتى مشابه آن، در بحث هاى خداشناسى بيان شده است. گذشته و آينده و حال، مفاهيمى است كه ساخته فكر و وجود محدود بشر است؛ زيرا: وجود ما هم از نظر «زمان» و هم از نظر مكان «مكان» محدود است، يعنى: ما در نقطه مشخصى از زمان و مكان قرار گرفته ايم. محدود بودن وجود ما از نظر مكان، مفاهيم «دور و نزديك» را براى ما به وجود آورده، آيا اگر وجود ما

ص: 40

تمام جهان را پر كرده بود، دور و نزديك براى ما مفهومى داشت؟!

همچنين محدود بودن ما از نظر زمان، گذشته و آينده و حال را در مغز ما ترسيم مى كند، «حال» زمانى است كه ما در آن زندگى مى كنيم و «آينده» زمانى است كه بعد از ما مى آيد و «گذشته» زمانى است كه قبل از ما بوده، يعنى در همه جا مقياس وجود ماست.

لذا آنچه براى ما «زمان گذشته» است، براى كسانى كه يك قرن پيش از ما مى زيسته اند «زمان حال» و براى كسانى كه دو قرن پيش بوده اند، «زمان آينده» بوده است؟

بنابر اين براى وجود «بى نهايتى» كه در هر زمان و مكانى هست، اين مفاهيم ابداً معناى ندارد؛ او گذشته و آينده را مانند حال مى داند و مى بيند و همه در پيشگاه او بطور يكسان حاضرند.

مثلًا: كسى كه از روزنه كوچكى از درون اطاقى به قافله شترى نگاه مى كند و در هر لحظه يك شتر را بيشتر نمى بيند، گذشته و حال و آينده اى در مغز خود براى اين قافله ترسيم مى كند (چون دريچه ديد او محدود است) امّا كسى كه در بيرون آن اطاق قرار دارد و تمام قافله را مى نگرد، همه را يكجا در حال حركت مى بيند!

به عبارت ديگر: براى وجودى كه مافوق زمان و مكان است، همه حوادث در ظرف خود وجود دارند و در پيشگاه او حاضرند.

اين كه مى گوييم حوادث آينده الآن وجود ندارد صحيح است، زيرا «الآن» اشاره به زمان حال است كه ما در آن زندگى مى كنيم، ولى اين دليل بر آن نيست كه آينده حتّى در ظرف خود وجود ندارد، بلكه هر موجودى در ظرف خود وجود دارد و نمى توان آنها را از صفحه هستى بكلّى سلب نمود و مى توان گفت كه حادثه فردايى امروز نيست، امّا نمى توان گفت اصلًا وجود ندارد. (دقّت كنيد)

ص: 41

9- زيبايى در خدا و ملاقات با او چه مفهومى دارد؟

سؤال

در بحث خداشناسى مسلّم شده است كه خداوند جسم نيست و ديده نمى شود و به كار بردن هرگونه كلماتى كه بوى جسميّت و عوارض جسم بدهد درباره خدا صحيح نيست؛ با اين حال در روايات اسلامى چنين آمده است كه: «خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد» از مفاد اين جمله اين طور استفاده مى شود كه خداوند به وسيله چشم ديده مى شود، زيرا زيبايى از جمله اوصافى است كه با چشم مشاهده مى گردد و نيز در روايات آمده: «كسى كه در اين دنيا براى بى نيازى از مردم و نيكى به ديگران در طلب روزى روان باشد، روز قيامت در حالى خدا را ملاقات خواهد كرد كه چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشد» كلمه «ملاقات» در اين حديث نيز جسم بودن خدا را مى رساند.

پاسخ

در آيات قرآن مجيد و كلمات پيشوايان بزرگ دين، گاهى تعبيراتى درباره خداوند ديده مى شود كه در بدو نظر، انسان تصوّر مى كند با اين حقيقت مسلّم كه «خداوند از جسميّت و عوارض جسم بودن بكلّى منزّه است و هرگز ديده نمى شود» منافات دارد، مانند «دست خدا بالاى همه دستهاست» و «خداوند بينا و

ص: 42

شنواست» و «خداوند كارهاى شما را مى بيند» و در تاريخ و عقايد اسلامى، به جمعيّتى برخورد مى كنيم كه آنها را «مجسّمه» مى نامند و همان طور كه از اسم آنها پيداست، به جسميّت خدا عقيده داشتند. علّت پيدايش اين عقيده نيز چيزى جز مطالعه سطحى در آيات و روايات فوق نبود.

ولى با توجّه به آيات و احاديث فراوانى كه صريحاً هرگونه عوارض جسم و خواص و آثار آن را از خداوند نفى مى كند و ذات مقدّس او را ذات بى مثال و غير قابل تصوّرى معرّفى مى نمايد، روشن مى شود كه منظور از آيات و روايات دسته اوّل، آنچه در بدو امر به نظر مى رسد نبوده است، بلكه منظور يك نوع تشبيه و مجاز است.

توضيح اين كه: مى دانيم كه الفاظ و كلمات براى رفع احتياجات روزانه وضع شده اند و بر محور موضوعاتى كه مربوط به زندگى روزمرّه است دور مى زند، از طرفى حقايقى كه مربوط به مبدأ و معاد و خداوند و صفات اوست، ناچار بايد با همين الفاظ بيان شود، لذا چاره اى جز اين نيست كه اين الفاظ را كه مربوط به همين امور مادّى است، گرفته و با مناسبات و تشبيهاتى در معانى جديدى كه در خور عالم ماوراى طبيعت است به كار بريم، مثلًا وقتى مى خواهيم بگوييم خداوند از تمام گفتگوها و صداها با خبر است، چاره اى نداريم جز اين كه بگوييم خداوند هر سخنى را مى شنود، در اين جا منظور از «كلمه شنيدن» شنيدن با گوش نيست، بلكه با خبر بودن از تمام سخنان است، همچنين در مورد ديدن و امثال آن، منظور همان «نتيجه» ديدن و مانند آن است.

بنابر اين اگر گفته شود خداوند «زيبا» است، منظور زيبايى جسمى نيست بلكه منظور كمال واقعى است؛ زيرا خداوند وجودى است كه تمام كمالاتى را كه به تصوّر ما بيايد يا نيايد داراست، البتّه چنين وجودى زيباست. همچنين منظور از ملاقات خداوند در جهان ديگر، ملاقات و ديدار خداوند نيست بلكه مشاهده آثار

ص: 43

حكومت و قدرت و عدالت او (يعنى مزد و پاداش و مجازات و كيفر كارها) است كه همه نشانه هاى وجود او و آثار صفات او مى باشد و ملاقات اينها به منزله ملاقات خداوند شمرده شده است، حتّى از اميرمؤمنان عليه السلام نقل شده است كه مى فرمود:

«ما رَايْتُ شَيْئاً الّا وَ رَايْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ؛

چيزى را مشاهده نكردم مگر اين كه خداوند را پيش از آن و پس از آن و همراه آن مشاهده نمودم» مقصود اين است كه آثار علم و قدرت خدا را با ديدن تمام اشيا مشاهده كرده ام.

ص: 44

ص: 45

10- آيا خداوند مى تواند مانند خود را بسازد؟

سؤال

جاى گفتگو نيست كه خدا بر همه چيز قادر و تواناست و جمله «انَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَدير؛ خداوند بر همه چيز قادر و تواناست» نقش خاطر هر فرد خدا پرست مى باشد، با اين حال موضوعاتى به فكر مى رسد كه خرد باور نمى كند كه خداوند بر آفريدن آنها قادر و توانا باشد؛ در اين صورت چگونه ما به قدرت گسترده وى اعتراف كنيم و او را بر خلقت همه چيز قادر و توانا بدانيم؟

اينك چند نمونه:

1-/ آيا خدا مى تواند موجودى مانند خود بسازد؟ اگر بتواند در اين صورت وجود شريك براى خداوند محال نخواهد بود و اگر نتواند، در اين فرض بر همه چيز قادر نخواهد بود.

2-/ آيا خداوند مى تواند جهان عظيم هستى را مثلًا در تخم مرغى (به طورى كه نه جهان كوچك گردد و نه مساحت تخم مرغ بزرگ شود) جاى دهد؟

اگر بگوييد نمى تواند، چگونه او را بر همه چيز قادر مى دانيد و اگر بگوييد مى تواند، عقل و خرد سالم هرگز باور نمى كند كه اين جهان هستى با تمام كهكشان ها و سحابى ها در يك موجود بسيار كوچكى جاى گيرند.

3-/ آيا خدا مى تواند موجودى را خلق كند كه نتواند آن را نابود سازد و يا

ص: 46

حركت دهد؟ هر دو صورت مانند قبلى ها خالى از محذور و اشكال نيست، زيرا هرگاه بگوييم نمى تواند، پس چگونه او را بر همه چيز قادر مى دانيم و هرگاه بگوييم مى تواند، باز عموم قدرت او را انكار كرده ايم؛ زيرا هرگاه خدا قادر بر آفريدن جسمى باشد كه نتواند آن را نابود سازد و يا حركت دهد، چگونه او بر همه چيز قادر است در صورتى كه نمى تواند جسمى را كه آفريده، حركت دهد و يا نابود سازد؟

پاسخ

اين پرسش ها تازگى ندارند و از دوران هاى پيشين ميان مردم مطرح بوده و از پيشوايان بزرگ دينى ما در اين زمينه سؤالاتى شده و پاسخ هايى فرموده اند.

جواب اجمالى همه اين پرسش ها يك جمله است و آن اين كه: قدرت هرچه هم نامتناهى و نامحدود باشد، به چيزى تعلّق مى گيرد كه عقل و خرد امكان آن را تصديق كند و باور نمايد كه يك چنين چيزى «شدنى» است.

امّا چيزهايى كه امكان ذاتى ندارد و در نزد خرد از امور ممتنع و محال شمرده مى شوند، هرگز قدرت به آنها تعلّق نمى گيرد.

توضيح اين كه: هنگامى كه ما افكار و انديشه هاى خود را با خارج مى سنجيم، آنها را دو نوع مى بابيم:

نوع اوّل: انديشه هايى كه عقل براى وجود و هستى آنها مانعى نمى بيند و در پوشيدن لباس هستى جز به يك قدرت، به چيز ديگرى نياز ندارند مانند جهان آفرينش با آن وسعت و گنجايش، با آن همه انواع زياد، با آن همه كهكشان ها و سحابى ها و كواكب و اقمارش و ... كه همگى ذاتاً امر ممكن بوده و در پرتو قدرت نامتناهى خداوند لباس هستى پوشيده اند.

نوع دوّم: موضوعاتى كه در سنجش عقل و خرد ايجاد آنها محال و ممتنع

ص: 47

بوده و در نظر عقل امكان هستى براى آنها نيست، نه از اين جهت كه قدرت پديد آورنده ناقص و نارساست بلكه خود آنها ذاتاً امكان پذيرش وجود هستى را ندارند.

به عبارت روشنتر: هنگامى كه عقل آنها را در ترازوى داورى مى گذارد و به حساب آنها مى رسد، درك مى كند كه براى چنين موضوعاتى (هر چند هم آفريننده، قدرت نامتناهى داشته باشد) امكان هستى نيست و به اصطلاح قصور و نارسايى در خود آنهاست نه در آفريننده.

مثلًا هرگاه به يك نفر دوزنده چيره دست پيشنهاد شود كه از يك مشت پاره آجر و يا هيزم، براى دخترى كه به خانه بخت مى رود پيراهنى بدوزد و يا به يك نقّاش توانا گفته شود كه بر روى نسيم لرزان سحرگاهان و يا امواج پر چين و شكن دريا، دورنمايى زيبايى از پرهاى طاووس ترسيم كند، قطعاً هر دو نفر خواهند گفت: يك چنين آلات و ابزارى، براى موضوعى كه در نظر گرفته ايد لياقت و شايستگى ندارند و از آجر و هيزم نمى توان پيراهنى دوخت و بر روى نسيم لرزان سحرگاهان، نمى توان نقّاشى نمود.

اين كه مى گويند: «نمى توان دوخت و يا ترسيم كرد» نه از اين نظر است كه آنها در رشته خود به حدّى نرسيده اند كه از اين ابزار پيراهنى بدوزند و يا روى هوا و آب منظره اى ترسيم كنند بلكه محل، براى اين كار شايستگى ندارد.

اينها و مانند اينها يك سلسله موضوعاتى است كه بشر با فراست و هوشيارى خاصّى درك نموده كه مثل «هيزم» و «آهن» ابزار خياطى نيست و نقّاشى روى هوا و آب امكان ندارد و در محيط زندگى نمونه اين مثال ها فراوان است.

مثلًا عقل هر انسانى درك مى كند كه محال است يك چيز در يك لحظه هم موجود باشد و هم نباشد و يك لامپ در يك آن هم خاموش باشد و هم روشن و يا ظرفى هم پر باشد و هم خالى و همچنين ...

امتناع و محال بودن اين نوع موضوعات، از بديهيّات عقل است و كسى

ص: 48

-/ هر چند هم خيالباف باشد-/ نمى تواند براى اين امور امكان وجود فرض كند.

هر فردى-/ هر چه هم سطح معلومات وى كم باشد-/ مى داند 4/ 2* 2 است و امكان ندارد روزى نتيجه آن 3 و يا 5 بشود.

از اين مثال ها روشن گرديد امورى كه طبعاً محال و ممتنع است از قلمرو قدرت خارج بوده و به كار بردن لفظ «قدرت» در اين موارد، غلط و ناصحيح مى باشد و همواره قدرت بر امور ممكن كه قابليّت وجود و هستى را دارند تعلّق مى گيرد.

اكنون برگرديم و موارد پرسش را مورد بررسى قرار دهيم و ببينيم علّت عدم تحقّق آنها چيست؟

با يك بررسى كوتاه معلوم مى گردد، علّت عدم تعلّق قدرت بر آنها اين است كه همه آنها جزء محالات بوده و امور محال از قلمرو و قدرت و پذيرش آن بيرون است.

مثلًا، وجود مثل براى خدا محال است و دانشمندان در بحث صفات خدا، با دلايل استوار يگانگى خدا را ثابت نموده و بدون هرگونه شريك و مانند را براى او محال دانسته اند. در اين صورت فرض آفريدن مثل، فرض محال است.

ديگر سؤال از اين كه خدا مى تواند موجودى مثل خود بسازد، مثل اين است كه بگوييم خداوند مى تواند به يك امر محال لباس هستى بپوشاند؟

به عبارت ديگر: مفاد اين كه خداوند موجودى مانند خود بسازد، اين است كه خداوند موجودى را بسازد و در عين اين كه «ممكن» است «واجب» نيز باشد، در عين اين كه «محدود» است «نامحدود و نامتناهى» نيز باشد، در عين اين كه وجود از خود ندارد وجود از خود داشته باشد و اين همان جمع ميان دو نقيص است كه گفته شد در نظر عقل از محالات بوده و امكان وجود ندارد.

زيرا اگر خداوند موجودى مانند خود بسازد، از آن نظر كه مخلوق خداست بايد «ممكن و متناهى» باشد و از خود هستى نداشته باشد.

ولى از آن نظر كه «مانند خداو مثل خدا» است بايد از هر نظر مثل او باشد،

ص: 49

يعنى «واجب الوجود و نامتناهى» و وجود از خود داشته باشد و جمع ميان اين حالات و صفات مختلف، همان جمع ميان دو نقيض است.

همچنين سؤال از اين كه خداوند مثلًا مى تواند جهان را در تخم مرغى جاى دهد، سؤال از ايجاد يك امر محال است زيرا عقل روى يك سلسله محاسبات و مشاهدات روشن دريافته است كه بايد ظرف از مظروف (چيزى كه داخل ظرف است) بزرگتر باشد و محال است يك شى ء بزرگ با وصف بزرگى، در ظرفى كوچكتر از خود جاى گيرد.

بنابر اين تمنّاى اين كه جهانى در ميان تخم مرغى جاى گيرد، تمنّاى يك امر محال از خداست و از بيانات گذشته روشن گرديد كه امور محال از قلمرو قدرت مطلقاً خارج مى باشد و همواره قدرت بر امر ممكن تعلّق مى گيرد.(1) درباره سؤال سوّم كه آيا خداوند مى تواند موجودى را بسازد كه نتواند آن را نابود كند، عين همين بيان حكمفرماست و تمنّاى آن از خدا، تمنّاى آن از خدا، تمنّاى يك امر محال مى باشد.

زيرا از آن جا كه يك چنين موجودى مخلوق و آفريده خداست، بايد ممكن باشد و هر امر ممكن ذاتاً فناپذير است. هرگاه فرض كنيم كه اين موجود فناپذير نيست، در اين صورت بايد فرض كنيم كه او واجب الوجود است و نتيجه آن اين است كه يك شى ء در يك آن هم «ممكن» و هم «واجب» باشد و به عبارت ديگر: از آن نظر كه آفريده خداست، بايد ممكن باشد ولى از اين نظر كه فناپذير نيست، ناچار بايد واجب باشد و اين همان تمنّاى جمع ميان دو نقيض است.


1- و به عبارت ديگر تمنّاى اين كه جهانى در ميان تخم مرغى قرار گيرد، نيز تمنّاى جمع ميان دو نقيض است، زيرا از اين كه« ظرف» تخم مرغ است ناچار مظروف بايد كوچكتر از آن باشد ولى از آن جا كه« مظروف» جهان با عظمت است، ناچار بايد مظروف آن ميلياردها برابر بزرگتر از ظرف خود باشد و فرض اين كه يك شى ء در يك آن، هم كوچك و هم بزرگ باشد، فرض جمع ميان دو نقيض است( براى توضيح بيشتر به كتاب« خدا را چگونه بشناسيم» مراجعه فرماييد).

ص: 50

همچنين سؤال از اين كه خداوند موجودى را خلق كند كه نتواند آن را حركت دهد، سؤال از امكان ميان دو متناقض است؛ زيرا از اين نظر كه مخلوق خداست بايد «محدود و متناهى» و طبعاً قابل تحريك باشد و از اين نظر كه نمى تواند آن را حركت دهد، بايد فرض شود كه «نامتناهى و نامحدود» باشد و يك چنين تمنّا، تمنّاى يك شى ء متناقض و در عين حال نامفهوم و بى معناست.

خلاصه پاسخ اين كه: تمام اين فرضيّه ها محال و ممتنع است و تمنّاى ايجاد اينها تمنّاى «هستى بخشيدن به امور ممتنع و محال ذاتى» مى باشد و امور ممتنع از قلمرو قدرت بيرون بوده و در سنجش عقل و خرد، قابليّت ايجاد و شايستگى هستى را ندارد و اگر در محلّ قابليّت و شايستگى باشد، هرگز در قدرت خداوند هيچ گونه نارسايى نيست و به اصطلاح:

هرچه هست از قامت ناساز بى اندام ماست ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست

ص: 51

11- علم ازلى و اعمال ما

سؤال

خداوند از ازل مى دانست كه فلان جانى در لحظه اى معيّن دست به جنايت مى زند، بنابر اين هرگاه فرد جنايتكار اقدام به آن جنايت نكند، در اين صورت به اصطلاح علم خداوند خلاف از آب در مى آيد و به قول «خيّام»:

مى خوردن من حق ز ازل مى دانست گر مى نخورم علم خدا جهل بود

توضيح پرسش: خداوند از «ازل» از آنچه در جهان هستى بتدريج رخ مى دهد، آگاه بوده، او از روز نخست از گردش ستارگان و كهكشان هاى جهان در فضاى بيكران و حركت مرموز الكترون ها در دل اتم ها و لرزش برگ هاى درختان در باغ ها و جنگل ها و از چين و شكن آب هاى دريا و جنبش ماهيان در زير اقيانوس ها، مطّلع و با خبر بود.

خداوند پيش از آن كه بشر را خلق كند، از كردار جانيان و جرم مجرمان و ميخوارگى ميگساران و خونريزى سفّاكان آگاه و مطّلع بود و مى دانست چه شخصى در چه لحظه اى چه كارى را انجام خواهد داد، در اين صورت براى هيچ فردى از آن كار و كردارى كه از پيش، خدا مى دانست چاره و گريزى نيست و نمى تواند خلاف آن را انجام دهد، زيرا اگر انجام ندهد، علم خداوند برخلاف

ص: 52

واقع مى شود و به اصطلاح علم او «جهل» مى گردد.

پاسخ

آنچه در پرسش پيرامون علم خداوند گفته شد كاملًا صحيح و منطقى است، يعنى خداوند از ازل از همه چيز آگاه بوده است ولى نتيجه اى كه از آن گرفته شده (پس بشر در انجام هر نوع كار خود مجبور است) صددرصد باطل و بى پايه مى باشد.

در اين جا براى روشن شدن اين حقيقت بيان دو نكته لازم است:

1-/ آزادى بشر در اراده و انتخاب هر نوع كارى كه مى خواهد انجام دهد، مورد احترام و اتّفاق همه خردمندان جهان است حتّى آنان كه سنگ مجبور بودن بشر را به سينه مى زنند و بشر را فاعل جبرى «مختار نما» مى دانند عملًا به اين اصل احترام گذارده، خود و ديگران را در قسمتى از كارها فاعل آزاد و صاحب اختيار مى دانند-/ و لذا-/ هر موقع از كسى مثلًا سخنان توهين آميز بشنوند و يا فرزند خود را در انجام وظايف سست و تنبل مشاهده بنمايند، فوراً ناراحت شده و موضوع مجبور بودن توهين كننده يا فرزند را به دست فراموشى سپرده، شروع به داد و فرياد مى كنند و متخلّف را به كيفر كردار خود مى رسانند.

بنابر اين بايد بپذيريم كه آن فرد جانى كه مثلًا با ضربه چاقو انسانى را از پاى در مى آورد و يا ميگسارى كه جام ها را يكى پس از ديگرى سر مى كشد، با آزادى و اختيار، بدون جبر و فشارى از درون خود يا خارج، دست به اين كارها مى زند و هيچ با وجدانى نمى تواند بگويد كه آدمكشى و ميگسارى، براى اين افراد مانند نفس كشيدن و هضم غذا يك امر غير اختيارى و اجتناب ناپذير است و چنان كه گفته شد، همان افرادى كه روى يك سلسله خيالبافى، اصل «آزادى اراده» را منكر شده اند، هنگامى كه خود مورد تعدّى و ستم قرار مى گيرند صد در صد تغيير عقيده و روش داده و از مقامات قضايى درخواست مى كنند كه ظالم و متعدّى را

ص: 53

به كيفر اعمال خود برسانند.

2-/ علم خداوند همان طور كه بيان شده واقع نماست و سرِمويى از واقع تخلّف نمى كند، ولى بايد توجّه كه علم خداوند به چيزى با آن قيد و صفتى كه درخارج دارد و با خصوصيّتى كه تحقّق پذيرفته است تعلّق مى گيرد.

توضيح اين كه: بشر در طول زندگى مبدأ دو نوع كار است؛ يك دسته از كارها را از روى اراده و اختيار انجام مى دهد و بارزترين مميّز اين قسمت از كارها اين است كه «كار اختيارى» اوست.

دسته ديگر از كارهاى او «افعال غير ارادى» و به اصطلاح «اضطرارى» او مى باشد، مانند گردش خون در رگ ها و ضربان قلب و فعّاليّت دستگاه گوارش و ... و مميّز روشن اين دسته از كارها اين است كه فعل «غير اختيارى» اوست.

روى اصل مسلّمى كه گفته شد-/ علم خدا واقع نماست و سرِسوزنى از واقع تخلّف نمى كند-/ هريك از افعال ما به آن رنگ و خصوصيّتى كه در خارج دارند براى خداوند از «ازل» معلوم بوده است، يعنى خداوند از نخست مى دانست كه فعل معيّنى در لحظه خاصّى با كمال اختيار و آزادى از ما سر مى زند و همچنين قسمت دوّم از افعال ما، خداوند از «ازل» مى دانست كه فعل خاصّى در يك ساعت معيّن از روى اضطرار از ما صادر مى گردد.

با در نظر گرفتن اين دو مطلب كه اساس پاسخ را تشكيل مى دهند، به توضيح پاسخ توجّه فرماييد:

مطلب اوّل ثابت نمود كه قسمتى از افعال ما فعل ارادى و اختيارى ماست و در انجام و ترك آنها كمال آزادى را داريم.

همچنين مطلب دوّم اثبات كرد، همان طور كه خداوند از «اصل كار» ما آگاه است، همچنين از خصوصيّت و رنگ و صفت آن كه اختيارى و يا اضطرارى بودن

ص: 54

است، آگاه و مطّلع است و به عبارت ديگر: فعل ما با آن مشخّصات و مميّزاتى كه در خارج دارد براى او معلوم مى باشد.

روى اين دو اصل درباره افعال اختيارى خود چنين نتيجه مى گيريم كه خداوند از ازل مى دانست كه فلان جانى در ساعت معيّنى از فلان روز، با كمال آزادى و اختيار با ضربه چاقويى كسى را از پاى در مى آورد.

يك چنين علم پيشين (علم ازلى خدا) هرگز موجب «جبر» و سلب آزادگى از انسان نمى شود و شخص جنايتكار حق ندارد علم ازلى خدا را بهانه قرار داده و خود را در انجام جنايت مجبور و مضطر قلمداد نمايد، زيرا درست است كه خداوند از ازل مى دانست كه جانى دست به جنايت مى زند، ولى او نه تنها از اصل عمل آگاه بود بلكه از اين هم آگاه بود كه آن شخص، اين جنايت را از روى اختيار و با كمال آزادى انجام مى دهد. (دقّت كنيد)

چنين علمى نه تنها موجب جبر در انسان نيست، بلكه مؤيّد و روشنگر آزاد بودن اوست؛ زيرا از آن جا كه علم خدا از هيچ جهت تخلّف پذير نيست و از هر نظر واقع نماست، ناچار بايد آن شخص عمل خود را از روى اختيار و آزادى انجام دهد و اگر فرض كنيم كه او در انجام آن كار مجبور گردد و در انجام آن اختيار و آزادى نداشته باشد، در اين صورت علم خدا بر طبق واقع نبوده، بلكه جهل خواهد شد.

به عبارت ديگر: اگر ما كار خود را-/ اعم از نيك و بد-/ به آزادى انجام دهيم، علم خدا مطابق واقع خواهد بود و اگر در كار خود مجبور باشيم، در اين صورت علم او برخلاف واقع خواهد گشت.

بيان ساده تر: شايد اين بيان فلسفى براى بعضى سنگين باشد، در اين صورت در رفع اشكال از مثال زير كمك مى گيريم: كسانى كه «علم ازلى خدا» را دستاويز جنايت بزهكاران قرار داده و آنان را در انواع تعدىّ ها و ظلم ها و ارتكاب زشتى ها و بدى ها معذور مى شمارند، آيا حاضرند در مثال زير نيز چنين داورى بنمايند؟

ص: 55

بسيارى از استادان و دبيران بخوبى مى توانند آينده شاگردان خود را پيش بينى كنند؛ معلّمى كه از اندازه كار و كوشش و آمادگى شاگردان براى امتحان آگاهى كامل دارد، مى تواند «قبول» و يا «رفوزه» شدن بسيارى از آنها را پيش بينى كرده و نظر قاطع دهد.

فرض كنيد استادى از تنبلى و سهل انگارى شاگردى كه وقت گرانبهاى خود را صرف كارهاى بيهوده و احياناً مضر مى نمايد، اطلاع دارد و مى بيند كه دلسوزى ها و يادآورى هاى وى در روح و روان او اثرى نگذارده و همچنان سرگرم اتلاف وقت در مراكز فساد است؛ در اين موقع استاد آگاه از وضع شاگرد، چند هفته پيش از آغاز امتحان بخوبى مى تواند آينده شاگرد خود پيش بينى كرده و بطور قاطع نظر صائب و صد در صد مطابق واقع بدهد، اكنون بايد ديد عامل شكست وى در امتحان چه بوده است؟

آيا اطّلاع معلّم از وضع وى سبب عدم موفّقيّت وى گرديده؟

بطورى كه اگر معلّم با همين وضع بعكس پيش بينى مى كرد، آيا امكان داشت نتيجه غير اين شود و در امتحان پيروز گردد، يا اين كه شكست وى در امتحال معلول سهل انگارى و تنبلى وى در ايّام تحصيلى بوده كه در طول سال اساساً لاى كتاب را باز نكرده و جز هوسرانى، گرد هيچ كارى نگشته است؟

هيچ انسانى نمى تواند پيش بينى و علم استاد دلسوز را موجب شكست وى بداند بلكه بايد تقصير را متوجّه خود شاگرد نموده و سهل انگارى او را سبب عدم موفّقيّتش دانست.

در اين مورد استاد با ذكاوت و دلسوز كه با هوشيارى از سرنوشت شاگرد آگاه گرديده چه تقصيرى مى تواند داشته باشد؟

آيا حقيقت جز اين است كه محصّل سهل انگار با كمال آزادى طرّاح سرنوشت خود بوده است و با اختيار و اراده خويش مقدّمات بدبختى و «رفوزه» شدن خود را

ص: 56

فراهم ساخته است؟

گو اين كه معلّم نيز از نتيجه كار او آگاه بوده و حتّى تذكّرات لازم را هم داده است.

آرى ميان علم خدا به سرنوشت بندگان و آگاهى استاد از نتيجه امتحان شاگرد، تفاوت هايى هست و علم نامتناهى خدا قابل مقايسه با علم محدود معلّم نيست، ولى اين تفاوت ها تأثيرى در اين پاسخ ندارد و هيچ يك از اطّلاعات پيشين، علّت كار ما نبوده و موجب سلب اختيار و آزادى از ما نيست.

خلاصه سخن اين كه: خداوند بشر را با يك سلسله مواهب طبيعى آفريده و به او عقل و خرد و اراده و اختيار و حرّيّت و آزادى داده و راه سعادت و بدبختى را به او نشان داده است و هر فردى را انتخاب سرنوشت خود آزاد گذارده است. اين ما هستيم كه از روى اراده و اختيار سرنوشت خود را تعيين كرده و جز ما كسى طرّاح و سازنده سرنوشت ما نيست و علم و اطّلاع او از آينده ما، كوچكترين لطمه اى به اختيار و آزادى ما نمى زند و آنچه را كه در شعر منسوب به «خيّام» دليل تصوّر شده و علم ازلى خداوند عذر براى گناه و آلودگى معرّفى گرديده آن جا كه مى گويد:

من مى خورم و هركه چو من اهل بودمى خوردن من به نزد او سهل بود

مى خوردن من حق ز ازل مى دانست گَر مى نخورم علم خدا جهل بود

سفسطه اى بيش نيست و علّت رواج اين مكتب در غرب جز شكستن مرزها و كسب آزادى مطلق در گناه چيزى نيست و در واقع براى فريب دادن وجدان است.

مرحوم خواجه نصير الدّين طوسى فيلسوف شرق در پاسخ رباعى فوق، رباعى زير را سروده است:

آن كس كه گنه به نزد او سهل بوداين نكته يقين بداند از اهل بود

علم ازلى علّت عصيان بودن پيش عقلا ز غايت جهل بود

(1)


1- خوانندگان گرامى براى مزيد اطّلاع از پاسخ به اين گونه رباعيّات منسوب به خيّام به كتاب« خيّام پندارى» مراجعه فرمايند.

ص: 57

12- بدا چيست؟

سؤال

منظور از «بدا» كه جزء عقايد ما شيعيان است چيست و آيا صحّت دارد كه بعضى مى گويند حضرت امام صادق عليه السلام قبل از وفات فرزند خود «اسماعيل» مى فرمود: امام بعد از من فرزندم اسماعيل است، ولى پس از آن كه اسماعيل در زمان حيات آن حضرت وفات كرد، حضرت فرمود: در مورد امامت اسماعيل براى خداوند بدا حاصل شد؟!

پاسخ

متأسّفانه موضوع «بدا» از موضوعاتى است كه دستاويز عجيبى براى بعضى از مخالفان شيعه و حتّى بعضى از دشمنان اسلام شده است؛ آنها بدون اين كه كوچكترين تحقيقى درباره اين مطلب در كتاب هاى بزرگان شيعه و دانشمندان «عقايد و مذاهب» اسلام بكنند، تنها به همين يك كلمه چسبيده و قلمفرسايى و تفسيرهايى كه كمترين ارتباط به عقايد شيعه ندارد، براى آن كرده اند و مطالب موهوم و بى اساس به ما نسبت داده اند.

اين گونه تفسيرهاى نابجا مسلّماً كار يك دانشمند و محقّق (حتّى از مخالفين) نيست، كار افراد متعصّب و لجوجى است كه هميشه دنبال بهانه و دستاويزى

ص: 58

مى گردند كه اغراض خود را در سايه آن انجام دهند؛ همواره به فكر اين هستند كه از طرف مقابل كلمه اى بشنوند كه بتوانند براى آن تفسيرهاى نامناسب و گمراه كننده اى بنمايند و روى آن تبليغات مسموم و زهرآگين كنند و به اصطلاح جنگ اعصاب روى آن راه بيندازند؛ لفظ «بدا» از جلمه اين الفاظ است.

در هر حال براى روشن شدن حقيقت معناى كلمه «بدا» از نظر عقايد شيعه، كافى است به بيان ساده و مختصرى كه ذيلًا گفته مى شود، توجّه فرماييد:(1) اصولًا كلمه «بدا» در لغت عربى به معناى آشكار شدن است. قرآن مجيد درباره ظالمان و ستمگران مى گويد: «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا؛ در آن روز اعمال بدى را كه انجام داده اند براى آنها آشكار مى شود (و نتيجه كردار سوء خود را مى بينند)».(2) در عبارت عربى گاهى گفته مى شود: بدا من فلان كلام فصيح يعنى از فلان شخص كلام فصيحى صادر شد و گاهى به جاى كلمه «مِن»، «لام» گذارده مى شود و مى گويند:

بدالفلان كلام فصيح و معناى آن عيناً همان معناى جمله اوّل است، يعنى سخن فصيحى از او آشكار شد.

اكنون كه معناى جمله «بدالفلان» و امثال آن را دانستيم، برگرديم به اصل مطلب:

بسيار مى شود كه مقدّمات كارى در نظر ما از هر جهت مهيّاست، ولى پيشامدهاى غير منتظره اى رخ مى دهد و آن وضع به هم مى خورد و آن كار انجام نمى شود در اين جا گفته مى شود: خدا نخواست چنين مطلبى انجام يابد، و ممكن است در همين جا كلمه «بدا» به كار برده شود و گفته شود: «بداللَّه انّه لا يريد هذا» يعنى از خداوند آشكار شد كه نمى خواهد اين كار انجام شود. بنابر اين مقصود اين نيست كه براى خدا آشكار شد، تا مستلزم جهل به تقدير دوّم باشد


1- اين بيان عصاره گفتار محقّقان و بزرگان و دانشمندان شيعه در اين بحث است، مخصوصاً علّامه بزرگوار، متكلّم و فقيه نامى شيخ مفيد در كتاب« اوائل المقالات»، و شرح رساله« اعتقادات صدوق» به عنوان بيان عقيده علماى شيعه بياناتى دارد كه هرگونه ابهامى را در اين زمينه بر طرف مى سازد.
2- سوره زمر، آيه 48.

ص: 59

بلكه مقصود اين است كه از خدا براى ما آشكار گشت.

بديهى است اين مطلب اشكالى ندارد و موضوعى است كه در طول زندگى هركس بارها واقع مى شود كه امورى برخلاف آنچه انتظار مى رفت رخ مى دهد، اين همان «حقيقت بدا» است.

حال ببينيم چگونه اين موضوع با عقايد مذهبى ما آميخته شده و رابطه پيدا كرده است؟

ما معتقديم (و آيات قرآن مجيد و اخبار هم گواهى مى دهد) كه بسيار مى شود مقدّمات بلا و ناراحتى هايى فراهم مى گردد و شايد انتظار آن هم مى رود، امّا مردم به سوى خدا مى روند، دعا مى كنند و دست از كارهاى ناروا مى كشند، نسبت به يكديگر خوبى مى كنند و كارهاى نيك انجام مى دهند و خداوند به بركت اين اعمال، بلا و بدبختى و ناراحتى را بر مى گرداند، اين يكى از موارد بدا است.

گاهى هم بعكس، مقدّمات خوشبختى و نعمت فراهم شده و مردم كارهايى انجام مى دهند كه ورق بر مى گردد، اين برگشت ورق همان بداست.

بسيار مى شود كه سرنوشت انسان، بر اثر اعمال خوب و بد او تغيير مى يابد و اين يكى از افتخارات ماست كه سرنوشت خود را مربوط به اعمال خويش مى دانيم.

ممكن است گفته شود اين كه در اين موارد گفته مى شود براى خدا «بدا» رخ داد، نظر به ظاهر كار و از ديدگاه فكر ما و محاسبات ماست، زيرا انسان روى محدوديّتى كه دارد، تصوّر مى كند كه فلان حادثه قطعاً رخ خواهد داد، يا حتماً جامه عمل نخواهد پوشيد، وقتى خلاف آن را مشاهده كرد و ديد كه محاسبات او اشتباه بوده است، روى مقياس فكر خود مى گويد: براى خدا «بدا» رخ داده در صورتى كه آنچه شايسته مقام اوست «بدا» نيست بلكه «ابدا» است؛ يعنى چيزى را كه از نظر ما مخفى بود، آشكار ساخت.

خلاصه، وقوع حوادث غير مترقّبه و برخلاف شرايط در نظر ما «بدا»

ص: 60

است، يعنى چيزى كه پنهان بود، براى ما آشكار گشت؛ ولى درباره خدا «ابدا» يعنى اظهار است و چيزى را كه مخفى كرده بود، آشكار مى سازد و اين كه درباره خدا گاهى به جاى «ابدا» به كار مى رود، روى يك نوع مقايسه است كه گفته شد.

امّا در مورد اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام جريان چنين بوده است كه حضرت مى فرمايد: «چنين مقدّر بود كه فرزندم اسماعيل به قتل برسد، من دعا كردم و از خدا خواستم شرّ دشمنان را از او برگرداند، خداوند دعاى مرا اجابت كرد و فرزندم به قتل نرسيد، بداللَّه فى اسماعيل» اين مضمون حديثى است كه در بسيارى از كتب شيعه نقل شده و معناى آن با در نظر گرفتن بيانات گذشته، بسيار روشن است كه نه مربوط به مسأله امامت اسماعيل بوده و نه پشيمان شدن خداوند!

ولى همان طور كه گفتيم افراد متعصّب و لجوجى كه سعى دارند از هر جريانى سوء استفاده و سمپاشى كنند كلمه «بدا» را دستاويز كرده و گفته اند: «شيعه عقيده دارد كه خداوند گاهى از كار خود پشيمان مى شويد و تجديد نظر مى كند همان طور كه بنا بود اسماعيل فرزند برومند امام صادق عليه السلام به امامت برسد و بعد پشيمان گرديد!»-/ در حالى كه از نظر تمام دانشمندان شيعه هركس چنين عقيده اى داشته باشد، كافر است.

اين نسبت ناروا كجا و عقيده شيعه كجا! معلوم نيست چرا اين گونه افراد حتّى حاضر نيستند يكى از كتاب هاى بزرگان و محقّقان شيعه را مطالعه كنند و حقيقت را دريابند و بدانند اوّلًا: «بدا» يعنى چه و ثانياً: داستان حضرت اسماعيل چه بوده است!

ما اميدواريم ابرهاى تاريك بدبينى و تعصّب از افق آسمان اسلام كنار برود؛ سمپاشى هايى كه مايه تفرقه و پراكندگى صفوف مسلمانان است و به وسيله افراد بى اطّلاع و معصّب مى شود، خاتمه پيدا كند.

ص: 61

13- فلسفه بلاها

سؤال

هنگام وقوع حوادثى از قبيل زلزله و سيل، عدّه اى از مردم سؤالاتى از اين قبيل از خود مى كنند:

«چرا گاه و بيگاه زمين لرزه ها و سيل ها و بيمارى هاى واگير و مانند اينها خرمن هستى عدّه اى را مى سوزاند؟» «چرا اين حوادث در بعضى از نقاط روى مى دهد و بعضى ديگر سالم مى مانند»؟ «فلسفه نزول اين آفات و بلاها چيست»؟ «آيا فقط عدّه اى گناهكارند و بايد مجازات شوند و عدّه اى ديگر بى گناهند»؟ چرا، چرا و ...؟

پاسخ

اساساً تا آن جا كه ما اطّلاع داريم و كتبى كه از دانشمندان گذشته به ما رسيده گواهى مى دهد، اين گونه سؤالات هميشه در ميان عدّه اى از افراد بشر بوده است-/ بخصوص هنگام وقوع حوادث ناگوار، بيشتر به اين فكر فرو مى رفتند-/ حتّى تاريخ عقايد و اديان نشان مى دهد كه راه نيافتن به پاسخ واقعى همين گونه سؤالات احياناً سبب توجّه بعضى به عقيده «مادّيگرى» و «الحاد» و روى گردانيدن از اصل «توحيد و خداشناسى» شده است؛ زيرا در اثر مطالعه سطحى و

ص: 62

قضاوت عجولانه هنگام بروز اين قبيل حوادث، آنها را در قيافه هولناك و تنفّرآميزى مى بينند و گاهى از آنها به خشم طبيعت و يا قهر آن! تعبير مى كنند، در صورتى كه اگر قيافه واقعى آنها را با عينك عقل و انديشه نگاه كنيم، نتيجه ديگرى به دست مى آيد.

توضيح اين كه: قضاوت ما درباره سود و زيان هرچيزى همواره نسبى است، آنچه سود خود ماست خوب و مفيد و آنچه بر زيان ماست بد و مضر مى دانيم و هرگز حساب نمى كنيم كه فلان حادثه كه در سرنوشت ما اثر بدى گذاشته در اجتماع و آينده چه آثارى به بار خواهد آورد، زيرا يك مادّه شيميايى ممكن است براى ما سمّى مهلك محسوب شود، در صورتى كه ممكن است براى ديگرى دارويى حياتبخش باشد و بالعكس ....

ولى آيا تنها سود و زيان ما مى تواند ملاك خوب و بدن بودن يك موجود، يا يك حادثه باشد و يا اين كه براى قضاوت كلّى و نهايى بايد مجموعه تأثيرات اين حادثه را در تمام موارد در نظر بگيريم و روى هم رفته مورد نظر و مطالعه قرار دهيم؟

براى روشن شدن اين حقيقت به مثال ساده زير توجّه كنيد:

هنگامى كه باران شديدى مى بارد، قهراً سود و زيانى به بار مى آورد؛ قضاوت مردم درباره آن مختلف است كسانى كه در اثر جارى شدن سيل خانه يا مزرعه شان آسيب ديده، ناله كنان مى گويند: نمى دانم چرا اين بلاى ناگهانى متوجّه من شد!

و ديگران كه از بى آبى باغ و كشتشان رنج مى برند و اين باران باعث وفور آب قنات يا نهرشان شده است، مى گويند: به به! چه نعمت بزرگى بود، خدا لطف خود را شامل حال ما كرده است!

ولى اگر مجموعه تأثيرات اين باران را در نظر بگيرند، همگى آن را «باران رحمت» مى نامند نه قهر طبيعت.

بعلاوه برخى از بلاها نعمت بزرگى هستند كه ما از حقيقت آنها غافليم؛

ص: 63

مثلًا، بعضى بيمارى هاست كه انسان در دوران عمر خود يك مرتبه به آن مبتلا مى شود، ولى اثر آن اين است كه در وجود بيمار براى هميشه مصونيّتى در مقابل آن بيمارى يا بيمارى هاى مشابه آن ايجاد مى كند.

اگر به همان لحظه ابتلا نگاه كنيم، آن را بلا مى ناميم در صورتى كه اگر آثار آن را براى تمام عمر در نظر بگيريم قطعاً نعمت خواهيم خواند.

يكى ديگر از فلسفه بروز بلاها، درك وجود نعمتهاست.

قابل انكار نيست كه ما در يك دريا از نعمت و موهبت الهى غرق هستيم، ولى وجود بيشتر آن نعمت ها را، درك نمى كنيم؛ مگر در صورتى كه موقّتاً آن نعمت از ما سلب شود. تصوّر كنيد اگر بيمارى در جهان وجود نداشت چگونه مى توانستيم بفهميم كه سلامت و صحّت ما چه موهبت بزرگى است! يا اگر تاريكى شب نبود، چگونه مى توانستيم بفهميم كه امواج نور آفتاب كه در روز بى دريغ بر چهره جهان پاشيده مى شود، چه نعمت گرانبهايى است! اگر گاه و بيگاه زمين-/ اين گهواره زندگى-/ در زير پاى ما مختصر لرزشى نداشت، آيا هيچ معلوم مى شد كه آرامش زمين يعنى چه! و اگر گاهى خشكسالى واقع نمى شد، آيا ممكن بود بدرستى نقش اساسى باران را در زندگى خود متوجّه شويم!

بنابر اين براى اين كه بشر به مواهب بى شمار زندگى توجّه خاصّى پيدا كند و از آنها و خداوند موهبت بخش خود قدردانى كند، گاه و بيگاه تغيير مختصرى در آنها واقع مى شود تا ما را به اين حقيقت بزرگ و ارزنده واقف سازد. اين تغييرات مختصر و وقّتى همان است كه ما آن را «بلا» مى ناميم.

آيا به توجّه به اين نكته، اين «بلا» براى اجتماع انسان درس آموزنده اى نيست و آيا اگر آنها را «نعمت بزرگى» بناميم، جاى تعجّب دارد!

امّا اين كه چرا اين بلاها در برخى از نقاط جهان واقع مى شود ... و چرا دامنگير برخى از مردم مى گردد ...؟

ص: 64

بايد توجّه داشت كه بلاها نيز منشأ طبيعى دارند، هر كجا شرايط ايجاب بكند بلا رخ مى دهد.

همان طور كه در روايت ها نيز آمده است يكى از شرايط نزول بلا، شيوع برخى از گناهان بزرگ در ميان مردم است؛ در دعاى كميل چنين مى خوانيم:

«اللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُ نُوبَ الَّتى تُغَيِّرُ النِّعَمَ، اللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تُنْزِلُ الْبَلاءَ ...؛

بار خدايا! گناهان مرا ببخش كه نعمت ها را دگرگون مى كند، بارالها! آن گناهان مرا بيامرز كه موجب نزول بلا مى شود!».

قرآن نيز مى فرمايد: «وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً؛ و از فتنه اى بپرهيزيد كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد (بلكه همه را فراخواهد گرفت، چرا كه ديگران سكوت اختيار كردند.)»!(1)


1- سوره انفال، آيه 25.

ص: 65

14- معناى قضا و قدر چيست؟

سؤال

منظور از قضا و قدر چيست؟ اگر مقصود اين است كه آفريدگار سرنوشت هر فردى را معيّن كرده و هريك از ما ناگزيريم از آن پيروى نماييم و نمى توانيم از سرنوشت خود پا فراتر گذاريم، پس معناى آيه «وَ انْ لَيْسَ لِلِانْسانِ الّا ما سَعى؛ و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست!»(1) چيست؟

اين آيه مى رساند كه سرنوشت هر فرد در اختيار خود اوست و بنابر اين قضا و قدر در آن تأثيرى ندارد.

پاسخ

مسأله تقدير و سرنوشت از جمله مسائلى است كه در تمام آيينها براى ملل جهان مطرح مى باشد و اعتقاد به آن از اختصاصات ملّتى نيست-/ اگر چه توجّه كتاب آسمانى ما و احاديث اسلامى به آن محسوس تر و چشمگيرتر است.

متأسّفانه براساس سوء تفسيرى كه از طرف افراد غير وارد نسبت به قضا و قدر شده است، نوع مردم از اين دو لفظ خاطره خوشى ندارند، چه بسا از شنيدن اين دو كلمه به خود مى لرزند و تقدير الهى را عاملى خارج از محيط زندگى


1- سوره النجم، آيه 39.

ص: 66

مى پندارند كه بر روى اراده انسان اثر مستقيم دارد، گاهى به صورت يك عامل مثبت جلوه مى كند و انسان را از طريق جبر و اكراه، برانجام عملى وادار مى نمايد و گاهى جنبه نفى دارد و بشر را خواه و ناخواه، از انجام كارى باز مى دارد.

تقدير به اين معنا-/ در افعال اختيارى بشر-/ افسانه اى بيش نيست، بلكه حقيقت تقدير را بايد در محيط زندگى جستجو كرد و هرگز نبايد براى آن واقع و سازنده اى جز انسان و اراده او، چيزى تصوّر نمود.

براى گروهى كه ذهن آنان با تفسيرهاى ناصحيح از قضا و قدر مشوب و آلوده است، پذيرفتن اين نظر: «در جهان هستى عاملى به نام قضا و قدر نداريم كه در عرض ساير عوامل عرض اندام كند و بر روى اراده انسان اثر منفى يا مثبت بگذارد» بسيار سخت و گران مى باشد؛ زيرا اين نوع افراد عادت كرده اند كه غالب اشتباهات و نارسايى ها بلكه بسيارى از كوتاهى هاى خود را به گردن عاملى خارج از محيط زندگى، به نام «قضا و قدر» بگذارند و در برابر هر نوع مسؤوليّت و تعهّد شانه خالى كنند.

امروزه، در ميان گروهى از اروپايى ها و غرب زدگان ما مسأله «جبر تاريخ» جاى قضا و قدر را گرفته و بسيارى از كوتاهى هاى خود را بر گردن آن مى گذارند.

ولى براى مردم واقع بين و حقيقت جو روشن است كه تقدير الهى بر روى اراده انسان اثر تحميلى ندارد؛ اين مطلب با بيان سنن الهى در جهان هستى كه حقيقت قضا و قدر خداوند است، روشن مى گردد.

تقديرهاى خداوند

هرگاه با تقديرهاى الهى آشنا شويم، خواهيم ديد كه در صفحه هستى عامل و محرّكى به نام قضا و قدر كه خارج از محيط زندگى و اراده فاعل باشد، نيست؛ مقصود از تقديرهاى خداوند همان سنّت هاى قطعى است كه بر ما و جهان حكومت

ص: 67

مى كنند و تأثير اين سنّت ها در خوشبختى و بدبختى مردم-/ به اصطلاح در نيك فرجامى و بد فرجامى شخص-/ قطعى و تخلّف ناپذير است و ما در انتخاب هر سنّتى از اين سنن مختار و آزاد مى باشيم؛ براى توضيح اين مطلب به مثال هاى زير توجّه كنيد:

1-/ تقدير الهى درباره ملّتى كه تن به تنبلى و بيكارى در دهند و با يكديگر به اختلاف و نزاع برخيزند و نيروهاى خداداد را در مسيرهاى غلط به هدر دهند و از وضع زمان و محيط خود آگاهى نداشته باشند و با فرو رفتن در منافع شخصى از حال همنوعان خود بى خبر بمانند، آن است كه دير يا زود از هم متلاشى گردند.

ولى تقدير خداوند درباره ملّتى كه به فكر محرومان زحمتكش باشد و با كم كردن فاصله طبقاتى، آنان را از يك زندگانى آبرومند كه در خور يك انسان است برخوردار سازند و حقوقى را كه خداوند در اموال ثروتمندان براى ترميم زندگى افتادگان قرار داده است بپردازند-/ خلاصه، ملّتى عاطفى و دادگر باشند-/ اين است كه همواره از ثبات و آرامش و ترقّى و پيشرفت و تحرّك و سازندگى برخوردار شوند و اين دو تقدير آن چنان واضح و ملموس است كه احدى در آن ترديد ندارد.

تمام ملل جهان در برابر اين دو تقدير برابر و يكسانند و هيچ عاملى خارج از اراده ملت ها آنها را در انتخاب يكى از دو تقدير مجبور نمى سازد، اين ما هستيم كه به پيروى از خودخواهى و يا به حكم عقل و خرد، يكى را انتخاب مى كنيم و در هر حال نتيجه اى كه از اين انتخاب عايد ما مى گردد، تقدير و قضاى او خواهد بود؛ زيرا اوست كه اين سنّت ها را پديد آورده و امضا نموده و ما را در انتخاب هريك آزاد گذاشته است.

2-/ جوانى كه زندگى خود را با امكانات زياد و اعصاب پولادين و فهم و هوش سرشار آغاز كند، دو تقدير و دو سرنوشت كه هر دو به حكم قضاى الهى است در انتظار اوست تا كدام يك از آنها را انتخاب كند؛ هرگاه امكانات مادّى

ص: 68

و معنوى خود را در راه تحصيل علم و دانش يا بازرگانى به كار اندازد، يك عمر با سعادت و تندرستى به سر خواهد برد؛ ولى هرگاه از اين سرمايه هاى مادّى و فكرى سوء استفاده نمايد و امكانات خود را در راه ميگسارى و قمار بازى و نافرمانى هاى ديگر كه موجب تباهى زندگى و عمر است مصرف نمايد، قطعاً بايد پس از مدّتى با بدنى رنجور و بيمار و اعصابى كوفته، در گوشه اى بيفتد و عمرى را با درد و رنج به سر ببرد، هر دو تقدير مربوط به خداست، ولى او در انتخاب هر يك آزاد است و نتيجه اى كه از انتخاب هريك دامنگير او مى شود به تقدير و خواست خداست؛ چنان كه از نيمه راه باز گردد، سرنوشتى را جاى سرنوشت ديگرى نشانده است و اين نيز به تقدير خداوند است؛ زيرا او ما را آفريده و به ما اجازه داده است كه از نيمه راه باز گرديم و از كرده خود پشيمان شويم، در نتيجه سرنوشتى را جاى سرنوشت ديگرى جايگزين سازيم.

3-/ اگر شخص بيمار به پزشك مراجعه كند و دارو بخورد، خوب مى شود و اگر به پزشك مراجعه نكند و يا دارو نخورد، يا مى ميرد يا رنجور و دردمند در گوشه اى مى افتد؛ در هر حال، هر دو سرنوشت به حكم خداست و انتخاب هريك با ماست و هر كدام را انتخاب نموديم، اثر آن به حكم خداوند و قضاى اوست.

شما مى توانيد با مراجعه به سنن الهى در جهان آفرينش، صدها مثال براى قضا و قدر مربوط به افعال بشر پيدا نماييد و معناى تقدير را درباره كارهاى انسان به دست آوريد.

سخنانى از پيشوايان بزرگ

آنچه با طرح اين مثال ها بيان شد، در واقع توضيح احاديثى است كه از پيشوايان بزرگ اسلامى-/ يعنى آنان كه مسأله قضا و قدر را براى ما مطرح

ص: 69

ساخته اند-/ به دست ما رسيده است.

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «پنج طايفه اند كه دعاى آنها مستجاب نمى شود، يكى از آنان كسى است كه از زير ديوار كج كه در حال ريختن است، فرار نكند و ديوار فرو ريزد!»(1) نكته عدم استجابت دعاى چنين فردى روشن است، زيرا سرنوشت كسى كه از ديوار كج بگذرد و فرار نكند مرگ است، ولى با اختيار خود به استقبال اين سرنوشت رفته است در صورتى كه مى توانست تقدير ديگرى را انتخاب كند.

اميرمؤمنان عليه السلام از زير ديوار خراب و شكسته اى كه مشرف بر ريختن بود فرار مى كند، وقتى كه به او اعتراض مى شود كه: آيا از قضا و قدر خداوند فرار مى كنى؟ مى فرمايد: «افِرُّ مِنْ قَضاءِ اللَّهِ الى قَدَرِ اللَّه؛ از قضايى به قضاى ديگر و از سرنوشتى به سرنوشت ديگر فرار مى كنم و هر دو تقدير خداوند است!»(2) من در انتخاب هر دو آزاد و مختار هستم، اگر در زير ديوار بنشينم و فرو ريزد و بميرم، به حكم سرنوشت است و اگر فرار كنم و سالم بمانم، آن نيز به حكم سرنوشت خواهد بود.

هنگامى كه از امام هشتم عليه السلام سؤال مى شود كه تقدير خداوند درباره افعال خوب و بد بندگانش چيست؟ امام عليه السلام مى فرمايد: «هر نوع عملى كه بندگان خدا از خوب و بد انجام دهند، به تقدير خداست!» سپس امام يك چنين تقدير گسترده را-/ آن هم در تمام اعمال بشر، اعم از خوب و بد-/ با نتايجى كه در دنيا و آخرت دامنگير انسان مى گردد تفسير مى كند و مى فرمايد:

«الحكم عليهم بما تستحقّوه على افعالهم من الثّواب و العقاب فى الدّنيا و الآخرة»(3)

يعنى، تقدير خداوند همان نتايج و پاداش ها و كيفرهايى است كه در دنيا و آخرت دامنگير انسان مى شود!


1- بحار، ج 5، ص 105، نقل از خصال صدوق.
2- انَّ اميرالْمُؤْمِنين عَدَلَ مِنْ عِنْدِ حائِطٍ آخر فَقيلَ لَهُ يا اميرُالْمُؤْمنين اتَفِرُّ مِنْ قَضاءِ اللَّهِ؟ فقالَ افِرُّ مِنْ قَضاءِ اللَّه الى قَدَر اللَّه.( توحيد صدوق، چاپ كتابخانه صدوق، ص 369).
3- عيون اخبار الرّضا، ص 78، و بحار، ج 5، ص 12.

ص: 70

اين احاديث روشنگر حقيقتى است كه درباره قضا و قدر گفته شد و آشكارا مى رساند كه قضا و قدر عاملى جدا از زندگى و اراده و خواست انسان نيست؛ بلكه تقدير همان سنن الهى است كه بر صفحه هستى حكومت مى كند و انسان در انتخاب هريك از آنها مختار است و پس از انتخاب يكى از آنها هر نوع نتيجه اى كه به انسان بازگشت مى كند، به حكم خداوند و تقدير اوست و هيچ عملى از اعمال انسان از حيطه تقدير الهى خارج نيست؛ اگر بذر خوبى بيفشاند، به حكم قضاى الهى نتايج مثبت و نيك آن را خواهد ديد؛ اگر نهال نفاق و بدى غرس كند، به حكم سرنوشت، ميوه تلخ آن را خواهد چيد و هر دو به تقدير خداست و هيچ كارى از خوب و بد، از دايره قضا و قدر او بيرون نمى باشد.

سرنوشت و مسلمانان صدر اسلام

مسلمانان صدر اسلام بر اثر الهام از منبع وحى، مسأله قضا و قدر را آن چنان فرا گرفته بودند كه هرگز آن را با اختيار و آزادى بشر در سرنوشت خود مخالف و منافى نمى دانستند؛ در فتوحات مسلمانان نوشته اند كه خليفه دوّم تا كرانه شام آمده، ناگهان گزارش رسيد كه بيمارى وبا در شام شيوع پيدا كرده است؛ همراهان خليفه به وى گفتند: از مسيرى كه آمده است باز گردد، او نيز نظرش همين بود؛ وقتى يك نفر از حضّار به او اعتراض كرد كه آيا از تقدير خداوند فرار مى كنيد؟ وى در پاسخ معترض گفت: من به فرمان خداوند از سرنوشتى به سرنوشت ديگر فرار مى كنم! براى تأييد نظر خليفه يك نفر از حضّار گفت: از پيامبر شنيده ام كه فرمود: هرگاه در نقطه اى «طاعون» ظاهر شد و شما در آن نقطه نبوديد، وارد آنجا نشويد و اگر طاعون در نقطه اى كه بوديد پيدا شد، از آن نقطه خارج نشويد (مبادا عامل سرايت به ديگران شويد)!(1)


1- تاريخ طبرى، ج 4، ص 57، طبع دارالمعارف، شرح حوادث سال 17 هجرت؛ و شرح نهج البلاغه حديدى، ج 8، ص 300.

ص: 71

از اين بيان روشن مى شود كه اعتقاد به مسأله قضا و قدر، دليل بر نفى اختيار و آزادى اراده نيست و ميان مسأله قضا و قدر و مسأله جبر، هزاران فرسنگ فاصله است و اگر گروهى از مستشرقان، نتيجه اعتقاد به قضا و قدر را جبر ديگرى دانسته اند، روى بى اطّلاعى از معارف بلند و استوار اسلام است و آنان در رشته هايى سخن گفته اند كه صلاحيّت داورى در آن را نداشته اند.

«آلبرماله» در تاريخ خود مى گويد: «اسلام در روز نخست جز اعتقاد به يگانگى خدا و رسالت محمّد چيزى نبود، ولى بعدها متكلّمان اسلام تعليم دادند كه خداوند سرنوشت هركسى را معيّن مى كند و مشيّت او تغييرناپذير است و اين طريقه را جبر مى گويند.»(1) «گوستاولبون» پس از يك رشته گفتگو پيرامون قضا و قدر در اسلام و اين كه نتيجه آن جبر ديگرى است در مقام اعتذار و پوزش مى آيد، مى گويد: «آياتى كه درباره قضا و قدر در قرآن وارد شده است، بيش از آياتى نيست كه در اين خصوص در كتاب مقدّس ما درج شده است».(2) انتشار يك چنين تهمت ها و نتيجه گيرى هاى غلط در ميان اروپايى ها، مرحوم «سيّد جمال الدّين اسد آبادى» را هنگام اقامت خود در پاريس بر آن داشت كه رساله اى در دفاع از مسأله قضا و قدر بنويسد و آن را در هفته نامه «العروة الوثقى» انتشار دهد، وى در آن رساله مى نويسد:

«اين گروه از اروپاييان چنين گمان كرده اند كه ميان قضا و قدر و اعتقاد به مذهب جبر هيچ گونه فرقى نيست و انسان در پرتو اعتقاد به تقدير، بسان پرى است كه در هوا آويزان باشد و با وزش باد از اين سو به آن سو كشيده شود؛ اعتقاد به سرنوشت سبب مى شود كه انسان در كردار و گفتار و سكوت و حركت خود، صاحب اختيار و اراده اى نباشد و زمام امور خود را به دست يك نيروى خشن و


1- تاريخ آلبرماله، ج 3، ص 99.
2- تمدّن اسلام و عرب، ص 141.

ص: 72

كوبنده اى بسارد، يك چنين ملّتى نيروهاى طبيعى خود را به كار نمى برد، و انگيزه كار و كوشش از محيط فكر آنها بيرون مى رود، با اين وضع از جهان وجود به عدم رهسپار مى شوند ...!»(1)


1- العروة الوثقى، ص 50 و 51.

ص: 73

15- بينايى و شنوايى خدا چه مفهومى دارد؟

سؤال

در كتاب هاى عقايد مى خوانيم كه يكى از صفات خداوند، بصير و سميع (بينا و شنوا) بودن اوست؛ اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه مى توان خدا را با اين دو صفت توصيف نمود در صورتى كه حقيقت بينايى، جز اين نيست كه تصوير اشيا از راه مردمك و عدسى چشم، روى پرده «شبكيّه» منعكس گردد و اعصاب بينايى آن را به مغز مخابره كند و همچنين واقعيّت شنوايى اين است كه امواج صوتى، به گوش كه داراى پرده و استخوان ها و اعصاب مخصوصى است برسد و از آن جا به مغز مخابره گردد، در اين صورت چگونه مى توان خدا را با اين دو صفت توصيف كرد، در صورتى كه او پيراسته از اين موضوعات است؟

پاسخ

بينايى و شنوايى در بشر همان است كه گفته شد، ولى مقصود از توصيف خداوند به اين دو صفت اين است كه تمام ديدنى ها و شنيدنى ها پيش او حاضرند، هرگز خداوند از آنها غافل نيست و به عبارت ديگر آنچه را كه ديگران با چشم و گوش مى بينند و يا مى شنوند، او با علم نامتناهى خود از آنها آگاه بوده و اطّلاع دارد.

از اين نظر دانشمندان عقايد و مذاهب، حقيقت اين دو صفت را به «علم

ص: 74

نامتناهى» خداوند بازگشت مى دهند و چنين مى گويند: نتيجه اى را كه يك انسان بينا و شنوا-/ پس از فعّاليّت هاى زيادى كه اعضاى مخصوص بينايى و شنوايى انجام مى دهند-/ مى گيرد، اين است كه از ديدنى ها و شنيدنى ها آگاه مى گردد، هرگاه وجودى مانند خداوند بدون عضو و فعّاليّت هاى فيزيكى، از ديدنى ها و شنيدنى ها بطور كاملترى آگاه گرديد، قطعاً صحيح خواهد بود كه بگوييم: بينا و شنواست.

حتّى حقيقت بينايى و شنوايى در انسان، همان آگاهى از ديدنى ها و شنيدنى هاست و تمام فعّاليتّ هاى عضوى، مقدّمه ديدن و شنيدن است. هرگاه فردى-/ بدون نياز به اين مقدّمات-/ توانست از ديدنى ها و شنيدنى ها آگاه گردد، به طريق اولى مى توان گفت كه: او سميع و بصير است.

از آن جا كه انسان يك پديده مادّى است و نمى توان بدون ابزار مادّى كارى را انجام دهد، از اين جهت ناچار است كه به وسيله اعضا و ابزار مادّى و فعّاليتّ هاى ويژه آن، به نتيجه مطلوب كه آگاهى از مبصرات و مسموعات است برسد، ولى خدا بالاتر از مادّه است و در درك خود، نيازى به چيزى ندارد و جهان با تمام چهره هاى گوناگون خود پيش او حاضر است، از اين جهت بدون هيچ مقدّمه اى مى تواند سميع و بصير باشد؛ زيرا تمام ديدنى ها و شنيدنى ها پيش او حاضر است و او از همه آنها آگاهى دارد.

ص: 75

16- راز آفرينش انسان

سؤال

بسيارى از افراد مخصوصاً طبقه جوان از يكديگر سؤال مى كنند، راز آفرينش انسان چيست و هدف از خلقت او چه بوده است؟

تو گويى اين پرسش در زواياى روان اكثريّت اين نسل لانه گزيده و آنها را براى حل و گشودن راز آفرينش انسان تحريك مى كند و در پيش خود مى گويند: خدايى كه غنى و بى نياز، نامحدود و نامتناهى است و به چيزى حتّى آفريدن موجودى نياز ندارد، چرا انسان را آفريده و چه نيازى به خلقت او داشت؟

اگر گفته شود كه در خلقت انسان هدفى در نظر گرفته نشده است، در اين صورت بايد گفت كه آفرينش او لغو و بى هدف بوده است و ساحت پاك آفريدگار جهان از اين نسبت پيراسته مى باشد و اگر تصوّر شود كه خداوند او را براى هدف و مقصدى آفريده است، لازمه اين سخن اين است كه آفريدگار جهان براى رفع نيازى دست به آفرينش او زده است در صورتى كه خداوند از هر نوع احتياج و نياز مبّرا و منزّه مى باشد!

پاسخ

گشودن اين راز و پاسخ اساسى و روشن به اين سؤال در گرو بيان دو مطلب است كه هر كدام نقش مهمّى در حلّ سؤال دارند:

ص: 76

1-/ در درجه نخست بايد توجّه نمود كه اين سؤال وقتى به صورت يك عقده «لاينحل» در مى آيد كه دايره هستى را به جهان مادّه منحصر نموده و وجود هستى را در نظامات مادّى و پديده هاى طبيعى محصور سازيم و مرگ را پايان زندگى بشر دانسته و عالمى به نام «رستاخيز» و سرايى به عنوان آخرت نپذيريم.

در اين موقع اين سؤال به صورت اشكال بغرنجى جلوه مى كند و انسان از خود سؤال مى كند: راز آفرينش انسان چيست؟

چرا انسان به اين جهان گام مى نهد و پس از چند سال زندگى-/ آن هم غالباً توأم با مرارت و تلخى، شكست و ناكامى-/ طومار عمر او پيچيده مى گردد و پرونده زندگى او بسته مى شود «از كجا آمد و براى چه آمد!» و هدف از غوغاى زندگى چند روزه و فلسفه اين زندگى موقّت چيست و چرا آدميزاد به اين جهان گام مى نهد! و پس از صرف مقدارى آب و غذا نفس هاى او به شماره مى افتد و قلب او از ضربان باز مى ايستد و زير خروارها خاك مى رود و مى پوسد و به صورت خشت و گل در مى آيد، تو گويى از اصل خبرى نبود و آدميزادى گام به اين پهنه ننهاده بود!

به راستى مكتب «ماترياليسم» برابر اين پرسش عاجز و ناتوان است، زيرا جهان هستى را در مادّه و پديده هاى مادّى محصور ساخته است و به خداوند و جهان ديگر اعتقاد ندارد و در اين صورت هرچه در چهار ديوارى جهان مادّه به گردش مى پردازد و هرچه در قيافه پديده هاى مادّى خيره مى شود تا در اين محيط براى آفرينش آنها مخصوصاً انسان هدفى جستجو كند، جز با حيرت و بهت و سرگردانى و احياناً سلب و نفى، با چيزى روبه رو نمى گردد.

ولى كسانى كه زندگى مادّى را براى انسان منزلى از منازل زندگى بشر مى دانند و به دنبال اين جهان، به سراى ديگرى معتقد و عقيده مندند كه اين جهان مقدّمه جهان ديگر است و مرگ براى بشر پايان نيست، بلكه روزنه اى است به

ص: 77

جهان ديگر و پلى است براى نيل به ابديّت، در مكتب اين افراد پاسخ به اين سؤال سهل و آسان است و اگر هدف از آفرينش انسان را در سيماى او در اين جهان نتوانستند بخوانند، حتماً بايد هدف از خلقت او را در جهان ديگر و در زندگى ابدى او، جستجو بنمايند و بگويند كه هدف از خلقت انسان در اين جهان، آماده كردن او براى يك زندگى ابدى و جاودانى است كه خود هدف و مطلوب نهايى مى باشد.

2-/ مطلب ديگرى كه بايد به آن توجّه نمود و در حقيقت پايه دوّمى براى حلّ سؤال محسوب مى شود اين است:

هر انسان عاقل و خردمندى كه كارى را انجام مى دهد، براى هدفى است كه به آن نياز دارد چون انسان موجودى است سراپا نياز و احتياج، طبعاً براى تكامل و رفع نيازمندى هاى خود دست به كار و فعّاليّت مى زند، مثلًا غذا مى خورد، آب مى آشامد، لباس مى پوشد، تحصيل مى كند، براى اين كه گوشه اى از نيازمندى هاى مادّى و معنوى خود را بر طرف سازد.

حتّى كارهاى خير و نيكى كه انجام مى دهد، مثلًا از درماندگان دستگيرى مى كند و در راه امور آموزش و پرورش فرزندان خود مبالغى خرج مى كند، بيمارستان بزرگى مى سازد، همگى به خاطر رفع نيازى است كه از درون احساس مى كند و انگيزه او در اجراى اين برنامه هاى عام المنفعه، يا نيل به پاداش هاى دنيوى و اخروى است كه پيامبران آسمانى از آنها خبر داده اند و يا رفع درد و رنجى است كه مشاهده منظره وضع رقّت بار مستمندان به او دست مى دهد و براى رفع اين الم روحى و «آرامش وجدان» خود قسمتى از سرمايه خويش را در اين راه به كار مى اندازد و يا هدف كسب نام و افتخار است كه آن را مايه تكامل خود مى انديشد.

كوتاه سخن اين كه: معمولًا انسان هر كارى را انجام مى دهد به خاطر نفع

ص: 78

خويش و يا به خاطر دفع زيانى است كه در ترك اين كار احساس مى كند و در همه اين كارها سود و تكامل خود را جستجو مى كند تا آن جا كه در كارهاى بشر كمتر موردى را مى توان يافت كه فرد كارى را براى خودِ كار انجام دهد و در انجام آن، حتّى به صورت ناخود آگاه تكامل جسمى و معنوى خود را در نظر نگيرد.

البتّه طبيعى است از هر سو احتياج و نياز، انسان را فراگرفته است و ناچار است براى حفظ و تكامل خويش، كارهاى گوناگونى انجام دهد.(1) اكنون كه از انگيزه كارهاى انسان آگاه شديم و روشن گرديد كه اعمال او به منظور هدفى انجام مى گيرد و نتيجه آن جز تكامل روحى و جسمى او چيز ديگرى نيست، لازم است كه «هدف در كارهاى خدا» را مورد بررسى وتجزيه و تحليل قرار دهيم:

درست است كه ساحت پاك خداوند از كارهاى لغو و بيهوده دور و پيراسته است و او در تمام كارهاى خود هدف دارد و هر موجودى را به خاطر هدفى آفريده است، ولى بايد ديد هدف در افعال خدا چيست و چه معنايى دارد؟

اين كه مى گوييم آفريدگار جهان هر موجودى را براى هدفى آفريده است، نه به آن معنا است كه درباره كارهاى بشر تصوّر نموديم بلكه چگونگى هدف در كارهاى خدا با آنچه درباره انسان گفتيم، كاملًا فرق دارد.


1- آرى مردان بزرگ و شخصيّت هاى برجسته الهى مى توانند خود را از اين روح، تجريد سازند و بدون در نظر گرفتن كوچكترين نفع مادّى و معنوى، كار شايسته را به خاطر خود آن كار انجام دهند. درباره زندگانى مردان بزرگ مخصوصاً اميرمؤمنان عليه السلام از اين نوع كارهاى بَرجسته زياد مى توان يافت؛ اوست كه مى فرمايد: تو را از ترس آتش و به اميد نعمت هاى بزرگت، پرستش نمى كنم؛ بلكه تو را اهل و شايسته عبادت مى يابم. چنين افرادى كه شيفته عبادت و محو در كمالات معبود خود هستند، در حالت پرستش از خود غافل گرديده و خود را فراموش مى كنند و براى اين كه او را لايق و شايسته تشخيص داده اند، عبادت مى كنند. گاهى نيز عاطفه مادرى آن چنان پاك و پيراسته است كه در موقع توجّه بلا، آن چنان به فرزند خود عشق مى ورزد كه از خود غافل مى گردد؛ از اين نظر زندگى خود را فداى كودك مى سازد.

ص: 79

با تفاوت روشنى كه ميان خداوند و بشر است و اين كه او غنى و بى نياز و انسان سراپا نياز و احتياج است، واضح مى شود كه «هدف در افعال خداوند» معناى ديگرى دارد و درست نقطه مقابل تفسيرى است كه براى افعال بشر گفته شد.

از آن جا كه بشر محتاج و نيازمند است و حتّى يك لحظه هم نياز او از خارج از ذاتش قطع نمى گردد بناچار بايد براى زندگى تلاش كند و پيوسته در رفع نيازمندى ها و كمبودهاى خود بكوشد و در تكامل معنوى و مادّى خود فعّاليّت نمايد.

ولى از آن جا كه خداوند وجودى نامحدود و نامتناهى است، فقر و نياز در ذات پاك او تصوّر ندارد، زيرا كمالى نيست كه او دارا نباشد. در اين صورت هدف در كارهاى او بايد «رسانيدن نفع به ديگرى» باشد.

به عبارت روشنتر: خداوند وجودى است از هر نظر بى پايان و كامل و هيچ گونه احتياج و نيازى در ذات او راه ندارد و از طرفى مى دانيم كه كارهاى او بر طبق مصالح و حكمت است و ساحت او از كار لغو پيراسته مى باشد، در اين صورت نتيجه مى گيريم:

منظور او از آفرينش انسان، رفع نياز از خود نبوده و نتيجه خلقت بطور مسلّم به خود انسان باز مى گردد؛ هدف اين است كه او را به كمال شايسته خود برساند بدون اين كه رسانيدن انسان به عالى ترين درجات تكامل نتيجه اى براى ذات پاك او داشته باشد.

تكامل در جهان طبيعت

مطالعه اجمالى در جهان آفرينش، ما را از حقيقت روشنى آگاه مى سازد و آن اين كه: سراسر جهان مهد تكامل و پرورش موجودات است و تكامل هر موجودى به خاطر تكامل موجود بالاترى انجام مى گيرد.

مثلًا اشعّه گرم و حرارت آفتاب بر صفحه درياها و اقيانوس ها مى تابد، قسمتى از آب هاى دريا را به صورت بخار به سمت بالا مى فرستد، باد و طوفان بر سينه بخار

ص: 80

مى كوبد و آن را به نقاط خشكى مى راند، بخار دريا پس از يك سلسله فعل و انفعال هاى طبيعى به صورت قطرات زلال باران و دانه هاى شفّاف برف به روى زمين فرو مى ريزد و به چهره بى جان زمين روح تازه اى مى بخشد و زمين با جنبش آرام خود اسرار درونى خود را بيرون ريخته و دشت و صحرا به صورت مخملى سبز رنگ در مى آيد، در هر گوشه اى گلى و سنبلى و در هر نقطه گياه و درختى مى رويد، زمزمه جويبار و غرّش آبشار، نواى فرح بخش بلبلان، گل هاى عطرآگين بيابان، رونق ديگرى به زندگى مى بخشد.

مطالعه اين فصل از كتاب هستى عالى ترين درس خداشناسى را به انسان مى آموزد و در عين حال ما را به سنّت حكيمانه الهى رهبرى مى نمايد و با ديدگان خود مى بينيم كه هر موجودى از جماد و نبات و حيوان، با برنامه مخصوصى به سوى كمال مى شتابد و همه موجودات جهان به شيوه خاصّى به سوى كمال حركت مى نمايند و هر روز و هر سال از صورت هاى ناقص ترى به صورت كاملترى در مى آيند.

يك درخت برومند روز نخست سلّولى بيش نبوده، سپس پس از طىّ مراحلى به صورت عظيم ترين درختان جهان در مى آيد و يا آن جاندار بزرگ در آغاز به صورت سلّول در رحم مادر قرار داشته و يا در ميان تخمى سربسته محبوس بوده، بعداً در پرتو اراده حكيمانه خداوند جهان از نازلترين مرحله زندگى به آخرين مرحله كمال شايسته خود رسيده است. تو گويى اين جهان عالى ترين مهد براى پرورش استعدادهاى نهفته در گياه و جاندار است تا هر موجودى به كمال شايسته خود برسد.

انسان نيز كه جزئى از جهان آفرينش است و يكى از ميوه هاى پر ارزش جهان هستى مى باشد، مشمول همين قانون بوده و از نظر هدف و راز خلقت با نباتات و جانداران يكى است و هدف از آفرينش او جز اين نيست كه به كمال شايسته و لايق خود برسد و استعدادهاى نهفته او شكفته گردد؛ او با اراده و اختيار خويش راه

ص: 81

كمال خود را پيش مى گيرد.

بلكه مى توان گفت جهان و يا بسيارى از موجودات آن به خاطر انسان آفريده شده تا وى براى رفع نيازمندى هاى خود از آنها بهره مند گردد و به كمال شايسته خود برسد.

بنابر اين خدا انسان را نيافريد كه نيازى را از خود برطرف سازد، كمبود و نقصى را از خود دور نمايد، بلكه انسان را آفريد تا به سوى كمال شايسته خود رهسپار گردد و با آزادى راه تكامل و سعادت خود را بپويد.

روشنتر بگوييم: انسان را آفريده است تا او را به عالى ترين درجه اى از كمال برساند و موجودى پست و ناچيز (سلّول انسانى) در مسير تكامل خود به جايى برسد كه دانا، توانا، قدرتمند، با اراده، متفكّر و عاقل گردد و با اين كمالات محدود خود نمايشگر كمالات نامحدود و بى پايان خداوند شود.

او انسان را آفريد و استعدادهاى شايسته اى در نهاد او به وديعت گذارد؛ پيامبران و آموزگاران آسمانى را به تربيت او گمارد تا در سايه بندگى خدا و پيروى از فرمان هاى سعادت بخش او به تكامل همه جانبه خود نايل آيد و آماده زندگى كاملتر در جهانى وسيعتر گردد.

در قرآن مجيد و احاديث اسلامى بطور اجمال به آنچه در بالا گفته شد اشاره شده است؛ قرآن مجيد هدف نهايى از آفرينش انسان را همان زندگى و سعادت جاويدان او در جهانى وسيعتر مى داند و مى فرمايد: «افَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ انَّكُمْ الَيْنا لا تُرْجَعُونَ؛ آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريده ايم و به سوى ما باز نمى گرديد!»(1) مقصود اين است كه هدف از آفرينش انسان را نمى توان در چهار چوبه زندگى


1- سوره مؤمنون، آيه 115.

ص: 82

مادّى پيدا نمود، بلكه بايد آن را در جهان ديگر جستجو كنيم و بدانيم كه وى با مرگ خود باز به سير تكامل خود ادامه داده و به سوى يك كمال مطلق (خدا) رهسپار مى باشد.

و اگر در آيه «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الانْسَ الّا لِيَعْبُدُون؛ من جنّ و انس را نيافريدم جز براى اين كه عبادتم كنند (و از اين راه تكامل يابند و به من نزديك شوند)!»(1) هدف از آفرينش انسان را عبادت و بندگى خدا معرّفى مى كند، نه به اين معناست كه خدا نيازى به اطاعت بندگان دارد، بلكه مقصود اين است كه بشر از طريق بندگى و پيروى از دستورهاى خدا و شناسايى او، به كمال خود كه زاييده پيروى از فرمان هاى اوست، برسد؛ و از اين مجرا به سعادت ابدى و جاودانى كه معلول اطاعت از دستورهاى الهى است، نايل آيد؛ و داشتن يك زندگى جاودانى كه معلول اطاعت از دستورهاى الهى است، نايل آيد؛ و داشتن يك زندگى جاودانى توأم با سعادت و خوشبختى، هدف نهايى است كه نبايد پس از آن منتظر هدف ديگرى باشيم و نبايد دو مرتبه سؤال خود را تكرار كنيم و بگوييم پس از نيل به اين كمال نهايى ديگر چه مى شود و هدف از اين تكامل چيست؟

ممكن است گفته شود كه چرا خداوند همه اين كمالات را يكجا به انسان نداده و چرا او را نيازمند آفريده تا در پرتو فعّاليّت هاى خويش به كمال مطلوب خود برسد؟

پاسخ اين پرسش روشن است؛ يك شيوه اخلاقى در صورتى پسنديده و قابل ستايش است و كمال محسوب مى شود كه انسان با كمال آزادى و اختيار و اراده خود آن را كسب كند و به دست آورد و اگر كمالى به صورت اجبار و ناخواسته در درون انسانى پديد آيد، هرگز يك فضيلت اخلاقى و ملاك برترى شمرده نمى شود، مثلًا دستگيرى از مستمندان و ساختن يك بيمارستان در صورتى نشانه تكامل روحى است كه انسان از روى آزادى و اختيار دست به اين كار بزند و اگر به زور از انسان پولى بگيرند و در اين راه مصرف كنند، هرگز دليل بر فضيلت اخلاقى


1- سوره الذّاريات، آيه 56.

ص: 83

پول دهنده نخواهد بود و هرگز عمل او مورد ستايش و تقدير قرار نخواهد گرفت.

بنابر اين، انسان براى رسيدن به تكامل روحى بايد راه فضيلت را آزادانه با پاى خود بپيمايد.

ص: 84

ص: 85

17- آيا عقيده به وجود شيطان نشانه دو گانه پرستى است؟

سؤال

ما زرتشتيان را ملامت مى كنيم كه دو گانه پرست هستند، آيا عقيده ما به وجود شيطان كه منشأ گمراهى ها و شرور است، يك نوع دو گانه پرستى نيست؟

همچنين ما مسيحيان را سرزنش مى كنيم كه سه گانه پرستند آيا عقيده ما به «پيامبر» و «جبرئيل» در برابر «خداوند» يك نوع سه گانه پرستى محسوب نمى شود؟

پاسخ

چنين استنباطهايى مسلّماً بر اثر عدم برداشت صحيح از معناى شيطان و يا جبرئيل و پيامبر است. زيرا با توجّه به حقيقت معانى اين الفاظ، هيچ گونه ابهام و ترديدى در اين زمينه باقى نمى ماند.

توضيح اين كه: شيطان بمانند ساير موجودات، يكى از مخلوقات خداست و در آغاز پاك آفريده شده است، ولى بر اثر طغيانگرى و تكبّر، از مقام برجسته خويش سقوط كرده و به درّه ويرانگرى و فساد فرو رفته است و تسلّط او بر افراد انسان هرگز يك تسلّط اجبارى نيست، بلكه تسلّط او بر كسانى است كه او را به وجود خود راه دهند ولايت و سرپرستى او را بپذيرند و تحت وسوسه هاى او قرار گيرند؛ امّا آنها كه به وسيله ايمان به خدا و اراده محكم و استوار خود در برابر

ص: 86

او سدّى كشيده اند، هيچ گاه نفوذى در آنها نخواهد داشت ( «انَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ ...؛ تسلّط او تنها بر كسانى است كه او را به سرپرستى خود برگزيده اند ....»(1)).

از آنچه گفته شد، بخوبى روشن مى شود كه شيطان نه يك مبدأ مستقل در برابر خداست و نه آفريننده شرور و آفات مى باشد، بلكه خود موجودى ضعيف و مخلوقى ناتوان از مخلوقات خدا حساب مى شود و اگر مى بينيم خداوند او را به حال خود واگذارده، براى اين است كه بندگان پاك خدا و پويندگان راه او نه تنها از وجود شيطان ضرر نمى برند، بلكه با مقاومت در برابر وسوسه هاى او روز به روز كاملتر و نيرومندتر و شايسته تر خواهند شد كه گفته اند: «همواره تكامل ها در درون تضادّها صورت مى گيرد».

امّا اعتقاد به خدا و جبرئيل و محمّد صلى الله عليه و آله و سلم هم به هيچ وجه با عقيده نصارى درباره «اقانيم ثلاثة»-/ اب، ابن و روح القدس-/ مشابهت ندارد؛ ما خدا را تنها معبود و آفريدگار يكتا و خالق يگانه سراسر جهان هستى مى دانيم و غير از او حتّى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و جبرئيل و ساير پيامبران و فرشتگان را مخلوق و آفريده او مى دانيم كه از خود هيچ گونه اختيارى در اين جهان پهناور هستى ندارند؛ همه بنده او هستند و همه سر بر فرمان او دارند. جبرئيل پيك وحى او و محمّد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده و برگزيده اوست. قرآن مجيد كه مدرك اصيل تمام عقايد ماست اين حقيقت را آشكارا در بسيارى از آيات بيان كرده است و هرگونه عبارتى كه بوى الوهيّت پيامبر يا جبرئيل

بدهد بشدّت از طرف اسلام مردود خواهد شد.


1- سوره نحل، آيه 100.

ص: 87

18- چگونه تعدّد آفريدگار مايه فساد در آفرينش است؟

سؤال

يكى از دلايل يگانگى خدا اين است كه وجود دو مبدأ در جهان خلقت موجب فساد در زمين و آسمان است و اگر دو خدا بر جهان حكومت كند، موجب اختلال در دستگاه آفرينش مى گردد.

اوّلًا: چرا تعدّد خدا، موجب فساد در جهان آفرينش مى گردد؟

ثانياً: چه مانع دارد كه دو آفريننده در ساختن جهان با هم تشريك مساعى نموده و اقدام به كار كنند؟

پاسخ

اين موضوع را با دو بيان مى توان توضيح داد: يكى از آن دو بيان، علمى و ديگرى فلسفى است. اينك هر دو را در اين جا بطور فشرده منعكس مى نماييم.

1-/ از مطالعه يك كتاب بخوبى مى توان فهميد كه نوشته يك نفر است يا چند نفر، در كتابى كه يك نفر نوشته است يك نوع هماهنگى مخصوص در ميان عبارات و جمله بندى ها، تعبيرات مختلف، كنايات و اشارات، عناوين، تيترها، طرز ورود و خروج، مندرجات، و خلاصه در تمام قسمت ها يك نوع وحدت و هماهنگى به چشم مى خورد؛ چرا؟

ص: 88

زيرا همگى زاييده يك فكر و تراوش يك قلم است؛ در صورتى كه چنين هماهنگى در كتابى كه دو نفر نوشته باشند وجود نخواهد داشت-/ هر قدم هم، همفكر و هم سليقه باشند-/ آثار اختلاف در بسيارى از قسمت ها كه اشاره نموديم به چشم خواهد خورد، مخصوصاً اگر اين كتاب، بزرگ و مفصّل باشد و در موضوعات گوناگون بحث كند، خيلى زود مى توان به اين حقيقت پى برد.

جهان آفرينش كه خود بزرگترين كتاب تكوين است و تمام افراد بشر قادر به شمردن صفحات آن نيستند تا آن جا كه بشر قادر به خواندن آن شده است، در تمام صفحات و سطور آن يك نوع نظم معيّن و پيوستگى خاص و هماهنگى غير قابل توصيفى مشاهده نموده است و اين مطلبى است كه جملگى برآنند.

تمام دانشمندان جهان از ستاره شناس، اتم شناس، فيزيكدان، شيميدان، حيوان شناس و گياه شناس اتّصال و پيوستگى و هماهنگى تمام اجزاى آن را با يكديگر تصديق كرده و همگى مى گويند: نظم واحد و تدبير يگانه اى بر اين جهان حكومت مى كند و نظامى كه بر منظومه شمسى ما حكومت مى نمايد بدون كم و زياد، در يك اتم، كه اگر ميليون ها از آن را روى هم بگذاريم نقطه اى را تشكيل مى دهند نيز حكمفرما مى باشد.

قوانين و نواميسى كه بر جهان حكومت مى كند، آن چنان عمومى و كلّى است كه از آزمايش كوچكى در گوشه اى از اين جهان، مى توان يك قانون كلّى و عمومى كه بر سراسر جهان آفرينش حكومت مى كند، به دست آورد. قانون جاذبه و دافعه بر سراسر جهان حكومت مى نمايد و هيچ موجودى از اين قانون مستثنا نيست.

تمام گياهان و جانداران توليد مثل مى نمايند؛ شباهت در خلقت حيوانات آنچنان زياد است كه گروهى را بر آن داشته است كه بگويند همگى ريشه واحدى دارند و همچنين ....

ص: 89

خلاصه، به هر سو بنگريم و از هر كسى سؤال كنيم، همه اين حقيقت را تأييد مى كنند كه در سرتاسر جهان هستى آثار وحدت و يگانگى و نظام واحد بخوبى به چشم مى خورد.

هرگاه مبدأ آفرينش يكى نبود و دو رأى و دو فكر بر جهان حكومت مى كرد، طبعاً وضع جهان آفرينش غير از اين بود و از پيوستگى و هماهنگى نظم و تدبير يگانه، خبرى نبود و نتيجه يك چنين از هم گسيختگى، همان فساد در دستگاه خلقت و نظام آفرينش است.

«هشام بن حكم» از امام صادق عليه السلام پرسيد: دليل بر يگانگى خداوند چيست؟

امام در پاسخ وى چنين فرمود:

«اتصال التدبير و تمام الصنع؛ كما قال اللَّه: لو كان فيهما الهة الّا اللَّه لفسدتا؛(1)

بهم پيوستگى و دوام نظام هستى و تماميّت آفرينش دليل بر يگانگى اوست؛ همان طور كه خود او فرموده است: اگر در سراسر زمين و آسمان جز خداوند يگانه آفريدگارى بود، نظام آنها بر هم مى خورد».(2) 2-/ بيان ديگر، بيان فلسفى است كه در برخى از آيات قرآن نيز به آن اشاره شده است و آن اين كه: هرگاه بر زمين و آسمان ها دو آفريننده حكومت نمايند، اين دو خداوند يا مماثل و همانند يكديگرند، يا با يكديگر اختلاف و تباين كلّى دارند؛ هرگاه مماثل و همانند يكديگر باشند (مانند دو انسان كه بر اثر شباهت كامل و جهت اشتراكى كه در ميان آن دو وجود دارد مثل يكديگر شمرده مى شوند) در اين صورت بايد در يك قسمت شبيه و همانند يكديگر باشند، امّا در يك قسمت ديگر بايد با هم اختلاف داشته باشند؛ زيرا معنا ندارد كه دو موجود از هر جهت مانند يكديگر باشند و هيچ گونه تفاوتى ميان آنان نباشد، حتّى دو برادر دو قلو و همزاد


1- بحارالانوار، ج 3، ص 20.
2- براى توضيح بيشتر به كتاب« خدا را چگونه بشناسيم» مراجعه فرماييد.

ص: 90

كه از نظر شكل و قيافه و رنگ و اندازه قامت آهنگ صدا و ... مانند يكديگر باشند باز از جهاتى-/ لااقل لحظه تولّد و مكان و مادّه سازنده بدون روح و ...- با هم فرق خواهند داشت.

نتيجه چنين فرضى «تركيب» است. تركيب از «جهت اشتراك» ولو اشتراك در اصل هستى و وجود، و از «جهت اختلاف» كه موجب تعدّد و دو گانگى آنان مى باشد و چون براهين فلسفى ثابت كرده است كه خداوند بايد بسيط باشد در اين صورت چنين فرضى (دو خداوند همانند يكديگر) باطل خواهد بود.

از اين جهت ناچاريم بحث را روى دو خداى متباين در تمام هستى متمركز كنيم؛ دو خدايى كه هيچ نوع جهت وحدت اشتراكى در ميان آنان نباشد و از نظر ذات و هستى، كاملًا با يكديگر مخالف و مباين شمرده شوند.

ناگفته پيداست آثار و افعال دو موجود مباين بايد مانند ذات خود آنها مباين و مخالف شود، زيرا تصوّر ندارد كه دو موجود متباين كه كوچكترين نقطه اشتراك و وحدتى در ميان آنها موجود نباشد، در عين حال از نظر فعل و اثر يكسان و يكنواخت گردند. هرگاه دو خداوند اين چنين بر عالم آفرينش حكومت كنند، تدبير هر كدام مباين و مخالف ديگرى خواهد بود و نتيجه حكومت و تدبير مختلف بر زمين و آسمانها، به هم خوردن نظم و از هم گسستن روابط و بروز اختلاف در دستگاه آفرينش و از بين رفتن هماهنگى از نظر اداره خواهد بود.

در صورتى كه ما در جهان خلقت خلاف آن را مشاهده مى كنيم؛ زيرا مى بينيم اگر جاندار آفريده است، تمام جهان را آن چنان با او هماهنگ ساخته و هستى او را با هستى ديگران آن چنان پيوند داده، تو گويى كه همه جهان هستى براى خدمت و كمك به او آفريده شده است و اين نوع هماهنگى حاكى از آن است كه اراده واحدى بر جهان حكومت مى كند. به اين طرز استدلال در سوره مؤمنون، آيه 91 نيز اشاره شده است.

ص: 91

بنابر اين، هم استدلالات فلسفى و هم مطالعات علمى اين حقيقت را ثابت مى كند كه بر سراسر پهنه هستى يك اراده، يك مشيّت و يك ذات پاك حكومت مى كند.

ص: 92

19- آيا جهان در بقاى خود نيازمند به خداست؟

سؤال

بعضى از خوانندگان عزيز مى گويند امروز ايرادى در ميان مادّى ها مطرح است كه ما پاسخ كامل آن را نمى دانيم؛ لطفاً در اين باره توضيح كافى دهيد و آن اين كه:

«ممكن است ما قبول كنيم كه نظام آفرينش اين جهان در پيدايش خود نيازمند به مبدئى كه داراى علم و قدرت است بوده، ولى بقا و ادامه وجود اين نظام نيازى به آن مبدأ ندارد؛ زيرا هنگامى كه سازنده اين جهان آن را با نظام خاصّ علّت و معلول بطور حساب شده اى آفريد اين وضع به خودى خود ادامه مى يابد-/ خواه او باشد خواه نباشد-/ همان طور كه ممكن است يك ساعت دقيق، سال ها كار كند و سازنده اصلى آن وجود نداشته باشد، يا يك موشك فضا پيما سال ها در فضا به پيشروى خود ادامه دهد و اخبارى به ما مخابره كند در حالى كه سازندگان آن از ميان رفته باشند».

پاسخ

اين ايراد، ايراد تازه اى نيست كه مادّى هاى امروز عنوان كرده باشند، بلكه در سخنان پيشينيان نيز ديده مى شود و در كتب فلسفى و كلامى به آن پاسخ گفته اند؛ به هر حال اين ايراد را به دو صورت مى توان عنوان كرد:

ص: 93

نخست اين كه: يك موجود يا يك نظام خاص در آغاز پيدايش، نيازمند به علّت است ولى در بقاى خود نيازمند به علّت (مطلقاً) نيست-/ اعم از اين كه آن علّت همان علّت اوّل باشد يا غير آن.

اين همان است كه بعضى از فلاسفه پيشين به آن معتقد بوده اند و تصوّر مى كردند همان طور كه يك عمارت در بقاى خود نيازمند به معمار و بنّا نيست، هيچ موجودى در ادامه وجود خود علّتى نمى خواهد!

اگر ايراد چنين طرح شود پاسخ آن بسيار روشن است، زيرا با نظر دقيق فلسفى، بقاى يك موجود، چيزى غير از آغاز وجود آن است؛ و به عبارت روشنتر: وجود هر چيز در هر زمان، غير از وجودش در زمان و لحظه ديگر است. بقاى موجودات در مسير زمان، درست مانند بقاى شكل يك رودخانه است كه ذرّات آب در آن مرتّباً عوض مى شود ولى صورت ظاهرى آن همچنان باقى است.

به عبارت ديگر: همان طور كه يك موجود اجزايى دارد و هر جزء آن بدون علّت موجود نمى شود، از نظر زمان نيز امتداد و عمرى دارد كه هر لحظه آن نيازمند به علّت است، پس اگر چيزى در ادامه حيات خود نيازمند به علّت نباشد بايد در آغاز وجود خود نيز نيازمند به علّت نباشد، زيرا هيچ فرقى ميان لحظه اوّل و لحظه بعد نيست.

اجازه دهيد اين موضوع را بيشتر توضيح دهيم:

طبق آخرين تحقيقات فلاسفه گذشته ما و آخرين تحقيقات فلاسفه جديد-/ در بحث حركت جوهرى و در بحث نسبيّت-/ زمان بُعد چهارم اشياست، بنابر اين همان طور كه بُعد دو چيز از نظر طول و عرض و عمق ممكن است با هم متفاوت باشند-/ يكى بزرگتر و يكى كوچكتر-/ همچنين بُعد دو چيز از نظر زمان يكى ممكن است با هم متفاوت باشند.

ص: 94

همان طور كه كمى و زيادى هريك از ابعاد جسم، بدون علّت ممكن نيست، همچنين مقدار طول زمان و عمر اشيا و حوادث نيازمند به علّت مى باشد.

پس اگر بگوييم چيزى در بقاى خود محتاج علّت نيست، درست مثل اين است كه بگوييم يك جسم صد مترى تنها در يك متر اوّل احتياج به پديد آورنده دارد و امّا نود و نه متر ديگر، خود به خود موجود مى شود؛ آيا هيچ كس مى تواند اين سخن را بپذيرد؟

امّا در مورد مثال سفسطه آميز «ساعت و سازنده آن» و مانند آن بايد توجّه داشت كه ساعت هم در آغاز وجود خود نياز به علّت دارد و هم در ادامه عمر خود، براى آغاز وجود خود محتاج سازنده است ولى در ادامه وجود از خاصيّت موادّ ساختمانى خود مدد مى گيرد؛ يعنى استحكام فلزّات به كار برده شده، به آن اجازه ادامه عمر مى دهد و لذا با تفاوت موادّ ساختمانى آن، مقدار عمر ساعت كاملًا فرق مى كند و اين دليل روشنى است بر اين كه هم آغاز وجود يك چيز علّت مى خواهد و هم ادامه آن.

از آنچه گفتيم تنها يك نتيجه مى گيريم كه: همان طور كه حدوث و پيدايش يك چيز علّت مى خواهد، ادامه و بقاى آن هم علّت مى خواهد-/ خواه علّت ادامه، همان علّت پيدايش باشد يا غير آن-/ و اگر كسى نياز به علّت را در ادامه حيات انكار كند، قانون عليّت را بكلّى انكار كرده است.

اكنون توجّه كنيد تا بخش دوّم اشكال را كه بخش اساسى آن است مطرح كنيم.

(دقّت كنيد)

ممكن است كسانى بگويند قبول داريم كه هر نظامى هم در آغاز و هم در ادامه حيات نيازمند به علّت است ولى لازم نيست كه علّت «حدوث» همان علّت «بقا» باشد، چه مانعى دارد كه مبدأ اصلى عالم هستى، از روى علم و اراده اين

ص: 95

جهان را آفريده باشد و چرخ هاى علل و معلول طبيعى را چنان تنظيم كرده و به هم پيوسته كه به خودى خود بتواند به حيات خويش ادامه دهد؟-/ همان طور كه در مثال ساعت گفته شد كه موجود عاقل و دانشمندى آن را از موادّ مستحكمى به وجود مى آورد و بعد از حيات او نيز به كار خود ادامه مى دهد-/ نتيجه اين كه نظام عالم هستى در آغاز وجود خود نيازمند به وجود خدا، امّا در ادامه وجود خود مديون يك سلسله علل طبيعى و حركات جبرى است.

اگر سؤال به اين صورت طرح شود، در پاسخ بايد گفت: با توجّه به اين كه زمان به منزله بُعد چهارم اشياست، يعنى يك موجود طبيعى و آثار آن هر لحظه مرحله تازه اى از وجود را طى مى كند، بلكه در هر لحظه وجود تازه اى است غير از وجود اوّل و غير از وجود بعد، و به تعبير ديگر، جهان مجموعه اى از «حوادث» و «شدن ها» است، در اين صورت، احتياج يك موجود طبيعى و ادامه خواصّ آن در هر لحظه به وجود علّت روشن مى شود؛ به علّتى كه هستى او ازلى و ابدى است و از ذاتش مى جوشد، نه علّتى كه خود نيازمند به علّت است. (دقّت كنيد)

اجازه دهيد اين مطلب را با يك مثال روشن سازيم: يك لامپ برق را در نظر بگيريد، اين چراغ براى روشن شدن نياز به كارخانه مولّد برق دارد، ولى آيا اين نياز فقط در لحظه اوّل است؟ البتّه نه! اگر در يك زمان-/ ولو يك زمان بسيار كوتاه-/ رابطه آن با كارخانه مولّد برق قطع گردد، چراغ فوراً خاموش مى شود و به دنبال آن تمام آثارش اعم از نور و حرارت نابود مى گردد؛ ممكن است چراغ نيروى لازم را از سيم ها بگيرد، ولى بديهى است كه سيم ها از خود برق ندارند و آنها نيز بايد از مبدأ مولّد برق نيرو بگيرند؛ اين جاست كه ما مى گوييم تمام موجودات اين جهان و خواص و آثار آنها نيازمند به يك مبدأ ازلى است كه لحظه به لحظه بايد به آن متّكى باشد تا بتواند به هستى خود ادامه دهد؛ زيرا مى دانيم هستى اين موجودات جهان

ص: 96

و خواص و آثار آنها از درون ذات آنها نيست؛ همه اينها حادثند و سابقه عدم و نيستى دارند. نظام اين جهان متّكى به علل طبيعى است ولى آن علل طبيعى حتماً بايد متّكى به يك علّت ازلى باشند.

يعنى بايد نور هستى لحظه به لحظه از آن مبدأ جاويدان به آنها برسد و اگر يك لحظه رابطه آنها قطع گردد نيست و نابود مى شوند.

اين همان است كه ما مى گوييم خدا همواره و در همه جا با همه اشيا و حوادث مى باشند و حتّى موجودات جهان يك لحظه نمى توانند بدون وجود او به هستى خود ادامه دهند. عالم هستى يك عالم ازلى و ابدى نيست بلكه يك عالم حادث است كه وابسته به يك وجود ازلى و ابدى مى باشد و اين وابستگى جزء ذات اين جهان است، همان طور كه وابستگى روشنايى يك لامپ به مبدأ مولّد برق، جزء ذات آن مى باشد.

اشتباه بزرگى كه در مسأله ساختن ساعت پيش آمده اين است كه سازنده ساعت هرگز موادّ اصلى ساعت را نساخته، بلكه تنها به موادّ آن شكل داده و چرخ هاى آن را روى هم سوار كرده، اگر او سازنده موادّ اصلى ساعت بود و آنها را از عدم به وجود آورده بود با از بين رفتن او مواد هم از بين مى رفت، همچنين معمار و بنّا، سازنده موادّ ساختمان نيستند، بلكه به آن شكل مى دهند؛ اگر موادّ ساختمان را آنها از نيستى به وجود آورده بودند-/ يعنى موادّ مزبور در هستى خود وابسته به بنّا و معمار بودند- با از ميان رفتن آنها، از بين مى رفتند.

اگر بخواهيم اين موضوع را به تعبير فلسفى بيان كنيم بايد بگوييم: جهان ممكن الوجود است نه واجب الوجود؛ بنابر اين ممكن الوجود در آغاز و ادامه حيات خود محتاج به واجب الوجود است و اگر در ادامه حيات بى نياز شود بايد واجب الوجود باشد، در حالى كه محال است «ممكن الوجود» تبديل به «واجب الوجود» شود.

ص: 97

بخش دوم: پيامبران و پيشوايان بزرگ

اشاره

ص: 98

ص: 99

1- دنياى متغيّر با قوانين ثابت اسلام چگونه سازگار است؟

سؤال

تغيير و تحوّل جامعه ها امرى است قطعى و اجتناب ناپذير، در اين صورت چگونه مى توان يك اجتماع متغيّر و ناپايدار را با قوانين ثابت و يكنواخت اداره نمود؟

پاسخ

اين سؤال براى هر فردى كه آشنايى مختصرى با علوم اجتماعى دارد و وضع ناپايدارى رسوم و عادات و صنعت و تكنيك جامعه ها را از نزديك مشاهده مى نمايد، مطرح مى باشد. گذشته از اين، خود اين پرسش يكى از سؤالاتى است كه پيرامون خاتميّت پيامبر اسلام مطرح شده و علما و دانشمندان اسلامى پيرامون آن بحث هاى مفصّل و طولانى دارند و در برخى از شماره هاى مجلّه مكتب اسلام به مناسبت هاى مختلفى پيرامون آن بحث شده است.(1) اين اشكال در حقيقت همان ايرادى است كه بعضى از مسيحيان نيز دارند.

مثلًا پروفسور «جان الدر» در مقدّمه كتاب باستان شناسى كتاب مقدّس، در مقام پوزش طلبى كه «چرا حضرت مسيح براى بشريّت قوانين اجتماعى نياورد» به اين سؤال توجّه نموده و مى نويسد: جامعه هاى متغيّر و متحوّل را نمى توان با يك


1- به شماره هاى 5 و 6 و 7 سال دوّم و همچنين به شماره 11 سال ششم مراجعه فرماييد.

ص: 100

رشته قوانين ابدى اداره نمود و براى همين جهت حضرت مسيح جامعه ها را در موضوع قوانين به خود آنها واگذاشت تا خود را با گذشت زمان تطبيق دهند و خود به وضع قوانين بپردازند.

گويا «جان الدر» منظورش از اين سخن ضمن دفاع از اين كمبود مسيحيّت كنونى، تعريض به اسلام بوده كه قوانين و مقرّرات اجتماعى وسيعى دارد.

ولى اين كه آيين مسيح كنونى فاقد يك «دكترين جامع براى زندگى» است، خود اشكالى مهم است و تا كنون جهان مسيحيّت به صورت هاى مختلفى خواسته از آن دفاع كند و نتوانسته است راه حلّ قابل توجّهى براى آن پيدا كند.

در هر صورت آنچه لازم است در پاسخ اين سؤال و سؤالات مشابه آن گفته شود، اين است كه در اسلام دو نوع قانون داريم:

1-/ قوانين ثابت و همگانى و به اصطلاح ابدى و هميشگى كه دگرگونى به آنها راه ندارد.

2-/ اصول و مقرّرات متغيّر و متحوّل كه با تغيير شرايط و مقتضيات تغيير و تبديل پيدا مى كند و آنچه مهم است بيان ملاك قوانين ثابت و مقرّرات متغيّر و تشخيص اين دو نوع از يكديگر است.

توضيح: آن قسمت از مسائل اخلاقى و شؤون اجتماعى و قوانين مدنى و جزايى كه از اصول فطرى و غرايز ثابت انسانى مايه مى گيرد و طبعاً در همه جوامع و اجتماعات يكسان است، قوانين مربوط به آن، در اسلام ثابت و لا يتغيّر مى باشند و جزئيّات آن در فقه اسلامى پيش بينى شده است.

امّا آن سلسله از مقرّراتى كه مربوط به شرايط خاصّ زمانى و مكانى است و جوامع نسبت به آن با هم فرق دارند، براى آنها در قوانين اسلامى فقط يك سلسله اصول كلّى تعيين شده كه با توجّه به آنها بايد جزئيّات آن طبق نيازمندى هاى اعصار و قرون و جوامع مختلف به وسيله محقّقان اسلامى تعيين گردد.

ص: 101

براى توضيح موارد اين دو صورت و تشريح ملاك قوانين ثابت و مقرّرات متغيّر، توجّه شما را به مطالب و مثال هاى زير جلب مى نماييم:

هر انسانى-/ با قطع نظر از شرايط مختلف زمانى و مكانى-/ داراى يك سلسله غرايز و روحيات و خواست هاى درونى است كه معرّف وجود او بوده و او را از حيوانات جدا مى سازد و اين غرايز-/ و به اصطلاح اين امور فطرى-/ جزء حقيقت وجود اوست و با گذشت زمان هرگز تغيير نمى پذيرد.

مثلًا، انسان يك موجود اجتماعى است كه براى زندگى دسته جمعى آفريده شده است.

همچنين او در زندگى خود به تشكيل خانواده نياز دارد و بدون اين اجتماع كوچك، زندگى طبيعى براى او امكان پذير نيست. بنابر اين دو اصل، يعنى زندگى انسان به صورت اين اجتماع «بزرگ» و «كوچك»، جزء حقيقت وجود اوست و هرگز از او جدا نمى گردد؛ در اين صورت قوانين مربوط به برقرارى نظم و عدالت اجتماعى و روابط حقوقى افراد و وظايف زن و شوهر در برابر يكديگر، همواره بايد ثابت و ابدى باشد؛ زيرا جامعه انسانى با تمام تحوّلات و تغييراتى كه دارد، هرگز اصل «اجتماعى بودن» انسان را تغيير نمى دهد؛ بنابر اين قوانينى كه براى حفظ اجتماعى بدون وى تنظيم مى گردد، هرگز تغيير نخواهد پذيرفت.

چنين زندگى انسان برخلاف جانداران ديگر مانند زنبور عسل و مورچه كه زندگى دسته جمعى دارند، براساس قانون تكامل نهاده شده، بنابر اين قوانين مربوط به اصول تكامل اجتماع بايد هميشه ثابت و لا يتغيّر باشند.

علاقه پدر و مادر به كودكان يك علاقه فطرى و طبيعى است، حقوقى كه بر اين اساس-/ مانند ارث و تربيت-/ وضع مى گردد بايد ثابت و ابدى باشند.

در اين موارد نمونه هاى فراوان ديگرى وجود دارد كه مدلّل مى سازد كه اساس قوانين اسلامى را فطرت و غريزه ثابت و پايدار انسان تشكيل مى دهد، در

ص: 102

اين صورت بايد قوانين مربوط به آنها ابدى و دائمى باشند؛ زيرا درست است كه قيافه اجتماع در هر عصر دگرگونى پيدا مى كند، ولى انسان قرن بيستم از نظر فطرت و روحيه و غريزه و تمايلات ثابت طبيعى مثل همان انسان قرن دهم است و انسانيّت و مشخّصات و روحيّات هر دو از نظر كلّى يكى است و هرگز غرايز و مشخصّصات وجودى آنها دگرگون نگرديده است.

اسلام روى همين جهت-/ در اين موارد-/ براى اجتماع، اصول حقوق افراد، روابط عمومى مردم، روابط خانوادگى، ازدواج، تجارت، مسائل مالى و مانند آنها، قوانين ثابتى وضع نموده است.

گذشته از اين، يك سلسله كارهاست كه مصالح و مفاسد فردى و اجتماعى ثابت و پايدارى دارند كه با گذشت زمان تغيير نمى پذيرد و طبعاً بايد قوانين ثابت و لا يتغيّرى داشته باشند، مثلًا دروغ، خيانت، هرزگى و بى بند و بارى همواره زشت و بد و تباه كننده اجتماع بوده و هست.

از اين نظر بايد تحريم و ممنوعيّت آنها ابدى و دائمى باشد، زيرا اگر چه قيافه اجتماع عوض مى شود ولى زيان اين اعمال همان است كه بوده؛ همچنين قوانين مربوط به تهذيب نفس و فضايل اخلاقى و سجاياى انسانى، مانند وظيفه شناسى، نوعدوستى و رعايت عدالت و ده ها مانند اينها بايد دائمى و هميشگى باشد و تغيير و تبديل در آنها راه پيدا نكند، بنابر اين، قانون مربوط به هزار و چهارصد سال پيش در اين گونه مسائل و مسائل ديگرى كه براساس فطريّات و غرايز انسانى است، با يك واقع بينى خاصّى كه مبتنى بر شناخت حقيقت انسان و ارزيابى غرايز او وضع شده است، خواهد توانست اجتماع كنونى و همچنين اجتماعات آينده را به وضع خوبى اداره كند، اين بحث در مورد قوانين ثابت بود.

انسان علاوه بر اين غرايز ثابت و لا يتغيّر، داراى يك سلسله شرايط زمانى و

ص: 103

مكانى است كه با دگرگونى آنها وضع او نيز تغيير خواهد نمود، در اين صورت كلّيّه مقرّرات مربوط به اين موضوع بايد در حال تغيير بوده باشد؛ از اين نظر در اسلام براى اين نوع موضوعات، احكام خاصّى وضع نشده است و همواره تابع شرايطى است كه پيرامون آنها وجود دارد. البتّه تغيير و تحوّل در اين موضوعات به آن معنا نيست كه تحت هيچ قانونى داخل نباشند، بلكه اين قسم مقرّرات بايد با توجّه به يك سلسله اصول كلّى ثابت استنباط واجرا گردند. براى توضيح اين نوع مقرّرات، مثال هاى زير را مى آوريم:

مثلًا، حكومت اسلامى درباره مناسبات خود با اجانب نمى تواند براى ابد نظر واحدى اتّخاذ كند؛ گاهى شرايط ايجاب مى كند كه از در دوستى وارد گردد و مناسبات دوستانه اى برقرار سازد و روابط تجارى وسيعى به وجود آورد و گاهى شرايط ايجاب مى كند كه شدّت عمل به خرج داده و روابط خود را قطع كند و روابط تجارى را تا مدّتى تحريم يا محدود نمايد و موضوع معروف تحريم تنباكو به وسيله يكى از مراجع بزرگ پيشين در برابر يك دولت انحصار طلب استعمارى، يكى از همين مواردى است كه در تاريخ معاصر رخ داده است.

اسلام در مسائل دفاعى و نوع اسلحه جنگى و نحوه استقلال و تماميّت ارضى و جلوگيرى از نفوذ دشمنان، احكام خاصّى ندارد، بلكه بايد با در نظر گرفتن اوضاع و احوال موجود، مقرّرات و احكامى از طرف حكومت اسلامى در نظر گرفته شود و از راهى كه به حفظ مقاصد اسلام كمك كند اقدام گردد.

از اين نظر، اسلام در تقويت بنيه دفاعى به وضع يك اصل كلّى دست زده و مصداق و نوع سلاح و تاكتيك را معيّن نمى كند و مى فرمايد: «وَاعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّة؛ هر نيرويى در قدرت داريد، براى مقابله با آنها (/ دشمنان آماده سازيد!»(1) و اگر در ذيل آيه فرموده است كه اسبان نيرومندى تهيّه نماييد، براى


1- سوره انفال، آيه 60.

ص: 104

بيان مصداق رايج آن زمان بوده، زيرا نيرومندترين وسيله نقل و انتقال در آن زمان اسب بوده است.

همچنين در مسائل مربوط به فرهنگ و توسعه علوم و نحوه حفظ امنيّت داخلى و برقرارى نظم و آرامش و ...، مقررّات خاصّى وضع نكرده است و تمام اينها را به نظر حكومت اسلامى-/ مقامى كه از نظر قوانين اسلام صلاحيّت حكومت را دارد-/ موكول نموده است.

اسلام فقط به تحصيل دانش هاى مفيد دعوت نموده و توسعه و گسترش فرهنگ اسلامى و انسانى را خواستار شده است، ناگفته پيداست كه وسايل گسترش و نحوه تحصيل، نسبت به شرايط زمانى و مكانى تغيير مى يابد و دگرگون مى گردد و همچنين موضوع حفظ امنيّت و برقرارى نظم و ....

البتّه بايد توجّه نمود كه تشخيص احكام ثابت از مقرّرات متغيّر در صلاحيّت مراجع عالى شرع است و هيچ شخص و مقامى نمى تواند بدون مراجعه و تصديق اين مقامات عالى شرع، در اين موارد اظهار نظر كند.

ص: 105

2- قرآن و مسأله خاتميّت

چگونه قرآن بر خاتميّت پيامبر اسلامى گواهى مى دهد؟

سؤال

بسيارى از افراد سؤال مى كنند كه مسلمانان جهان به پيروى از كتاب آسمانى خود بر اين مطلب اتّفاق نظر دارند كه پيامبر اسلام خاتم پيامبران و آخرين سفير الهى است كه براى هدايت بشر برانگيخته گرديده و آيين و كتاب و قرآن او، آخرين آيين و كتاب آسمانى است كه براى جامعه بشرى فرو فرستاده شده است؛ اكنون بفرماييد در كجاى قرآن به خاتميّت پيامبر اسلام تصريح شده تا از اين طريق، هرگونه راه شكّ و ترديد به روى افراد بى غرض بسته شود.

پاسخ

نخست بايد توجّه نمود كه شرايع آسمانى اگرچه در آغاز نظر به صورت شريعت هاى مختلف جلوه مى كند و انسان تصوّر مى كند اديان متعدّد و گوناگونى براى بشر عرضه شده و رابطه آنها از هم گسسته است و حدّ مشتركى ميان آنها وجود ندارد، ولى حقيقت برخلاف اين تصوّر است؛ بلكه از روز اوّل، اركان نخستين شريعتى كه به وسيله حضرت نوح براى بشر عرضه شده (1) با حقيقت


1- شايد براى گروهى تصوّر اين مطلب كه نخستين شريعت آسمانى براى بشر، به وسيله حضرت نوح عرضه گرديده است مشكل باشد و با خود بگويند: چگونه مى توان گفت براى نخستين بار شريعت آسمانى به وسيله حضرت نوع براى بشر عرضه شده است، در صورتى كه پيش از وى پيامبرانى براى هدايت بشر برانگيخته شده بودند؟ ولى با توجّه به يك مطلب اين مشكل خود به خود برطرف مى شود و آن اين كه اعزام انبيا همراه با فرستادن شريعت نيست؛ زيرا مقصود از شريعت يك رشته قوانين فردى و اجتماعى است كه بشر را به سوى تكامل مادّى و معنوى سوق دهد؛ فرستادن چنين شريعتى فرع استعداد و آمادگى فكرى و روحى بشر براى پذيرش آن است و تا شايستگى براى درك مفاهيم دين و نياز به جعل قوانين در بشر پيدا نشود، انزال شريعت و جعل قوانين براى آنان لغو و بيهوده خواهد بود. از اين نظر برنامه پيامبران پيش از نوح بسيار ساده بوده و از حدود دعوت به مسائل فطرى كه هر فرد با سرشت انسانى آن را درك مى كند تجاوز نمى كرد و بر اثر كمى استعداد و نبودن زندگى دسته جمعى در ميان انسانها كه شارع را براى تشريع قوانين ملزم سازد، سفراى آسمانى براى بشر از طرف خداوند حامل پيامى خاص و شريعتى نبوده و فقط مأمور بودند كه آنها را به سوى ادراكات نخستين انسانى مانند توجّه به خدا و نيكى به انسان ها و دورى از ظلم و تجاوز و ... كه براى انسانها فطرى و قابل درك است هدايت نمايند.

ص: 106

ص: 107

شريعتى كه براى پيامبر خاتم نازل گرديده، يكى است و جهات مشترك زيادى ميان آنها وجود دارد كه همه آنها را به صورت يك آيين واحد و به هم پيوسته كه به مرور زمان و تكامل اجتماع تكامل يافته است، در آورده و سرانجام به شكل يك آيين جامع كه بشر را از هر نوع تشريع و قانون بى نيار ساخته، عرضه شده است.

از اين نظر، قرآن اعلام مى كند كه از روز نخست خداوند جز يك آيين كه آن هم آيين «اسلام» است، آيين ديگرى براى بشر تشريع نكرده است (1) و هرگاه بشر از غير اين آيين پيروى كند، از او پذيرفته نخواهد شد.(2) قرآن مجيد، افكار گروهى را كه ابراهيم قهرمان توحيد را يهودى و يا نصرانى معرّفى مى كنند، سخت تخطئه كرده و مى گويد: ابراهيم مسلمانى بيش نبوده است.(3)


1- انَّ الدّينَ عِنْدَ اللَّهِ الاسْلام( سوره آل عمران، آيه 19)
2- وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقَبَلَ مِنْهُ( سوره آل عمران، آيه 85)
3- ما كانَ ابْراهيمُ يَهُودِيّاً وَ لا نَصْرانيّاً وَ لكِنْ حَنيفاً مُسْلِماً و ما كانَ مِنَ المُشْرِكينَ( سوره آل عمران- / آيه 67) مقصود از اسلام در اين آيات همان تسليم در برابر اراده خداست بطورى كه جز خداوند وليّى براى خود اختيار نكند.

ص: 108

بنابر اين، شرايع آسمانى در حقيقت، شريعت واحدى هستند كه بر اثر تكامل اجتماعات بشرى و پيدايش نيازمندى هاى روز افزون، تكامل يافته و سرانجام به صورت يك آيين جامع به وسيله خاتم پيامبران براى بشر عرضه شده است و در حقيقت اين آيينها بسان كلاس هاى مختلفى هستند كه از دبستان شروع و به دوره دكترا منتهى مى گردد.

دلايل خاتميّت

مسأله خاتميّت و خاتم بودن پيامبر عاليقدر اسلام از نظر علما و دانشمندان اسلامى، از ضروريّات دين و بديهيّات آيين مقدّس اسلام به شمار مى رود و هر فرد بيگانه و اجنبى، پس از تماس با افراد و جامعه هاى اسلامى، اين حقيقت را بخوبى درك و لمس مى كند و هرگز ممكن نيست كه فردى در يك محيط اسلامى زندگى نمايد، امّا موضوع خاتميّت به گوش او نخورد و از آن آگاه نگردد و اين خود نشانه ضرورى بودن مسأله خاتميّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است.

هرگاه از «ضرورى» بودن آن و اين كه خاتميّت مورد اتّفاق و اجماع مسلمانان جهان است بگذريم، از ميان آيات قرآن ورشنترين آيه اى كه بر خاتم بودن پيامبر اسلام تصريح مى كند، آيه زير است: «ما كانَ مُحَمّد ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ و خاتَمَ النَّبِيّينَ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شىٍ ء عَليماً؛ محمّد صلى الله عليه و آله پدر هيچ يك از مردان شما نبوده و نيست؛ ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبر است و خداوند به همه چيز آگاه است!»(1) براى روشن شدن مفادّ آيه، لازم است كه پيرامون لفظ «خاتم» توضيح داده شود؛ خاتم در لغت عرب، به چيزى گفته مى شود كه با آن آخر نامه مُهر


1- سوره احزاب، آيه 40.

ص: 109

مى گردد. در گذشته مُهر انسان به جاى امضا او بود و هم اكنون اسناد و نامه هاى مهم را علاوه بر امضا، مهر نيز مى كنند و در دواير دولتى و مقامات رسمى، مهر اداره موقعيّت خود را هنوز حفظ كرده است. مُهرِ نامه و يا سند، علاوه بر اين كه گواه بر صحّت انتساب آن به دارنده مهر است، خود دليل بر ختم و پايان يافتن نامه و سند، به شمار مى رود و در نتيجه محتويات نامه و يا سند، تا آن جا اعتبار دارد كه در محدوده مهر قرار گيرد و چيزى كه خارج از محدوده مهر باشد از اعتبار ساقط بوده و ربطى به صاحب مهر ندارد.

در گذشته براى بستن در ظرف هايى كه محتوياتى مانند عسل و سركه و انواع مايعات داشت به جاى وسايل امروز، از قير و يا گل مخصوصى (1) استفاده نموده، سپس روى آن را مهر مى كردند تا دليل بر دست نخوردگى آن باشد.(2) خلاصه «خاتم» يعنى چيزى كه با آن نامه ها و اسناد و دفاتر و ظروف مهر مى شد(3) و اگر در زبان عرب به انگشتر «خاتم» مى گويند براى اين است كه در گذشته مهر آنان، انگشتر آنها بود، و سلاطين و شيوخ قبايل و بزرگان مملكت، نامه و اسناد خود را با انگشتر خود كه معمولًا نام شخص در آن حك مى شد، مهر مى كردند.(4) هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تصميم گرفت دعوت خود را گسترش دهد و با پادشاهان و زمامداران وقت مكاتبه نموده و سفيرى اعزام نمايد، دستور داد تا براى او انگشترى تهيّه نمايند كه در آن «محمّد رسول اللَّه» حك گردد، وى تمام


1- در لغت عرب به آن« ختام» مى گفتند و مقصود از آيه i« وَ خِتامُهُ مِسْكَ»\E نيز همين است، يعنى چيزى كه با آن درهاى مايعات بهشتى را لاك و مهر مى كنند، بوى مشك مى دهد.
2- مقدّمه ابن خلدون، جلد 1، صفحه 220.
3- در كتاب هاى لغت و تفسير، هنگامى كه لفظ خاتم را تفسير مى كنند مى گويند:« خاتم» به معناى« مايختم به» است، يعنى چيزى كه با آن نامه و سند و غيره مهر مى شود.
4- مقدّمه ابن خلدون، جلد 1، صفحه 220.

ص: 110

نامه هاى خود را با آن انگشتر مهر مى كرد.(1) بنابر اين، معناى ابتدايى «خاتم» انگشتر نيست، بلكه مفادّ اوّلى آن همان وسيله اى است كه با آن نامه و اسناد و احياناً درهاى ظروف مُهر مى شد و اگر به انگشتر خاتم مى گفتند، براى اين بود كه با آن دو كار انجام مى گرفت.

امروزه نيز در كشورهاى عربى به انواع مهرها-/ از فلزّى گرفته تا پلاستيكى-/ كه با آن نامه و اسناد و دفاتر دولتى مهر مى گردد و يا خانه و انبار و مؤسّسه اى لاك و مهر مى شود، «ختم» مى گويند.

روى اين بيان، معناى «خاتم النّبيين» روشن گرديد؛ زيرا مفادّ آن اين است كه محمّد صلى الله عليه و آله شخصيّتى است كه با او درهاى نبوّت كه از زمان حضرت آدم تا زمان وى به روى بشر باز بود، مهر و بسته شد و اين فيض الهى بر اثر بى نيازى جامعه انسانى از پيامبر و دين مجدّد، به پايان رسيد و بار ديگر پيامبرى پس از وى نخواهد آمد و همان طور كه با مهر، پايان يافتن محتويات نامه اعلام مى گردد و مى رساند كه مقصود نويسنده از نامه به آخر رسيده است، همچنين با اعزام پيامبر اسلام، پايان يافتن اين فيض و به آخر رسيدن و ختم جريان اين موهبت الهى، اعلام گرديد و غرض از اعزام رسل و پيامبران به آخر رسيد، گويى كه وجود او بسان مهر است كه به باب نبوّت خورده و اين در را براى ابد به روى بشر بسته است.

تصرّف ناروا در معناى خاتم

خنده آرو، تصرّف نابجا و مضحكى است كه برخى از فِرَق ضالّه درباره «خاتم النّبيين» انجام داده اند و براى اغواى مريدان خود چنين وانمود كرده اند كه مقصود از «خاتم» در آيه، همان انگشتر است و هدف از تشبيه پيامبر به انگشتر


1- طبقات كبرى، جلد 1، صفحه 258.

ص: 111

بيان موقعيّت پيامبر در ميان پيامبران مى باشد، زيرا همان طور كه انگشتر زينت دست به شمار مى رود، همچنين وجود پيامبر اسلام در ميان پيامبران زينت آنان مى باشد.

اين تأويل به قدرى سست است كه حتّى پايه گذار اين مسلك و حزب، در برخى از كتاب هاى خود ناچار شده است كه خاتم را به همان معناى صحيح خود تفسير كند و اين تأويل غلط را رها سازد.(1) تفسير خاتم به انگشتر، يك نوع خيالبافى است كه براى فريب دادن ساده لوحان صورت گرفته است و هرگز در لغت عرب معناى واقعى «خاتم»، انگشتر نيست؛ بلكه همان طور كه گفته شد به معناى چيزى است كه با آن اسناد و دفاتر را مهر مى كردند و اگر به انگشتر نيز خاتم مى گفتند به اين دليل بود كه با آن نيز نامه و دفتر و سند را امضا و مهر مى كردند.

ما در تفسير قرآن هرگز حق نداريم از پيش خود براى لغتى معنايى بتراشيم، بلكه بايد از استعمالات رايج در ميان عرب زبانان پيروى كنيم؛ در صورتى كه هيچ گاه در لغت عرب لفظ خاتم كنايه از زينت به كار نرفته و هرگز نمى گويند فلانى خاتم خانواده خود است و مقصود اين باشد كه او زينت آنهاست و اگر هدف از توصيف پيامبر به خاتميّت، بيان موقعيّت او در ميان آنان بود و اين كه او زينت اين گروه است، لازم بود از استعمالات رايج در اين زمينه پيروى نموده و بگويد: پيامبر اسلام «تاج» و «اكليل» انبياست.

چهارده قرن همه مسلمانان جهان از اين لفظ همان معناى خاتميّت را فهميده اند و در احاديث اسلامى در بيان موقعيّت پيامبر نسبت به خاتميّت اين لفظ به كار برده شده است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:


1- اشراقات، صفحه 292.

ص: 112

«انَّ اللَّهَ خَتَمَ بِنَبِيِّكُمُ النّبِيينَ، فَلا نَبِىَّ بَعْدَهُ، وَ خَتَمَ بِكِتابِكُمُ الْكُتُبَ فَلا كِتابَ بَعْدَهُ وَ انْزَلَ فيهِ تِبْيانُ كُلِّ شَىٍ ء؛ خداوند به وسيله پيامبر شما باب نبوّت را ختم نمود، ديگر پس از او پيامبرى نخواهد آمد و با كتاب او به نزول كتاب آسمانى پايان داده، پس از آن ديگر كتابى نازل نخواهد شد؛ اين كتاب روشنگر همه چيز است!»(1) برخى از آنان تصرّف نابجاى ديگرى در لفظ «خاتم» نموده اند و مى گويند كه خاتم در آيه به معناى مُهر است، ولى هدف از توصيف پيامبر به «خاتم پيامبران» همان تصديق حقّانيّت انبياى گذشته است؛ زيرا همان طور كه مهر گواهى بر صحّت مضامين يك نامه مى دهد، همچنين پيامبر اسلام نيز بر صحّت و استوارى همه پيامبران گواه است.

اين تفسير از نظر بى پايگى دست كمى از اوّلى ندارد، زيرا درست است كه مهر بر صحّت يك نامه گواهى مى دهد، ولى هرگز در لغت عرب سابقه ندارد به شاهد و گواه، خاتم بگويند بطورى كه اگر كسى پاى نامه اى را امضا كرد و يا بر حادثه اى گواهى داد، بگويند او «خاتم» است.

گذشته از اين، تصديق انبيا از خصايص پيامبر اسلام نيست و هر پيامبر بعدى نه تنها مصدّق پيامبر پيشين، بلكه تمام انبياى گذشته بوده است؛ خداوند حضرت مسيح را چنين معرّفى مى كند: «وَ اذْ قالَ عِيسَى بْنُ مَرْيَمَ يا بَنى اسْرائيلَ انِّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوْراةِ؛ و (به ياد آوريد) هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت: اى بنى اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى كه تصديق كننده كتابى كه قبل از من فرستاده شده (/ تورات مى باشم».(2) ضمناً بايد توجّه داشته باشيم كه دلايل قرآنى خاتميّت منحصر به اين آيه نيست، بلكه آيات متعدّد ديگرى بر خاتميّت رسالت جهانى پيامبر اسلام گواهى مى دهد و براى اختصار فقط به بيان يك آيه پرداختيم.


1- وافى، جزء 2، صفحه 144.
2- سوره الصّف، آيه 6.

ص: 113

3- آيا شرايع پيشين ناقص بوده اند؟

سؤال

مى دانيم كه آيين اسلام جامعترين آيينى است كه از طرف خداوند براى بشر فرستاده شده است و لازمه اين سخن اين است كه آيين هاى پيشين، همگى نسبت به آيين اسلام «ناقص و نارسا» بوده باشند، در اين صورت اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه خداوند در گذشته براى هدايت بشر آيين ناقص و نارسا فرستاده است، در صورتى كه مقام خداوند از ارسال آيين ناقص منزّه مى باشد؟!

پاسخ

دلايل جهانى و خاتم بودن آيين اسلام بخوبى اين مطلب را ثابت مى كند كه پس از طلوع اسلام براى تكامل مادّى و معنوى بشر و آگاهى او از وظايف الهى، راهى جز پيروى از اين دين نيست.

البّته هركدام از اديان گذشته در زمان خود، راه صحيحى براى تكامل بشر و توجّه او به خدا بوده و بشر در پرتو اين اديان به سوى تكامل روحى و معنوى پيش رفته است؛ ولى پس از ابلاغ آيين اسلام-/ كه آيين جهانى و خاتم اديان است-/ پيمودن راه هاى ديگر خطاست و غير اين آيين، نمى تواند انسان را به اهداف

ص: 114

عالى تر و كامل ترى كه مناسب «امّت تكامل يافته» است برساند.

ولى در عين حال هركدام از اين اديان در زمان و عصر خود كاملترين دين بودند كه براى هدايت مردم از طرف خداوند آمده است.

براى توضيح مى توان گفت كه: مجموع اديان آسمانى بسان كلاس هاى مختلف دانشكده اى است كه دانشجويى در آن به تحصيل و تكميل خود مى پردازد؛ آنچه را كه دانشجو در سال هاى نخست مى آموزد در عين اين كه صحيح و پا برجاست، پايه اى است براى كلاس هاى بالاتر و مطلبى را كه در كلاس هاى بالاتر تحصيل مى كند، همگى مكمّل اصولى است كه در سال هاى نخست آموخته است.

بنابر اين، برنامه هر كلاسى نسبت به دانشجوى ويژه خود بهترين برنامه است و اگر وضع غير اين باشد (مثلًا براى دانشجويان سال اوّل، برنامه كلاس هاى بالاتر پياده شود) جز اتلاف وقت نتيجه اى نخواهد داشت؛ همان طور كه اگر براى دانشجويان دروه عالى برنامه دوره اوّل اجرا گردد، آنان به هدفى كه براى آن تربيت مى شوند نخواهند رسيد.

آيا در اين صورت كسى به خود اجازه مى دهد كه بگويد برنامه كلاس هاى پايين ناقص است و مطالبى را كه دانشجويان در آن كلاس ها مى آموزند نارسا مى باشد، يا اين كه بايد گفت: برنامه هاى هر كلاسى نسبت به دانشجوى ويژه خود، بهترين برنامه اى است كه تنظيم شده و آنچه را كه دانشجويى در آن كلاس مى آموزد پايه اى براى ارتقا به كلاس هاى بالاتر است.

همان طور كه داورى ما نسبت به كلاس هاى يك دانشكده چنين است و برنامه هر كلاس را نسبت به محصّل مخصوص به خود ناقص و نارسا نمى دانيم، داورى ما نسبت به اديان گذشته كه براى هدايت و تكميل جامعه انسانى تنظيم و نازل گرديده است نيز چنين مى باشد.

و معناى ناسخ بودن آيين اسلام نسبت به آيين هاى ديگر و كامل و جامع بودن آن

ص: 115

در برابر آيين هاى پيشين، اين نيست كه آيين هاى پيشين از اصل و ريشه باطل و يا نادرست و يا ناقص و نارسا بوده اند؛ زيرا آيينى كه از طرف خداوند دانا براى هدايت گروهى از بشر فرو فرستاده مى شود هرگز نمى تواند ناقص و نادرست باشد؛ بلكه هر كدام از اين آيين ها در جاى خود و عصر خويش كاملًا صحيح و رسا بوده و براى رسانيدن بشر آن عصر به هدفى كه شايستگى آن را داشته است، كافى و رسا بوده اند.

ولى براى بشر تكامل يافته، بشرى كه مى تواند قلّه هاى بلندترى از كمالات مادّى و معنوى را تسخير كند، بايد فكر ديگرى كرد و راه ديگرى در اختيار او گذاشت كه بتواند با پيمودن اين راه، به اين قلّه هاى بلند دست يابد و از كسب كمالات بلندترى كه براى آنها شايستگى دارد باز نماند، به همين دليل اديان آسمانى يكى پس از ديگرى براى تربيت انسان در مراحل مختلف نازل شده تا به آيين اسلام كه تكامل يافته ترين مذهب مى باشد رسيده است.

ص: 116

4- دين نياكان پيامبر اسلام

سؤال

دين پدر و اجداد پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله چه بوده و اين كه مى گويند اينها به دين ابراهيم خليل عليه السلام بوده اند منظور چيست و چرا دين مسيح را نپذيرفتند؟

پاسخ

مطابق مدارك و اخبارى كه از پيشوايان ما به ما رسيده است، پدران و اجداد پيغمبر صلى الله عليه و آله همه موحّد و يكتاپرست بوده اند و منظور از پيروى از آيين ابراهيم عليه السلام هم همين است؛ زيرا ابراهيم عليه السلام يكى از قهرمانان بزرگ توحيد و مبارزه كنندگان با بت پرستى و شرك بوده است و مجاهدت هاى اين پيغمبر بزرگ در راه خداوند يگانه و بر انداختن آيين بت پرستى و شرك معروف است و لذا گاهى قرآن، ما مسلمانان را با اين كه داراى دين مقدّس اسلام هستيم ملّت ابراهيم و پيرو آيين ابراهيم مى نامد كه منظور همان توحيد خالص است.

تنها آيينى كه در محيط حجاز و در ميان عرب ها معروف بود و پيرو داشت، همان آيين ابراهيم عليه السلام بوده است؛ و برخى از سنن ابراهيم، حتّى درميان بت پرستان شايع بود و در زبان عرب به آيين ابراهيم، دين حنيف مى گفتند؛ آيين يهود و مسيح كمتر به خاك حجاز نفوذ كرده بود و فقط در مدينه و خيبر و مرزهاى

ص: 117

يمن، گروهى كليمى و مسيحى زندگى مى كردند، روى اين قراين مى توان گفت كه نياكان پيامبر پيرو آيين ابراهيم بوده اند.

ص: 118

5- آيا پيامبر اسلام مى خواند و مى نوشت؟

سؤال

آقاى سيّد عبداللّطيف رييس انستيتوى مطالعات فرهنگى، در مقاله خود كه درباره باسواد بودن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نوشته است، با ذكر دلايلى معتقد شده كه پيامبر اسلام، پيش از بعثت مى خواند و مى نوشت و اين كه در ميان مسلمانان معروف است كه پيامبر اسلام فاقد سواد بوده ظلم بزرگى است كه از ناحيه پيروان آن حضرت بر او وارد آمده است، آيا اين مطلب صحّت دارد؟

پاسخ

ما پيش از آن كه ادلّه نويسنده نامبرده را بررسى كنيم نقطه بحث را از نظر مسلمانان معيّن كرده و منظور مسلمانان را از «امّى» بودن پيامبر توضيح مى دهيم تا هرگونه اشتباهى در اين زمينه رخ داده است برطرف گردد.

1-/ ما معتقديم كه: پيامبر اسلام سرآمد جهان بشريّت از نظر علم و عمل بوده، كتاب آسمانى و قوانين و احكام او، مواعظ و نصايح و دستورالعمل هاى مختلف او، گواهى روشن بر علوم سرشار و معارف دينى فوق العاده اوست.

2-/ ما معتقديم كه: پيامبر اسلام به رموز جهان خلقت و اسرار آفرينش و قوانينى كه در سراسر جهان هستى حكومت مى كند واقف بوده و اين مطلب نه تنها

ص: 119

مورد انكار احدى از مسلمانان نيست، بلكه خودى و بيگانه در برابر آثار و سخنان و قرآن عظيم او سر تعظيم فرود مى آورند.

3-/ ما معتقديم كه: آن پيشواى بزرگ، همه اين كمالات را از طريق وحى گرفته و در مكتب نبوّت تمام اين دروس و معارف را آموخته است، هرگز پيش معلّمى درس نخوانده و كسب دانش نكرده است؛ زيرا نبوّت يك نبوغ فردى و اجتماعى نيست كه دارنده آن بسان ساير نوابغ از طريق تعليم و تعلّم اين برترى را به دست آورد، بلكه يك موهبت الهى است كه به افراد لايق و شايسته عطا مى شود.

4-/ مسلمانان با اعتراف به مراتب ياد شده مى گويند كه: آن حضرت يك فرد امّى بوده و مقصود از امّى اين است كه درس نخوانده بود، نه اين كه فاقد سواد و دانش بوده است و تمام اشتباه در اين نقطه است، زيرا «درس نخوانده» به معناى بى علم و دانش بودن نيست همچنان كه پيامبران بزرگ درس نخوانده اند ولى بزرگترين معلّمان در عالم بشريّت بوده اند. حضرت آدم يك فرد درس نخوانده بود، ولى به تصريح قرآن مجيد معلّم فرشتگان بود، چنان كه در سوره بقره بطور تفصيل اين مطلب در طىّ آيه هاى 28 تا 32 بيان شده است.

هرگاه مقصود از باسواد بودن پيامبر اطّلاع وسيع و علوم سرشار او حتى از طريق وحى باشد، اين مطلب مورد تصديق تمام مسلمانان است و اگر مقصود از باسواد بودن اين است كه بسان ديگران در مكتب هاى معمولى درس خوانده و استاد ديده، صفحات پرافتخار زندگى آن حضرت و صريح آيات قرآن شديداً آن را تكذيب مى كند.

5-/ مسلمانان معتقدند كه: آن حضرت پيش از بعثت نه كتابى را مى خواند و نه صفحه اى مى نوشت و اين مطلب را خود قرآن با كمال صراحت در سوره عنكبوت، آيه 48 بيان نموده، چنان كه مى فرمايد: «پيش از نزول قرآن كتابى را نمى خواندى و با دست خود چيزى نمى نوشتى، براى اين كه كافران پس از بعثت

ص: 120

در آيين و نبوّت تو شك نكنند» و تفصيل اين مطلب در پاسخ ادلّه نويسنده خواهد آمد.

آيا آن حضرت پس از بعثت مى خواند و مى نوشت، يا نه؟ در اين مورد يك نظر قطعى صد در صد نيست، مشهور اين است كه آن حضرت بعد از بعثت نيز عملًا نمى خواند و نمى نوشت و تمام نامه هاى پيامبر را ديگران مى نوشتند و خود او انشا مى كرد و روايات اسلامى اين نظر را تأييد مى كند.

آرى، برخى از علما اعتقاد دارند كه نخواندن و ننوشتن او گواه بر عدم قدرت او بر نوشتن و خواندن نيست؛ زيرا خواندن و نوشتن يك كمال بزرگى است كه نمى توان گفت پيامبر اسلام فاقد اين كمال بوده است-/ اگر چه او از اين كمال استفاده اى نمى كرد.

مرحوم مجلسى در بحار، فصل «حديبيّه» مى فرمايد: توانايى آن حضرت نسبت به خواندن و نوشتن مورد ترديد نيست؛ شخصيّتى كه صاحب اين همه معجزات و كرامات و اين همه معارف و علوم است، چطور مى شود به يك سلسله حروف و نقوش آشنايى نداشته باشد.(1) آنچه كه الآن مطرح است اين است كه آيا دلايل اين نويسنده هندى اثبات مى كند كه پيامبر يك فرد تحصيل كرده بود؟ و آيا اثبات مى كند پيامبر اسلام پيش از بعثت و پس از آن قادر به خواندن و نوشتن بود و از اين قدرت استفاده مى كرد؟

اكنون نظريّه و دلايل نويسنده نامبرده را بررسى مى كنيم

1-/ او مى گويد: مفسّران براى اين كه ثابت كنند كه قرآن كلام پاك و خالص خداست و پيامبر چيزى بر آن نيفزوده است، چنين پنداشته اند كه راه حلّ آن اين است كه پيامبر اسلام را فاقد سواد معرّفى نمايند، در صورتى كه شخص مبعوث شده از طرف خداوند، مطلقاً-/ خواه فاقد سواد باشد يا نه-/ در كلام خدا دخل و


1- بحارالانوار، جلد 16، صفحه 136.

ص: 121

تصرّف نمى كند.

پاسخ: گفتار فوق شگفت آور است و هرگز چنين نظرى در كتاب هاى معتبر علماى اسلام پيدا نمى شود و بطور مسلّم مانع حقيقى از دخل و تصرّف پيامبران در كلام الهى، شايستگى روحى و به اصطلاح «عصمت» آنهاست، نه فقدان سواد.

ولى با اعتراف به مطلب مزبور، مسلمانان پيامبر اسلام را به حكم آيه «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الامِّىَّ؛ همان ها كه از فرستاده (خدا) پيامبر امّى پيروى مى كنند»(1) امّى به همان معنا كه گفته شد مى دانند.

نويسنده هندى در تفسير معناى «امّى» و علّت توصيف پيامبر با اين صفت دچار دو اشتباه شده، يكى اين كه تصوّر كرده است علّت امّى دانستن پيامبر براى حفظ قرآن از هرگونه دخل و تصرّف از ناحيه پيامبر بوده، در صورتى كه علّت غير اين بوده، دوّم اين كه خيال كرده معناى «امّى» بى سواد بودن است، در حالى كه معناى آن درس نخوانده و به اصطلاح پيشوايان لغت عربى، كسى كه «لا يقرأ و لا يكتب؛ نمى خواند و نمى نويسد»(2) مى باشد و فاصله اين دو معنا از هم زياد است.

2-/ او مى گويد: قرآن پيامبر را چنين معرّفى مى كند: «وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَالْحِكْمَة؛ و به آنها كتاب و حكمت بياموزد»(3) و حدّاقلّ شايستگى كسى كه مى خواهد محتويات دانش يك كتاب را بياموزد آن است كه بتواند قلم به كار ببندد و يا دست كم آنچه را با قلم نوشته شود، بخواند.

پاسخ: ممكن است كسى بگويد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله قادر به خواندن و نوشتن بود اگر چه مطلقاً حتّى پس از بعثت نيز از اين قدرت بهره بردارى نكرده است ولى با اين اعتراف، اين آيه مدّعاى نويسنده را ثابت نمى كند؛ زيرا طرز تعليم انبيا با روش آموزگاران مدارس فرق دارد؛ زيرا پيامبر اسلام با خواندن آيات الهى از


1- سوره اعراف، آيه 157.
2- به تفسير المنار، جلد 9، صفحه 234 مراجعه شود.
3- سوره آل عمران، آيه 164.

ص: 122

حفظ، و به وسيله بيانات شيرين و راهنمايى هاى علمى، وظيفه سنگين خود (تعليم و تربيت) را انجام مى داد و اين طرز آموزش و پرورش، در گرو خواندن كتاب و نوشتن روى صفحه كاغذ يا تخته سياه نيست.

اشتباه نامبرده اين جاست كه تصوّر كرده طرز تعليم و تربيت پيامبران بسان آموزگاران و دبيران مدارس است، در صورتى كه زندگى پر افتخار پيامبران-/ خصوصاً زندگى رسول خدا-/ برخلاف اين مطلب گواهى مى دهد.

3-/ او مى گويد: قرآن مجيد طرفدار مقام علم و قلم است و چنين فرموده: «الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ* عَلَّمَ الانْسانَ مِا لَمْ يَعْلَمْ؛ همان كسى كه به وسيله قلم تعليم نمود و به انسان آنچه را نمى دانست ياد داد.»(1) تا آن جا كه نام يكى از سوره هايى كه در مكّه نازل گرديده سوره «قلم» است؛ بنابر اين، آيا مى توان باور كرد كه با اين همه طرفدارى از قلم، پيامبر كه مأمور تعليم قرآن بوده از به كار بردن قلم اجتناب مى ورزيد!

پاسخ: بطور مسلّم چنان كه گفتيم قدرت بر خواندن و نوشتن خود كمالى است كه پيامبر واجد آن بوده، اعمال و به كار بردن و استعمال آن كمالى است ديگر، ولى روى يك سلسله مصالح بزرگ، پيامبر اسلام از به كار بردن قلم اجتناب مى ورزيد.

زيرا، اگر او بسان مردم ديگر درس مى خواند و نامه مى نوشت، مخالفان نبوّت او آن را دستاويز قرار داده و چنين وانمود مى كردند كه آيين توحيد او و شرايع و احكام وى زاييده افكار و نتيجه مطالعات و بررسى هاى كتاب هاى پيشينيان است و ارتباطى با جهان وحى و خداوند ندارد.

قرآن اين حقيقت را با روشن ترين عبارت بيان كرده است و مى فرمايد: «ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينكَ اذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ؛ تو هرگز


1- سوره علق، آيه 4 و 5.

ص: 123

پيش از اين كتابى نمى خوانى و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند شك و ترديد كنند».(1) با اين كه صفحات زندگى او گواهى مى دهد كه درس نخوانده بود-/ مع الوصف-/ گروهى از يهوديان پيامبر را متّهم كردند كه اين مطالب را از روى كتاب هاى پيشين برداشته است، چنان كه قرآن اين تهمت را از آنان نقل مى فرمايد:

«و قالُوا اساطِيرُ الاوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِىَ تُملَى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ اصِيلًا* قُلْ انْزَلَهُ الَّذِى يَعْلَمُ السِّرَّ فِى السَّمَواتِ وَ الارْضِ انَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً؛ و گفتند: اين همان افسانه هاى پيشينيان است كه وى آن را رونويس كرده و هر صبح و شام بر او املا مى شود. بگو:

كسى آن را نازل كرده كه اسرار آسمان ها و زمين را مى داند؛ او (هميشه) آمرزنده و مهربان بوده است».(2) او با اين همه دورى كه از خواندن و نوشتن داشت، باز از نيش تهمت حسودان آسوده نبود؛ اگر فرضاً دو روز كتابى به دست مى گرفت، صفحاتى را مى نوشت، حربه اى به دست مخالفان و دشمنان او مى افتاد، ديگر آنچه مى خواستند مى گفتند و نسبت مى دادند!

پيامبر در سنّ دوازده سالگى دقايقى چند همراه كاروان قريش با راهبى كه در راه شام بود ملاقات نمود، اكنون خاور شناسان آن را دستاويز قرار داده و جنجالى به راه انداخته اند و با كمال گستاخى مدّعى هستند كه «محمّد» اين حقايق را در آن چند لحظه از راهب شامى آموخته است!

4-/ او مى گويد: قرآن، پيامبر را چنين معرّفى مى نمايد: «رَسُولٌ مِنَ الللَّهِ يَتْلُوا صُحُفَاً مُطَهّرَةً؛ پيامبرى از سوى خدا (بيايد) كه صحيفه هاى پاكى را (بر آنها) بخواند»(3) و ظاهر آيه اين است كه پيامبر قرآن را از رو مى خوانده نه از حفظ.


1- سوره عنكبوت، آيه 48.
2- سوره فرقان، آيه 5 و 6.
3- سوره بينه، آيه 2.

ص: 124

پاسخ: جاى گفتگو نيست كه پيك وحى (جبرئيل) قرآن را از روى نوشته نمى خواند و آن را بر روح و روان و به اصطلاح بر قلب پاك پيامبر (بدون اين كه نوشته اى در كار باشد) نازل مى كرد، چنان كه مى فرمايد: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامينُ* عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذَرينَ؛ روح الامين آن را نازل كرده است، بر قلب (پاك) تو تا از انذار كنندگان باشى».(1) اكنون بايد ديد اين نوشته اى كه نويسنده نامبرده مدّعى است كه پيامبر از روى آن مى خواند چه نوشته اى بود؟ آيا جبرئيل امين نوشته اى به دست پيامبر داد؟

اين مطلب كه با صريح آيه فوق مخالف است، زيرا مركز نزول قرآن روح و قلب مبارك آن حضرت بوده است؛ و يا اين كه خود پيامبر مى نوشت، و يا اين كه پيامبر املا مى كرد و ديگران مى نوشتند و پيامبر از روى آن تلاوت مى كرد؟

بطور مسلّم پيامبرى كه به فرمان و خواست خدا حافظ آياتى بود كه بر او نازل مى گرديد، احتياجى نداشت كه خود بنويسد و يا املا كند كه ديگرى براى او بنويسد و نويسندگان وحى، قرآن را براى خود و ساير مسلمانان مى نوشتند نه براى پيامبر.

لذا در هيچ يك از تواريخ اسلام چنين مطلبى نيست كه پيامبر قرآن را مى نوشت و مى خواند، يا دستور مى داد بنويسند تا از روى آن بخواند؛ روى اين اصل، مقصود از تلاوت صحف از آيه، همان تلاوت از حفظ است؛ و تلاوت صحيفه و به اصطلاح «خواندن كتاب» در عرف و لغت در هر دو معنادستان-/ از حفظ و از روى نوشته-/ به كار برده مى شود.

بنابر اين، لفظ «تلاوت» دليل بر خواندن از روى نوشته نيست. آيا در زبان فارسى به كسى كه اشعار فردوسى و سعدى را از حفظ بخواند، نمى گوييم فلانى يك صفحه يا چند صفحه از شاهنامه و بوستان را خواند، اگر كسى پيام فرماندهى


1- سوره شعراء، آيه 193 و 194.

ص: 125

را براى زير دستان از حفظ بخواند، نمى گويند فلانى پيام فرماندهى را خواند؟

آيه ياد شده بسان آيه هاى ديگرى است كه درباره پيامبر نازل گرديده و او را چنين معرّفى كرده است: «يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ؛ كه آيات او را بر آنها بخواند».(1) اين حقيقت مخصوصاً با توجّه به تاريخ زندگى پيامبر كه همواره قرآن و وحى را از حفظ مى خواند بخوبى روشن مى شود.

5-/ نويسنده نامبره تحت عنوان «پيامبر معلّم است» يك سلسله روايات و متون تاريخى آورده كه اسلام و پيامبر طرفدار علم و دانش و نوشتن بود؛ مثلًا، طلب دانش را بر هر مرد و زن لازم شمرده، حتّى معلّمان و دانش طلبان را بر كسانى كه مشغول عبادت هاى مستحبّى بودند ترجيح داده و در كنار مسجد آموزشگاهى (صفّه) تشكيل داده بوده كه افراد مسلمان در آن جا دانش بياموزند و خود او نيز برنامه كلاس را به عهده مى گرفت و در جنگ «بدر» از اسراى جنگى خواست كه هريك به ده نفر از مسلمانان نوشتن بياموزند و آزاد شوند.

وى پس از نقل اين مطالب نتيجه مى گيرد كه: آيا مى توان تصوّر كرد چنين رهبرى كه اين همه در فكر تعليم و آموزش پيروانش بوده، خود را از فوايد خواندن و نوشتن محروم ساخته باشد؟!

پاسخ: آنچه نويسنده محترم از شواهد تاريخى و آثار اسلامى نقل كرده همه صحيح است؛ ولى هرگز مدّعاى او را (پيامبر اسلام پيش از بعثت و پس از آن مى خواند و مى نوشت) ثابت نمى كند؛ زيرا طرفدارى اسلام از علم و دانش از طرق گوناگون، بر كسى پوشيده نيست.

و بحث در اين است كه آيا پيامبر اسلام پيش از بعثت و پس از آن از اين توانايى استفاده مى كرد و بر خلاف صريح آيه 48 سوره عنكبوت، دست به خواندن و نوشتن مى زد؟ و آيا طرز تعليم پيامبر بسان معلّمان امروز بوده كه از


1- سوره آل عمران، آيه 164.

ص: 126

روى كتاب تدريس كند؟ يا اين كه طرز آموزش و پرورش با خواندن آيات قرآن از حفظ و تعليم حلال و حرام و دادن تعليمات عالى اسلام و اندرزها و نصايح بوده است؟

براى توضيح بيشتر به كتاب «در مكتب وحى» كه بحث مبسوط و گسترده اى پيرامون «امّى» بودن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نموده است، مراجعه فرماييد.

ص: 127

ص: 128

6- هدف از معراج پيامبر صلى الله عليه و آله چه بوده است؟

سؤال

در قرآن مجيد در آغاز سوره «اسراء» چنين مى خوانيم: «سُبْحانَ الَّذِى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَى الْمَسْجِدِ الاقْصَى الَّذِى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا انّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير؛ پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصى-/ كه گردا گردش را پر بركت ساخته ايم-/ برد تا برخى از آيات خود را به او نشان دهيم؛ چرا كه او شنوا و بيناست».

خواهشمندم بفرماييد چرا خداوند پيغمبر برگزيده اش را معراج برد؟ اگر بگوييم خداوند مى خواسته مكان خود را به او نشان دهد اين كه صحيح نيست؛ زيرا خدا مكان و محلّى ندارد و همه جا هست و اگر منظور نشان دادن كرات و كهكشان ها و ساحبى هاى بزرگ و مناظر برجسته عالم خلقت بوده است باز محلّ ايراد است؛ زيرا به عقيده ما مسلمان ها پيغمبر و امامان عليهم السلام از همه چيز و همه جا با اطّلاع هستند.

پاسخ

اوّلًا بايد توجّه داشت كه آيه اوّل سوره «اسرا» تنها حركت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را از مسجد الحرام به مسجد الاقصى مى رساند و از سير پيغمبر صلى الله عليه و آله به آسمانها

ص: 129

ساكت است، ولى اين مطلب را مى توان از آيات ديگرى مانند آيات زير استفاده كرد:

«عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوَى* ذُو مَرَّةٍ فَاسْتَوَى* و هُوَ بِالافُقِ الاعْلَى-/ تا آن جا كه مى فرمايد: عِنْد سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى* عِنْدَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى* اذْ يَغْشَى السِّدْرَة مَا يَغْشَى* مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى* لَقَدْ رَأَى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى».(1)

اين آيات بخوبى از سير پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به آسمان ها حكايت مى كند، ولى آيه اوّل سوره «اسرا» فقط حاكى از آغاز اين سير است كه بر روى زمين انجام گرفته، امّا هدف از اين سير (همان طور كه در هر دو قسمت از آيات مزبور اشاره شده) همان «مشاهده آيات و نشانه هاى بزرگ خداوند در جهان آفرينش» بوده است.

بديهى است اين مشاهده يك مشاهده حضورى بوده است و مشاهدات حضورى براى موجودى كه جسم دارد جز به حاضر شدن او در نزد موجودى كه مى خواهد آن را مشاهده كند ممكن نيست و اين كه نوشته ايد پيغمبر صلى الله عليه و آله بدون سير به آسمانها از وضع آنها با خبر است، اين گونه علم و اطّلاع با مشاهده از نزديك فرق بسيار دارد، درست مثل اين كه حادثه اى در شهر واقع شده باشد و ما از وقوع آن مطّلع شده باشيم ولى در محلّ وقوع حادثه نبوده ايم و جريان را با چشم نديده ايم، البتّه حضور در محل و مشاهده جريان حادثه تأثير بسيار عميقترى در وجود انسان خواهد داشت، در حالى كه اطّلاع غيابى، آن اثر را ندارد.

بنابر اين، خداوند مى خواسته پيغمبر گرامى اسلام از نزديك آثار عظمت او را با چشم ببيند و دل آگاه او آگاه تر گردد و اگر كسى تصوّر كند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى توانسته از روى زمين با همين چشم معمولى آثار عظمت خدا را در عوالم بالا ببيند، اين تصوّر نادرستى است و با حقيقت وفق نمى دهد؛ چه آن حضرت از نظر جسم داراى خواصّ جسمانيّات و عالم مادّه بود و قدرت ديد چشم يك بشر حدّ معيّنى دارد.


1- سوره نجم، آيه 5 تا 8.

ص: 130

7- آيا شيطان مى تواند بر پيامبران تسلّط يابد؟

سؤال

قرآن بطور آشكار مى گويد خداوند به شيطان اعلام كرد راهى بر بندگان حقيقى من ندارى، در صورتى كه شيطان بر حضرت آدم راه يافت و او را فريب داد! با اين كه آن حضرت علاوه بر اين كه از بندگان واقعى خدا بود، يكى از برگزيدگان خدا نيز به شمار مى رود، كسى كه مقام برگزيدگى «صفى اللَّه» به دست آورد، ناچار مرحله عبوديّت واقعى را طى نموده است؟

پاسخ

آنچه خداوند به شيطان خاطر نشان ساخت اين است كه وى نمى تواند بندگان حقيقى او را اغوا كند و كردارهاى زشت و حرام را در نظر آنها زيبا جلوه دهد و در نتيجه آنها را از شاهراه ايمان و اطاعت به سوى كفر و معصيت بكشاند.

عملى كه در بهشت از حضرت آدم سرزد يك عمل شيطانى نبود تا بدين وسيله شيطان به او راه پيدا كند، بلكه ترك اولايى بيش نبوده است.

اصولًا هركس با ميل، دريچه هاى قلب خود را به روى شيطان مى گشايد وگرنه او بدون اجازه خودِ ما از اين مرز نمى گذرد و البتّه پيامبران چنان اجازه را به او نمى دهند.

ص: 131

به عبارت روشنتر، مقصود از «راه يافتن» شيطان اين است كه بر اثر ضعف ايمان و سهل انگارى انسان، قلب او مورد تسخير شيطان واقع مى شود و در نتيجه ارتكاب گناه را در نظر وى آسان مى سازد و هرگز شيطان يك چنين راهى به روح و روان پيامبران ندارد و اگر حضرت آدم به ترغيب شيطان از ميوه شجره ممنوعه خورد، ترك اولايى انجام داده است نه اين كه اين كار بر او حرام بوده باشد.

محقّقان بزرگ شيعه، عصمت پيامبران از گناه را با دلايل عقلى روشن ساخته اند و براى توضيح بيشتر در سرگذشت آدم و دلايل عصمت پيامبران به كتاب «رهبران بزرگ» مراجعه فرماييد.

ص: 132

8- سرچشمه عصمت پيامبران

سؤال

علل معصوم بودن پيامبران چه بوده و آيا آنها صرفاً بر اثر موهبت مخصوص الهى معصوم بودند يا خودشان اين حالت را در پرتو اعمالشان تحصيل مى كردند؟

پاسخ

معصوم بودن پيامبران (دور بودن از گناه و خطا و اشتباه) از كمالات معنوى و روحى پيامبران سرچشمه مى گرفت.

ترديدى نيست كه منشأ اعمال خوب و يا بد، حالات روحى و معنوى انسان است، حالات روحى پليدى چون جهل، عدم عقيده به مبدأ و معاد، طغيان تمايلات سركش و مانند اينها، منشأ انحراف و گناه و آلودگى مى گردد، همان طور كه علم و دانش، ايمان و اعتدال تمايلات و نيروى پرهيزكارى، از گناه و آلودگى باز مى دارد و منشأ يك سلسله اعمال نيك و انسانى مى گرد.

پيامبران از نظر روحى و معنوى، از نيروى ايمان فوق العاده و علم و دانش سرشار بهره مند بودند و بيش از هر چيز اين دو عامل روحى بود كه عوامل گناه و انحراف را در وجود آنها محكوم نموده بود؛ وقتى يك انسان به زشتى گناه و عواقب وخيم آن نسبت به سعادت ابدى خود كاملًا آگاه باشد و از طرفى نيروى

ص: 133

ايمان و پرهيزكارى در او به اندازه اى باشد كه عوامل برونى و درونى گناه نتوانند در وجود او مؤثّر باشند، چنين فردى در هنگام عمل ممكن نيست مرتكب گناه شود.

در اين جا جاى اين سؤال باقى مى ماند كه اين حالات روحى كه سرچشمه معصوم بودن است از كجا و چگونه در وجود پيامبران پيدا مى شد؟

بايد توجّه داشت پيدايش اين كمالات روحانى معلول چند عامل عمده و اساسى بوده است:

1- وراثت

در علم زيست شناسى به ثبوت رسيده كه استعداد و آمادگى روحى براى كسب فضايل و كمالات انسانى و حتّى پاره اى از خود صفات و كمالات، از راه وراثت از نسلى به نسل ديگر منتقل مى شود، خاندانى كه پيامبران در آن متولّد مى شدند عموماً خاندانى پاك و اصيل بودند كه با گذشت زمان كمالات و فضايل روحى برجسته اى در آنها متراكم شده، نسل به نسل به حكم وراثت در خاندان آنها جريان داشته است؛ تاريخ در موارد زيادى اين واقعيّت اساسى را نشان مى دهد، مثلًا در مورد خاندان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تاريخ نشان مى دهد كه آن حضرت در اصيل ترين خاندان عرب (قريش) و در ميان قريش هم از شريفترين تيره (بنى هاشم) متولّد شد؛ اين خاندان به راستى و درستى، شجاعت، مهمان نوازى، غيرتمندى، دادخواهى، پاكى و امانت معروف بودند و به همين جهت در ميان قبايل مختلف عرب از احترام مخصوصى برخوردار بودند. پدران پيامبر اسلام تا آن جا كه تاريخ اسم آنها را ضبط نموده، عموماً افرادى برجسته و شريف و با ايمان بودند.

بنابر اين، مسأله «وراثت» زمينه يك آمادگى و استعداد خاصّى را براى دريافت كمالات روحى در پيامبران ايجاد نموده بود و اين زمينه به منزله اساسى بود كه مى شد با ضميمه نمودن عوامل ديگرى چون «تربيت عالى و روحانى» فضايل را در وجود اين افراد بارور ساخت.

ص: 134

2-/ انتقال فضايل و كمالات روحى از راه تربيت

عامل دوّم در پيدايش كمالات روحى براى پيامبران همان بود كه از آن به «تربيت» تعبير مى كنيم. كمالات و فضايلى در خاندان پيامبران وجود داشت كه قهراً از راه تربيت به آنها نيز منتقل مى شد و مكمّل استعداد وراثتى آنها براى كسب كمالات روحى مى گرديد، آنها در خاندان خويش افرادى كاملًا با ايمان، امانتدار، باهوش، شجاع و با كمال بار مى آمدند.

3-/ يك رشته علل ناشناخته

علم روانشناسى و زيست شناسى در تحقيق علل شخصيّت روحى افراد-/ غير از وراثت و تربيت-/ به يك سلسله علل ناشناخته معتقد شده است كه اين علل گاهى تأثير خاصّى در ذرّات نطفه «ژنها» ىِ تشكيل دهنده افراد مى گذارد و موجب بسيارى از حالات و نيروهاى فوق العاده روحى در آنها مى گردد؛ پاره اى از روانشناسان و زيست شناسان معتقدند اين علل جهش هايى است كه در نطفه رخ مى دهد و نتيجه اين جهش ها حالات فوق العاده اى است كه در افراد پيدا مى شود و اين حالت به آنها از نظر روحى امتيازات خاصّى مى بخشد.

4-/ موهبت مخصوص الهى

در ماوراى اين عوامل سه گانه، عامل مهمّ ديگرى وجود دارد كه همان فيض و عنايت مخصوص الهى در حقّ پيامبران است. عوامل گذشته به شخص معصوم اين شايستگى و آمادگى را مى دهد كه مشمول فيض و توجّه خاصّى از طرف خداوند شود.

در پرتو اين فيض ربّانى و الهى نيروهاى روحى موجود او شديدتر و مؤثرتر مى گردد.

ص: 135

اين افاضه، كمالات روحى او را تقويت مى كند و كمالات تازه اى هم به آن اضافه مى نمايد؛ اين لطف خاصّ الهى موجب تشديد ايمان و دانش و بصيرت شخص پيامبر مى گردد و دو عامل «ايمان قوى و دانش فوق العاده» كه گفتيم موجب محكوميّت عوامل گناه در وجود معصوم است، حالت فوق العاده اى پديد مى آورد و به اين ترتيب با دست به دست دادن عوامل متعدّد، شخص معصوم، از آلودگى به گناه و انحراف مصون مى ماند. نكته قابل توجّه اين كه در تمام اين مراحل، شخص معصوم از آزادى اراده برخوردار است و معصوم بودن او يك حالت كاملًا اختيارى است.

مشروح اين قسمت را در پاسخ سؤال بعد مطالعه خواهيد فرمود و نياز به يادآورى ندارد كه آنچه در بالا گفته شد در حقّ «امامان» نيز ثابت است.

ص: 136

9- آيا معصوم بودن پيشوايان افتخار است؟

سؤال

عصمت نيروى مرموزى است كه به انسان در برابر هر نوع گناه و انحراف و خطا مصونيّت مى بخشد، بنابر اين چنين افرادى با توجّه به اين نيروى نهفته قادر به گناه نيستند و سرانجام پاكى و قداست آنان، افتخارى نخواهد بود.

پاسخ

مصونيّت پيامبران در برابر گناه هرگز يك «مصونيّت غير ارادى و غير اختيارى» نيست، بلكه عصمت آنان از گناه كاملًا يك حالت ارادى و اختيارى است كه سرچشمه آن علم و ايمان است.

توضيح اين كه: عصمت و مصونيّت در برابر گناه از شؤون و لوازم علم و ايمان به مفاسد گناه است، البتّه اين مطلب نه به اين معنا است كه هر نوع علم به لوازم گناه پديد آورنده مصونيّت و عصمت مى باشد، بلكه بايد واقع نمايى علم به قدرى شديد و نيرومند باشد كه لوازم و آثار گناه آن چنان در نظر وى مجسّم و روشن گردد كه آنها را با ديده دل موجود و محقّق ببيند و در اين موقع صدور گناه از وى به صورت يك «محال عادى» و نه «محال عقلى» در مى آيد. براى روشن شدن اين حقيقت به مثال زير توجّه فرماييد:

ص: 137

هريك از ما در برابر يك سلسله اعمال خارجى كه به قيمت جانمان تمام مى شود يك نوع عصمت ومصونيّت داريم و اين نوع مصونيّت زاييده علم ما به لوازم اين گونه اعمال است؛ مثلًا دو كشور متخاصم كه با يكديگر هم مرز مى باشند و سربازان هر دو طرف به فاصله كوتاهى به وسيله دوربين هاى قوى و نورافكن هاى نيرومند و سگ هاى كار آزموده مراقب اوضاع و امور مرزى و بالاخص عبور افراد به طرف افراد ديگر مى باشند بطورى كه يك گام تجاوز از خطوط مرزى باعث مرگ و كشته شدن افراد مى گردد، در اين صورت هيچ انسان عاقلى فكر عبور از آن چنان مرزى را در مغز خود نمى پروراند تا چه رسد كه عملًا به آن اقدام كند؛ بنابر اين، نسبت به اين عمل يك نوع عصمت دارد. راه دور نرويم هر فرد عاقل و خردمندى در برابر زهر كشنده اى كه نوشيدن آن به قيمت جان او تمام مى شود و يا سيم لخت برق كه تماس با آن انسان را مى كشد و يا باقيمانده غذاى بيمار مبتلا به مرض «جذام» و «سل» با علم به اين كه خوردن آن موجب سرايت بيمارى هاى مزبور مى گردد، يك نوع مصونيّت و عصمت دارد؛ يعنى، هرگز به هيچ قيمتى اين اعمال را انجام نمى دهد و صدور اين اعمال از وى يك محال عادّى مى باشد و عامل اين مصونيّت همان تجسّم لوازم اين اعمال است، اين لوازم آن چنان در نظر وى مجسّم و محقّق و از نظر ديده عقل، آن چنان مسلّم و موجود مى باشد كه در پرتو آن فكر اقدام به چنين كارهايى ار در مغز خود نمى پروراند تا چه رسد كه عملًا به اين كار اقدام نمايد.

ما ملاحظه مى كنيم كه برخى از افراد از خوردن مال يتيم بينوا كوچكترين پروايى ندارند، ولى در مقابل گروهى از خوردن دينارى از حرام امتناع مى ورزند؛ چرا اوّلى با كمال بى پروايى مال يتيم را حيف و ميل مى كند ولى دوّمى از كوچكترين تصرّف خوددارى مى نمايد؟ علّت آن اين است كه شخص اوّل، يا اساساً معتقد به لوازم و تبعات اين نوع نافرمانى نيست و يا اگر هم ايمان و اعتقاد

ص: 138

ضعيفى داشته باشد علاقه به اين مادّيات آن چنان حجاب غليظى ميان ديده دل او و عواقب شوم آن به وجود آورده است كه از اين آثار جز شبحى در برابر ديده خرد او چيزى منعكس نيست؛ ولى دومى آن چنان ايمان قوى و نيرومند به آثار اين گناه دارد كه هر قطعه اى از مال يتيم در نظر او با قطعه اى از آتش مساوى و برابر است و هيچ عاقل و خردمندى به خوردن آتش اقدام نمى كند؛ زيرا او با ديده علم و بصيرت مى بيند كه چگونه اين اموال به آتش هاى سوزنده مبدّل مى گردد و روى اين اصل در برابر عمل مصونيّت پيدا مى كند. قرآن كريم درباره كسانى كه طلا و نقره را به صورت گنج در مى آورند-/ بدون اين كه حقوق واجب آن را بپردازند-/ مى گويد: اين فلزهاى گرانبها در روز رستاخيز به صورت توده آتش در آمده و پيشانى و پهلو و پشت دارندگان گنج را با آن داغ مى كنند.(1) اكنون اگر برخى از دارندگان گنج اين منظره را با ديدگان خود مشاهده كنند و بيينند كه چگونه همكاران آنها به كيفر اعمال خود رسيدند، سپس اخطار شود كه اگر شما نيز ثروت خود را به صورت گنج نگاه داريد هم اكنون به همين سرنوشت دچار مى شويد، مسلّماً روش خود را تغيير مى دهند. گاهى برخى از افراد در همين جهان بدون مشاهده منظره كيفر الهى آن چنان به مفادّ اين آيه ايمان پيدا مى كنند كه اثر آن كمتر از شهود آن نمى باشد، تا آن جا كه اگر پرده هاى دنيوى از برابر ديدگان آنها برداشته شود تفاوتى در ايمان آنها به وجود نمى آيد. در اين صورت چنين فردى در برابر اين گناه (ذخيره كردن طلا و نقره) يك نوع مصونيّت و عصمت پيدا مى كند.

حال اگر يك فرد يا گروهى نسبت به كيفر تمامى معاصى يك چنين حالتى پيدا كنند و قهر و خشم و كيفر الهى آن چنان بر آنها روشن شود كه برطرف شدن حجاب


1- يَومَ يُحْمى عَلَيْها فى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لَا نْفُسكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنزُونَ( سوره توبه، آيه 35).

ص: 139

و از بين رفتن فواصل زمانى و مكانى كوچكترين اثرى در ايمان و اعتقاد آنان نگذارد، در چنين صورتى اين فرد يا آن گروه در برابر تمام معاصى يك نحوه مصونيّت و عصمت صد در صد پيدا مى كنند و نه تنها گناه از آنان سر نمى زند، بلكه به فكر گناه هم نمى افتد.

بنابر اين، عصمت در اين موراد اثر مستقيم ايمان و علم قاطع به كيفر اعمال مى باشد و هر فردى يك نوع عصمت در برخى از موارد دارد، چيزى كه هست پيامبران بر اثر احاطه علمى به كيفر قطعى اعمال و آگاهى كامل از عظمت خداوند، در برابر تمام گناهان عصمت جامع و كامل دارند و روى همين علم تمام دواعى گناه و غرايز سركش انسانى در آنها مهار شده و لحظه اى از مرزهايى كه از طرف خداوند تعيين شده است تجاوز نمى كنند.

اين همان مقام شامخ عصمت و مصونيّت از گناه است كه پيامبران و امامان عليهم السلام داراى آن مى باشند و سرچشمه اصلى آن ايمان، علم و دانش تسلّط بر نفس، همّت والا و فكر بلند آنهاست. آيا اين مصونيّت فضيلت نيست؟ آيا آنها نمى توانند مرتكب گناه شوند؟ بديهى است آنها مى توانند و قدرت دارند، امّا هرگز از اين قدرت خود استفاده نمى كنند. يك شخصيت برجسته مى تواند براى دزديدن يك آفتابه از ديوار خانه مردم بالا رود ولى هرگز اين كار را انجام نمى دهد. يك طبيب مى تواند آب مملوّ از ميكروب هاى خطرناك را بخورد امّا نمى خورد؛ در عين حال، اين افراد از انجام اعمال مزبور عاجز نيستند.

ص: 140

10- آيا استغفار با معصوم بودن منافات دارد؟

سؤال

با اين كه مى دانيم پيغمبران و امامان عليهم السلام معصوم از گناه هستند و هيچ گاه از آنها صادر نمى شود، در عين حال در برخى از دعاهايى كه از آن بزرگواران رسيده است، ديده مى شود كه آنان در ظاهر اقرار به گناه خود كرده و از پيشگاه پروردگار خواستار آمرزش گناهان خويش شده اند.

مثلًا در دعاى معروف «كميل» على عليه السلام به پيشگاه خدا عرض مى كنم:

«اللّهُمَّ اغْفِرْ لِىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَهْتِكُ الْعِصَم ... اللّهُمَّ اغْفِرْ لِى كُلَّ ذَنْبٍ اذْنَبْتُهُ وَ كُلَّ خَطيئَةٍ اخْطَاْتُها؛

بار خدايا آن گناهان مرا كه رابطه ام را از تو قطع مى كند، ببخش! ... بارالها! هر گناه و خطايى كه از من سر زده همه را بيامرز! ...».

آيا منظور آنها از اين گونه تعبيرات، تنها مردم بوده كه طرز مكالمه با خدا و طريق طلب آمرزش را ياد بگيرند و يا آن كه حقيقت ديگرى در اين نوع تعبيرات نهفته است؟

پاسخ

دانشمندان اسلامى، از دير زمانى به اين ايراد توجّه داشته و پاسخ هاى گوناگونى به آن گفته اند كه شايد روح همه آنها يك چيز باشد و آن اين كه گناه و

ص: 141

معصيت در اين گونه موارد همه جنبه «نسبى» دارد نه اين كه از قبيل گناهان مطلق و معمولى باشد.

توضيح اين كه: در تمام امور اجتماعى، اخلاقى، علمى، تربيتى و دينى انتظاراتى كه از افراد مختلف مى ورد همه يكسان نيست.

ما از ميان صدها مثالى كه ممكن است براى روشن شدن اين مطلب آورد، تنها به نمونه زير اكتفا مى نماييم:

هنگامى كه عدّه اى براى انجام يك خدمت «اجتماعى» پيش قدم مى شوند و تصميم مى گيرند مثلًا يك بيمارستان براى مستمندان بسازند، اگر يك كارگر معمولى كه درآمدش براى مخارج خودش كافى نيست مبلغ مختصرى به اين كار كمك كند بسيار شايان تقدير است، امّا اگر همين مبلغ را يك فرد بسيار ثروتمند و پولدار بدهد، نه تنها شايان تقدير نيست بلكه ايجاد يك نوع نفرت و ناراحتى و انزجار مى كند؛ يعنى، همان چيزى كه نسبت به يك فرد، خدمت قابل تحسينى محسوب مى شد، از يك فرد ديگر كار ناپسندى شمرده مى شود! با آن كه از نظر قانونى، چنين شخصى به هيچ وجه مرتكب جرم و خلافى نشده است.

دليل اين موضوع همان طورى كه در بالا تذكّر داده شد اين است كه: انتظاراتى كه از هركس مى رود بسته به امكانات او از قبيل عقل، دانش، ايمان و بالاخره قدرت و توانايى اوست.

چه بسا كارى كه انجام آن از يك نفر عين ادب، خدمت، محبّت و عبادت شمرده مى شود، امّا از فرد ديگرى عين بى ادبى، خيانت، خلاف صميميّت و كوتاهى در بندگى و اطاعت محسوب مى گردد!

اكنون با توجّه به اين حقيقت، موقعيّت پيامبران و امامان را در نظر بگيريم و اعمال آنها را با آن موقعيّت فوق العاده عظيم مقايسه نماييم:

آنها مستقيماً با مبدأ جهان هستى مربوطند و شعاع علم و دانش بى پايان او بر

ص: 142

دل هاى آنها مى تابد، حقايق بسيارى بر آنها آشكار است كه از ديگران مخفى است، علم و ايمان و تقواى آنها در عالى ترين درجه قرار دارد، خلاصه آنها به اندازه اى به خدا نزديكند كه يك لحظه سلب توجّه از خداوند براى آنها لغزش محسوب مى شود.

بنابر اين، جاى تعجّب نيست افعالى كه براى ديگران مباح و مكروه شمرده مى شود، براى آنها «گناه» ناميده شود!

گناهانى كه در آيات و سخنان پيشوايان بزرگ دينى به آنها نسبت داده شده و يا خود در مقام طلب آمرزش از آنها بر آمده اند همه از اين قبيل است؛ يعنى، مقام و موقعيّت معنوى و علم و دانش و ايمان آنها، آن قدر برجسته است كه يك غفلت جزئى در يك كار ساده معمولى-/ كه بايد توجّه خاص وهميشگى به خداوند داشته باشد-/ براى آنها «گناه» شمرده شده است و جمله معروف «حَسَناتُ الابْرارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبين؛ اعمال نيك خوبان، گناه مقربّان خدا محسوب مى شود» نيز ناظر به همين حقيقت است.(1) فيلسوف عالى قدر شيعه، مرحوم خواجه نصير الدّين طوسى نيز در يكى از كتاب هاى خود پاسخ فوق را اين طور توضيح مى دهد:

«هرگاه كسى مرتكب كار حرامى شود و يا امر واجبى را ترك كند معصيت كار است و بايد توبه كند، اين نوع گناه و توبه مربوط به افرادى عادّى و معمولى است.

ولى هرگاه امور مستحب را ترك كند و كارهاى مكروه را به جا آورد، اين نيز نوعى گناه شمرده مى شود و بايد از آن توبه نمايد، اين نوع گناه و توبه مربوط به افرادى است كه از قسم اوّل از گناه معصومند.

گناهانى كه در قرآن و روايات به برخى از انبياى گذشته مانند آدم، موسى، يونس ...

نسبت داده شده از اين نوع گناهان است نه از نوع اوّل و هرگاه كسى التفات به غير خدا پيدا كند و با اشتغال به امور دنيا از توجّه به خدا آنى غافل شود،


1- رهبران بزرگ، ص 232- / 238.

ص: 143

اين نيز براى اهل حقيقت نوعى گناه به شمار مى آيد و بايستى از آن توبه كند و از خداى براى آن طلب آمرزش نمايد.

پيامبر اسلام و پيشوايان دين ما كه در دعاها اقرار به گناهان خود كرده و از خدا آمرزش و بخشش خواسته اند، گناهان آنان از اين نوع گناهان است، نه از نوع اوّل و دوم.»(1) بد نيست براى تكميل اين پاسخ، موضوعى را كه دانشمند بزرگوار شيعه مرحوم «علىّ بن عيسى اربلى» در جلد سوّم كتاب نفيس «كشف الغمّة فى معرفة الائمّة» ضمن بيان تاريخ زندگانى حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نوشته در اين جا نقل نماييم:

«امام هفتم دعايى دارد كه آن را هنگام سجده شكر مى خوانده و در آن اقرار به انواع گناهان كرده و از خدا پوزش خواسته است.(2) من هنگامى كه آن دعا را ديدم در فهم معناى آن زياد فكر كردم و با خود گفتم:

چگونه از كسى كه شيعه عقيده به «عصمت» او دارد، اين گونه كلماتى كه اقرار به انواع گناهان است صادر مى شود؟!

هرچه فكر كردم، فكرم به جايى نرسيد تا روزى فرصتى دست داد و با «رضىّ الدّين ابى الحسن علىّ بن موسى بن طاووس» در يك جا بوديم، اين مشكل را از او پرسيدم، او فرمود: مؤيّد الدّين علقمى وزير، همين سؤال را چندى پيش از من كرد و من در جواب او گفتم: اين نوع دعاها براى تعليم مردم بوده است؛

من بعد از اين پاسخ كمى كردم و با خود گفتم: آخر اين دعا را حضرت موسى بن جعفر عليه السلام در سجده هاى نيمه شب خود مى خواند و در آن ساعت ها كسى كنارش نبوده تا منظور تعليم آنها باشد؟!


1- اوصاف الاشراف، ص 17.
2- براى اطّلاع از اصل دعا رجوع شود به كشف الغمّه، ص 43.

ص: 144

مدّتى از اين واقعه گذشت، روزى «مؤيّد الدين محمّد بن علقمى وزير» همين سؤال را از من كرد و من همان پاسخ اوّل و ايرادى كه به آن داشتم را به او گفتم، آن گاه اضافه كردم كه «شايد معناى صحيح اين دعا جز اين نباشد كه حضرت آن را از باب تواضع و فروتنى نسبت به پروردگار عرضه داشته باشد.

ولى بيان اين طاووس مشكل مراحل نكرد و اين عقده همچنان در دلم ماند تا معظّم له دار فانى را بدرود گفت. پس از گذشت روزگار درازى از توجّهات امام موسى بن جعفر عليه السلام مشكلم حل شد و پاسخ صحيح آن را يافتم كه اينك براى شما مى نويسم:

«اوقات پيامبران و ائمّه عليهم السلام مشغول به ذكر خداست و دل هاى آنها بسته به جهان بالاست، آنها هميشه-/ همچنان كه معصوم فرموده است: خدا را آن چنان عبادت كن مثل اين كه تو او را مى بينى كه اگر تو او را نبينى او تو را مى بيند،-/ مراقب اين حقيقتند.

آنها هميشه متوجّه او و به تمام معناى رو به سوى او دارند كه هرگاه لحظه اى از اين حالت غافل شوند و كارهاى مباحى از قبيل خوردن و آشاميدن آنها را از اين حالت توجّه باز دارد، آنها همين مقدار غفلت را براى خود گناه و خطا مى دانند و از خدا طلب آمرزش مى نمايند.

و گفته پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه فرمود:

«انَّهُ لَيَران عَلَى قَلْبِى وَ انِّى اسْتَغْفُرِ بِالنَّهارِ سَبْعِينَ مَرَّةً»،

و جمله معروف

«حَسَناتُ الابْرَارِ سَيِّئاتُ الْمُقَرَّبينَ»

و نظاير اينها اشاره به همين واقعيّت است كه ما توضيح داديم».(1)


1- كشف الغمّه، ج 3، ص 42- / 44.

ص: 145

11- آيا پيشوايان بزرگ در احكام اجتهاد مى كردند؟

سؤال

عقيده علماى اسلام درباره احكامى كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و جانشينان معصوم عليه السلام او به ما رسيده است چيست؟ آيا آنان هم مانند فقهاى اسلام در بيان برخى از احكام اجتهاد مى كردند؟ اين كه گفته شده درباره برخى از احكام، از اين نظر است كه جايى كه نصّ صريح قرآنى يا روايات صحيح از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باشد، موضوعى براى اجتهاد باقى نمى ماند.

پاسخ

اين سؤال مربوط به علم كلام است و در فصل نبوّت و امامت در نحوه علوم پيامبر و امامان بطور مبسوط بحث شده است كه بطور اختصار در اين جا درج مى گردد.

دانشمندان شيعه مطلقاً پيامبر و ائمّه را در بيان احكام مجتهد نمى دانند و معتقدند كه آنها هرگز احكام الهى را از راه اجتهاد به دست نمى آورند و مقام آنها در بيان احكام بالاتر از مقام اجتهاد است.

قرآن در سوره «و النّجم» مدرك گفتار پيامبر را وحى الهى معرّفى مى كند كه به

ص: 146

وسيله فرشته اى به او القا مى شود.(1) كسى كه با دستگاه وحى آشنا باشد و حقايق و واقعيّات را از طريق وحى بدون كم و زياد به دست آورد، هرگز احتياج به اجتهاد و استخراج احكام از اصول نخواهد داشت.

عين اين سخن درباره جانشينان معصوم او صدق مى كند؛ آنان اگر چه طرف وحى نبودند، ولى علوم آنها بطور غيبى به آنها رسيده تا آنچه را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر اثر نبودن مقتضيات و يا وجود موانع موفّق به گفتن آنها نگرديده است، تدريجاً بيان كنند.

اين موهبت درباره آنها به اندازه اى است كه ميان آنها و احكام الهى پرده اى نيست و آنچه بشر تا روز رستاخيز از نظر احكام بدان نيازمند است، خداوند با عنايات مخصوص خود به آنها تعليم فرموده و آنها را از طرق و راه هاى ديگر بى نياز ساخته است.(2) روى اين اساس، هرگز اجتهاد در احكام براى آنها مفهوم ندارد، زيرا اجتهاد در احكام كار كسانى است كه بدون رنج و تحمّل مشقّت و اعمال قواعد اصولى و فقهى، دسترسى به احكام نداشته باشند و چه بسا پس از تحمل رنج نيز دسترسى پيدا نكنندو امّا پيامبرى كه از طريق وحى احكام را مى گيرد و تمام نيازمندى هاى بشر از نظر احكام و معارف از مجراى صحيح و بدون اشتباه در اختيار او گذارده مى شود، هرگز چنين شخصى نيازى به اجتهاد و ردّ فرع بر اصل و استخراج جزئيّات از كلّيّات نخواهد داشت.

همچنين، جانشينان پيامبر حلال و حرام الهى و احكام خداوندى را بدون استثنا مى دانستند و كسانى كه واقعيّات احكام با تمام خصوصيّات در نظر آنها روشن باشد، ديگر نيازى به اجتهاد نخواهد داشت.

همچنين، جانشينان پيامبر حلال و حرام الهى و احكام خداوندى را بدون استثنا مى دانستند و كسانى كه واقعيت احكام با تمام خصوصيّات در نظر آنها روشن باشد، ديگر نيازى به اجتهاد نخواهد داشت.


1- انْ هُوَ الّا وَحْى يُوحَى* عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوَى- /( سوره النّجم، آيات 4 و 5)
2- خوانندگان گرامى مى توانند براى مزيد اطّلاع به اصول كافى، ص 110، طبع سابق مراجعه فرمايند.

ص: 147

روشنتر بگوييم: اجتهاد ملازم است با عدم اطّلاع قطعى از احكام واقعى و افرادى كه از احكام الهى به طريق وحى و يا وراثت از پيامبر اطّلاع قطعى دارند، هرگز احتياجى به اجتهاد نخواهند داشت.

ولى دانشمندان اهل تسنّن، خلفا را در بسيارى از احكام مجتهد مى دانند و در كتاب هاى «عقايد و مذاهب» اقوال آنها بطور مبسوط گفته شده است و شايد علّت اين كه آنان اين نظر را انتخاب كرده اند اين است كه آنها اشتباهاتى از خلفا نقل كرده اند و يگانه توجيهى كه به نظرشان رسيده اين است كه آنان را مانند فقها مجتهد بدانند كه گاهى در بيان احكام اشتباه مى كنند، علّت اشتباه خلفا در بيان احكام به نظر آنها همين اجتهادشان بوده و براى محكم كردن اين نظريّه، بعضى دايره بحث را گسترش داده و علم پيامبر را نيز مورد بحث قرار داده اند و گفته اند كه پيامبر نيز در آن مواردى كه نصّ الهى در كار نبوده اجتهاد مى كرده است!

اين اجمال مطلب است و توضيح و تفصيل جريان را در بحث هاى «عقايد و مذاهب» بخوانيد.

ص: 148

12- مقصود از پيامبران «اولوالعزم» چيست؟

سؤال

پيغمبران «اولوالعزم» چند نفرند و نام كتاب هاى آنها چيست؟

پاسخ

طبق عقيده مشهور دانشمندان شيعه، پيغمبران يكصد و بيست و چهار هزار نفرند كه يكصد و سيزده نفر آنان صرف نظر از مقام «نبوّت»، مقام رسالت-/ يعنى مأموريّت فوق العاده-/ را نيز دارا بودند.

در ميان اين عدّه، پنج نفر امتياز و برترى خاصّى دارند و به آنها «اولوالعزم» مى گويند، پيامبران اولوالعزم آنهايى هستند كه آيين آنها جنبه جهانى دارد.(1) آنها به ترتيب زمان: حضرت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، و محمّد صلى الله عليه و آله هستند و كتاب هاى آنان نيز به ترتيب: صحف نوح، صحف ابراهيم، تورات، انجيل و قرآن مى باشد.

گرچه كتاب هاى پيغمبران گذشته در اثر مرور زمان و اغراض شوم معاندان


1- معناى معروف براى اولوالعزم همان است كه ذكر شد ولى برخى از علما براى آن تفسير ديگرى كرده اندكه براى اختصار از نقل آن خوددارى مى كنيم. برخى توضيح بيشتر به تفسير الميزان، ج 12، ص 13 مراجعه فرماييد.

ص: 149

از بين رفته و يا آن چنان تغيير ماهيّت داده كه جز آيات چندى از آنها-/ آن هم بطور مسخ شده و تحريف شده-/ باقى نمانده است، ولى قرآن مجيد از آن زمانى كه به وسيله فرشته وحى بر قلب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده به دستور آن حضرت ثبت و ضبط گرديده و همچنان تا زمانى ما بى كم و كاست محفوظ مانده است.

ص: 150

13- نام چند تن از پيامبران در قرآن است؟

سؤال

نام چند تن از پيامبران آسمانى در قرآن گفته شده و اسامى آنها چيست؟

پاسخ

علاوه بر نام پيامبر اسلام حضرت محمّد صلى الله عليه و آله نام بيست و پنج تن ديگر از پيامبران در قرآن آمده كه نام آنها به قرار زير:

آدم، ابراهيم، ادريس، اسحاق، اسماعيل، الياس، ايّوب، داوود، ذوالكفل، زكريّا، سليمان، شعيب، صالح، عزير، عيسى، لوط، موسى، نوح، هارون، هود، اليسع، يحيى، يعقوب، يوسف و يونس عليهم السلام مى باشد.

ص: 151

14- آيا عيسى پسر خداست؟!

سؤال:

در آمريكا روزهاى يك شنبه از طرف كليساهاى كاتوليك در تلويزيون برنامه مذهبى اجرا مى شود؛ در اين برنامه كه مخصوص كسانى است كه به علّت مريض بودن نتوانسته اند در كليسا حضور به هم رسانند، كشيشان در دعا چنين مى گويند:

«خدايا ما به تو اعتقاد و ايمان داريم، تو را هيچ منسوب و بسته اى نيست مگر عيسى و ما به پسرت عيسى اعتقاد داريم!» اين است عقيده مسيحيان درباره عيسى عليه السلام و من مى خواهم بدانم ما مسلمانان به چه دليل مى گوييم عيسى پسر خدا نيست؟

پاسخ

گرچه اين سؤال براى كسانى كه منطق اسلام را در زمينه خداشناسى شنيده و ياد گرفته اند بسيار مايه تعجّب و شگفتى است؛ ولى براى كسانى كه در محيطهاى غير اسلام زندگى مى كنند و معمولًا با مسيحيان تماس دارند كه خدا را در قالب «اقانيم ثلاثه» يعنى (خداى پدر، خداى پسر و خداى روح القدس) تصوير مى نمايند و غالباً از «خداى پدر» و «خداى پسر» سخن مى گويند، اين نوع سؤال ها

ص: 152

خيلى عجيب و شگفت آور نخواهد بود.

ما پيش از آن كه به اصل پاسخ بپردازيم لازم است توضيح دهيم كه مسلمانان از كلمه «خدا» چه حقيقتى را اراده مى كنند و منظور آنها از خدا چيست؟

هركس مختصر اطّلاعى از مبانى اعتقادى اسلام داشته باشد بخوبى مى داند كه «خدا» از نظر اسلام مبدئى است كه داراى همه گونه صفات كمال است و هيچ گونه نقص و عيب و احتياج و محدوديّتى در او راه ندارد و تمام موجودات جهان آفريده او و نيازمند به او هستند و او به هيچ موجودى نياز ندارد.

بديهى است چنين خدايى نه مى تواند به كسى نياز داشته باشد و نه داراى اجزاى ذهنى و خارجى باشد و نه مى تواند بزايد و يا زاييده كسى باشد و نه مى تواند همسر داشته باشد و يا با چشم ديده شود و نه ممكن است محدود به زمان و يا مكان باشد.(1) زيرا هر كدام از اين امور، هرگاه در خدا موجود باشد او را از مرتبه خدايى پايين آورده، جزء آفريده ها و مخلوقاتش قرار مى دهد!

مثلًا هرگاه خدا مانند ديگر موجودات مادّى، مركّب و داراى اجزاى باشد-/ مثل اين كه مى گوييم آب مركّب از دو عنصر يعنى اكسيژن و هيدروژن است-/ مسلّم است كه در اين صورت در اصل هستى خود نيازمند به هر كدام از آن اجزاى خواهد بود و بدون آنها پديد نخواهد آمد و اين معنا با خداى او كه به معناى «سرچشمه هستى» و «آفريدگار جهان» بوده است سازگار نمى باشد.

روى اين حساب، مسيحيان در اين عقيده كه عيسى عليه السلام را پسر خدا مى دانند بدون آن كه توجّه داشته باشند خدا را از مقام الوهيّت پايين آورده، در زمره ديگر آفريده ها قرار مى دهند.

چگونه ممكن است خدايى كه به هيچ وجه تركيب در او راه ندارد، جزئى از


1- شرح دلايل اين قسمت را در كتاب« چگونه خدا را بشناسم» مطالعه بفرماييد.

ص: 153

خود را جدا كرده و به شكل عيسى كه مانند همه افراد بشر داراى جسم و مادّه است در آورد و او را پسر خود و خود را پدر او بخواند! (دقّت كنيد)

مقامات مسيحى چون ديدند موضوع «پسر بودن عيسى» با اصول مسلّم عقل و علم سازگار نيست، ناگزير درصدد توجيه و تأويل بر آمده پسر بودن عيسى را به يكى از معانى زير گرفته و گفته اند:

1-/ از آن جا كه آفرينش عيسى برخلاف روش معمولى و بدون داشتن پدر صورت گرفته و كارهاى دوران زندگى او آميخته با انواع معجزات و حوادث خارق العاده بوده، از اين جهت مى توان گفت عيسى مظهر و آينه تمام نماى خداست و به همين جهت خداوند از او تعبير به پسر نموده است و يا چون خداوند عيسى را فوق العاده دوست مى داشت از اين جهت او را پسر خود خوانده است.

اين توجيه داراى دو ايراد زير است:

الف-/ با صريح آيات عهد جديد كه مى گويد: «ليكن چون زمان به كمال رسيد خدا پسر خود را فرستاد كه از زن زاييده شد» و همچنين با معتقدات عموم مسيحيان كه در اعتقاد نامه نيقيّه بدين شرح مندرج است: «ما ايمان داريم به خداى واحد پدر، قادر مطلق، خالق همه چيزهاى ديدنى و ناديدنى، و به خداوند واحد، عيسى مسيح، پسر خدا، مولود از پدر، يگانه مولودى كه از ذات پدر است؛ خدا از خدا، نور از نور، خداى حقيقى از خداى حقيقى، كه مولود است نه مخلوق، از يك ذات هم ذات با پدر ...» سازگار نخواهد بود؛ زيرا عبارات فوق، صريح در اين است كه عيسى مسيح پسر خداست همان طورى كه نور از نور جدا مى شود، عيسى هم از خدا جدا شده و در رحم مريم قرار گرفته و از آن جا براى هدايت و سعادت مردم پا به اين عالم گذاشته است.

ب-/ هرگاه آفرينش بدون پدر و يا زندگى آميخته به انواع معجزات و امور خارق العاده، كافى در ناميدن كسى به پسر خدا باشد در اين صورت اين نام و

ص: 154

نسبت هيچ گونه اختصاصى به عيسى ندارد؛ زيرا آدم هم بدون پدر و مادر آفريده شده و پيامبرانى مانند ابراهيم و موسى و نوح و ... نيز سراسر زندگانى آنها با انواع حوادث خارق العاده و معجزات آميخته بوده است و همچنين خداوند همه آنها را دوست داشته پس بايد آنها نيز پسر خدا ناميده شوند.

2-/ توجيه ديگر اين كه مى گويند: منظور از اين كه عيسى پسر خداست اين است كه خداوند در پيكر عيسى حلول كرده، همان سان كه حرارت در آب حلول مى كند.

اين توجيه نيز تنها فرار از اصل اشكال نيست بلكه از چاله به درّه سقوط كردن است؛ زيرا همان طور كه در ابتداى بحث تذكر داده شد، خداوند نه مى تواند جسم باشد و نه محدود به زمان و مكان؛ خداوندى كه صرف وجود و غير محدود به زمان ومكان است چگونه مى تواند در بدن انسانى مانند عيسى كه مانند همه افراد بشر غذا مى خورد و مى خوابيد و راه مى رفت و از لحاظ زمان و مكان محدود بود حلول كرده و محدود شده باشد؟!

آيا آب دريا با آن كه محدود است مى شود در يك كاسه كوچك جا گيرد و اگر نمى شود، پس چگونه ممكن است وجود نامحدود خداوند در پيكر انسانى چون عيسى محدود و محصور گردد؟!

به هر حال، موضوع پسر بودن عيسى براى خدا نه تنها معقول و منطقى نيست، بلكه هرگاه كسى كمتر اطّلاعى از مبانى اعتقادى اسلام داشته باشد، اين نوع سؤال ها به همان اندازه براى او تعجّب آور است كه كسى بپرسد: چرا خداوند غذا نمى خورد و چرا خدا راه نمى رود؟!

ص: 155

15- پيدايش فرقه هاى سه گانه مسيحى

سؤال

در آيين مسيح فرقه هاى زيادى وجود دارد ولى سه فرقه آنها به نام هاى «كاتوليك»، «ارتودوكس»، «پروتستان» از همه معروفترند؛ موارد اختلاف اين سه فرقه چيست و از چه زمانى به وجود آمده اند؟

پاسخ

«كاتوليك» كه معرّب آن «جاثليق» است به فرقه اى از مسيحيان كه پاپ را پيشواى دين خود مى داند گفته مى شود.

روزگارى «اسقفان» همه جهان مساوى بودند ولى كم كم اسقف هاى مراكز بزرگ مانند اسكندريّه، انطاكيّه، قسطنطنيّه و روم داراى قدرت مخصوصى بر كليساهاى اطراف خود شدند، اسقفان سه كليساى اوّل موسوم به «پِتْريارِخ» و اسقف روم به «پاپ» يعنى پدر ملقّب گرديد.

كليساى روم از زمانى كه «پولس» رساله خود را در آن جا نوشت، در تمام جهان مسيحيّت شهرت و اعتبار يافت؛ پاپ هاى روم به رياست بزرگترين كليساى دنيا قانع نشده، كم كم خواستند بر تمام كليساهاى جهان مسلّط گردند و چنين استدلال كردند كه چون عيسى «پطرس» را جانشين خود قرار داد و او اوّلين اسقف

ص: 156

شهر روم بود، بنابر اين استقفان روم بايد جانشين «پطرس» بوده و در روى زمين به جاى خود مسيح بر كليساها سلطنت نمايند.

در قرن پنجم «لِيُو» مدّعى رياست بر تمامى كليساهاى مسيح شد، بيشتر اسقفان مغرب ادّعاى او را قبول نمودند؛ ولى در مشرق «پتريارخ» هاى قسطنطنيّه و انطاكيّه و اسقفان كليساهاى ايران از شناسايى رياست و مقام پاپى وى امتناع ورزيدند؛ اين امتناع باعث شد كه جدايى بين كليساهاى لاتينى زبان مغرب و كليساهاى يونانى و سريانى زبان مشرق، پيدا شود.

اين دو شعبه مهمّ كليساى مسيح، تا امروز هم از يكديگر منفصلند؛ يكى كليساى ارتدوكس يونانى است كه در يونان و روسيّه منتشر مى باشد و ديگرى كليساى كاتوليك روم كه اقتدارش بيشتر در اروپا و آمريكاست. اين دو كليسا در اصل عقيده با يكديگر موافق مى باشند ولى مسأله قدرت عمومى پاپ باعث اختلاف آنها گرديده است؛ البتّه در پاره اى مسائل درجه دو نيز اختلاف نظرهايى دارند.

امّا پروتستان چنان كه از معناى آن (اعتراض) نيز به دست مى آيد، نام فرقه اى است كه امروز پيروان زيادى دارد؛ علّت پيدايش اين فرقه روى اعتراض به روش پاپ ها و توجّه دستگاه روحانيّت مسيح به ثروت اندوزى و فروش «مغفرت نامه» و ايجاد مزاحمت ها و محدوديّت ها براى مردم و گروه تحصيل كرده بود. در حقيقت اين فرقه اين گروه «اصلاح طلب» براى پيراستن مسيحيّت از يك سلسله پيرايه هايى كه اسقفان و پاپ ها بر آن بسته بودند مى باشد.

رهبر اين فرقه «مارتين لوتر» رفورميست بزرگ جهان مسيحيّت است. او روز 31 اكتبر سال 1517 كاغذى بر روى كليساى «ويتنبرك» چسبانيد و خشم خود را نسبت به فروش «مغفرت نامه» و بسيارى از خلافكارى هاى كشيشان ابراز و آنها را با دلايلى، غير منطقى شمرد. پاپ از جريان آگاه شد و او را به روم احضار كرد

ص: 157

ولى او از اطاعت فرمان پاپ سرباز زد و در مقابل اين تمرّد، پاپ لئوى دهم او را در سال 1520 ضمن ورقه اى تكفير كرد. «لوتر» با كمال شهامت و شجاعت تكفير نامه را آتش زد و شهامت و حقگويى وى مرود استقبال مردم اروپا قرار گرفت و او كتاب مقدّس عهد جديد را به آلمانى ترجمه نمود و بقيّه عمر خود را در نوشتن و سر و سامان دادن به كليساهاى تابع وى صرف نمود.

فرقه پروتستانت اگر چه اصلاحاتى در اصول مسيحيّت به وجود آوردند و بهشت فروشى و بخشش گناه و رهبانيّت و مسائل مشابه آن را منكر شدند و رياست پاپ را به رسميّت نشناخته و قسمتى از ساخته هاى كليساها را به دور ريختند، ولى مع الوصف از جمود مخصوص مسيحيّت درباره «تثليث» و بسيارى از مسائل ديگر بيرون نيامده و آن را بسان ديگران پذيرفتند.

ص: 158

16- غسل تعميد چيست؟

سؤال

منظور از غسل تعميد چيست و كيفيّت آن چگونه است؟

پاسخ

غسل تعميد يكى از آداب مذهب مسيحيان است و مدّعى هستند كه پيش از مسيح نيز وجود داشته است و اين عمل درباره هركس انجام گيرد سبب پاكى از گناه وقف نفس در راه خدمت و طاعت خدا مى باشد. با اين همه، مؤلّف كتاب «قاموس مقدّس» مى گويد: «حضرت مسيح را كسى تعميد نداده است!»(1) درباره نحوه تعميد در ميان مسيحيان اختلاف است؛ برخى مى گويند كه بايد بدن شخص را در آب فرو برد، برخى ديگر اضافه مى كنند بايد سه مرتبه بدنش در آب فرو رود و گروهى مى گويند: غسل تعميد مربوط به بزرگهاست كه مى توانند پيش كشيش اعتراف به گناه كنند؛ از اين نظر، اطفال از اين كار معاف مى باشند؛ و بعضى تمعيد اطفال را واجب مى دانند و مى گويند كه تنها پاشيدن آب كافى خواهد بود، زيرا اين كار (پاشيدن آب به روى بچّه) فقط اشاره به غسل يافتن با روح القدس است و مقدارى آب به نام پدر و پسر و روح القدس كفايت خواهد نمود.


1- قاموس مقدّس، ص 257، مادّه تعميد، تأليف مستر هاكس آمريكايى.

ص: 159

بنابر اين غسل تعميد درباره كسانى كه سابقه مسيحيّت دارند و رسماً مسيحى هستند سبب پاكى از گناه است، درباره كودكان و مسيحيانى كه در كودكى تعميد نيافته اند و يا كسانى كه به تازگى در اين آيين وارد مى شوند نشانه ورود به آيين مسيح و پذيرش اين كيش خواهد بود.

طرز غسل تعميد

در كليساهاى امروز غسل تعميد درباره همه يكنواخت انجام مى گيرد و ترتيب آن به قرار زير است:

كشيش ظرفى بزرگ را پر از آب نموده و گاهى مقدارى روغن «بلسان» و «نمك» در آن مى ريزد، سپس شخصى را كه مى خواهند تعميد دهند، در حضور جمعى با جمله هاى زير خطاب مى كند: «بدان كه مسيحيّت عبارت از اين است كه معتقد باشيد كه خدا از سه اصل ازلى پدر و پسر و روح القدس مركّب است؛ پس عيسى خدا و پسر خداست و در رحم مادرش مريم به صورت بشر درآمده؛ او از جوهر پدرش خداست و از جوهر مادش انسان است و او به دار آويخته شد و بعد از سه روز زنده شد و (چهل روز در ميان مردم بود) و به آسمان رفت و در جانب راست پدر نشست و همان خداى مقتول در روز رستاخيز گواهى خواهد داد كه تو ايمان آوردى!»

در اين لحظه طرف بايد بگويد بلى و كشيش بلافاصله از آن آب برداشته و بر شخص تعميد يافته مى ريزد و با صداى بلند مى گويد من تو را تعميد مى دهم به نام پدر و پسر و روح القدس و سپس با دستمال صورت او را پاك مى كند و در اين لحظه گناه او بخشيده شده و يا بطور رسمى مسيحى مى شود!»

تعميد كودك در روز هشتم صورت مى گيرد و پدر و مادر، كودك خود را به كليسا مى آورند، كشيش كودك را با سخنان فوق مخاطب ساخته و پدر و مادر به

ص: 160

جاى كودك مى گويند بلى.(1) اگر هر فرد بى تعصّب، تشريفات غسل تعميد را مورد بررسى قرار دهد، مى بيند كه مملوّ از يك سلسله خرافات است كه به قسمتى از آن اشاره مى شود:

اوّلًا: گناه يك نوع انحراف روحى و اخلاقى است و هرگز بدون شستشوى روح و توبه حقيقى و تربيت اخلاقى و بازگشت واقعى به سوى خدا آثار آن از بين نمى رود و با پاشيدن آب آميخته به روغن بلسان و نمك، دل و جان كسى شسته نمى شود و اگر توبه حقيقى و ندامت واقعى از گناه براى يك فرد حاصل شده است به هيچ وجه احتياجى به اين تشريفات خرافى نيست.

آيين اسلام، ندامت و پشيمانى شخص را در تمام لحظات، نشانه پاكى از گناه دانسته و هرگز لازم نمى داند كه شخص گناهكار پرده اسرار خود را در برابر مخلوقى بدرد و وساطت بشرى گناهكار (كشيش) سبب آمرزش معاصى او گردد.

ثانياً: اعتقاد به خدايان سه گانه-/ آن هم با اين صراحت-/ شرك آشكار و زننده اى است كه نه تنها وسيله پاكى نخواهد بود؛ بلكه انسان را از حقيقت توحيد كاملًا دور و بيگانه مى سازد و اگر اساس مذهبى از روز نخست بر چنين موهوماتى استوار گردد، بطور مسلّم وسيله نجات و تربيت نخواهد بود، بلكه مايه گمراهى و بدبختى خواهد بود و راستى حيرت انگيز است كه آنها با اين صراحت چنين سخنان كفرآميزى را مايه پاكى از گناه مى دانند!

ولى با اين بررسى، واقع بينى آيين مقدّس اسلام براى ما روشن مى شود. ايمان آوردن يك فرد به دين اسلام در گرو هيچ يك از اين تشريفات نيست؛ هر فردى در هر نقطه و مكانى، در هر لحظه و زمانى كه به يگانگى خدا و رسالت پيامبر اسلام مؤمن گردد، او يك مسلمان واقعى خواهد بود و از نظر حقوق اسلامى با ساير مسلمانان مساوى و برابر شمرده مى شود؛ ديگر لازم نيست در


1- انيس الاعلام، ص 303.

ص: 161

حضور شخص و محضر جمعى به تلقينات شخصى گوش دهد و نسنجيده سخنان نادرست او را تصديق كند.

ص: 162

17- بشارت مسيح به آمدن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله

سؤال

در قرآن مجيد مى خوانيم كه حضرت مسيح به آمدن پيامبر پس از خود به نام «احمد» كه پيامبر اسلام است گزارش داده است؛ آيا اين جمله در اناجيل كنونى وجود دارد؟

پاسخ

آيه اى كه در قرآن در اين باره وارد شده است به قرار زير مى باشد:

«... وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأتِى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ فَلَمّا جاهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبين؛ .. و بشارت دهنده به رسولى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است! هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند: اين سحرى آشكار است ...»(1) محقّقان اسلامى مى گويند بشارتى كه اين آيه از حضرت مسيح نقل مى كند، در انجيل يوحنا در باب هاى 14 و 15 و 16 وارد شده است و حضرت مسيح به نقل انجيل «يوحنّا» از آمدن شخصى پس از خود به نام «فارقليط» خبر داده است و قراين زيادى گواهى مى دهد كه مقصود از آن پيامبر اسلام مى باشد و ما براى


1- سوره صف، آيه 6.

ص: 163

روشن شدن مطلب ناچاريم متون آيات را با تعيين باب و شماره از انجيل ياد شده نقل نماييم، اينك متون عبارات انجيل:

«اگر شما مرا دوست داريد، احكام مرا نگاه داريد و من از پدر خواهم خواست تا «فار قليط» ديگرى به شما بدهد، تا ابد با شما خواهد ماند. او روح حق و راستى است كه جهان نمى تواند او را قبول كند: زيرا كه او را نمى بيند و نمى شناسد، امّا شما را مى شناسد، زيرا كه نزد شما مى ماند و در شما خواهد بود».(1) «من اين سخن ها را به شما گفته ام وقتى كه با شما بودم، لكن آن «فارقليط» كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد، شما را هر چيز خواهد آموخت و هر چيز من به شما گفته ام به ياد شما خواهد آورد».(2) «حالا قبل از وقوع به شما خبر دادم تا وقتى كه واقع گردد ايمان آوريد.(3) «چون آن فارقليط كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، روح راستى كه از اطرف پدر مى آيد او درباره من شهادت خواهد داد».(4) «راست مى گويم كه شما را مفيد است كه من بروم اگر من نروم آن فارقليط نزد شما نخواهد آمد امّا اگر بروم او را نزد شما خواهم فرستاد و او چون بيايد جهانيان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت: به گناه، زيرا كه بر من ايمان نمى آورند، به صدق زيرا كه نزد پدر خود مى روم، و شما مرا ديگر نمى بينيد، به انصاف زيرا كه بر رييس اين جهان حكم جارى شده است و ديگر چيزهاى بسيار دارم كه به شما بگويم ليكن حالا نمى توانيد متحمّل شد، امّا چون


1- انجيل يوحنّا، باب 14، 15 17 كه در سال 1837 ميلادى در لندن چاپ شده و بقيّه جمله ها را نيز از همين چاپ نقل نموده ايم و براى اطمينان بيشتر با ترجمه هاى فارسى ديگر كه از زبان سريانى و كلدانى به فارسى نقل شده اند تطبيق كرده ايم.
2- باب 14، ص 25- / 26.
3- باب 14: 29.
4- باب 15: 26.

ص: 164

او بيايد او شما را به تمامى راستى ارشاد خواهد داد زيرا كه او از پيش خود سخن نخواهد گفت، بلكه هر آنچه مى شنوند خواهد گفت. و شما را از آينده خبر خواهد داد و مرا تمجيد خواهد نمود، زيرا كه او آنچه از آن من است خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد. هرچه از آنِ پدر است از من است از اين جهت گفتم كه آنچه از آن من است مى گيرد و به شما خبر مى دهد».(1) در اين جا قراين روشنى داريم كه گواهى مى دهد مراد از فارقليط پيامبرى است كه پس از مسيح مى آيد نه روح القدس:

1-/ نخست بايد توجّه كرد كه از برخى از تواريخ مسيحى استفاده مى شود كه پيش از اسلام در ميان علما و مفسّرين انجيل مسلّم بود كه «فاقليط» همان پيامبر موعود است؛ حتّى گروهى از اين مطلب سوء استفاده كرده و خود را «فارقليط» موعود معرّفى نموده اند.

مثلًا: «منتسر» كه مرد رياضت كشى بود و در قرن دوّم ميلادى مى زيست، در سال 187 در آسياى صغير مدّعى رسالت گرديده و گفت: من همان فارقليط هستم كه عيسى از آمدن او خبر داده است و گروهى از وى پيروى كردند.(2) 2-/ از آثار و تواريخ مسلّم اسلامى كاملًا استفاده مى شود كه سران سياسى و روحانى جهان مسيحيّت در روزهاى بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همگى در انتظار پيامبر موعود انجيل بودند، از اين جهت هنگامى كه سفير پيامبر نامه او را به زمامدار حبشه داد، پس از خواندن نامه رو به سفير كرد و گفت: من گواهى مى دهم كه او همان پيامبرى است كه اهل كتاب در انتظارش هستند و همان طور كه حضرت موسى از نبوّت حضرت مسيح خبر داده، او نيز به نبوّت پيامبر آخر الزّمان بشارت داده و علائم و نشانه هاى او را معيّن كرده است.(3)


1- باب 16 ص 7- / 15.
2- انيس الاعلام، ج 2، ص 179، نقل از تاريخ« ليم ميور» كه در سال 1848 چاپ شده است.
3- طبقات كبرى، ج 1، ص 259 و سيره حلبى، ج 3، ص 279.

ص: 165

وقتى نامه پيامبر به دست قيصر رسيد و نامه را مطالعه كرد و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تحقيقاتى به عمل آورد، در پاسخ نامه آن حضرت چنين نوشت: نامه شما را خواندم و از دعوت شما آگاه شدم، من مى دانستم كه پيامبرى خواهد آمد، ولى گمان مى كردم كه اين پيامبر از شام بر خواهد خاست ....(1) از اين نصوص تاريخى استفاده مى شود كه آنان در انتظار پيامبرى بودند و چنين انتظارى بطور مسلّم ريشه انجيلى داشته است.

3-/ امتيازاتى كه حضرت مسيح براى «فارقليط» قائل شده و شرايط و نتايجى كه براى آمدن او شمرده است، اين مطلب را قطعى مى سازد كه منظور از «فارقليط» جز پيامبر موعود نخواهد بود و اين علايم مانع از آن است كه آن را به «روح القدس» تفسير نماييم؛ توضيح اين كه:

الف-/ حضرت مسيح سخن خود را چنين آغاز كرد: «اگر شما مرا دوست داريد، احكام مرا نگاه داريد و من از پدرم خواهم خواست تا «فارقليط» ديگرى به شما بدهد.»

اوّلًا: از اين كه حضرت مسيح مهر و محبّت خود را به آنها يادآورى مى كند، حاكى است كه او احتمال مى دهد گروهى از امّت او زير بار كسى كه وى به آمدنش بشارت مى دهد، نخواهند رفت و لذا از طريق تحريك عواطف مى خواهد آنان را به پذيرفتن او وادار سازد و اگر منظور از فارقليط همان «روح القدس» باشد، آن طور كه مفسّران انجيل تصوّر كرده اند، در اين صورت به چنين زمينه سازى احتياج نبود.

زيرا روح القدس پس از نزول آن چنان در قلوب و ارواح تأثير مى كند كه براى كسى جاى ترديد و شك و انكار باقى نمى ماند، ولى اگر مقصود پيامبر موعود باشد، به چنين زمينه سازى نياز شديد هست؛ زيرا نبىّ موعود جز از طريق


1- تاريخ كامل، ج 2، ص 44.

ص: 166

بيان و تبليغ در قلوب و ارواح تأثيرى و تصرّفى نمى كند و روى اين ملاحظه گروهى منصف به وى مى گروند و گروهى از وى رو بر مى گردانند.

حضرت مسيح به اين مقدار تذكّر اكتفا نكرده، در آيه 29 از باب 14 در اين قسمت پافشارى كرده و فرمود: «الان قبل از وقوع به شما گفتم تا وقتى كه واقع گردد ايمان آوريد» در صورتى كه ايمان به روح القدس، نيازى به توصيه ندارد تا چه رسد به اين اندازه پافشارى!

ثانياً: وى فرموده «فارقليط» ديگرى به شما خواهد داد اگر بگوييم مقصود از آن پيامبر ديگرى است سخنى كاملًا صحيح خواهد بود ولى اگر مقصود از آن روح القدس باشد، به كار بردن لفظ «ديگر» خالى از تكلّف نخواهد بوند زيرا روح القدس يكى است و ديگر معنا ندارد.

ب-/ «هر چيز من به شما گفته ام به ياد شما خواهد آورد» (14: 26) «روح راستى كه از طرف پدر مى آيد، درباره من شهادت خواهد داد». (باب-/ 15، جمله 26)

مى گويند روح القدس پنجاه روز پس از مصلوب گشتن عيسى بر حواريان نازل گرديده، آيا اين افراد برگزيده همه دستورات او را در اين مدّت كوتاه فراموش كرده بودند تا روح القدس دو مرتبه به آنان تعليم دهد؟

آيا شاگردان مسيح چه نيازى به شهادت او داشتند تا درباره مسيح شهادت دهد! ولى اگر مقصود پيامبر موعود باشد هر دو جمله معناى صحيح خواهد داشت، زيرا امّت مسيح بر اثر طول زمان و دستبرد علماى انجيل، بسيارى از دستورات او را فراموش كرده و گروهى هم آنها را به دست فراموشى سپرده بودند و حضرت محمّد صلى الله عليه و آله همه را بازگو كرد و به نبوّت حضرت عيسى عليه السلام شهادت داد و گفت: او نيز مانند من پيامبر بوده و مادر مسيح را از نسبت هاى ناروا تبرئه نمود و ساحت مقدّس مسيح را از ادّعاى الوهيّت پيراسته ساخت.

ص: 167

ج-/ «اگر من نروم فارقليط نزد شما نمى آيد.» (15: 7) او آمدن «فارقليط» را مشروط به رفتن خود كرده است و اگر مقصود «روح القدس» باشد نزولش بر خود او و بر حواريين مشروط به رفتن او نبوده است؛ زيرا به عقيده مسيحيان روح القدس بر حواريّون كه حضرت مسيح خواست آنان را براى تبليغ به اطراف بفرستد، نازل گرديد.(1) بنابر اين، هيچ گونه نزول او مشروط به رفتن مسيح نبوده است؛ ولى اگر بگوييم مقصود پيامبرى است صاحب شريعت-/ آن هم شريعت جهانى-/ در اين صورت آمدن او مشروط به رفتن حضرت مسيح و منسوخ گشتن آيين او خواهد بود.

د-/ اثر نزول «فارقليط» سه چيز معرّفى شده است: «جهان را به گناه و صدق و انصاف ملزم (2) خواهد ساخت؛ به گناه زيرا به من ايمان نمى آورند.» (16: 8)

مى دانيم طبق عقيده مسيحيان «روح القدس» پنجاه روز پس از مصلوب شدن عيسى بر حواريّون نازل گرديد و هرگز آنها را ملزم به گناه و صدق و انصاف ننمود، و از ذيل آيه استفاده مى شود كه او بر منكران ظاهر مى گردد نه بر حواريّون كه هرگز حضرت مسيح را تكذيب نمى كردند. ولى اگر بگوييم مقصود پيامبر موعود اسلام است، تمام اين امتيازات در وجود شريف او جمع مى باشد.

ه-/ «فارقليط درباره من «مسيح» شهادت خواهد داد.» (15: 26)

«شما را از آينده خبر خواهد داد و مرا تمجيد خواهد نمود.» (16: 13)


1- متى، باب 10: 29، ولوقا، باب 10: 17.
2- در بسيارى از اناجيل قديمى، به جاى« ملزم» توبيخ آمده است و جمله دوّمى روشنتر و مناسبتر است، برخى از مفسّران و نويسندگان مسيحى وقتى به اين جمله مى رسند و مى بينند كه هرگز اين جمله با روح القدس تطبيق نمى كند، با نهايت تعجّب مى گويند منظور از رييس جهانيان، همان شيطان است كه مردم را به گناه ملزم مى سازد و گواه اين مطلب اين است كه حضرت مسيح در آيه 30 فرمود: رييس جهان مى آيد و در من حصّه اى ندارد يعنى بر مسيح غلبه نمى كند. اين تفسير جز يك فكر شيطانى چيزى نيست؛ زيرا به فرض اين كه يك چنين رييس جهانيان مردم را به گناه ملزم مى سازد، چگونه به صدق و انصاف الزام مى نمايد؟

ص: 168

شهادت بر حضرت مسيح حاكى است كه وى روح القدس نيست زيرا حواريّون نيازى به تصديق او نداشتند و همچنين منظور از اين كه به او جلال خواهد بخشيد ستايش و تعريف هايى است كه پيامبر موعود درباره حضرت مسيح انجام داد و آيين او را تكميل كرد؛ چه جلالى بالاتر از اين!

دقّت در اين قراين مى تواند ما را به حقيقتى كه محقّقان اسلام به آن رسيده اند رهنمون گردد، البتّه قراين منحصر به آنچه گفته شد نيست؛ بلكه با دقّت بيشتر مى توان قراين ديگرى به دست آورد.

در پايان، مطلب قابل توجّهى را كه دايرة المعارف بزرگ فرانسه، جلد 23، صفحه 4174 در اين باره دارد از نظر خوانندگان مى گذرانيم:

«محمّد مؤسّس دين اسلام و فرستاده خدا و خاتم پيامبران است؛ كلمه محمّد به معناى بسيار حمد شده است و از ريشه مصدر حمد كه به معناى تمجيد و تجليل است مشتق گرديده. بر حسب تصادف عجيب، نام ديگرى كه از همان ريشه حمد است مترادف كامل لفظ محمّد مى باشد و آن احمد است كه احتمال قوى مى رود عيسويان عربستان، آن لفظ را براى تعيين فارقليط به كار مى برند؛ احمد يعنى بسيار ستوده شده و بسيار مجلّل، ترجمه لفظ پريكليتوس است كه اشتباهاً لفظ پاراكليتوس را جاى آن گذاردند. به اين ترتيب، نويسندگان مذهبى مسلمان مكّرر گوشزد كرده اند كه مراد از اين لفظ، بشارت ظهور پيامبر اسلام است. قرآن مجيد نيز به طور علنى در آيه شگفت انگيز سوره صفّ به اين موضوع اشاره مى كند».(1) در تنظيم اين قسمت از كتاب نفيس «انيس الاعلام» تأليف فخر الاسلام استفاده شده است.


1- محمّد خاتم پيامبران، ج 1، ص 504.

ص: 169

ص: 170

18- بِكرزايى مريم عليها السلام

سؤال

واحد حيات (سلّول نطفه) در پرتو تركيب دو جزء جنسى بنام «اسپرماتوزوييد» و «اوول» به وجود مى آيد و اين تركيب (لقاح) براى آن است كه سّلول جنسى ماده به تنهايى قادر به اعمال حياتى (رشد، نمود، تغذيه و تقسيم) نيست. روى اين اصل علمى مسلّم، چگونه حضرت مريم بدون ازدواج و تماس با كسى فرزندش مسيح عليه السلام را آبستن گرديد؟! در صورتى كه بدون عمل لقاح، سلّول جنسى ماده به تنهايى قادر به اعمال حياتى نيست؟!

پاسخ

پيش از آن كه به موضوع باردار شدن حضرت مريم رسيدگى كنيم، توجّه شما را به كلّى نبودن اين اصل معطوف مى داريم؛ زيرا واحد حيات (سلّول) معمولًا در پرتو لقاح دو جزء جنسى به وجود مى آيد و غالباً بدون تركيب دو جزء نر و ماده قادر به انجام وظايف حياتى نيست؛ ولى تجربه نشان داده است كه محرّك هاى ديگرى غير از «اسپرماتوزوييد» توانايى آن را دارند كه اختلال فيزيولوژيكى تخمك را بر طرف ساخته و آن را وادار به تقسيم نمايند و وجود جانداران «بكرزا» مؤيّد اين نظر مى باشد.

ص: 171

دانشمندان مى گويند تخمك بعضى از جانداران قدرت آن را دارد كه بدون انجام عمل لقاح نمو خود را شروع كرده و به پايان برساند؛ اين كيفيّت را بكرزايى «پارتنوژنز» و جاندارانى كه به اين طريق تكثير پيدا مى كنند، جانداران بكرزا مى گويند.

در نوعى از حشرات مانند «شته» بكرزايى مشاهده مى شود، شته ماده تخمك هايى بوجود مى آورد كه خود مولّد «شته» هاى جديد مى باشد و اين شته ها نيز به نوبه خود تخمك هايى را توليد مى كنند؛ و تجربه نشان داده است اگر شرايط مساعد ادامه پيدا كند و يا اين گونه حشرات را در محيط مناسبى پرورش دهند تا چند سال از راه «بكرزايى» تكثير پيدا مى كنند؛ در همين حشرات (شته ها) اگر شرايط زندگى نامساعد شود، حشراتى از «بكرزايى» به وجود مى آيند كه دو نوع تخمك كوچك و بزرگ در دستگاه تناسلى آنها توليد مى گردد، از تخمك هاى بزرگ، صددرصد حشره ماده (شته ماده) به وجود مى آيد.

در عدّه اى جانداران ديگر مانند ستاره دريايى و كرم ابريشم ديده شده كه گاهى تخمك ها بدون انجام عمل لقاح نموّ خود را شروع مى كنند.

در ملكه زنبور عسل كه فقط در تمام مدّت عمر يك مرتبه با زنبور نر نزديكى مى كند نيز مشاهده مى شود كه تخمك هايى كه با سلّول جنس نر تركيب شده اند، به زنبور عسل كارگر ماده تبديل مى گردند، ولى تخمك هايى كه به عللى با سلّول هاى جنس نر تركيب نمى شوند، بدون انجام عمل لقاح از دستگاه تناسلى ملكه خارج شده و عموماً نمو كرده، به زنبورهاى نر تبديل مى گردند.

گروهى علّت نموّ اين تخمك ها را عوامل و محرّك هاى ديگر غير از «اسپرماتوزوييد» مى دانند كه توانايى بر طرف ساختن اختلال فيزيولوژيكى تخمك را دارند.

علاوه بر اين بايد توجّه كنيم كه جانداران ذرّه بينى مانند ميكروب ها، باكترى ها و ويروس ها بدون عمل لقاح تكثير مثل مى كنند. «هيدر» از راه جوانه زدن تكثير

ص: 172

نموده و «آميب» از راه تقسيم سلّول اوّلى تكثير مثل مى نمايد.

برخى از دانشمندان موضوع بكرزايى را درباره بعضى از زنان كه بدون تماسّ با مردى باردار شده بودند، تصديق نموده و اعلام كردند كه غدّه هاى زهدانى برخى از زنان نشان مى دهد كه بدون عمل لقاح قادر به وظايف توليد و تكثير مى باشند.

تا اين جا روشن شد كه بكرزايى و توليد مثل بدون عمل لقاح امرى است ممكن و در پاره اى از اين موارد صورت تحقّق به خود گرفته است.

روى اين اساس، امكان باردار شدن حضرت مريم بدون تماس و انجام گرفتن عمل لقاح، خود به خود روشن گرديد. قرآن كريم درباره نسختين مراحل باردارى او چنين مى فرمايد: «فرشته اى در برابر مريم به صورت بشرى مجسّم گرديد و به او گفت: من از ناحيه خدا مأمورم كه فرزند پاكيزه اى به تو ببخشم. مريم از اين بشارت سخت تعجّب كرده و گفت: من با كسى تماس نگرفته و هرگز به اعمال نامشروع آلوده نشده ام! فرشته در پاسخ وى گفت: اين كار براى خدا آسان است».(1) بنابر اين هيچ بعيد نيست كه عوامل ناشناخته اى روى سلّول جنسى حضرت مريم اثر گذاشته كه بسان محرّك هاى ديگر (در تمام بكرزايى ها) موجب نموّ و رشد سلّول جنسى او شده باشد.

نظرى به ولادت حضرت مسيح عليه السلام بيفكنيم؛ هدف اين بوده كه خداوند بشرى به وجود آورد كه مظهر قدرت او باشد و زندگى او از نظر تولّد اعجازآميز گردد و از اين طريق حجّت را بر ملّت لجوج بنى اسرائيل كه زير بار دعوت پيامبرانى كه پس از موسى بن عمران آمده بودند نمى رفتند، تمام كند.(2) خدايى كه نخستين مادّه حيات و اوّلين سلّول زنده را به وجود آورده و خدايى كه نخستين بشر را بدون تحقّق عمل لقاح آفريده است، روى مقصدى كه در بالا


1- سوره مريم، آيه 17 تا 21.
2- شايد جمله:« وَلِنَجْعَلَهُ آيةً لِلنّاسِ»( آيه 21) اشاره به همين مطلب باشد؛ يعنى، مى خواهيم وجود عيسى بن مريم را آيت و معجزه اى قرار دهيم.

ص: 173

اشاره شد مى تواند بدون عمل لقاح، انسانى كامل و پيامبرى بزرگ به وجود آورد كه تولّد اعجازآميزش دليل روشنى در مقابل مخالفان لجوج او باشد.

به عبارت ديگر: پرورش سلّول ماده در رحم مادر، معمولًا از طريق لقاح انجام مى گيرد نه دائماً، و اين علّت عادى است كه ما با آن مأنوس شده ايم ولى هرگز دليلى بر اين نداريم كه از طريق ديگر، امكان پذير نباشد.

بلكه ممكن است در اين راه عللى باشد كه بتواند سلّول ماده را پرورش بدهد و آن را به وظايف حيات وادار سازد و اگر اين قبيل علّت ها بر ما كه معلومات ناقصى از اسرار زندگى داريم پوشيده باشد، براى خداى بزرگ و دانا و توانا پوشيده و پنهان نيست.

ص: 174

19- آيا مادر مريم نذر كرده بود كه فرزند خود را راهب كند؟!

سؤال

مى دانيم رهبانيّت هميشه-/ مخصوصاً در زمان مريم (مادر عيسى عليه السلام)-/ حرام بوده است؛ پس چرا زن عمران (مادر مريم) هنگامى كه باردار بود نذر كرد كه اگر خدا فرزندى به او مرحمت كند او را راهب كند؟

پاسخ

هرگز مادر مريم چنين نذرى نكرده بود بلكه او نذر كرده بود كه هرگاه خداوند فرزند ذكورى به او دهد او را خدمتكار «بيت المقدّس» قرار دهد نه راهب، و او را از هرگونه خدمت به پدر و مادر آزاد سازد تا به وظايف خدمتكارى مسجد برسد.

قرآن مجيد شرح اين جريان را چنين نقل مى فرمايد: «اذْ قالَتِ امْرَاةُ عِمْرانَ رَبِّ انِّى نَذَرْتُ لَكَ مَا فِى بَطْنِى مُحَرَّراً فَتَقَبَّلْ مِنِّى انَّكَ انْتَ السَّمِيعُ الْعَليمُ؛ (به ياد آوريد) هنگامى را كه همسر «عمران» گفت: خداوندا! آنچه را در رحم دارم، براى تو نذر كردم كه «محرَّر» (و آزاد براى خدمت خانه تو) باشد. از من بپذير كه تو شنوا و دانايى!»(1)


1- سوره آل عمران، آيه 35.

ص: 175

مفسّران مى گويند مقصود از كلمه محرَّر خدمتكار معبد است و علّت اين كه به خدمتگزار اماكن مقدّس «محرَّر» كه به معناى آزاد شده است مى گفتند، اين است كه خدمتگزاران اين امكان مقدّس از انجام ساير خدمات اجتماعى و تهيّه وسايل زندگى براى پدر و مادر معاف و آزاد بودند.

بنابر اين، آنچه مورد نذر بوده خدمتكارى او بود و هرگز سخنى از رهبانيّت در ميان نبوده است و رهبانيّت به معناى ترك دنيا و ترك ازدواج، برخلاف قانون آفرينش است و هرگز در هيچ مذهبى مجاز نبوده است.

ص: 176

20- شقّ القمر

سؤال

مى گويند: يكى از معجزات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شكافته شدن ماه (شقّ القمر) بوده است، آيا اين موضوع صحّت دارد؟

پاسخ

براى اين كه اين مسأله كاملًا روشن گردد لازم است از چند جهت مورد بحث قرار گيرد:

1-/ آيا امكان دارد كه كره ماه با آن بزرگى از هم شكافته شده و دوباره به صورت اوّل در آيد؟

2-/ پس از اين كه روشن شد شكافته شدن ماه امكان دارد، ببينم دليل قاطعى در دست داريم كه اين موضوع در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله به عنوان يكى از معجزات آن حضرت واقع شده است؟

3-/ در صورتى كه وقوع اين معجزه دليل داشته باشد خصوصيّات آن چگونه بوده است؟

بحث اوّل

براى اين كه بدانيم شقّ القمر (شكافته شدن ماه) از نظر علوم روز كاملًا امكان

ص: 177

دارد، كافى است به نمونه هايى از انفجارها و انشقاق هايى كه درون منظومه شمسى رخ داده، اشاره شود:

الف-/ آستروئيدها قطعات سنگ هاى عظيم آسمانى هستند كه به دور منظومه شمسى در گردشند و گاهى از آنها به كرات كوچك و شبه سيّارات نيز تعبير مى كنند.

گاهى بزرگى قطر بعضى از آنها به 25 كيلومتر مى رسد. دانشمندان عقيده دارند كه اين سنگ هاى آسمانى بقاياى سيّاره بزرگى هستند كه در مدارى ميان مدار مريخ و مشترى در حركت بوده است، سپس بر اثر عوامل نامعلومى منفجر و شكافته شده است، اين يك نمونه از انشقاق در اجرام آسمانى است.

ب-/ شهابى ها سنگ هاى ريز سرگردانى هستند كه با سرعت سرسام آورى در اطراف خورشيد در مدار خاصّى در گردشند و گاهى مسير آنها با مدار كره زمين تقاطع پيدا مى كند و به سوى زمين جذب مى شوند.

دانشمندان مى گويند اينها بقاياى ستاره هاى دنباله دارى است كه بر اثر حوادث نامعلومى منفجر و از هم شكافته شده است، اين هم نمونه ديگرى از انشقاق در كرات آسمانى است.

ج-/ طبق عقيده لاپلاس و بسيارى از دانشمندان فلكى، پيدايش منظومه شمسى نتيجه وقوع يك انشقاق عظيم مى باشد كه در كره خورشيد رخ داده است، چه اين كه همه اين سيّارات و مركز آنها خورشيد، در آغاز توده واحدى بوده اند و سپس هريك تدريجاً از آن جدا گرديده اند؛ امّا در اين كه عامل اين جدايى و انشقاق چه بوده، در ميان دانشمندان فلكى اختلاف است ولى در هر حال امكان وقوع انشقاق و تجزيه را در كرات منظومه شمسى، همه دانشمندان پذيرفته اند.

از بيانات فوق نتيجه مى گيريم كه: اصل وقوع انشقاق در كرات آسمانى ممكن است و علم آن را انكار نمى كند؛ بلكه اساس هيئت جديد در بسيارى از موارد بر آن نهاد شده است.

ص: 178

بديهى است اين امر در هريك از كرات صورت گيرد، نيازى به نيروى عظيمى دارد كه در پاره اى از موارد طبق فرضيّه هاى موجود شناخته شده و در پاره اى از موارد همچنان به صورت مرموز باقى مانده است.

در مورد شقّ القمر هم مسلّماً عامل مرموزى در كار بوده كه توانسته است چنان اثرى را از خود بگذارد و با توجّه به اين كه هركس مسأله شقّ القمر را عنوان نموده، نقش استمداد پيامبر را از نيروى مافوق طبيعى و غير عادّى مؤثّر دانسته، روشن مى شود كه هيچ كس نخواسته است ادّعا كند كه پيامبر تنها با همين نيروى عادّى بشرى اين كار را انجام داده است تا علم نتواند آن را بپذيرد.

اين جا يك موضوع باقى مى ماند و آن مسأله امكان التيام كامل اجزاى قمر پس از انشقاق مى باشد.

براى حلّ اين مطلب كافى است كه بدانيم اگر عامل جدايى شديد نباشد و انشقاق به صورت فوق العاده اى كه موجب پراكندگى كامل اجزا باشد صورت نگيرد، بازگشت و التيام آنها به صورت اوّل تحت تأثير جاذبه همان اجزا كاملًا قابل توجيه است، زيرا مى دانيم هر دو جسم يكديگر را طبق فرمول معروف نيوتن جذب مى كنند و هر قدر فاصله آنها كمتر و يا جرم آنها بيشتر اثر اين جاذبه زيادتر خواهد بود.

بنابر اين با كم بودن فاصله و شكاف، خيلى زود به هم نزديك و پيوسته خواهند شد.(1) اين از نظر هيئت جديد؛ امّا از نظر هيئت قديم و امتناع خرق و التيام در افلاك نه گانه و اجرام فلكى، از نظر اين كه اصل آن امروز ابطال شده، نيازى به بحث درباره آن نمى باشد.


1- احتمال دارد مراد از انشقاق، شكاف برداشتن باشد نه اين كه كاملًا دو نيمه گردد به طورى كه هر نيمه از نيمه ديگر جدا شده باشد چون كلمه انشقاق از نظر لغت با اين معنا هم موافق است و اگر اين طور باشد التيام بعد از انشقاق خيلى بهتر قابل توجيه خواهد بود.

ص: 179

از مجموع بيانات فوق چنين نتيجه مى گيريم: در حادثه شقّ القمر مطلبى كه علم آن را محال بشمرد ديده نمى شود.

بحث دوّم

بهترين دليلى كه براى وقوع اين معجزه شقّ القمر در دست مى باشد، آيات اوّل سوره 54 قرآن مجيد مى باشد:

«اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ* وَ انْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْر مُسْتَمِرّ* وَ كَذَّبُوا و اتَّبَعُوا اهْوائَهُمْ وَ كُلُّ امْرٍ مُسْتَقِرّ؛ قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت! و هرگاه نشانه و معجزه اى را ببينند روى گردانده، مى گويند: اين سحرى مستمر است. آنها (آيات خدا را) تكذيب كردند و از هواى نفسشان پيروى نمودند و هر امرى قرار گاهى دارد.»(1) مفسّرين شيعه و سنّى با كمال قاطعيّت و صراحت مى گويند: آيات فوق مربوط به مسأله شقّ القمر و شكافته شدن ماه به عنوان معجزه در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد و از باب نمونه از تفاسير شيعه، تفسير بيان، مجمع البيان، ابوالفتوح رازى، منهج الصّادقين، صافى، برهان، نورالثّقلين و شبَّر، و از تفاسير اهل تسنّن، تفسير طبرى، درّ المنصور، فخر رازى، بيضاورى، كشّاف و «فى ظلال القرآن» را بايد نام برد.

مرحوم طبرسى در تفسير معروف مجمع البيان در ذيل همين آيات مى گويد: همه مفسّران اين آيه را مربوط به معجزه شقّ القمر در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى دانند.

همچنين فخر رازى مفسّر معروف در ذيل آيات فوق مى گويد: عموم مفسّران معتقدند كه مراد از اين آيات شكافته شدن ماه در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى باشد.


1- سوره قمر، آيات 1 تا 3.

ص: 180

علاوه بر اين در كتب شيعه و سنّى قريب به 40 روايت درباره شقّ القمر آمده كه در بيشتر آنها تصريح شده كه آيات فوق درباره شقّ القمر نازل شده است.

بنابر اين، دلالت آيات فوق بر وقوع اين معجزه (شقّ القمر) هيچ جاى انكار يا ترديد نمى باشد.

بحث سوّم

آنچه از آيات مذكور و روايات استفاده مى شود اين است كه در زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله به درخواست مشركان اين معجزه به وقوع پيوست؛ يعنى، با يك نيروى مرموز (قدرت الهى) ماه شكافته شد و دوباره به حال اوّل بازگشت.

امّا خصوصيّات اين واقعه كه در بعضى از كتاب ها نوشته شده با اين كه احتمال دارد صحيح باشد محتاج به بحث هاى بيشترى است ولى چون دانستن خصوصيّات آن لازم نيست از بحث درباره آن خوددارى مى كنيم.

در خاتمه بايد تذكّر دهيم كه اين مسئله نيز مانند بسيارى از مسائل ديگر از دستبرد خيالبافان و جاعلان حديث مصون نمانده و پيرايه هاى فراوانى به آن بسته اند، مانند مطلب بى اساسى كه در ميان عوام مشهور است كه نيمى از ماه پايين آمد و در آستين آن حضرت داخل شد و از طرف ديگر بيرون آمد.

اين نوع مطالب در هيچ يك از كتب احاديث شيعه و سنّى كه مورد اعتبار باشد نيامده است و پايه و اساسى ندارد.

اكنون لازم است به اشكال يا شبهه اى كه در اين مسأله مطرح شده و بعضى را به شكّ و ترديد واداشته، پاسخ داده شود:

اگر شقّ القمر حقيقت داشت مى بايست با آن همه اهمّيّتى كه دارد در تواريخ جهان ثبت گردد در حالى كه چنين نيست و در هيچ تاريخى ثبت نشده است.

براى اين كه پاسخ اين اشكال هم بخوبى روشن گردد بايد به چند موضوع زير

ص: 181

توجّه كنيد:

اوّلًا: بايد توجّه داشت كه ماه در تمام كره زمين قابل رؤيت نمى باشد بلكه در نيمى از كره زمين مى توان آن را رؤيت كرد.

ثانياً: در نيمى از همين نيمكره نيز همه مردم يا اكثريّت قريب به اتّفاق آنها از حوادثى كه در اجرام آسمانى رخ مى دهد غافل و بى خبرند، چون بعد از نيمه شب آنهاست و طبعاً در خوابند، به اين ترتيب تنها يك چهارم مردم جهان مى توانند از چنين حادثه اى با خبر شوند.

ثالثاً: هيچ مانعى ندارد كه در قسمت قابل توجّهى از اين نقاط در موقع وقوع اين حادثه، آسمان ابرى و چهره ما با ابر پوشيده باشد.

رابعاً: حوادث آسمانى در صورتى توجّه افراد را به خود جلب مى كند كه يا مانند صاعقه ها توأم با سر و صدا يا آثار فوق لعاده ديگرى باشند و يا مانند خسوف و كسوف همراه با كم شدن نور-/ آن هم براى يك مدّت نسبتاً طولانى-/ باشد، البتّه در چنين صورتى نظرها را به خود جلب مى كند.

امّا اگر كره ماه بدون مقدّمه قبلى و بدون هيچ عكس العمل ديگر از قبيل كم شدن نور و مانند آن فقط در چند لحظه شكافته شود و سپس التيام يابد، كمتر نظرى را به خود جلب مى كند. آيا ما در شب هاى عادّى كه ماه طبق معمول در آسمان مى درخشد هيچ به آن خيره مى شويم و در وضع آن كنجكاوى مى كنيم؟

خامساً: وسايل ثبت تاريخ و نشر آن در آن زمان ها بسيار محدود بوده و مثل امروز نبوده كه يك حادثه مهم برق آسا در سراسر جهان انتشار يابد.

سادساً: تاريخ گذشته در تمام جهات روشن و آشكار نيست، بلكه مملوّ از نقاط تاريك و مبهم است مثلًا زردشت يكى از شخصيّت هاى معروف تاريخى است كه مركز نفوذ او قسمت مهمّى از دنياى متمدّن آن زمان بود، امّا امروز تاريخ تولّد، وفات، محل تولّد و ساير مشخّصات زندگى وى حتّى به عقيده بعضى اصل

ص: 182

وجود او مجهول و تاريك است.

در حالى كه كشورهاى متمدّن آن زمان در مورد حفظ و ضبط تواريخ مربوط به خود تا اين اندازه بى اعتنا باشند، تعجّب ندارد كه اروپائيان در آن زمان به ضبط چنين حادثه اى اقدام نكرده باشند.

علاوه بر اينها بناى تاريخ نويسان ضبط همه وقايع نبوده است، چون ما بطور قطع مى دانيم در طول تاريخ بشر صدها زلزله نابود كننده و طوفان وحشتناك رخ داده كه شهرها و آبادى هاى وسيع را ويران نموده است در حالى كه تاريخ همه آنها را ضبط نكرده و به خاطر ندارد.

اگر به تفسير طبرى مراجعه كنيد مى بينيد تقريباً 30 روايت در مسأله شقّ القمر در اين كتاب آمده است، ولى صاحب همين تفسير در تاريخى كه نوشته (تاريخ طبرى) نامى از شقّ القمر به ميان نياورده است.

با توجّه به اين جهات، ذكر نشدن اين حادثه در تواريخ و غير آن تعجّب ندارد و نبايد آن را دليل بر عدم وقوع اين حادثه دانست.

همچنين آن طور كه بعضى از دانشمندان تحقيق كرده اند اين موضوع در بعضى از تواريخ هم نوشته شده است؛ مثلًا، در مقاله يازدهم كتاب «تاريخ فرشته» آمده است كه در عهد رسول اكرم صلى الله عليه و آله، اهل ميلبار هندوستان شقّ القمر را ديدند و در نوشته هاى خود ثبت كردند و حاكم آن شهر پس از آن كه تحقيقاتى در اين زمينه به عمل آورد، براى او ثابت شد كه اين موضوع در اثر اعجاز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تحقّق يافته و دين اسلام را پذيرفت؛ بنابر اين نمى شود گفت در هيچ تاريخى ضبط نشده است.

اين بود خلاصه بحث پيرامون مسأله شقّ القمر و ايرادات گوناگونى كه ممكن است در اطراف آن بشود.(1)


1- اقتباس از كتاب« معراج، شقّ القمر، عبادت در قطبين».

ص: 183

بخش سوّم: امامان و جانشينان پيامبر صلى الله عليه و آله

اشاره

ص: 184

ص: 185

1- چگونه حضرت على عليه السلام در حال نماز توجّه به سائل داشت؟

سؤال

در حالات حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام مى خوانيم كه يك وقت در موقع نماز آنقدر مستغرق در عبادت و توجّه به خدا بود كه پيكان از پاى مباركش بيرون آوردند و متوجّه نشد، ولى در حالات آن حضرت مى خوانيم كه روزى در حال نماز توجّه به حال فقير و سائل نمود و انگشتر به او بخشيد؛ اين دو حالت چگونه با هم جمع مى شوند؟

پاسخ

بايد توجّه داشت كه ميان «خارج كردن پيكان از بدن» و «بخشيدن انگشتر به فقير» تفاوت بسيارى است؛ زيرا خارج كردن پيكان از بدن صرفاً جنبه شخصى و جسمى دارد و از مقام توجّه كامل به خداوند استغراق در ذات او دور است.

ولى توجّه به حال بنده فقير و محرومى كه در مسجد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله ناله مظلومانه سر داده و استرحام مى كند، يك عمل خدايى و قربى است و با توجّه به خدا تناسب دارد.

در حقيقت او توجّه به خود نداشت، زيرا توجّه به حال بينوا توجّه به خود

ص: 186

نيست، بلكه توجّه به خداست!

به عبارت ديگر: كمك به خلق خدا و مستمندان و فقيران خود يكى از عبادات بزرگ است و با نماز كه آن هم عبادتى است بس بزرگ سنخيّت كامل دارد؛ بنابر اين جاى تعجّب نيست كه ناله سوزان و نافذ آن فقير محروم استرحام او در برابر مسلمانان، دل آگاه على عليه السلام را هنگام نماز متوجّه خود سازد و در ضمن آن عبادت، عبادت ديگرى كه هر دو براى خدا و جلب خشنودى او بوده است انجام دهد؛ حتّى اين عمل بقدرى شايسته و ارزنده بود كه آيه اى درباره آن نازل گرديد.(1)


1- سوره مائده، آيه 55.

ص: 187

2- آيا اين آيه درباره على عليه السلام است؟

سؤال

دانشمندان شيعه و بسيارى از علماى اهل تسنّن معتقدند كه آيه: «الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الاسْلامَ دِيناً؛ امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم»(1) در روز عيد غدير نازل گرديده است؛ در صورتى كه آغاز و پايان آيه مربوط به بيان احكام گوشت هاى حلال و حرام است؛ با اين وضع چطور ممكن است كه در اثناى يك آيه مطلبى گفته شود كه كوچكترين ارتباطى با قبل و بعد آيه نداشته باشد؟

پاسخ

نزول آيه را در روز «غدير» بسيارى از اساتيد فنّ حديث و تاريخ مانند: طبرى، ابن مردويه، ابو نعيم اصفهانى، خطيب بغدادى، ابو سعيد سجستانى، ابوالحسن المغازلى، ابوالقاسم الحاكم الحسكانى، ابن عساكر دمشقى، خطيب خوارزمى، ابن جوزى، شيخ الاسلام حموينى، ابن كثير شامى و ... كه عموماً از اساتيد طراز اوّل حديث و تاريخ اهل تسنّن مى باشند تصديق كرده اند؛ هرگاه به


1- سوره مائده، آيه 3.

ص: 188

نقل اين گروه، روايات اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله ضميمه گردد، نزول آيه در روز غدير قطعى مى شود.

امّا مسأله ترتيب و نظم آيات كه مشكلى در بسيارى از مباحث براى مفسّران ايجاد كرده است چندان پيچيده نيست؛ زيرا ترتيب نزول سوره ها و آيات قرآن با ترتيب فعلى آن كاملًا مغايرت دارد؛ مثلًا سوره هايى است كه در مدينه نازل گرديده اند و قاعدتاً بايد جاى آنها پس از سوره هايى باشد كه «مكّه» نازل شده اند و عكس آن نيز چنين است، حتّى برخى از آيات يك سوره در مكّه و بعضى از آن در مدينه نازل گرديده است و چه بسا ميان نزول دو آيه از يك سوره سال ها فاصله شده است.

اگر ما شأن نزول آيات را به دقّت بخوانيم و يا لااقل آنچه را كه بالاى سوره هاى قرآن نوشته شده است ملاحظه كنيم از هرگونه توضيحى بى نياز مى شويم؛ سوره هايى است كه آنها را سوره مدنى مى نامند ولى بعضى آيات آن در «مكّه» نازل شده است، مانند سوره «انفال» كه تمام آن مدنى است مگر از آيه 20 تا 26 كه در مكّه نازل گرديده است و عكس آن نيز در قرآن فراوان است مانند سوره «شعراء» و «كهف» و امثال اينها.

بنابر اين، ترتيب و نظم آيات و روابط آنها هيچ گاه نمى تواند براى ما در برابر روايات و احاديث قطعى، سند محكمى باشد و روش دانشمندان اسلام در تفسير قرآن نيز همين بوده است و اين موضوع شواهد بسيارى دارد.

هرگز قرآن نظم تأليف بشرى را ندارد كه موضوعى را گرفته و تا آخر سوره آن را تعقيب كند؛ قرآن مجموعه آياتى است كه برحسب حوادث و پيشامدهاى گوناگون و هدف هاى مختلف، تدريجاً از طرف خداوند فرستاده شده است؛ چه بسا در يك سوره مقصدهاى مختلف و موضوعات گوناگون مورد بحث واقع شده است و به همين دليل نمى توان قبل و بعد آيه اى را گواه محكم بر چيزى گرفت و

ص: 189

روابط آنها را حفظ نمود؛ گاهى تمام آيات يك سوره به صورت آياتى است كه مضامين آنها بسان حلقه زنجير به هم پيوسته وارد شده اند و گاهى ابداً به هم مربوط نيستند.

با توجّه به اين مطلب، مشكل بزرگى كه گاهى براى انسان پيش مى آيد، حل مى شود و آن اين كه بسيارى از آيات، در ميان سوره اى، كوچكترين تناسبى با قبل و بعد خود ندارد(1) گرچه بعضى از مفسّران زياد كوشش مى كنند كه تناسبى براى آنها در نظر بگيرند و ارتباط آنها را درست نمايند، ولى شايد اين كار يك زحمت بيهوده باشد؛ زيرا تمام آيات يك سوره-/ به فرض آن كه همه آنها در مدينه و يا مكّه نازل شده باشد-/ يكجا نازل نشده-/ بلكه به مناسبات و مقتضياتى نازل گرديده و هرچند آيه، برى خود شأن نزول جداگانه اى دارد، روى اين حساب هيچ دليلى ندارد كه تمام آيات يك سوره با هم مرتبط و مطالب آن به صورت حلقه زنجيرى جلوه كند.

در اينجا ممكن است كسى بگويد: آنچه تا اينجا گفته شد راجع به روابط سوره ها با يكديگر و آيات با همديگر بود، ولى آيه مورد سؤال خصوصيّتى دارد كه با بيان گذشته حل نمى شود و آن اين كه:

بيان مزبور اثبات كرد كه لازم نيست آيات يك سوره كاملًا با هم مربوط باشند، ولى هرگز نمى تواند جمله هاى يك آيه با هم مربوط نباشند و صدر و ذيل آيه اى مطلبى را و وسط آيه مطالب ديگرى را تعقيب كند.

اتّفاقاً آيه مورد بحث از اين قبيل است، اگر جمله «اًلْيَوْم اكْمَلْتُ لَكُمْ» درباره ولايت على عليه السلام نازل شده باشد، ربط آن با آغاز و پايان آيه كه در مقام بيان احكام گوشت هاى حلال و حرام است بطور واضح قطع مى شود، از اين نظر توضيح گذشته براى رفع اين اشكال كافى به نظر نمى رسد.


1- به عنوان نمونه به سوره بقره، آيه هاى 238 و 239 مراجعه فرماييد؛ اين دو آيه پيرامون نماز گفتگومى كند، در صورتى كه آيات ما قبل و ما بعد آن مربوط به وظايف و احكام زن است.

ص: 190

براى توضيح پاسخ خود ناچاريم قبلًا متن و ترجمه آيه را بنويسيم، سپس جواب خود را شرح دهيم؛ اينك متن و ترجمه آيه در سه قسمت (آغاز، وسط و پايان آيه):

1-/ «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ مَا اهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ و الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقوذَةُ وَ الْمُتَرَدَّيَةُ وَ النَّطِيحِةُ وَ مَا اكَلَ السَّبُعُ الّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَ مَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَ انْ تَسْتَقْسِمُوا بِالازْلامِ ذلِكُمْ فِسْق؛ گوشت مردار و خون و گوشت خوك و حيواناتى كه به غير نام خدا ذبح شوند، و حيوانات خفه شده و به زجر كشته شده، و آنها كه بر اثر پرت شدن از بلندى بميرند، و آنها كه به ضرب شاخ حيوان ديگرى مرده باشند، و باقيمانده صيد حيوان درنده-/ مگر آن كه (بموقع به آن حيوان برسيد و) آن را سر ببريد-/ و حيواناتى كه روى بت ها (يا در برابر آنها) ذبح مى شوند، (همه) بر شما حرام شده است و (همچنين) قسمت كردن گوشت حيوان به وسيله چوب هاى تير مخصوص بخت آزمايى؛ تمام اين اعمال، فسق و گناه است.»(1) 2-/ «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ اتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الاسْلامَ دِيناً؛ امروز كافران از (زوال) آيين شما مأيوس شدند؛ بنابر اين، از آنها نترسيد و از (مخالفت) من بترسيد! امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) براى شما پذيرفتم.»(2) 3-/ «فَمَنِ اضْطُرَّ فِى مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِاثْمٍ فانَّ اللَّهَ غَفُور رَحيم؛ امّا آنها كه در حال گرسنگى، دستشان به غذاى ديگرى نرسد و متمايل به گناه نباشند، (مانعى ندارد كه از گوشت هاى ممنوع بخورند) خداوند، آمرزنده و مهربان است.»(3) در اين سه قسمت، متن و ترجمه آيه روشن شد و منظور ما اين است كه قسمت دوم-/ خواه درباره على عليه السلام نازل شده باشد يا درباره موضوع ديگر، خواه


1- سوره مائده، آيه 3.
2- سوره مائده، آيه 3.
3- سوره مائده، آيه 3.

ص: 191

در روز «غدير» نازل گرديده باشد يا در روز «عرفه»-/ خود كلامى است مستقل كه در وسط آيه اى قرار گرفته است.

اينك قراينى كه اين مطلب را تأييد مى كند:

1-/ اگر قسمت دوّم از اين سه قسمت برداشته شود كوچكترين لطمه اى به ارتباط قسمت اوّل و سوّم نمى زند-/ در متن و ترجمه آيه دقّت كنيد.

خلاصه، با ضميمه كردن ذيل آيه به صدر آن، يك آيه كامل به وجود مى آيد و با برداشتن قسمت دوّم كوچكترين لطمه اى به ارتباط آيه وارد نمى شود و اين خود گواه بر اين است كه قسمت مزبور كلامى است مستقل و جداگانه (درباره هر موضوعى نازل شده باشد) كه در وسط آيه واقع شده است.

2-/ مضمون همين آيه در سوره هاى «بقره»، «انعام» و «نحل» تكرار شده است و قسمت دوّم كه در اين آيه است، در سوره هاى فوق ديده نمى شود؛ اينك به عنوان نمونه يكى از آنها را نقل مى كنيم:

«انَّمَا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزيرِ وَ مَا اهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لَاعَادٍ فَلا اثْمَ عَلَيْهِ انَّ اللَّهَ غَفُور رَحيم؛ خداوند، تنها (گوشت) مردار، خون، گوشت خوك و آنچه را نام غير خدا به هنگام ذبح بر آن گفته شود، حرام كرده است؛ (ولى) آن كسى كه مجبور شود، در صورتى كه ستمگر و متجاوز نباشد، گناهى بر او نيست؛ (و مى تواند براى حفظ جان خود در موقع ضرورت، از آن بخورد؛) خداوند بخشنده و مهربان است.»(1) اين آيه بيشتر آنچه را كه در قسمت هاى اوّل و سوّم آيه مورد بحث مذكور است، در بر دارد؛ ولى اساساً از قسمت دوّم خبرى نيست و اين خود گواه بر اين است كه قسمت دوّم آيه مورد بحث، كلامى است مستقل كه از هيچ نظر با قبل و بعد خود ارتباط ندارد.


1- سوره بقره، آيه 173.

ص: 192

3-/ رواياتى كه متكفّل شأن نزول آيات هستند، قسمت دوّم را جداگانه بدون اين كه از صدر و ذيل آن سخن بگويند مورد بحث قرار داده اند؛ مثلًا، مى گويند: آيه «الْيَوْمَ يَئسَ ...» تا آخر، در روز غدير يا عرفه نازل شده است و اين خود دليل بر استقلال اين قسمت است كه به عللى در وسط آيه قرار گرفته است.

روى اين حساب، وقتى روايات صحيحى از طرف شيعه و سنّى بگويند كه اين قسمت در روز «غدير» درباره ولايت على عليه السلام نازل گرديده است، صدر و ذيل آيه نمى تواند ما را از اعتقاد به مضمون احاديث باز دارد؛ زيرا اين قسمت خود كلامى است مستقل كه درباره هر موضوعى وارد شده باشد با قبل و بعد خود ارتباط ندارد.

4-/ دقّت و تدبّر در مضمون آيه، بيش از هر دليل ما را به اين نكته هدايت مى كند كه مضمون آيه فقط درباره ولايت مى تواند صادق باشد و روابط جمله هاى قسمت دوّم با يكديگر در صورتى محفوظ مى شود كه شأن نزول آن را مورد امامت بدانيم.

قسمت دوّم آيه متضمّن دو مطلب است و آن اين كه: در يك روز معيّن، هم كافران از پيروزى بر مسلمانان مأيوس شدند و هم دين خدا تكميل گرديد، حالا بايد ملاحظه نمود آن روز كدام روز است كه اين دو حادثه در آن به وقوع پيوست؟ ما آنچه در تعيين اين روز گفته شده يا ممكن است به ذهن خطور كند از نظر مى گذرانيم:

1-/ روز بعثت: بطور مسلّم در روز بعثت اين دو حادثه به وقوع نپيوسته است، زيرا در آن روز نه كافران مأيوس بودند و نه دين بيان شده بود تا تكميل گردد.

2-/ روز فتح مكّه: اين احتمال نيز مانند احتمال سابق است، زيرا فتح مكّه در سال هشتم صورت گرفت در حالى كه بسيارى از پيمان هايى كه مسلمانان با كافران داشتند به قوّت خود باقى بود و مشركان مجاز بودند كه مانند جاهليّت رسوم حج را به جا آورند، از اين لحاظ يأس بر كافران مستولى نبود و دين خدا را در آن روز تكميل نشده بود، چه بسا احكامى داريم كه پس از فتح مكّه بيان شده است.

ص: 193

3-/ روزى كه اعلام بيزارى شد: يعنى روزى كه على عليه السلام سوره برائت را بر مشركان خواند.

در آن روز اگر چه مشركان شبه جزيره از هرگونه پيروزى مأيوس گشتند، ولى در آن روز دين از نظر بيان احكام كامل نگشته بود؛ چه بسا احكامى مانند «حدود و قصاص» كه در همين سوره مائده است بعداً نازل گرديده و ما بايد روزى را نشان بدهيم كه اين دو موضوع با هم در آن روز اتّفاق افتاده باشد.

4-/ روز «عرفه» از حجّة الوداع: بيشتر مفسّران اهل تسنّن اين احتمال را انتخاب كرده اند و رواياتى نيز نقل نموده اند، ولى ما تصوّر مى كنيم كه اين روز نيز ظرف اين دو حادثه خطير نبود؛ زيرا در اين صورت بايد ديد كافرانى كه از پيروزى بر مسلمانان مأيوس شدند چه كسانى بودند، اگر مقصود كفّار قريش يا عموم بت پرستان شبه جزيره باشد، بطور مسلّم روز يأس و نااميدى آنان غير اين روز بود؛ زيرا قريش در روز فتح «مكّه» و بقيّه پس از قرائت «سوره برائت» از هرگونه تفوّق مأيوس گشتند، نه در روز «عرفه»؛ و اگر مقصود مطلق كافران روى زمين باشد-/ خواه در جزيرة العرب و خواه در جاهاى ديگر-/ بطور قطع يك چنين يأس عمومى تا آخرين دقايق عمر پيغمبر صلى الله عليه و آله به وجود نيامده بود.

گذشته از اين، مقصود از تكميل دين چيست؟ آيا مقصود تعليم وظايف حجّ است؟

پر واضح است كه به ياد دادن واجبات يك عمل، دين كامل نمى شود؛ يا اين كه مراد بيان حلال و حرام است كه در اين سوره (مائده) بيان شده است؟ در حالى كه بسيارى از احكام مانند ارث بردن «كلاله» و احكام ربا، طبق گفته اهل تسنّن پس از روز «عرفه» در دسترس مسلمانان قرار گرفته است.

بنابر اين بايد اعتراف كرد كه منظور از يأس، نا اميدى مخصوص است كه توأم با تكميل دين مى باشد و اين دو موضوع با نصب وصى صورت مى گيرد و بس؛ زيرا بسيارى از آيات قرآنى به اين مطلب گواهى مى دهد كه همواره كافران

ص: 194

چشم طمع در دين مسلمانان دوخته بودند و آخرين آرزوى آنان اين بود كه مسلمانان را از آيين خود باز دارند و به كيش نياكانشان برگردانند، چنان كه مى فرمايد:

«ودَّ كَثِير مِنْ اهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِّنْ بَعْدِ ايَمانِكُمْ كُفّاراً؛ بسيارى از اهل كتاب، از روى حسد-/ كه در وجود آنها ريشه دوانده-/ آرزو مى كردند شما را بعد از اسلام و ايمان به حال كفر باز گردانند.»(1) و آياتى به اين مضمون نيز داريم.

ولى مسلمانان روز به روز پيشرفت مى كردند و مشركان مكّه سنگرها را يكى پس از ديگرى از دست مى دادند و دايره اميد كافران ساعت به ساعت تنگ مى شد. آخرين پناهگاه خيالى و دژ موهوم آنان اين بود كه چون آورنده آيين جديد فرزندى ندارد كه پس از او زمامدار مسلمانان شود و حكومت جوان اسلام را رهبرى كند؛ از اين لحاظ كاخ حكومت و آيين اسلام پس از درگذشت وى فرو خواهد ريخت و چيزى طول نخواهد كشيد كه بر آنان پيروز خواهند شد و اوضاع به حال نخست بازگشت خواهد نمود.

قرآن، اين حقيقت را در آيه زير از مشركان نقل مى كند و مى فرمايد: «امْ يَقُولُونَ شَاعِر نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ؛ بلكه آنها مى گويند: او شاعرى است كه ما انتظار مرگش را مى كشيم (و با مرگ او نداى دعوت او نيز قطع مى شود)!»(2) اين آخرين فكرى بود كه اميدوارى كافران را محقّق مى ساخت، ولى در روزى كه رسول خدا وصى و رهبر مسلمانان را پس از خود تعيين نمود، آن روز روزى بود كه شبحى از ترس و يأس برفراز آسمان زندگى مشركان سايه افكن شد و چشم طمع برداشتند؛ در آن روز علاوه بر اين كه يأس سراسر آنان را فرا گرفت، آيين اسلام به صورت يك دين ريشه دار و قابل بقاء در آمد و پيامبر با تحكيم و تثبيت علل استقرار و بقاء-/ يعنى تعيين رهبر-/ دين خود را تكميل نمود؛ با در نظر گرفتن اين معنا جمله هاى قسمت دوّم با هم كاملًا مربوط و متناسب مى گردد.


1- سوره بقره، آيه 109.
2- سوره طور، آيه 30.

ص: 195

3- آيا على عليه السلام در يك شب از مدينه به مدائن آمد:

سؤال

در برخى از كتاب ها مى خوانيم اميرمؤمنان عليه السلام هنگام وفات سلمان، در يك شب از مدينه با طىّ الارض به مدائن آمد و سلمان فارسى را در مدائن غسل داد و دفن كرد و تا صبح به مدينه برگشت، آيا با اين كه فاصله مدينه تا مدائن بيش از صد فرسخ مى باشد اين امكان پذير است؟

پاسخ

مى دانيم حركت و سرعت سير اجسام متحرّك همه يكسان نيست؛ مثلًا، آن سرعتى كه اسب سوار دارد به مراتب كمتر از سرعت اتومبيل و ترن است؛ و سرعت سير ترن و اتومبيل نسبت به هواپيما قابل مقايسه نيست؛ و سرعت سير هواپيما نسبت به سرعت حركت زمين برگِرد خورشيد (حركت انتقالى) كه در هر ثانيه اى 30 كيلومتر مى باشد ناچيز است؛ و بالاخره سرعت سير زمين نسبت به نور كه در هر ثانيه اى سيصد هزار كيلومتر راه طى مى كند و در يك ثانيه مى تواند هفت مرتبه بر گرد زمين بچرخد، چيزى نيست.

البتّه پيش از آن كه هواپيما و ترن و اتومبيل اختراع شود، مردم سرعت سيرى كه در يك ساعت به ده ها و صدها فرسخ برسد محال مى دانستند و معلوم است كه

ص: 196

اين محال، محال عادّى بود نه عقلى؛ و ممكن است در آينده دستگاه هايى اختراع شود كه داراى سرعت سيرى مانند حركت زمين بر گرِد خورشيد يا حركت «الكترون» برگرد هسته مركزى «اتم» يا زيادتر از آن باشد.

وقتى روشن شد كه اين سرعت محال عقلى نيست، در اين صورت خداوند متعال مسلّماً قدرت دارد يك فرد را كه مورد عنايت و توجّه مخصوص اوست، در يك شب از مدينه تا مدائن كه متجاوز از صد فرسخ است ببرد و برگرداند؛ بلكه ما برحسب مدارك قاطع دينى به معراج جسمانى پيغمبر اسلام عليه السلام معتقديم و از نظر اتّكاى به قدرت نامحدود خداوند متعال اين موضوع را كاملًا قبول داريم.

در قرآن مجيد-/ كتاب مقدّس آسمانى-/ مطالبى هست كه همه آنها روى همين اساسى (قدرت خداوند) مورد قبول ماست؛ مثلًا پيش از آن كه بلقيس ملكه سبا وارد محضر سليمان عليه السلام گردد، سليمان عليه السلام براى آن كه اعجازى را به او نشان دهد و دل وى را بر طرف خدا جلب كند، به حضّار بارگاه خود فرمود: «ايُّكُمْ يَاْتِينِى بِعَرْشِهَا ...؛ (سليمان) گفت: اى بزرگان! كدام يك از شما تخت او را براى من مى آورد پيش از آن كه به حال تسليم نزد من آيند؟ عفريتى از جن گفت: من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از مجلست برخيزى و من نسبت به اين امر توانا و امينم!

« (امّا) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد، و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است ...».(1) اصولًا در تحليل معجزات و كرامات، نبايد مقياس هاى مادّى و امكانات محدود بشر را در نظر گرفت؛ اعجاز امرى خارق العاده است و از قدرت نامحدود پروردگار سرچشمه مى گيرد.


1- سوره نمل، آيه 38 تا 40.

ص: 197

4- آيا ستاره بر بام خانه على عليه السلام نشست؟

سؤال

ما مكرّر شنيده ايم كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله خبر داد كه در شب معيّنى ستاره اى از آسمان بر زمين فرود مى آيد و بر بام منزل هركس بنشيند، همان شخص همسر دخترش «زهرا عليها السلام است و آن ستاره در شب معيّن روى بام منزل على عليه السلام فرود آمد، در صورتى كه ستارگان آسمان ها هريك چندين برابر كره زمين مى باشند؛ منظور از اين روايت چيست؟

پاسخ

در صورت صحّت خبر، ممكن است منظور فرود آمدن شهاب كوچكى باشد نه ستاره و كرات آسمانى، زيرا مى دانيم چنين چيزى مفهوم ندارد.

ص: 198

ص: 199

5- فلسفه صلح امام حسن عليه السلام و جنگ امام حسين عليه السلام چيست؟

سؤال

مى دانيم كه ائمّه و پيشوايان دين به ما دستور داده اند تا آنجا كه قدرت داريم از حقّ خود دفاع كنيم و زير بار ظلم نرويم و آزادانه به زندگى خود ادامه دهيم، چنان كه حضرت امام حسين عليه السلام در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد: «اى مردم آگاه باشيد فرومايه اى مرا ميان جنگ كردن (كشته شدن) و تن به ذلّت در دادن مخيّر ساخته است، ولى ذلّت از ساحت ما به دور است، ما هرگز تن به ذلّت نمى دهيم»

روشن است كه منظور از آن حضرت از به كار بردن كلمه «ما» بيان راه و رسم تمام خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام بوده است، پس چگونه برادر بزرگوار او با وجود اين كه فرومايگى معاويه كمتر از يزيد نبود، در برابر اعمال او صبر كرد؟

پاسخ

در مورد قيام امام حسين عليه السلام و صلح برادر بزرگوارش امام حسن عليه السلام بايد تمام جهات تاريخى و اوضاع و احوال زمان آن دو بزرگوار را در نظر بگيريم تا اسرار آن «صلح» و اين «جنگ» روشن شود. درست است كه معاويه از نظر

ص: 200

روحيّات چندان تفاوتى با فرزندش يزيد نداشت، ولى به گواهى همه تواريخ، معاويه مردى محافظه كار و مرموز بود و سعى مى كرد اعمال نارواى خود را در قالب هاى فريبنده و عوام پسند بريزد. داستان بر سر نيزه كردن قرآن ها در جنگ صفّين و با اين حيله جلو شكست قطعى خود را گرفتن نمونه اى از اين موضوع است؛ ولى جانشين خام و ناپخته او-/ يعنى يزيد-/ نه تنها به اصول اسلام عقيده اى نداشت بلكه از اصول كشور دارى و سياست بكلّى بى بهره بود، لذا آن مختصر حفظ ظاهرى را هم كه معاويه مراعات مى كرد رعايت نمى نمود، آشكارا قوانين اسلام را زير پا گذاشته و بى پروا با مقدّسات اسلام مخالفت مى نمود و پرده درى و وقاحت را به حدّاكثر رسانيده بود.

در چنين شرايطى، افكار عمومى مسلمان ها آماده شورش بر ضدّ دستگاه بنى اميّه و بر چيدن اين بساط ننگين بود، در اينجا بود كه قيام امام حسين عليه السلام به عنوان آخرين ضربت كار خودش را كرد و ماهيّت اين خاندان را كه بر اثر اعمال بى رويّه يزيد تا اندازه اى روشن شده بود، كاملًا برملا نمود و نتيجه آن، پيروزى اسلام و شكست واقعى بنى اميّه و طرد آنها از صفحه عمومى افكار مسلمانها بود؛ ولى اوضاع و شرايط زمان معاويه اينچنين نبود.

و به قول يكى از دانشمندان، اگر امام حسن عليه السلام در زمان يزيد بود قيام مى كرد و اگر امام حسين عليه السلام در زمان معاويه بود صلح مى كرد.

گواه روشن اين مطلب اين است كه: خود امام حسين عليه السلام بعد از برادرش امام حسن عليه السلام حدود ده سال در برابر معاويه صبر كرد و اقدام به مبارزه و جنگ ننمود، ولى به محض اين كه شنيد معاويه از دنيا رفته و فرزند وى يزيد به جاى او نشسته، مبارزه را شروع كرد و از آغاز با ردّ قطعى بيعت او، به وى اعلان جنگ داد و از پاى ننشست تا در صحنه جانبازى كربلا آخرين قطرات خون خود را در راه سربلندى و عظمت اسلام و كوتاه كردن دست هاى آلوده و جنايتكار بنى اميّه نثار كرد.

ص: 201

ضمناً از بيانات ياد شده روشن مى شود كه خاموش نشستن در برابر دستگاه معاويه كه ظواهر را تا حدودى رعايت مى كرد و پرده درى را از حد نگذرانده بود-/ آن هم براى حفظ خون مسلمانان بى گناه-/ براى حضرت امام حسن و براى حضرت امام حسين عليهما السلام در ده سال از امامت ايشان ذلّتى نبود.

موضوع مهمّ ديگرى كه بايد بر آنچه گفته شد افزود، اين است كه طبق گواهى تاريخ وضع سياست خارجى مسلمانان در زمان معاويه ايجاب چنان صلحى را مى نمود؛ زيرا امپراطور روم شرقى كه جنگ هاى داخلى مسلمانان را به دقّت تعقيب مى كرد، خود را آماده مى ساخت كه اگر جنگ ديگرى ميان امام حسن عليه السلام و معاويه در گيرد، بر مرزهاى كشورهاى اسلامى حمله كند و شكست هاى گذشته خود را جبران سازد و اگر چنين حادثه اى رخ مى داد، ممكن بود ضربه سختى بر پيكر اسلام و مسلمين وارد شود.

چنين شرايطى ايجاب مى كرد كه امام مجتبى عليه السلام صلح كند و دشمن را عملًا سرجاى خود بنشاند.

ص: 202

6- آيا امام مجتبى عليه السلام همسران متعدّد داشت؟

سؤال

گروهى از مورّخان و محدّثان همسران متعدّدى به حضرت مجتبى عليه السلام نسبت داده، نوشته اند كه آن حضرت همسران متعدّدى تزويج مى كرد و پس از اندكى آنها را طلاق مى داد و به جاى آن ها زنان ديگرى اختيار مى نمود؛ مى گويند به همين دليل تعداد همسران آن حضرت زياد بود بطورى كه اين موضوع زبانزد مردم شده بود، آيا اين موضوع صحّت دارد؟

پاسخ

از آنجا كه بررسى جوانب زندگى و شخصيّت هر فردى به روشن شدن نقاط مبهم زندگى او كمك مى كند، خوب است پيش از هر چيز جوانب زندگى و اخلاق امام مجتبى عليه السلام را-/ ولو بسيار مختصر-/ بررسى كنيم و پرده از چهره حقيقتى شخصيّت آن حضرت كنار بزنيم تا در پرتو آن، حقيقت مطلب روشن گردد.

پيشواى دوّم در پاكترين و برجسته ترين خاندان چشم به جهان گشود و تحت تربيت و پرورش اميرمؤمنان عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام بزرگ شد.

حضرت مجتبى عليه السلام از جهات مختلف شخصيّتى برجسته و صفاتى ممتاز

ص: 203

داشت. او يك مرد الهى بود كه از تمام امكانات خود-/ نه براى بهره بردارى بيشتر از لذّات زندگى، بلكه-/ در راه جلب خشنودى پروردگار و رسيدگى به حال بيچارگان و محرومان اجتماع استفاده مى كرد.

او در طول عمر خود بيست و پنج بار به زيارت خانه خدا رفت و با وجود آن كه مركب سوارى در اختيار داشت، پياده و گاه پابرهنه راهپيمايى مى كرد تا در پيشگاه پروردگار بيشتر ابراز ادب و خضوع كند.(1) در عصر او هيچ كس از لحاظ كثرت عبادت و نيايش و توجّه به خدا به پايه او نمى رسيد و هرگاه نام خدا را مى برد و يا به ياد روز رستاخيز و عوالم پس از مرگ مى افتاد دگرگونى خاصّى به او دست مى داد. هنگام گرفتن وضو و موقع نيايش، حالت روحى و جذبه معنوى عميقى كه فقط در مردان الهى مى توان مشاهده نمود پيدا مى كرد و چون به منظور راز و نياز با خدا به مسجد مى رسيد، با سوز و گداز خاصّى زبان به مناجات و اعتذار به پيشگاه خدا باز مى كرد؛ او هرگز خدا را فراموش نمى نمود.(2) اين گوشه بسيار مختصرى از بزرگى ها و پاكى هاى پيشواى دوّم است كه به تفصيل در كتب مربوط به اين قسمت بيان شده است.

با توجّه به اين حقايق، قابل قبول نيست كه شخصى داراى چنين اخلاق و رفتار و چنين زندگى كه در سراسر عبادت و كوشش در راه خداست-/ آن چنان كه بعضى از مورّخان مبالغه جو نوشته اند-/ علاقه و توجّه خارج از حدّ متعارف به مسأله ازدواج و زناشويى از خود نشان دهد.


1- مناقب، ج 4، ص 11- / كشف الغّمه، ج 2، ص 124- / تاريخ الخلفاء البداية و النّهاية- / با توجّه به فاصله شهر مدينه تا مكّه، اهمّيّت قضيه روشن مى شود.
2- اعيان الشّيعه، ج 4، بخش 1، ص 12.

ص: 204

فرزندان امام

از شواهد زنده اين موضوع، تعداد فرزندان آن حضرت است كه طبق نوشته مورّخان، اگر آن حضرت همسران زيادى اختيار كرده بود، لازمه اش اين بود كه فرزندان زيادى هم داشته باشد در صورتى كه چنين نيست؛ بالاترين رقم را در مورد فرزندان امام مجتبى عليه السلام ابن جوزى نوشته است كه 23 نفر مى باشد.(1) يعقوبى فرزندان آن حضرت را هشت نفر؛(2) ابن شهر آشوب سيزده پسر و يك دختر؛(3) ابن خشاب يازده پسر و يك دختر؛(4) طبرسى شانزده پسر و يك دختر؛(5) و مرحوم شيخ مفيد كه در اين گونه مباحث بيش از ديگران دقّت و تحقيق داشته، تعداد فرزندان آن حضرت را جمعاً پانزده نفر (عم از دختر و پسر) مى داند.(6) صاحب كتاب «العدد» كه بنا به نقل مرحوم علّامه مجلسى همسران زيادى براى آن حضرت نوشته است، در عين حال فرزندان حضرت مجتبى عليه السلام را بيش از پانزده نفر ننوشته است.(7) بدين ترتيب طبق تصريح مورّخان، امام مجتبى عليه السلام حدّاكثر بيش از بيست و سه فرزند نداشته است و اين نشان مى دهد كه موضوع تعدّد زوجات آن حضرت به


1- تذكره، ص 214.
2- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 216.
3- مناقب ج 4، ص 29.
4- طبق نقل شبلنجى در نور الابصار ص 124.
5- ارشاد، چاپ قديم.
6- اعلام الورى، ص 212.
7- بحار، ج 44، ص 173.

ص: 205

آن صورت كه در پاره اى از كتاب ها به چشم مى خورد كاملًا بى اساس است.

در زمان ما نيز كسانى يافت مى شوند كه اين اندازه اولاد داشته باشند-/ بدون آن كه زنان زيادى بگيرند-/ و احتمال اين كه آن حضرت همسران زيادى داشته ولى عقيم بوده اند و يا به علل ديگرى فرزندى به دنيا نياورده اند نيزبسيار ضعيف است و اين گونه احتمالات در بررسى موضوعات و مسائل تاريخى فاقد ارزش مى باشد.

آيا با توجّه به اين تعداد فرزندان، دروغ بودن نسبت صدها همسر به امام حسن عليه السلام روشن به نظر نمى رسد؟ و آيا با توجّه به اين سند تاريخى، نبايد گفت كه اين گونه اخبار دروغين، ساخته و پرداخته عمّال بنى اميّه است كه در جعل اخبار سابقه فراوانى داشتند؟ و ما نبايد دانسته و ندانسته در مسير اين گونه اخبار مجعول قرار گرفته و با نقل آنها به دشمنان خاندان پيامبر عليه السلام كمك كنيم!

علاوه بر اين مورّخانى كه تعداد زنان حضرت امام مجتبى عليه السلام را زياد نوشته اند، از تعيين نام آنها و يا نام قبيله آنها فرومانده اند و فقط چند تن از دانشمندان به ذكر نام همسران معدودى اكتفا كرده اند كه ما ذيلًا به نحوه تزويج آنها اشاره خواهيم كرد.

خنده آورتر آن كه برخى از محدثّان كه به نحو مبالغه آميزى ده ها همسر به آن حضرت نسبت داده اند، نوشته اند كه پس از شهادت حضرت، همه آن زنها، پاى برهنه در تشييع جنازه امام شركت كردند.(1) بى پايگى اين سخن از آن جا پيداست كه شركت زنان، آن هم پاى برهنه در ميان نامحرمان، معلوم نيست از نظر اسلام تا چه پايه درست است؟

اگر چنين چيزى در محيط مدينه صورت مى گرفت؛ آيا فقهاى اهل تسنّن كه همواره دنبال دستاويزى جهت خرده گيرى از اهل بيت مى گشتند، آن را به باد انتقاد نمى گرفتند؟


1- رامش افزاى، نوشته عبداللَّه المحدّث( طبق مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 30)

ص: 206

بعلاوه، زنانى كه به واسطه طلاق از شوهران خود جدا مى شوند، از نظر عاطفى نه تنها هيچ گونه همبستگى با شوهران سابق خود ندارند، بلكه درباره آنها به شدّت دچار افكار منفى مى شوند؛ بنابر اين چگونه قابل قبول است زنانى كه پيوند ازدواج آنها مدّتى پيش قطع شده بود، در تشييع جنازه شركت كنند؟

آيا اين موضوع ثابت نمى كند كه تعداد همسران آن حضرت نيز از اين قبيل است؟!

حلّ مسأله

آنچه در اين زمينه به نظر مى رسد اين است كه اگر فرض كنيم اين عددهاى بزرگ حقيقت داشته است، بايد بگوييم مسلمانان آن عصر به واسطه علاقه خاصّى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، مى خواستند به افتخار خويشاوندى و قرابت با پيامبر نايل گردند و چون پيشواى دوّم، نوه بزرگ آن حضرت و فرزند ارشد اميرمؤمنان بود، گاهى دختران خود را داوطلبانه به حضرت مجتبى عليه السلام تزويج مى كردند و تنها به تشريفات عقد شرعى اكتفا مى نمودند. بنابر اين آنها زنان افتخارى پيشواى دوّم محسوب مى شدند كه صرفاً روى جهت فوق با حضرت وصلت مى كردند.

و نيز به احتمال قوى، عدّه اى از زنانى كه به نام همسران آن حضرت در تاريخ ثبت شده است، زنان بى پناهى بودند كه امام مجتبى عليه السلام تكفّل آنها را به عهده گرفته بود و براى آن كه تحقير نشوند، برحسب ظاهر آنها را تزويج مى نمود.(1) يك شاهد اين معنا، جريانى است كه «ابن جوزى» دانشمند معروف جهان تسنّن نقل مى كند و خلاصه آن از اين قرار است:

يكى از مسلمانان به نام «عبداللَّه بن عامر» همسر خود را طلاق داد، پس از پايان عدّه، امام مجتبى عليه السلام او را تزويج كرد.


1- صلح الحسن، ص 26.

ص: 207

بعد از مدّتى عبداللَّه براى گرفتن امانتى كه نزد همسر سابقش بود به خانه امام عليه السلام مراجعه كرد، امام عليه السلام فرمود: «من براى اين، همسر مطلّقه تو را تزويج كردم كه در اين مدّت كدورتى كه ميان شما به وجود آمده بود برطرف گردد، اينك آماده ام او را طلاق بدهم تا زندگى مشترك خود را از نو آغاز كنيد».(1)


1- تذكره ابن جوزى، ص 210.

ص: 208

ص: 209

7- چرا با فساد مبارزه كنيم؟

هرگاه شرط ظهور حضرت مهدى (عج) گسترش فساد در روى زمين است، چرا با فساد مبارزه كنيم؟

سؤال

احاديث متواتر(1) اسلامى مى گويد: هنگامى كه روى زمين را جور و ستم، و چهره اجتماع بشرى را فساد و آلودگى فرا گيرد؛ آخرين حجّت خدا حضرت مهدى (عج) از پس پرده غيبت بيرون آمده و جهان را پر از عدل و داد مى نمايد. بنابر اين، ظهور آن حضرت در زمينه اى خواهد بود كه فساد جهان را فراگيرد؛ در اين موقع براى پديد آوردن زمينه اين انقلاب غيبى و خدايى، ما نه تنها بايد باستم و گناه مبارزه نكنيم، بلكه بايد در گسترش فساد و آلودگى كوشش نماييم تا هر چه زودتر شرايط اين نهضت آسمانى فراهم آيد و مقدّمات ظهور او ممكن گردد؛ در


1- درباره مصلح غيبى جهان حضرت مهدى( عج) متجاوز از سه هزار روايت از پيامبر بزرگ و پيشوايان عاليقدر وارد شده است. نه تنها جامعه شيعه بلكه دانشمندان بزرگ اهل تسنّن مانند بخارى و مسلم و ابى داود ترمذى كه همه آنها پيش از تولّد امام زمان و يا اندكى پس از تولّد وى در گذشته اند، احاديث مربوط به حضرت را در صحاح و سنن خود آورده و گروهى از آنان كتاب هاى مستقلّى پيرامون آن حضرت نوشته اند و كمتر موضوعى مانند آن؛ اين همه احاديث و روايات پيرامون آن وارد شده است.

ص: 210

غير اين صورت با دست خود نهضت اين دادگر غيبى را به تأخير انداخته ايم؟

پاسخ

اوّلًا: بايد توجّه نمود كه شرط ظهور امام عليه السلام، هرگز منحصر به گسترش فساد در اجتماع انسانى نيست؛ بلكه هرگاه مردم جهان از نظر رشد فكرى و كمالات روحى به حدى برسند كه بتوانند ارزش وجود امام عليه السلام را درك نمايند و شايسته رهبرى او گردند، در اين صورت امام (عج) بدون هيچ قيد و شرطى ظهور نموده و از پس پرده غيبت بيرون مى آيد.

در كتاب هاى عقايد و مذاهب بطور مبسوط و گسترده بحث و بررسى شده است كه مانع اساسى براى غيبت امام، اخلاق و روحيّات و عدم آمادگى جامعه انسانى براى ظهور و حكومت آن حضرت است و اگر اين مانع برطرف گردد، دوران غيبت او سپرى خواهد شد.

دانشمند بزرگ و فيلسوف عالى قدر اسلام مرحوم خواجه نصير الدّين طوسى در كتاب «تجريد العقائد» در اين باره سه جمله كوتاه و پر مغز دارد كه با توضيح مختصرى در اينجا نقل مى كنيم:

1-/ وُجُودُهُ لُطْفٌ: وجود امام معصوم-/ خواه آشكار و خواه پنهان-/ براى جامعه انسانى نعمت معنوى و وسيله نزديكى به اطاعت فرمان پروردگار است؛ زيرا رابطه هدايت الهى ميان خدا و مردم، به وسيله امام عليه السلام برقرار مى گردد و بسيارى از نعمت هاى معنوى و مادّى به خاطر امام به مردم مى رسد، حتّى هدايت معنوى امام نسبت به افراد شايسته هميشگى است-/ اگر چه او را نبينند و نشناسند.

2-/ وَ تَصَرُّفِه لُطْفٌ آخَر: هرگاه امام از پس پرده غيبت بيرون آيد و به راهنمايى ظاهرى بپردازد و زمام امور را به دست بگيرد خود نعمت ديگرى است؛ در اين موقع نه تنها يك گروه از وجود او بهره مند مى گردند؛ بلكه همه جامعه

ص: 211

انسانى از وجود او كه مظهر عدل و داد و مجرى دستورهاى آسمانى و احكام الهى است، بهره مند خواهند بود.

3-/ وَ عَدَمِهِ مِنّا: هرگاه او از تصرّف در امور مردم خوددارى مى كند و در پس پرده غيبت به سر مى برد و به بزرگترين آمال و آرزوى بشر تحقّق نمى بخشد، براى موانعى است كه خود مردم بر سر راه او به وجود آورده اند و علّت اساسى سلب اين نعمت، خود مردم هستند واگر خود مردم براى حكومت واحد جهانى- آن هم برپايه فضيلت و اخلاق و عدل و داد و رعايت حقوق و احكام اسلامى-/ آمادگى پيدا كنند، بطور مسلّم آشكار خواهد شد و هيچ گاه از ناحيه خداوند كوتاهى از ابراز لطف نبوده، اين خود مردمند كه ظهور حكومت حقّه الهى را به تأخير انداخته اند.(1) بنابر اين، توسعه فساد و گسترش آلودگى، شرط منحصر ظهور امام نيست كه به جز آن، به فكر راه ديگرى نباشيم و در پيدايش آن تسريع نماييم، بلكه راه نزديكترى دارد كه همان پيدايش لياقت و شايستگى در مردم است.

و به عبارت ديگر، شرط رهبرى دو چيز است:

1-/ وجود رهبر

2-/ آمادگى مردم براى پذيرش رهبر

مسلّماً اگر شرط دوّم از ناحيه مردم تحقّق يابد، خداوند شرط اوّل را بلافاصله ايجاد خواهد نمود.

ثانياً: گسترش فساد و آلودگى جامعه بشرى هدف اصلى نيست، بلكه زمينه را براى ظهور حضرت مهدى (عج) و اصلاح جامعه انسانى فراهم مى سازد؛ زيرا هنگامى كه ظلم و جور زمين را فرا گرفت و بشريّت گرفتار تبعيضات ناروا و مفاسد گوناگون گرديد و مشكلات طاقت فرسا گريبان انسان ها را گرفت و تجارب مختلف


1- كشف المراد، طبع صيدا، ص 226.

ص: 212

نشان داد كه انسان تنها به اتّكاى نيروى خود و قوانينى كه وضع كرده نمى تواند مشكلات را ريشه كن سازد و عدالت اجتماعى را در سراسر كره زمين مستقر نمايد؛ در اين هنگام، آمادگى فكرى كامل براى پذيرش برنامه يك رهبر الهى پيدا مى كند كه بيمارى هاى اين بيمار خسته را با نسخه هاى آسمانى خود درمان نمايد و مى فهمد كه نقش ديگر و انقلاب برترى لازم است كه به همه نابسامانى ها خاتمه بخشد.

اصولًا هيچ نهضت اصلاحى بدون يك زمينه فكرى قبلى انجام نمى پذيرد و اصل «عرضه و تقاضا» كه يك اصل اقتصادى است، در عين حال، يك اصل اجتماعى نيز مى باشد و تا درخواستى در مردم نباشد، عرضه هر نوع كالاى معنوى و مادّى بى ارزش و بى ثمر خواهد بود.

ولى آيا زمينه فكرى و آمادگى روحى براى يك نهضت اصلاحى و جهانى، كه منجر به برقرارى حكومت واحد جهانى، آن هم براساس عدل و داد و ارزش هاى اخلاقى و رعايت حقوق و مقرّرات اسلام گردد كافى است، يا اين زمينه فكرى پشتوانه ديگرى لازم دارد كه اين دگرگونى فكرى را به صورت انقلاب خارجى درآورد و هر نوع مانع را از سر راه نهضت بردارد و از اين زمينه فكرى حدّاكثر بهره بردارى را بنمايد.

نه تنها تجارب بى شمار و آزمايش هاى متوالى اين مطلب را تصديق مى كند، بلكه روايات و احاديث زيادى كه درباره نهضت اين مصلح جهانى وارد شده است، آشكارا مى رساند كه انقلاب آخرين حجّت الهى پس از پديد آمدن يك زمينه فكرى، نياز به قدرت و نيرو دارد كه بتواند در پرتو آن قدرت، از زمينه هاى موجود بهره بردارى كند و هر مانعى را كه بر سر راه نهضت خود وجود دارد برطرف سازد و در احاديث اسلامى به وجود انصار و ياران و تعداد آنها و اين كه قيام حضرت مهدى (عج (توأم با قدرت و نيرو خواهد بود، تصريح شده است.

در اين موقع ما بايد براى تأمين منظور دوّم و تربيت اعوان و انصار و سربازان

ص: 213

فداكار كه جان به كف در راه آرمان هاى الهى نبرد و فداكارى نمايند، در پرورش افراد صالح و جانباز بكوشيم و تا آن جا كه امكانات اجازه مى دهد، براى يك چنين نهضت وسيع جهانى، افرادى را تربيت كنيم كه بتوانند آرمان هاى جهانى آن حضرت را در سرتاسر جهان تحقّق بخشند و يك چنين هدف مقدّسى در صورتى انجام مى گيرد كه مصلحان اجتماع دست روى دست نگذارند و از هيچ گونه اقدامى در راه تربيت افراد با ايمان دريغ نورزند.

ثالثاً: از همه اينها گذشته، ما بايد موقعيّت خود را در زمينه انقلاب «حضرت مهدى» (عج) مشخّص كنيم؛ بديهى است اگر ما به گسترش فساد كمك كنيم، از كسانى خواهيم بود كه انقلاب حضرت مهدى (عج) براى درهم كوبيدن آنها صورت مى گيرد و اگر درصدد اصلاح جامعه باشيم، از كسانى خواهيم بود كه در ارتش انقلابى حضرت مهدى (عج) همكارى مى كنند؛ بنابر اين، به فرض اين كه با كمك كردن به توسعه فساد، ظهور حضرت مهدى (عج) را به پيش بيندازيم، وضع خود را بطور قطع به خطر انداخته ايم، مگر نه اين است كه حضرت مهدى (عج) براى كوتاه كردن دست فاسدان و برچيدن بساط ظلم و فساد قيام مى كند، ما چگونه مى توانيم با گسترش فساد از انقلاب او بهره مند شويم؟

بنابر اين، سكوت در برابر فساد و يا كمك به توسعه فساد-/ چه از لحاظ كلّى و چه از نظر شخصى-/ براى ظهور حضرت مهدى (عج) صحيح نيست.

بيشتر به نظر مى رسد كه اين اشكال و مغلطه كارى را كسانى درست كرده اند كه مى خواهند از زير بار مسؤوليّت ها فرار كنند و يا آلوده به هر فسادى شوند.

ص: 214

8- آيا احتمال جنگ سوّم با ظهور مصلح جهانى منافات دارد؟

سؤال

مدّتى است كه در تمام دنيا گفتگو از خطرات جنگ سوّم در ميان است و اين كه اگر جنگ اتمى شروع شود، موجود زنده اى در جهان باقى نمى ماند و غالباً در سخنان سران كشورهاى شرق و غرب ديده مى شود!

آيا با اعتقاد به قدرت قاهر خداوند ممكن است چند نفر هوسباز و بى ايمان، به خاطر توسعه طلبى، دنيا را خاك و خاكستر كنند و آيا اين موضوع با اعتقاد مسلمانان عموماً و شيعه خصوصاً كه در انتظار جهانگير شدن اسلام هستند و عقيده دارند كه مصلح حقيقى-/ امام عصر ارواحنا فداه-/ بايد دنياى فاسد را اصلاح كند منافات ندارد؟

پاسخ

پيش بينى هايى كه براى درگير شدن جنگ اتمى مى شود غالباً جنبه حدس و تخمين دارد و با توجّه به اين كه حوادث سياسى تحت هيچ برنامه و قانونى نيست، غالباً قابل پيش بينى قطعى نمى باشد. قدر مسلّم اين است كه در شرايط فعلى احتمال وقوع جنگ سوّم هست و احتمال اين كه اين جنگ اتمى باشد نيز بعيد

ص: 215

نيست؛ امّا هيچ كس بطور قطع نمى تواند بگويد كه جنگ سوّم اجتناب ناپذير است، همچنان كه بطور قطع نمى توان گفت اين جنگ اتمى خواهد بود، زيرا ممكن است خداوند سهم بيشترى از عقل نصيب سران كشورهاى جهان كند و با دورانديشى بيشتر حوادث دنيا را مطالعه كنند و از دست زدن به امورى كه آتش جنگ سوّم را مى افزود، خوددارى نمايند و يا لااقل استعمال «سلاح اتمى» را بكلّى تحريم كنند.

بنابر اين، عقيده عموم مسلمانان و مخصوصاً جمعيّت شيعيان دنيا كه طبق مدارك مسلّم دينى در انتظار يك مصلح جهانى به سر مى برند كه از طرف «آفريدگار جهان» اين مأموريّت بزرگ را پيدا مى كند و سرانجام صفحه زمين را از ظلم بيدادگرى پاك مى سازد و يك حكومت جهانى با يك تشكيلات صحيح به وجود مى آورد، با اين گونه حدثيّاتى كه درباره وقوع جنگ سوّم مى شود هيچ گونه منافاتى ندارد؛ زيرا همان طور كه گفته شد اين پيش بينى ها متّكى به يك اساس قطعى و مسلّم نيست و صرفاً روى احتمالاتى است كه از شرايط موجود به نظر مى آيد و همان طور كه كراراً اشاره كرده ايم هيچ بعيد نيست كه اضطراب و ناراحتى و پريشانى فعلى، براى آماده شدن دنياى بشريّت براى پذيرفتن اين حكومت الهى باشد؛ زيرا وقتى دنياى مادّى ببيند كه با اصول مادّيگرى نه تنها قدرت اصلاح جامعه بشرى را ندارد بلكه روز به روز وضع را وخيم تر و وحشتناك تر مى كند، ناچار تن به يك حكومت الهى در خواهد داد.

اگر ما هم گاه گاهى از احتمال وقوع جنگ سوّم جهانى صحبت كرده ايم، به اين منظور بوده كه اگر تنها مقدّرات انسان به دست همين شرايط مادّى باشد، چنين سرانجامى محتمل خواهد بود و احتمال آن كافى است كه انسان را وادار به تجديدنظر در راهى كه امروز در پيش گرفته است بنمايد.

ص: 216

9- آيا اين آيه با طول عمر امام زمان (عج) منافات دارد؟

سؤال

خداوند در سوره «يس» آيه 68 مى فرمايد: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِى الْخَلْقِ افَلا يَعْقِلُونَ؛ هركس را طول عمر دهيم، در آفرينش واژگونه اش مى كنيم (و به ناتوانى كودكى باز مى گردانيم) آيا انديشه نمى كنند؟!» اين آيه با طول عمر امام زمان (عج) چگونه سازش دارد؟

پاسخ

آيه مزبور در حقيقت يك ناموس طبيعى و قانون الهى را توضيح مى دهد؛ يعنى، انسان ها مطابق سير طبيعى، پس از آن كه به سر حدّ تكامل جسمى رسيدند، تدريجاً نيروهاى خود را يكى پس از ديگرى از دست داده و به ضعف و ناتوانى روز اوّل بازگشت مى كنند. اين «منحنى» ضعف و قدرت يك قانون عمومى براى تمام موجودات زنده است و همگى روى سير طبيعى و معمولى اين سرنوشت را خواهند داشت؛ ولى در موضوع طول عمر امام زمان (عج) با اين كه يك سلسله مطالعات علوم طبيعى چنين طول عمرى را طبق موازين علمى امرى كاملًا ممكن معرّفى مى كند، در عين حال بايد اعتراف كرد كه اين طول عمر فعلًا جنبه استثنايى دارد.

به عبارت ديگر، عمر هزار ساله و بيشتر انسان مطابق اصول علمى

ص: 217

امروز به هيچ وجه محال نيست؛ به دليل اين كه دانشمندان علوم طبيعى براى طولانى ساختن عمر انسان همواره مشغول مطالعاتى هستند و به ما نويد مى دهند كه روزى موفّق شدند از طرق علمى حدّاكثر طول عمر انسان را به مراتب افزايش دهند، اين خود نشانه امكان و معقول بودن چنين طول عمرى است.

ولى نمى توان انكار كرد كه فعلًا چنين طول عمرى جنبه استثنايى دارد و هنوز انسان از طرق معمولى موفّق به آن نشده است، بنابر اين خداوند براى اصلاح جامعه بشريّت يكى از بندگان برگزيده خود را طول عمر فوق العاده اى داده كه در موقع معيّنى قيام كند و جهانى را مملوّ از عدالت گرداند. پرواضح است آيه مزبور كه نظر به افراد معمولى و عادى دارد شامل حال چنين فردى نخواهد شد كه وضع او يك وضع فوق العاده است و از جريان هاى معمولى بركنار مى باشد.

خلاصه، همان خدايى كه برخلاف وضع عادّى چنين عمر طولانى را به آن حضرت داده و به صورت فوق العاده او را زنده نگه داشته، از عوارض طول عمر كه ضعف و ناتوانى و بازگشت به قهقراست نيز حفظ مى نمايد و اين مطلب با آيه مزبور كه نظر به افراد عادى معمولى دارد، هيچ گونه منافاتى نخواهد داشت.

ص: 218

10- مقصود از «غيبت صغرى» و «غيبت كبرى» چيست؟

سؤال

از گويندگان مذهبى مى شنويم و در كتاب هاى دينى مى خوانيم كه امام زمان عليه السلام داراى دو غيبت «صغرى» و «كبرى» بوده است؛ مقصود از اين دو غيبت چيست و چرا به يكى صغرى (كوچك) و به ديگرى كبرى (بزرگ) مى گويند؟

پاسخ

يازدهمين پيشواى شيعه، حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در سال دويست و شصت هجرى قمرى ديده از دنيا بربست و مقام امامت و رهبرى امّت به فرمان خداوند بزرگ به فرزند ارجمند وى حضرت مهدى (عج)، موعود جهانيان انتقال يافت. روزى كه امام پدر ارجمند خود را از دست داد، سنّ مبارك او از شش سال تجاوز نمى كرد، چون دشمنان امام در هر لحظه در كمين او بودند و تصميم گرفته بودند كه به هر قيمتى باشد به زندگى او خاتمه دهند، وى به فرمان خداوند از ديدگان مردم غايب گرديد.

اين غيبت تا مدّتى طورى بود كه شيعيان خاصّ آن حضرت مى توانستند مسائل مورد نياز خود را به وسيله چهار نماينده خاصّ وى از حضرتش سؤال كنند و پاسخ آنها را بطور كتبى دريافت نمايند. اين جريان تا سال سيصد و بيست و نه

ص: 219

هجرى قمرى ادامه داشت و نمايندگان چهارگانه آن حضرت، يكى پس از ديگرى اين مقام و منصب را حفظ نموده و با درگذشت آخرين نماينده وى، نيابت و نمايندگى خصوصى پايان يافت و اداره امور شيعيان و بيان حلال و حرام و رسيدگى به خصومات و اختلافات و كلّيّه شؤون زندگى مردم به فقهاى بزرگ شيعه كه نمايندگان عامّ آن حضرت هستند واگذار گرديد و به نيابت خصوصى كه فردى بطور معيّن نماينده امام گردد، خاتمه داده شد.

غيبت صغرى از سال دويست و شصت كه سال وفات امام عسكرى عليه السلام است، آغاز گرديد و در سال سيصد و بيست و نه كه سال وفات آخرين نماينده اوست پايان يافت و از آن به بعد تا امروز، دوران غيبت كبرى مى باشد و علّت اين نامگذارى روشن است؛ زيرا در قسمت اوّل از غيبت، اگر چه شيعيان از شرفيابى به حضور امام عليه السلام محروم بودند ولى نمايندگان خصوصى امام مى توانستند با او تماس بگيرند و مطالب و وقايع را به عرض امام برسانند و بعلاوه دوران آن نيز كوتاه بود؛ از اين نظر، اين غيبت را «غيبت صغرى» مى گفتند؛ ولى پس از درگذشت آخرين سفير خصوصى آن حضرت، اين راه نيز به روى مردم بسته شد و فقهاى اسلام به عنوان مرجع رسمى در امور دينى و دنيوى معرّفى شدند و بر اثر بسته شدن هم نوع تماس هاى خصوصى و طولانى بودن زمان غيبت، نام آن را «غيبت كبرى» نهادند.

ص: 220

11- اسامى نمايندگان مخصوص امام زمان (عج)

سؤال

مى گويند حضرت ولىّ عصر در غيبت صغرى سفيران مخصوصى داشته كه مطالب لازم و وقايع را حضور امام مى رسانيدند؛ براى آشنايى، خصوصيّات آنها را بطور فشرده بنويسيد؟

پاسخ

امام زمان (عج) در غيبت صغرى به وسيله چهار سفير مخصوص خود با مردم مسلمان در حال تماس بودند و بسيارى از نيازمندى هاى مردم را از طريق نمايندگان خود برطرف مى نمودند و مشخّصات آنان به قرار زير است:

1-/ عثمان بن سعيد عمرى (بروزن گرمى) كه منسوب به قبيله «بنى عمرو بن عامر» است و از يازده سالگى افتخار خدمتگزارى به خاندان رسالت را داشت و از اصحاب و ياران امام هادى و حضرت عسكرى عليهما السلام به شمار مى رفت و وكيل مخصوص امام عسكرى بود. او آنچنان مورد وثوق و اطمينان امام بود كه حضرت عسكرى درباره وى و فرزندش «محمّد بن عثمان» كه پس از درگذشت پدر افتخار نيابت از مهدى را پيدا نمود، چنين فرمود: «عمرى و فرزند او مورد وثوق من هستند؛ هرچه از من براى شما نقل كنند حقيقتى است كه از من

ص: 221

شنيده اند و نقل مى نمايند؛ هر دو نفر ثقه و مورد اعتماد من هستند، به سخنان هر دو گوش فرا دهيد و هر دو را اجرا نماييد».(1) يا مرقبت هاى شديدى كه حضرت عسكرى نسبت به فرزند خود داشت، كمتر كسى را اجازه مى داد كه از حضرت مهدى ديدن كند؛ وى از افراد مخصوصى بود كه حضرت امام زمان (عج) را در دوران حيات حضرت عسكرى در خانه اش كراراً زيارت كرده بود؛ شرح زندگى او در كتاب هاى رجال بطور گسترده بيان شده است (2) و تاريخ دقيق درگذشت وى به دست نيامده است.(3) 2-/ محمّد بن عثمان بند سعيد، فرزند اوّلين سفير و خود او دوميّن سفير و وكيل امام زمان عليه السلام است كه زمان امام عسكرى را درك كرده و در حديثى كه قبلًا نقل شد، امام عسكرى وى و پدرش را به بهترين وجهى توثيق نموده است. دوران سفارت او طولانى و گسترده تر بود و همواره نامه هاى شيعيان را به حضور امام مى رسانيد و پاسخ كتبى را به آنان باز مى گردانيد؛ وى در سال 304 و يا 305 در گذشته است.(4) 3-/ حسين بن روح كه در جامعه آن روز جهان شيعه به عقل و درايت اشتهار داشت و از نزديكان محمّد بن عثمان دوّمين سفير امام و راز دار او بود؛ وى


1- العمرى و ابنه ثقتان فما اديا اليك عنى فعِنى يؤديان و ما قالاه لك فعنى يقولان، فاسمع لهما و اطعمها فهما الثقتان المأمونان.
2- تنقيح المقال، ج 1، ص 245- / 246؛ قاموس الرّجال، ج 6، ص 235- / 25؛ سفينة البحار، ج 2، ص 158.
3- در« ريحانة الادب» ج 3، ص 133، تاريخ وفات او را به نقل از« تحيّة الزّائر» مرحوم نورى سال 257 معيّن نموده است، در صورتى كه آن سال امام عسكرى( ع) در قيد حيات بود و چگونه مى تواند نايب امام زمان در ميان مردم گردد.
4- كامل ابن اثير، حوادث سال 305؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 149؛ قاموس الرّجال، ج 8، ص 264- / 268 و در اين مدارك مى نويسند كه وى قريب پنجاه سال افتخار نمايندگى از امام را داشته است، در صورتى كه در سال وفات او چهل و پنج سال از آغاز غيبت صغرى مى گذشت و قبل از او پدرش عهده دار مقام نيابت بود.

ص: 222

موضوع سفارت را به فرمان امام به حسين بن روح واگذار نمود و در سال سيصد و بيست و شش درگذشت.(1) 4-/ على بن محمّد سمرى آخرين سفير امام (عج) است كه امام در نامه اى به خود او نوشته و دستور داده است كه تو آخرين سفير مخصوص من هستى، ديگر نبايد كسى را به جاى خود معرّفى كنى! وى در نيمه شعبان سال سيصد و بيست و نه درگذشت و با درگذشت او باب سفارت خصوصى بسته شد و غيبت كبرى آغاز گرديد(2) و از آن به بعد هرگونه ادّعاى نيابت خاصّه از طرف آن حضرت مردود شناخته شده است.


1- تنقيح المقال، ج 2، ص 308 و غيره.
2- قاموس الرّجال، ج 7، ص 51.

ص: 223

12- فلسفه غيبت مهدى (عج)

سؤال

مى دانيم حضرت مهدى-/ حجت بن الحسن العسكرى (عج)-/ در سال 260 هجرى از نظرها غايب و پنهان شده است و اكنون بيش از يك هزار سال است كه در پشت پرده غيبت به سر مى برد؛ مى خواهيم بدانيم فلسفه اين غيبت طولانى چيست؟

پاسخ

نخست بايد توجّه نمود كه غيبت امام از ديدگان ما به اين معنا نيست كه او در جهان ديگرى جز اين جهان زندگى مى كند و يا وجود جسمانى او به وجود ناپيدايى مانند امواج «اتر» تبديل گرديده است؛ بلكه معنا غيبت امام (عج) اين است كه او در ميان مردم زندگى مى كند و مردم وى را مى بينند ولى نمى شناسند و از يك زندگى طبيعى برخوردار است.

امّا چرا غيبت او طولانى است و فلسفه اين غيبت ممتد چيست؟ در برابر اين پرسش بايد گفت: برنامه حضرت مهدى (عج) با برنامه پيامبران و ساير پيشوايان يك تفاوت كلّى دارد و آن اين است كه برنامه وى قانونگذارى نيست؛ بلكه يك برنامه به تمام معنا اجرايى در تمام جهان است؛ به اين معنا كه او مأموريّت دارد تمام اصول تعليمات اسلام را در جهان پياده كند و اصول عدالت و داد و حقّ و

ص: 224

حقيقت را در ميان همه افراد بشر بسط و گسترش دهد.

درست است كه پيامبران و امامان نيز قسمت هايى از اين برنامه را اجرا كرده اند، ولى بر اثر نبودن آمادگى در بسيارى از مردم جهان، اين موضوع جنبه جهانى و عمومى به خود نگرفت و پس از نفوذ در شعاع معيّنى از جامعه هاى انسانى متوقّف ماند.

روشن است كه پياده شدن يك چنين برنامه انقلابى جهانى كه به وسيله آن اصول عدالت و دادگرى و حقّ و حقيقت در ميان همه مردم جهان گسترش يابد، شرايط مقدّماتى لازم دارد كه در زير به آنها اشاره مى شود و اين شرايط و امكانات جز با مرور زمان و تكامل همه جانبه اجتماع ممكن نيست؛ از جمله:

1-/ آمادگى روحى

در درجه نخست بايد مردم جهان براى اجراى اين اصول، تشنه و آماده گردند و تا در مردم جهان تقاضايى نباشد «عرضه» هر نوع برنامه مادّى و معنوى مؤثّر نخواهد بود.

قانون عرضه و تقاضا نه تنها در نظام زندگى اقتصادى حكمفرماست و تقاضايى از مردم نسبت به كالايى نباشد عرضه آن كالا كم اثر خواهد بود، بلكه عين اين نظام در عرضه برنامه هاى معنوى و اصول اخلاقى و مكتب هاى سياسى و انقلابى نيز حكفرما مى باشد و تا در اعماق دل مردم-/ براى اين نوع امور-/ تقاضا و درخواستى نباشد عرضه آن با شكست روبه رو شده و كارى از پيش نخواهد رفت.

البتّه گذشته زمان و شكست قوانين مادّى و پديد آمدن بن بست هاى جهانى و كشيده شدن بشريّت بر لب پرتگاه جنگ، مردم جهان را خسته خواهد كرد و آنان را به اين حقيقت واقف خواهد ساخت كه اصول قوانين مادّى و سازمان هاى به اصطلاح بين المللى، نه تنها نمى توانند مشكلات زندگى را حل كنند و عدالت را در جهان حكمفرما سازند، بلكه همين خستگى و يأس، مردم دنيا را براى پذيرش

ص: 225

يك انقلاب بنيادى مهيّا و آماده مى سازد و مى دانيم كه اين موضوع نياز به گذشت زمان دارد تا تجربه هاى تلخ زندگى ثابت كند كه تمام نظامات مادّى و سازمان هاى بشرى در اجراى اصول عدالت و احقاق حق و برقرارى امنيّت و آرامش، عاجز و ناتوان مى باشند و سرانجام بر اثر يأس و نوميدى، اين تقاضا در مردم گيتى براى تحقّق چنان آرمان الهى پديد آيد و زمينه براى عرضه يك انقلاب جهانى به وسيله يك مرد الهى و آسمانى از هر نظر مساعد گردد.(1) 2-/ تكامل علوم و فرهنگ هاى انسانى

از سوى ديگر براى برقرار ساختن يك حكومت جهانى، براساس عدل و داد، نياز فراوانى به پيشرفت علوم و دانش ها و فرهنگ هاى اجتماعى و مردمى دارد كه آن نيز بدون پيشرفت فكرى و گذشت زمان ممكن و ميسّر نمى گردد.

برقرارى حكومت جهانى كه در سراسر جهان، عدل و داد و قانون حكومت كند و همه مردم جهان از كلّيّه مزاياى فردى و اجتماعى اسلام بهره مند گردند بدون وجود يك فرهنگ پيشرفته در كليه شؤون بشرى امكان پذير نيست و هرگز بدون يك فرهنگ كامل، جامه عمل به خود نمى پوشد. اين نيز احتياج به گذشت زمان دارد.

3-/ تكامل وسايل ارتباط جمعى

از سوى ديگر، چنين حكومتى نياز به وجود وسايل كامل ارتباط جمعى دارد تا در پرتو آن بتواند مقرّرات و احكام و اصول انسانى را از طرق مختلف در مدّت


1- يكى از نشانه هاى روشن قيام امام زمان كه احاديث اسلامى همگى بر آن اتّفاق دارند اين است كه سراسر اجتماع بشرى را جور و ستم و تعدّى و بيدادگرى فرا مى گيرد و ابرهاى يأس و نوميدى زندگى جامعه انسانى را تيره مى سازد و در حقيقت فشار ظلم و تعدّى آن چنان بر دوش آنان سنگينى مى كند كه انسان را براى پذيرش انقلاب ديگر، انقلابى عميق و بنيادى به دست توانا و نيرومند يك مرد الهى آماده مى سازد.

ص: 226

كوتاهى به مردم جهان اعلام كند. اين موضوع بدون تكامل صنايع انسانى و گذشت زمان نيز انجام نمى گيرد.

4-/ پرورش نيروى انسانى

از همه اينها گذشته، پيشبرد چنين هدفى و پى ريزى چنان انقلابى به يك نيروى فعّال و سازنده انسانى نياز دارد كه در واقع ارتش انقلاب جهانى را تشكيل مى دهد و تشكيل چنين ارتشى و به وجود آمدن چنين افراد پاكباخته و فداكارى كه در راه هدف و حقيقت از همه چيز بگذرند نياز به گذشت زمان دارد.

اگر در برخى از روايات مى خوانيم كه فلسفه طولانى شدن غيبت امام زمان، همان امتحان و آزمايش مردم است، ممكن است ناظر به همين قسمت باشد؛ زيرا امتحان و آزمايش در منطق اسلام نه به معنا آزمون هاى معمولى و كشف امور پنهانى است؛ بلكه مقصود از آن پرورش روحيّات پاك و پديد آوردن حدّاكثر ورزيدگى در افراد مى باشد.(1) مجموع اين جهات چهارگانه (2) نياز به اين دارد كه زمان قابل ملاحظه اى بگذرد و جهان از بسيارى از جهات پيش برود؛ و آمادگى روحى و فكرى براى پذيرش حكومت جهانى بر اساس حقّ و عدالت در مردم پديد آيد؛ آن گاه اين برنامه با وسايل و امكانات خاصّى در سطح جهانى وسيله حضرت مهدى (عج) پياده گردد ... اين است فلسفه غيبت طولانى امام.


1- تمام آزمون هاى الهى كه درباره پيامبران و اولياى وى انجام مى گيرد براى همين منظور است. اگر خدا ابراهيم را با تكاليف و وظايف سنگينى آزمود، چنان كه مى فرمايد:\i« وَ اذِ ابْتَلَى ابْراهِيمَ رَبَّهُ بِكَلِمَاتٍ فَاتَمَّهُنَّ»\E( سوره بقره، آيه 124) براى همين هدف بوده است تا اين رادمرد الهى به قدرى در كوران حوادث قرار گيرد تا در صلابت و استقامت به صورت فولاد آب ديده در آيد.
2- مجموع اين جهات چهارگانه را مى توان در امور زير خلاصه نمود: 1- / تكامل روحى 2- / تكامل فرهنگى 3- / تكامل وسايل ارتباط جمعى 4- / تشكيل يك ارتش انقلاب جهانى از يك جمعيّت پاكباخته و فداكار.

ص: 227

امّا با اين حال چرا امام در ميان مردم شناخته نمى شود و بطور ناشناس زندگى مى كند؛ در صورتى كه براى او ممكن است كه بطور شناخته شده در ميان مردم به سر ببرد تا روزى كه فرمان الهى درباره انقلاب جهانى او فرار رسد؟

درباره اين سؤال بايد گفت: امام همچون انسانهاى ديگر طبق سنن عادّى انسانى زندگى مى كند، ولى او از يك عمر طولانى برخوردار است، اگر شناخته مى شد هرگز از گزند نيروهاى اهريمنى كه در هر عصر و زمانى تعداد و شماره هاى آنها كم نيست مصون و محفوظ نمى ماند و به دست آنان از بين مى رفت، چنانكه تاريخ اين مطلب را درباره تمام امامان و پيشوايان گذشته به روشنى ثابت كرده است؛ و اگر آفتاب عمر امامى از پيشينيان به وسيله اهريمنان بدخواه غروب مى كرد امام و پيشواى ديگرى جاى او را مى گرفت، در صورتى كه اين موضوع درباره حضرت مهدى (عج) چنين نيست؛ او آخرين حجّت خداست و بايد برنامه به دست او اجرا گردد.

در اين صورت، ناچار بايد بطور ناشناس زندگى كند تا روزى كه مأموريّت اجراى اين برنامه به او محوّل گردد.

البتّه آنچه گفتيم درباره فلسفه غيبت امام (عج) و علّت زندگى كردن او بطور ناشناس بود و امّا اين كه وجود امام در پشت پرده غيبت چه منافعى براى مردم دارد و هم اكنون جامعه انسانى از وجود امام چه سودى مى برد، خود موضوع ديگرى است كه بايد جداگانه درباره بحث نمود و از موضوع سؤال بالا خارج است.

ص: 228

13- آيا دعاى ندبه شباهتى به عقايد «كيسانيّه» دارد؟!

سؤال

اخيراً در كتابى چنين خوانديم كه در دعاى ندبه عبارتى هست كه با عقايد شيعه اثنا عشرى سازگار نيست و به عقيده فرقه «كيسانيّه» شباهت دارد، عين عبارت كتاب را ذيلًا نقل مى كنيم:

«در دعاى ندبه به اين مسأله اشاره شده است كه مى پرسد: نمى دانم كدام سرزمين تو را در بر گرفته است؟ قرارگاهت كجاست؟ در كوه رضوى يا ذى طوى ...؟

نمى دانم اين دعا كه امروز آن را در بسيارى از محافل مذهبى خطاب به امام زمان ما مى خوانند (و در سال هاى اخير سخت رواج گرفته و گروه هاى خاصّى براى اين كار تشكيل شده است) چرا سراغ حضرت مهدى را در ذى طوى و كوه رضوى مى گيرند كه جايگاه محمّد حنفيّه (امام زمان فرقه كيسانيّه) است كه معتقدند در اين كوه از انظار مخفى شده و از آن جا ظهور خواهد نمود و پيروانش با ندبه و زارى در پاى اين كوه و يا از دور رو به اين كوه دعا مى كردند كه خارج شود و قيام نمايد.

گذشته از اين كه سرگذشت حضرت مهدى عليه السلام-/ نه در زندگى، نه در غيبت صغرى، نه در غيبت كبرى و نه پس از ظهور-/ هيچ رابطه اى با اين كوه ندارد،

ص: 229

اساساً غيبت او بدين صورت نيست كه در جايى مخصوص پناه گرفته باشد بلكه همه جا حاضر و ناظر است و اين ما هستيم كه او را تشخيص نمى دهيم و بنابر اين، سؤال از اين كه: تو در كدام جايگاه مخفى به سر مى برى، ظاهراً با نوع غيبت حضرت مهدى-/ موعود عليه السلام شيعه دوازده امامى- سازگار نيست.

مطالعه دقيق متن دعاى ندبه كه از ائمّه ما به تصريح و ترتيب نام نمى برد و پس از حضرت امير عليه السلام كه به تفصيل از مناقب و فضايل وى سخن مى گويد ناگهان و بى واسطه به امام غايب خطاب مى كند، باز اين سؤال را بيشتر در ذهن طرح مى كند؛ به هر حال، اين مطلب را فقط به عنوان يك سؤال علمى مطرح مى كنيم، نه يك قضاوت قطعى».

پاسخ

دعاى ندبه بحق، يكى از دعاهاى جالب و پرمعنا است. از نظر فصاحت بسيار فصيح و روان و حساب شده و متين است و از نظر محتوا بايد گفت يك دعاى علمى، انقلابى، عقيدتى و سياسى و در عين حال پر احساس و عاطفى است و اگر درست به مفهوم آن آگاهى حاصل گردد مى تواند منبع الهام بخشى براى مبارزات اجتماعى و بر ضدّ ظلم بوده باشد (البتّه به شرط آگاهى، نه به صورت تخدير)

در آغاز دعا نخست اشاره اى به فلسفه بعثت پيامبران و سپس اشاره كوتاهى به تاريخچه آنان و مقامات مختلف هريك و سپس بطور مشروح تر بحثى از قيام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و مقامات آن بزرگوار و بعد بطور مشروح خلافت بلافصل اميرمؤمنان على عليه السلام با دلايل و مدارك زنده و قاطع از آيات و رواياتى كه مورد قبول همه فرق اسلامى است مورد بحث قرار گرفته و به علل قيام جمعى از امّت برخلاف اهل بيت و خاندان پيغمبر و شهادت و كشتار و تبعيد آنان و سپس به

ص: 230

دعوت امامان يكى بعد از ديگرى اشاره شده است، بطورى كه قلوب را كاملًا متوجّه به قيام مهدى (عج) مى نمايد و از آن پس با لحنى عاشقانه و آميخته با هيجان خاصّ روحى و عميقترين احساسات انسانى، خطاب به ولىّ عصر (عج) مى شود و ضمن ابراز اشتياق شديد به قيام حضرتش، برنامه اصلاحى و انقلابى او تشريح مى گردد و بعد با چند نيايش زنده و مؤثّر دعا پايان مى پذيرد.

اين از نظر محتويات دعا، امّا اين كه بعضى پنداشته اند كه اين دعا شباهتى با عقايد كيسانيّه دارد كاملًا مردود است و قبلًا لازم است چند جمله كوتاه در معرّفى مذهب كيسانيّه ذكر كرده و سپس شواهد ردِّ پندار بالا را از خود دعا استخراج كنيم:

«كيسانيّه» آن چنان كه در كتب عقايد و مذاهب آمده است، يك فرقه شيعه چهار امامى بودند كه پس از حضرت على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام به امامت «محمّد حنفيّه» عقيده دارند و گفته مى شود علّت اين كه آنها را كيسانيّه مى نامند اين است كه يكى از هواخواهان سرسخت اين مذهب شخصى به نام «كيسان» بود كه خود را علاقه مندان على عليه السلام معرّفى مى كرد و بعضى هم «كيسان» را از القاب «مختار بن ابى عبيده» مى دانند و او را از پيروان اين مذهب ذكر كرده اند.

گرچه كيسانيّه خود منشعب به شعبه هايى شده اند ولى شعبه مشهور آنها عقيده دارند كه «محمّد حنفيّه» هم اكنون زنده است و در كوه «رضوى» در اطراف مدينه در نقطه دور افتاده اى زندگى مى كند و خداوند آب آشاميدنى و عسل هاى كوهى در اختيار او قرار داده و «مهدى منتظر» اوست.

گفته مى شود «كثير» شاعر معروف عرب از پيروان اين فرقه است و در اشعارش چنين مى گويد:

الا ان الائمّة من قريش ولاة الحق اربعة سواء

على و الثّلاثة من بنيه هم الاسباط ليس بهم خفاء

ص: 231

و سبط لا يذوق الموت حتّى يقودالخيل يقدمها الولاء

يغيب لايرى فيهم زمانابرضوى عند عسل و ماء

شاعر در اين اشعار عدد ائمّه را چهار نفر-/ على عليه السلام و سه فرزندش-/ ذكر مى كند و سپس به غيبت محمّد بن حنفيّه در كوه رضوى اشاره مى نمايد. امروز اين فرقه كمتر پيروان شناخته شده اى دارد و غالباً نام آنها را در كتب تاريخ اديان مى يابيم. اكنون به اصل سخن بازگرديم:

دعاى ندبه به صراحت تمام مذهب كيسانيّه را نفى مى كند و با عقايد شيعه اثنى عشرى كاملًا منطبق است زيرا:

1-/ در سه جمله از دعاى ندبه درباره نسبت حضرت مهدى (عج) مى خوانيم «و ابن خديجة الغرّاء» و «ابن فاطمة الكبرى» و «جدّته الصّدّيقة الكبرى فاطمة بنت محمّد صلى الله عليه و آله» يعنى او از فرزندان خديجه و فاطمه عليها السلام با اين حال جاى تعجّب است كه كسى براى دعاى ندبه شباهتى به عقايد كيسانيّه قائل گردد، اگر فرضاً كلمه «رضوى» ايجاد شبهه اى كند (كه خواهيم ديد نمى كند) اين سه جمله صريح، هرگونه شبهه اى را مى تواند برطرف سازد.

2-/ در اين دعا بعد از جمله «اين ابناء الحسين» مى خوانيم «صالح بعد صالح و صادق بعد صادق اين السّبيل بعد السّبيل، اين الخيرة بعد الخيرة، اين الشّموس الطّالعة، اين الاقمار المنيرة، اين الانجم الزّاهرة، اين اعلام الدّين و قواعد العلم اين بقيّة اللَّه؛ كجا هستند فرزندان امام حسين عليه السلام صالحى پس از صالح ديگر و راستگويى پس از راستگوى ديگر، كجا هست راه به سوى خدا پس از ديگرى، انتخاب شده اى (از سوى خدا) پس از ديگرى، كجا هستند خورشيدهاى

ص: 232

درخشان و ماه هاى تابان و ستارگان فروزان و پرچم هاى آيين حق و پايه هاى علم و دانش» سپس جمله را به صورت مفرد آورده و مى گويد: «كجاست آن كسى كه خدا او را ذخيره كرده است ...؟»

اين جمله هاى مكرّر به روشنى مى گويد بعد از امام حسين عليه السلام امامان متعدّدى بودند كه يكى پس از ديگرى براى اصلاح امّت و دعوت به سوى خدا و بسط علم و دانش قيام كردند تا مى رسيد به آخرين ذخيره الهى و او را به صورت مفرد بيان كرده است.

با اين حال آيا مى توان شباهتى براى دعاى ندبه با عقايد كيسانيّه-/ آنها كه نه براى فرزندان امام حسين عليه السلام منصبى قائل هستند و نه غير از محمّد بن حنفيّه امامان ديگرى را به رسميّت مى شناسند-/ پيدا كرد؟

آيا جاى تعجّب نيست كه گفته شود پس از ذكر ولايت على عليه السلام مطلب بريده شده و امامان وسط ناديده گرفته شده اند و تنها سخن از مهدى به ميان آمده و اين مناسب عقيده فرقه كيسانيّه است! آيا اين ده جمله پى در پى درباره امامان ديگر به خاطر اين كه اسمشان صريحاً برده نشده، كافى به نظر نمى رسد؟! آيا براى نفى عقايد كيسانيّه ده جمله كم است؟!

3- در جمله هاى «بنفسى انت من مغيّب لم يخل منّا بنفسى انت من نازح ما نزح عنّا» خطاب به ولى عصر (عج) مى گوييم: «جانم به فدايت كه پنهانى ولى از ما خالى نيستى و دورى هستى كه از ما جدا نيستى ...».

در اين دو جمله مهدى (عج) را در ميان خود و نزديك به خود معرّفى مى كنيم و اين خود مى رساند كه غيبت او به اين معنى نيست كه همچون يك موجود نامريى و در مكان خاصّى از چشم ها پنهان باشد، بلكه به صورت ناشناس در اجتماعات رفت و آمد دارد و محلّ ثابتى براى او وجود ندارد.

4-/ از آنچه در بالا گفتيم روشن شد كه فقرات اين دعا يكى پس از ديگرى

ص: 233

عقيده فرقه خرافى كيسانيّه را نفى مى كند و با عقيده شيعه اثنى عشرى كاملًا منطبق است.

تنها چيزى كه باقى مى ماند وجود كلمه «رضوى» در يكى از جمله هاى اين دعاست كه نكته آن با مراجعه به مدارك و منابع اسلامى روشن مى گردد. (دقّت كنيد)

توضيح اين كه: «ياقوت حوى بغدادى» نويسنده معروف در كتاب «معجم البلدان» درباره «رضوى» چنين مى نويسد:

«رضوى ... كوهى است در اطراف مدينه و رضوى (بر وزن رجبى) منسوب به آن را گويند، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره اين كوه فرمود: رضوى كوهى است كه خدا از آن راضى و خشنود است. سپس بعد از نام بردن از كوه هاى مقدّس ديگر در ذيل كلام خود مى گويد:

«عرام بن اصبع سلمى گفته است: رضوى كوهى است كه از ينبع يك روز فاصله دارد و در هفت منزلى مدينه است و يكى از كسانى كه اين كوه را سير كرده به من اطّلاع داد كه آب فراوان و درختان بسيار دارد و اين همان كوهى است كه طايفه كيسانيّه مى پندارند محمّد بن حنفيّه در آن اقامت دارد و زنده است».

و امّا «ذى طوى» كه بعد از كوه «رضوى» در دعاى ندبه آمده، يكى از كوه هاى اطراف مكّه است كه در راه «تنعيم» قرار دارد و يك فرسخ از مكّه فاصله دارد و از آن جا خانه هاى مكّه ديده مى شود.

در روايتى از امام باقر عليه السلام وارد شده كه: حضرت قائم از طريق ذى طوى وارد سرزمين مكّه مى شود و نخست با مجاهدانى به تعداد مجاهدان بدر (نخستين برخورد اساسى اسلام و كفر) به كنار خانه كعبه مى آيد و پرچم انقلاب و پيروزى را در آن جا بر مى افرازد.

از آنچه در بالا گفته شد، نتيجه مى گيريم كه رضوى از كوه هاى مقدّس بوده و در روايات پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است (مقدّس بودن يك سرزمين يا يك كوه يا مثلًا

ص: 234

حجر الاسود به خاطر جبهه هاى تاريخى و حوادث مهمّى است كه در طول تاريخ بشر بر آنها گذشته و مربوط به صحنه هاى فداكارى مردان خداست كه به خود ديده است).

بنابر اين كوه رضوى پيش از آن كه در عقايد كيسانيّه نقشى پيدا كند در سخنان پيامبر وارد شده است، بلكه شايد انتخاب اين كوه از طرف كيسانيّه براى عقايد خود به خاطر همان «قداست» آن بوده تا رنگ قداست به معتقدات باطل خود بدهند.

با اين حال اگر رضوى در دعاى ندبه آمده، آن را بايد به ريشه اصلى كه در گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله است برگردانيم نه به عقيده كيسانيّه كه جنبه فرعى دارد.

شاهد ديگر اين سخن ذكر كوه «ذى طوى» كه در نزديكى مكّه است مى باشد؛ زيرا ذى طوى به هيچ وجه دخالتى در عقايد كيسانيّه ندارد و از همه گذشته كلمه «ام غيرها» است-/ يعنى يا غير اينها-/ كه در دعاى ندبه آمده و اين خود دليل بر اين است كه حضرت مهدى (عج) برخلاف پندار كيسانيّه محلّ خاصّى ندارد و در شهرها و كوه ها و نقاط مختلف جهان ممكن است رفت و آمد داشته باشد و همچون جدّش پيامبر صلى الله عليه و آله كه گاهى در جبل النّور و غار حرا و زمانى در كنار خانه كعبه و زمانى در ميان مردم مكّه يا مدينه بود، حضرت مهدى (عج) نيز در نقاط مختلفى ممكن است به سر برد و گاهى نيز در ميان ما بوده باشد.

ما اميدواريم در آينده كسانى كه مى خواهند به اين گونه مسائل خرده گيرى كنند براى اثبات حسن نيّت خود قبلًا آن را با جمعى از متخصّصان و اهل دفن كه عمرى در مباحث اسلامى زحمت كشيده اند در ميان بگذارند، اگر پاسخى دريافت نكردند كاملًا آزادند آن را نشر دهند ولى اگر پاسخ آن را شنيدند افكار عمومى را مشوّب نسازند.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه كتابچه مختصرى درباره دعاى ندبه و حمله به

ص: 235

سند و متن آن انتشار يافته كه در نوع خود عجيب است. نويسنده اين كتابچه ايراداتى با لحنى زننده بر دعاى ندبه گرفته است كه هيچ كدام آن درست نيست و چون نياز زيادى به بحث علمى ندارد، يكى دو مورد آن را به عنوان نمونه مطرح مى كنيم و وضع بقيّه را مى توان از آن به دست آورد.

نخستين اشكالى كه بر متن دعا مى گيرد اين است: چرا راجع به حضرت ابراهيم عليه السلام در دعا چنين آمده است

«و سألك لسان صدق فى الآخرين فاجبته و جعلت ذلك علياً»

سپس ايراد كرده كه جمله جعلت ذلك علياً اصلًا تناسبى با جمله قبلى ندارد (مثل اين كه ايراد كننده خيال كرده كلمه علياً را به معناى على عليه السلام مى گيريم!).

ولى با مراجعه به قرآن معناى دو جمله كاملًا از هر جهت روشن است؛ زيرا قرآن از قول ابراهيم نقل مى كند كه از خداوند تقاضا كرد: «وَ اجْعَلْ لى لِسانَ صِدْقٍ فِى الآخِرينَ؛ و براى من در ميان امتّ هاى آينده، زبان صدق (و ذكر خيرى) قرار ده!»(1) و در آيه ديگرى درباره ابراهيم و اسحق و يعقوب مى گويد: «وَجَعَلنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِيّاً؛ و براى آنها نام نيك و مقام برجسته اى (در ميان همه امّت ها) قرار داديم!»(2) از تركيب اين دو آيه با هم جمله اى كه در متن دعاست اقتباس شده است.

اين اقتباس زيبا از دو آيه قرآن عيبش كجاست؟ آيا سر سوزنى اشكال دارد؟

معناى مجموع دو جمله اين است: «ابراهيم از تو خواست كه آيندگان از او به راستى ياد كنند و تو دعاى او را اجابت كردى و آن را به طور عالى و كامل قرار دادى».

اشكال ديگر او بر متن دعا اين است: جمله «ثم جعلت اجر محمّد صلواتك عليه و آله مودّتهم فى كتابك فقلت قل لا اسئلكم عليه اجرا الّا المودة فى القربى؛ پاداش محمّد صلى الله عليه و آله را دوستى خاندانش قرار دادى و در قرآن فرمودى بگو از شما


1- سوره شعراء، آيه 84.
2- سوره مريم، آيه 50

ص: 236

پاداشى جز دوستى آنان نمى خواهم» با آنچه در قرآن آمده: «قُلْ لا اسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اجْراً؛ هيچ پاداشى از شما نمى خواهم» تناقض دارد؛ زيرا در يك جا پاداش مى خواهد و در جاى ديگر نمى خواهد.

جالب اين كه پاسخ اين ايراد را خود دعاى ندبه در جمله بعدى با ذكر آيه سوّمى بيان كرده است. آن جا كه مى گويد: «وقلت ما سئلتكم من اجر فهو لكم؛ آنچه به عنوان پاداش خواستم نه به سود من بلكه به سود خود شماست ...» زيرا مودّت اهل بيت عليهم السلام وسيله اى براى اقتباس از علوم و معارف و هدايت آنهاست. بنابر اين، در حقيقت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هيچ گونه اجر و پاداشى در برابر رسالت از مردم نخواسته است و آنچه خواسته سودش به خود مردم باز مى گردد.

خلاصه اين كه، متن دعا حساب شده و فصيح است و اين گونه اشكالات از عدم توجّه به آن صورت مى گيرد.

ص: 237

14- اسلام و شفاعت

سؤال

آيا شفاعت در اسلام هست يا نه، اگر هست چگونه ممكن است به دستگاه خدا راه داشته باشد، در حالى كه شفاعت شايد يك نوع «پارتى بازى!» باشد و نتيجه آن به دست آوردن موقعيّت ها بدون شايستگى لازم است؟

پاسخ

شفاعت در اسلام هست و از اصول مسلّم اسلام به شمار مى رود و هركس كه مختصر آشنايى با قرآن و احاديث اسلامى داشته باشد مى داند كه نويد شفاعت، نسبت به افرادى كه شايستگى شفاعت دارند، مطلبى است قطعى و آن چنان نيست كه بتوان درباره آن شكّ و ترديد به خود راه داد.

پيش از آن كه درباره دلايل نقلى شفاعت به بحث و گفتگو بپردازيم لازم است پيرامون حقيقت شفاعت توضيحاتى بدهيم تا روشن شود كه حقيقت شفاعت چيست و تفاوت آن با «پارتى بازى» چگونه مى باشد.

شفاعت در لغت به معناى «ضميمه كردن چيزى به چيز ديگر و جفت نمودن آن» است و در اصطلاح مذهبى به معناى كمك كردن اولياى خدا (پيامبران، امامان و مردم صالح و درستكار) براى نجات افرادى است كه در طول زندگى مرتكب

ص: 238

لغزش هايى شده اند.

البتّه كمك به نجات افراد گنهكار دو صورت دارد: يك شكل آن به اصطلاح پارتى بازى و ظلم و ستم و تبعيض نارواست و شكل ديگر آن يك نوع درس تربيت، روزنه اميد و وسيله تكامل مى باشد.

اگر افرادى كه مورد شفاعت واقع مى شوند هيچ گونه شايستگى نداشته باشند، و در عين حال به آنها بدون جهت كمك شود و بر ديگران مقدّم گردند، اين كار يك نوع تبعيض ناروا و تشويق مردم به گناه و تأمين دادن به آنها در برابر جنايات است.

اين همان شفاعت غلط و ناروايى است كه بايد گفت موجب جرأت جنايتكاران و گناهكاران مى گردد و اميد به چنين شفاعتى سبب مى شود كه افراد مجرم از انجام هيچ جنايتى كوتاهى نكنند، ولى مسلّماً هدف آيات، اين نوع شفاعت نيست كه عقل و خرد آن را محكوم مى كند.

ولى اگر بعضى از گناهكاران به خاطر پيوندهاى معنوى كه با خدا داشتند و به خاطر ارتباط ايمانى كه با اولياى پروردگار برقرار ساخته بودند مورد كمك شفيعان روز رستاخيز قرار گيرند، در اين صورت نويد شفاعت نه تنها موجب تشويق و مستلزم تبعيض ناروا نيست، بلكه عين عدالت و وسيله تربيت و بازگشت افراد گنهكار از نيمه راه است.

توضيح اين كه: همان طور كه قرآن مجيد بيان مى كند، شفاعت اولياى خدا منوط به اذن پروردگار جهان است و تا اجازه خدا نباشد هيچ كس نمى تواند شفاعت نمايد، ناگفته پيداست كه اذن خدا بى جهت و بدون حكمت نخواهد بود؛ در اين صورت بايد گفت اذن خدا شامل حال كسانى مى شود كه براى عفو و اغماض شايستگى دارند و اگر در طول زندگى لغزش و گناهى داشتند به مرحله پرده درى و طغيان نرسيده و اگر رابطه خود را در بعضى از جهات ضعيف كرده اند، ولى بكلّى آن را از بين نبرده اند، چنين افرادى كه پيوندهاى گوناگون

ص: 239

خود را با حقّ و حقيقت نگسسته اند مشمول و شايسته شفاعت مى شوند.

نويد شفاعت با اين شرط خود هشدارى است به افرادى كه گاهى مرتكب گناه مى شوند كه بهوش باشند و هرچه زودتر از ادامه گناه باز گردند و همه پيوندها را پاره نكنند و پرده ها را ندرند و از شعاع شفاعت دور نگردند كه در غير اين صورت، راه نجاتى براى آنان نخواهد بود.

همين احساس و توجّه، در بازگشت افراد گنهكار به راه حق و تجديد نظر در برنامه هاى غلط مؤثّر مى گردد و در حقيقت، روزنه اميدى براى پاك ساختن برنامه زندگى از نقاط تاريك محسوب مى شود.

تجربه نشان داده است كه اگر روزنه اميدى به روى افراد مجرم گشوده شود و احساس نمايند كه اگر در برنامه غلط نارواى خود تجديد نظر كنند، راه نجاتى براى آنها هست، در اين صورت بسيارى از آنان از بيراهه به راه باز مى گردند.

در قوانين جزايى و كيفرى جهان، قانونى به نام عفو زندانيان و مجرمان بزرگ و محكومان به حبس ابد وجود دارد؛ نكته آن اين است كه روزنه اميدى براى اين افراد باز شود و در برنامه زندگى خود تجديدنظر نمايند و اگر اين روزنه نبود، علّت نداشت كه در همان محيط آرام بنشينند و دست به جنايت نزنند زيرا بالاتر از سياهى (زندان ابد) رنگى نيست.

شفاعت درباره افراد لايق و شايسته جز روزنه اميد براى امكان تجديد حيات دينى و اخلاقى، چيزى نيست و مخصوص كسانى است كه روابط خود را با خدا و اولياى دين حفظ كرده اند ولى كسى كه داراى اعمال نيك نبوده و از ايمان به خدا بهره نداشته باشد و عمرى در گناه و فساد به سر برده است هرگز مشمول شفاعت نخواهد بود.

فرق اين دو گروه را مى توان در ضمن مثالى مجسّم ساخت:

فرض كنيد سربازانى مأمور گشودن دژى بر فراز كوهى مى باشند و گشودن آن

ص: 240

دژ، در حفظ كشور آنان از تجاوز خارجى فوق العاده مؤثّر است؛ فرمانده ماهر و ورزيده، وسايل لازم براى صعود و گشودن دژ را در اختيار آنان مى گذارد و فرمان بالا رفتن را صادر مى نمايد.

آن گروه از سربازان بى انضباط و ترسو كه گوش به فرمان فرمانده نداده و در پايين كوه مى مانند هيچ گاه مشمول حمايت او نمى گردند، امّا آن گروهى كه فداكارند و به سرعت از كوه بالا مى روند، اگر در ميان آنان افرادى ضعيف و ناتوان باشند و در بعضى از گذرگاه ها بلغزند، يا صعود و بالا رفتن به تنهايى در بعضى از نقاط حسّاس كوه براى آنها مشكل باشد، فرمانده دلسوز مراقب حال آنان بوده و در نقاط حسّاس به آنها كمك كرده و از لغزشگاه عبورشان مى دهد.

اين نوع مراقبت و كمك، يك نوع شفاعت است و از آن افرادى است كه در مسير هدف گام بر مى دارند و اشكالى ندارد كه فرمانده دلسوز پيش از صعود به كوه، اين مطلب را اعلام كند و بگويد اگر شما در نقاط حسّاسى از صعود باز بمانيد از كمك هاى بى دريغ من محروم نخواهيد ماند و من با تمام قوا كوشش مى كنم كه شما را در اين هدف كمك كنم.

يك چنين اعلام قبلى، افراد را براى كار دلگرم كرده و نور اميد را در دل آنان پديد مى آورد و بر قدرت و پايدارى آنان مى افزايد و در حقيقت يك نوع تربيت و وسيله تكامل است.

آيا اگر شفاعت يك نوع كمك به نجات افراد در زمينه هاى مساعد باشد، مستلزم تبعيض نارواست و يا ترجيح بدون دليل و تشويق به گناه و پارتى بازى بى جهت محسوب مى شود!

قرآن و مسأله شفاعت

آيات مربوط به شفاعت را مى توان به سه دسته تقسيم نمود:

1-/ آياتى كه شفاعت را نفى مى نمايد مانند: «وَ اتَّقُوا يَوْمَاً لا تَجْزِى نَفْس عَنْ

ص: 241

نَفْسٍ شَيْئَاً وَ لا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفاعَة وَ لَا يُؤخَذُ مِنْهَا عَدْل وَ لَا هُمْ يُنْصَرُونَ؛ و از آن روز بترسيد كه كسى مجازات ديگرى را نمى پذيرد و نه از او شفاعت پذيرفته مى شود و نه غرامت از او قبول خواهد شد و نه يارى مى شوند».(1) 2-/ آياتى كه شفاعت را از آن خدا دانسته و آن را به ذات خدا منحصر مى داند، مانند:

«مَالَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِىٍّ وَ لَا شَفِيعٍ؛ هيچ سرپرست و شفاعت كننده اى براى شما جز او نيست.»(2) 3-/ آياتى كه به وجود شفيعانى كه به اذن پروردگار شفاعت مى كنند صريحاً اعتراف مى كند و پذيرش شفاعت آنها را به اذن خداوند محدود مى سازد مانند: «مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ الّا بِاذْنِهِ؛ كيست كه در نزد او جز به فرمان او شفاعت كند؟!»(3) و نيز مى فرمايد: «يَوْمَئِذٍ لَا تَنْفَعُ الشَّفَاعَةُ الّا مَنْ اذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ وَ رَضِىَ لَهُ قَوْلًا؛ در آن روز شفاعت هيچ كس سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند رحمان به او اجازه داده و به گفتار او راضى است».(4) اين آيات و آيات ديگرى كه در پاورقى به شماره آنها اشاره نموده ايم صريحاً ثابت مى كند كه در روز رستاخيز بطور اجمال شفيعانى وجود دارند كه به اذن پروردگار، درباره گناهكاران شفاعت مى كنند و خداوند نيز شفاعت آنان را مى پذيرد.(5)


1- سوره بقره، آيه 48 و قريب به همين مضمون، آيات ديگرى در قرآن نازل شده است؛ به سوره بقره، آيه 123 و سوره مدّثّر، آيه 48 مراجعه بفرماييد.
2- سوره سجده، آيه 4.
3- سوره بقره، آيه 255.
4- سوره طه، آيه 109 و آياتى نيز در قرآن قريب به همين مضون وارد شده است، به سوره انعام، آيه 51 و زمر، آيه 44 مراجعه شود.
5- به اين مضمون آيات زيادى در قرآن وارد شده است. لطفاً به سوره هاى: يونس، آيه 3- / انبيا، آيه 28- / مريم، آيه 87- / سبأ، آيه 23- / زخرف، آيه 86 و نجم، آيه 26 مراجعه بفرماييد.

ص: 242

با اين آيات صريحى كه در قرآن پيرامون وجود شفاعت وارد شده است، تكليف كسانى كه درباره آن به خود شكّ و ترديد راه مى دهند و يا بطور كلّى به انكار آن بر مى خيزند روشن است.

مقصود از آياتى كه شفاعت را نفى مى كنند چيست؟

با در نظر گرفتن عقايد خرافى كه عرب بت پرستان درباره شفاعت بت ها داشت، هدف دسته نخست از آيات كه شفاعت را بكلّى نفى مى كند، روشن مى گردد؛ آنان مى گفتند كه اين بت ها شفيعان ما در درگاه الهى مى باشند و خدا اين عقيده خرافى را از آنان در قرآن در سوره هاى مختلفى نقل كرده است مانند:

«وَ يَقُولُونَ هَؤلاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ؛ و مى گويند اينها شفيعان ما نزد خدا هستند».(1) بسيارى از آياتى كه بطّور كلّى شفاعت را انكار مى كند مربوط به اين نوع شفاعت است كه عرب جاهلى به آن اعتقاد داشت. از اين جهت قرآن در سوره زمر، آيه 43 هنگامى كه از بت پرستان موضوع شفاعت بت ها را نقل مى كند فوراً به ردّ آنها پرداخته و آن را از آن خدا مى داند، آن جا كه مى فرمايد:

«امِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ شُفَعَاءَ ... قُلْ لِلهِ الشَّفَاعَةُ جَمِيعاً؛ يا آنان غير از خدا شفيعانى گرفته اند؟! ... بگو تمام شفاعت از آن خداست.»

از اين بيان استفاده مى شود كه هدف آياتى كه شفاعت را انكار مى كنند، مربوط به آن نوع از شفاعت صحيح نيست كه به حكم دسته سوّم از آيات به اذن خدا انجام مى گيرد، بلكه مربوط به شفاعت بت هايى است كه نه شايستگى شفاعت كردن را دارند و نه خدا به آنها اذن داده است.

هدف برخى از آيات ديگر كه به صورت ظاهر شفاعت را نفى مى كنند،


1- سوره يونس، آيه 18.

ص: 243

محكوم كردن خيال هاى باطل يهود است؛ زيرا آنان تصوّر مى كردند كه چون نياكان آنها پيامبران بودند-/ هر اندازه هم مجرم باشند-/ شفاعت آنان را خواهند كرد.

آنان تصوّر مى كردند كه براى گناهان مى توان فدا و بدل تهيّه نمود؛ همان طور كه در اين جهان مى توان از طريق رشوه و پارتى و هدايا و تحف، جرايم را از بين برد و افكار داوران را دگرگون ساخت.

قرآن مجيد براى اين كه خطّ بطلان بر چنين افكار بكشد و اعلام نمايد كه در آن روز هيچ كس حقّ شفاعت و وساطت ندارد و از كسى فدا و بدلى پذيرفته نمى شود و چيزى جز عمل، انسان را نمى تواند نجات دهد چنين فرمود:

«وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزِى نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً وَ لَا يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَ لَا يُؤخَذُ مِنهَا عَدْلٌ وَ لَا هُمْ يُنْصَرُونَ؛ از روزى بترسيد كه كسى مجازات ديگرى را نمى پذيرد و نه از او شفاعت پذيرفته مى شود و نه غرامت از او قبول خواهد شد نه يارى مى شوند».(1) بنابر اين، مجموع آياتى كه شفاعت را نفى مى كنند، با در نظر گرفتن عقايد رايج عرب و يهود، درباره شفاعت و به كمك قراينى كه در قبل و بعد خود آيات وجود دارد، آن نوع شفاعت را مى گويد كه عرب بت پرست و يا يهود معتقد بودند و حساب اين نوع شفاعت، با شفاعتى كه آيات دسته دوّم و سوّم بطور اجمال ثابت مى كنند، جداست.

آن دسته از آيات (دسته دوّم) كه شفاعت را از آن خدا مى داند، با دسته سوّم كه به وجود شفيعانى اشاره مى كند كه به اذن پروردگار شفاعت خواهند كرد، كوچكترين منافاتى ندارد؛ زيرا شفاعت اصلًا از آن خداست و ديگران با اذن و اجازه خدا از اين حقّ مطلق استفاده مى نمايند.


1- سوره بقره، آيه 48. اين آيه در سوره بقره در ضمن وقايع و سرگذشت بنى اسرائيل وارد شده است؛ از اين نظر، ناظر به عقايد يهود درباره شفاعت است.

ص: 244

15- آيا اميرمؤمنان عليه السلام با حديث غدير بر خلافت خويش استدلال كرد؟

سؤال

همه مى دانيم پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله خلافت و جانشينى بلافصل اميرمؤمنان عليه السلام را در روز غدير اعلام نمود و اطاعت و پيروى از او را بر همه مسلمانان واجب ساخت، در اين جا اين سؤال پيش مى آيد:

هرگاه جانشينى اميرمؤمنان در چنين روزى اعلام گرديده، پس چرا امام عليه السلام در طول حيات خود با اين حديث براى اثبات امامت خويش استدلال نكرده است؟

پاسخ

برخلاف فرض سؤال، امام عليه السلام در طول عمر در موارد متعدّدى با حديث «غدير» بر حقّانيّت و خلافت خود استدلال نموده است و هر وقت موقعيّت را مناسب مى ديد، حديث غدير را به مخالفان گوشزد مى كرد و از اين راه، موقعيّت خود را در قلوب مردم تحكيم مى نمود.

نه تنها امام عليه السلام، بلكه دخت پيامبر گرامى، حضرت فاطمه عليها السلام و فرزند گرامى وى حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام و سالار شهيدان حضرت حسين بن على عليه السلام و گروهى از شخصيّت هاى بزرگ اسلام مانند: عبداللَّه

ص: 245

بن جعفر، عمّار ياسر، اصبغ بن نباته، قيس بن سعد، عمر بن عبدالعزيز و مأمون خليفه عبّاسى و حتّى برخى از مخالفان آن حضرت مانند عمر و عاص و ... با حديث غدير استدلال كردند.

بنابر اين، استدلال با حديث غدير از زمان خود آن حضرت وجود داشته و در هر عصر و قرنى، علاقمندان آن حضرت حديث غدير را از دلايل امامت و ولايت امام مى شمردند و ما در اين جا به نمونه هايى از اين استدلالات اشاره مى كنيم:

1-/ اميرمؤمنان عليه السلام در روز شورا (اعضاى شورا را به دستور خليفه دوّم تعيين شده بود و تركيب اعضا طورى بود كه همه افراد مى دانستند كه خلافت از آن غير على خواهد بود) هنگامى كه گوى خلافت از طرف عبدالرّحمان بن عوف به سوى عثمان پرتاب شد، براى ابطال رأى شورا شروع به سخن كرد و گفت: من با شما با سخنى استدلال مى كنم كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند تا آن جا كه فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا در ميان شما كسى هست كه پيامبر درباره او گفته باشد: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِىّ مَوْلَاهُ اللّهُمَ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ لِيَبْلُغَ الشَّاهُدُ الْغائِب؛ من مولاى كسى هستم كه على مولاى اوست، پروردگارا! دوست بدار هركس را كه على را دوست بدارد و يارى كن هركس را كه على را يارى كند و اين سخن را حاضرين به غايبين برسانند!» همگى گفتند چرا و افزودند: «اين فضيلت را جز تو كسى ندارد!»(1) البتّه استدلال امام به حديث غير منحصر به اين مورد نيست، بلكه در موارد ديگر نيز امام عليه السلام با اين حديث استدلال كرد كه ذيلًا به آنها اشاره مى شود:

2-/ روزى اميرمؤمنان عليه السلام در كوفه سخنرانى مى نمود، در ضمن سخنان خود رو به جمعيّت كرد و گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم هركس در غدير حاضر


1- مناقب خوارزمى، ص 217 و غيره.

ص: 246

بود و به گوش خود شنيد كه پيامبر مرا به جانشينى خود برگزيد، بايستد و شهادت بدهد ولى تنها آنان كه اين مطلب را به گوش خود از پيامبر شنيده اند برخيزند، نه آنان كه از ديگران شنيده اند. در اين موقع سى نفر از جا برخاستند و به شنيدن حديث غدير گواهى دادند!

بايد توجّه داشت كه آن روز متجاوز از بيست و پنج سال از واقعه غدير مى گذشت؛ بعلاوه، بعضى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در كوفه نبودند و يا پيش از آن در گذشته بودند؛ شايد بعضى هم به عللى از دادن شهادت كوتاهى ورزيدند وگرنه تعداد گواهان بيش از آن بود.

مرحوم علّامه امينى مصادر متعدّد اين حديث را در كتاب نفيس خود آورده است، علاقه مندان مى توانند به كتاب مزبور مراجعه فرمايند.(1) 3-/ در دوران خلافت عثمان دويست تن از شخصيّت هاى بزرگ-/ از مهاجر و انصار-/ در مسجد پيامبر گرامى دور هم گرد آمده بودند و پيرامون موضوعات مختلفى بحث و گفتگو مى نمودند، تا آن جا كه سخن به فضايل قريش و سوابق مهاجرت آنان كشيده شد و هر تيره اى از قريش به شخصيّت هاى برجسته خود افتخار مى نمود.

در طول اين جلسه كه از نخستين ساعات روز برگزار شده بود و تا ظهر ادامه داشت و شخصيّت هايى در آن سخن مى گفتند، اميرمؤمنان عليه السلام فقط به سخنان مردم گوش مى داد و سخنى نمى گفت. در اين موقع ناگهان جمعيّت به حضرت روى آورده، درخواست نمودند كه زبان به سخن بگشايد؛ امام به اصرار مردم برخاست و درباره پيوند خود با خاندان پيامبر و سوابق خدمات خود بطور گسترده سخن گفت تا آن جا كه فرمود:

به خاطر داريد كه روز غدير خداوند به پيامبر مأموريّت داد كه: همان طور كه


1- الغدير، ج 1، ص 153 تا 170.

ص: 247

نماز و زكات و مراسم حج را براى آنان روشن كرده است، مرا پيشواى مردم قرار دهد و براى انجام همين كار، پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه اى به شرح زير خواند و فرمود: خداوند انجام كارى را بر عهده من گذارده است و من از آن مى ترسيدم كه بعضى از مردم مرا در ابلاغ پيام الهى تكذيب كنند، ولى خداوند امر فرمود كه آن را برسانم و نويد داد كه مرا از شرّ مردم حفظ كند.

هان! اى مردم! مى دانيد خداوند مولاى من و من مولاى مؤمنانم، و من از خود آنان به خودشان اولى هستم؟ همگى گفتند: آرى! در اين موقع پيامبر فرمود: على! برخيز و من برخاستم؛ سپس رو به جمعيّت كرد و گفت: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاه فَهَذَا عَلِىّ مَوْلَاه اللّهُمَّ وَ الِ مَنْ وَالاه وَ عَادِ مَنْ عَادَاه».

در اين موقع سلمان از رسول خدا پرسيد: على بر ما چگونه ولايت دارد؟ پيامبر فرمود:

«ولاؤه كولاى من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به من نفسه؛

ولايت على بر شما همانند ولايت من است بر شما، هركس من بر جان وى اولويّت دارم، على نيز بر جان او اولويّت دارد!»(1) 4-/ اين نه تنها على است كه با حديث غدير در برابر مخالفان استدلال نموده است، بلكه دخت گرامى پيامبر نيز در يك روز تاريخى كه براى احقاق حقّ خود سخنرانى مى نمود، رو به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و گفت: آيا روز غدير را فراموش كرديد كه پيامبر به على عليه السلام فرمود:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلَاه فَهَذَا عَلِىّ مَوْلَاه»

5-/ هنگامى كه حسن بن على عليه السلام تصميم گرفت كه با معاويه صلح كند، برخاست و خطبه اى به شرح زير ايراد نمود:

خداوند اهل بيت پيامبر را به وسيله اسلام گرامى داشت و ما را برگزيد و هر نوع پليدى را از ما پاك نمود تا آن جا كه فرمود:


1- فرائد السّمطين، باب 58. اميرمؤمنان عليه السلام علاوه بر اين سه مورد، در كوفه در روزى به نام« يوم الرّحبة» و در« جمل» و در حادثه اى به نام« حديث الرّكبان» و نيز در جنگ« صفّين» با حديث غدير بر امامت خويش استدلال نموده است.

ص: 248

همه امّت شنيدند كه پيامبر رو به على كرد و فرمود: تو نسبت به من بسان هارون هستى نسبت به موسى!

همه مردم ديدند و شنيدند كه پيامبر دست على را در غدير خم گرفت و به مردم گفت:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلَاه فَعَلِىّ مَوْلَاه، اللّهُمَّ وَ الِ مَنْ وَالاه وَ عَادِ مَنْ عَادَاه».(1)

6-/ حضرت «حسين بن على عليه السلام» نيز هنگام سخنرانى در اجتماع انبوهى در سرزمين مكّه كه در ميان آنان صحابه پيامبر زياد بودند، چنين فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مى دانيد كه پيامبر در غدير خم على را به خلافت و ولايت برگزيد و فرمود:

«حاضران به غايبان برسانند»؟ آن جمع همگى گفتند گواهى مى دهيم.

علاوه بر اينها گروهى از اصحاب پيامبر مانند عمّار ياسر، زيد بن ارقم، عبداللَّه بن جعفر، اصبغ بن نباته و افراد ديگرى غير از اينها، همگى با اين حديث بر خلاف و شايستگى امام استدلال نموده اند.(2)


1- ينابيع المودّة، ص 482.
2- براى آگاهى بيشتر از احتجاجات و منابع و مدارك آنها، به كتاب نفيس« الغدير»، ج 1، ص 146- / 195 مراجعه شود، در اين كتاب بيست و دو احتجاج با تعيين مدارك، نقل شده است.

ص: 249

بخش چهارم: رستاخيز و عالم پس از مرگ

اشاره

ص: 250

ص: 251

1- چرا خدا بندگان خود را مجازات مى كند؟

سؤال

با اين كه خدا از همه چيز بى نياز است و مقهور قدرتى نيست، چرا گناهكاران را در دوزخ مى سوزاند و هدف از اين كار-/ آن هم در سراى ديگر-/ چيست؟

پاسخ

اوّلًا: بايد توجّه داشت كه بنا به شهادت بسيارى از آيات و روايات، پاداش ها و كيفرهاى روز رستاخيز نتيجه اجتناب ناپذير اعمال و كردارهاى دنيوى ماست و اين نتايج-/ خواه و ناخواه-/ دامنگير ما مى گردد.

همان طور كه اعمال بشر در اين جهان يك سلسله لوازم اجتناب ناپذير دارد و از آن جدا نمى گردد، مثلًا يك فرد مبتلا به موادّ مخدّر، بايد يك عمر با رنج و درد و بيمارى دست به گريبان باشد و يك فرد ميگسار كه مدّت ها با شراب و الكل سروكار داشته، بايد باقيمانده عمر را با بدن رنجور و كبد و قلب بيمار به سر برد، همچنين كارهاى نيك و بد ما داراى آثار و لوازمى هستند كه در روز واپسين آشكار مى گردند و خود را نشان مى دهند؛ بنابر اين قسمت مهمّى از پاداش ها و كيفرها زاييده اعمال ما و اثر مستقيم كردارهاى ماست و هيچ نوع حقّ گِله و اعتراض نداريم و اگر ما زندگى خود را با برنامه صحيح و عالى شرع تنظيم مى نموديم،

ص: 252

هرگز دچار اين عواقب بد و ناگوار نمى شديم؛ و همان طور كه نتايج اعمال ما در اين جهان با بى نيازى و رحمت خدا منافاتى ندارد، نتايج اعمال ما در رستاخيز نيز چنين است.

ثانياً: پاداش ها و كيفرهاى روز واپسين، ضامن اجراى دستورهاى آسمانى است و صد در صد جنبه تربيتى دارند، خداوند با وعده هاى قطعى و تخلّف ناپذير خود بندگانش را به كارهاى نيك دعوت نموده و آنان را از اعمال زشت باز مى دارد و اين وعده در صورتى مى تواند نقش تشويقى و تهديدى را ايفا كند كه صد در صد قطعى و تخلّف ناپذير باشد و اگر در آن احتمال تخلّف باشد، اثر تربيتى خود را بكلّى از دست خواهد داد و ديگر دليل ندارد كه يك نفر زير بار سنگين وظايف و واجبات و اعمال نيك برود و يا از بسيارى هوس هاى سركش چشم بپوشد.

پاداش ها و كيفرهاى الهى در صورتى مى توانند ضامن اجراى احكام و دستورهاى آسمانى گردند كه به صورت يك وعده قطعى و تخلّف ناپذير درآيند و هيچ نوع احتمال تخلّف به آن راه نيابد و خداوند منزّه است از آن كه به وعده خود عمل ننمايد.

ص: 253

2- آيا رستاخيز همه اقوام يك روز است؟

سؤال

مى دانيم كه قرون زيادى بر انسان گذشته است و اقوام و ملل متمدّنى بوده اند و منقرض شده اند، آيا شاهدى هست كه رستاخيز آنها گذشته باشد، يا رستاخيز همه در يك روز است، خلاصه آيا قيامت و رستاخيز براى عموم اقوام و ملل «يك روز» است يا هريك رستاخيز جداگانه اى دارند؟

پاسخ

در قرآن مجيد آياتى وجود دارد كه گواهى مى دهد رستاخيز تمام اقوام در يك روز به نام «يوم القيامة» خواهد بود؛ براى نمونه آيات زيرا را ملاحظه فرماييد: «انْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمَاوَاتِ وَ الارْضِ الّا آتِى الرَّحْمَنِ عَبْداً* لَقَدْ احْصَاهُمْ وَ عَدَّهُم عَدّاً* وَ كُلُّهُمْ آتيهِ يَوْمَ الْقِيَمَةِ فَرْداً؛ تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند، بنده اويند. خداوند همه آنها را احصا كرده و به دقّت شمرده است! و همگى روز رستاخيز، تك و تنها نزد او حاضر مى شوند».(1) در جاى ديگر مى فرمايد: «يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ الَى الرَّحْمَنِ وَ فْداً* وَ نَسُوقُ الُمجْرِمينَ الَى جَهَنَّمَ وِرْداً؛ در آن روز كه پرهيزگاران را دسته جمعى به سوى خداوند


1- سوره مريم، آيات 93 تا 95.

ص: 254

رحمان (و پاداش هاى او) محشور مى كنيم ... و مجرمان را (همچون شتران تشنه كامى كه به سوى آبگاه مى روند) به جهنّم مى رانيم ...»(1) و همچنين آيات بسيار ديگر.


1- سوره مريم، آيه 85 و 86.

ص: 255

3- وضع بى خبران در رستاخيز چگونه است؟

سؤال

آيا اشخاصى كه در پاره اى از نقاط اروپا و آفريقا و آمريكا زيست مى كنند و از وقتى كه چشم به جهان گشوده اند جز عقايد پدران و مادران خود چيزى نشنيده و نديده اند و از محيط خارج هم كوچكترين اطّلاعى ندارند، سرنوشت اينها كه آيين حق را نپذيرفته اند در رستاخيز چگونه خواهد بود؟

پاسخ

اين گونه افراد وسيله براى تحقيق «دين حق» در اختيار داشته و كوتاهى كرده اند البتّه معذور نخواهند بود، ولى در صورتى كه هيچ گونه وسيله اى در اختيار آنها نبوده و يا به اندازه توانايى در شناسايى آيين حق كوشش نموده اند و دستشان به جايى نرسيده است، در پيشگاه خدا معذور خواهند بود؛ يعنى خداوند جهان آنها را مجازات نخواهد نمود ولى اين افراد موظّفند به آنچه از حقايق دريافته اند عمل كنند؛ مثلًا، همين اندازه كه عقل آنها گواهى بر وجود خداوند مى دهد و يا گواهى به نيكى عدالت و بدى ظلم و فساد و انحراف هاى اخلاقى مى دهد، بايد طبق آن عمل كنند و به اين افراد در اصطلاح قرآن «مستضعف» گفته مى شود و مفسّران عالى قدر اسلامى در آيات مربوط به «مستضعف» بحث هاى

ص: 256

درخشانى دارند و در روايات پيشوايان نكات جالبى وجود دارد؛ لطفاً براى توضيح و تحقيق بيشتر به مدارك زير كه موضوع را بطور گسترده بحث نموده اند، مراجعه فرماييد.(1)


1- بحارالانوار، كتاب كفر و ايمان، ج 72، طبع جديد، ص 157 تا 171 و تفسير الميزان، ج 5، ص 45 تا 61.

ص: 257

4- آيا روز پنجاه هزار سال ممكن است؟

سؤال

آيا اين كه مى گويند روز قيامت پنجاه هزار سال مى باشد درست است؟

چطور ممكن است يك روز پنجاه هزار سال باشد؟

پاسخ

بايد توجّه داشت كه شب و روز و سال منحصر به اين مقدار زمان نيست كه در شرايط فعلى براى ما ساكنان زمين وجود دارد، بلكه مقدار شب و روز و همچنين مقدار سال در كرات ديگر با زمين تفاوت بسيارى دارد؛ مثلًا در «عطارد» كه نزديكترين سيّاره به خورشيد است، يك سال به اندازه هشتاد و هشت شبانه روز ماست (يعنى عطارد در هشتاد و هشت روز يك مرتبه به دور خورشيد مى گردد) و در «زهره» كه همسايه زمين است، يك سال به اندازه صد و بيست و پنج شبانه روز ماست.

يك سال «نپتون» كه هشتمين سيّاره منظومه شمسى ماست، تقريباً صد و شصت و چهار برابر سال زمين است و يك سال «پلوتون» كه دورترين سيّارات منظومه شمسى است، دويست و چهل و نه برابر سال ماست، حتّى در قطب شمال و جنوب ما اندازه شب و روز با آنچه در مناطق ديگر است تفاوت بسيار

ص: 258

دارد و هريك از شب و روز تقريباً شش ماه مى باشد و در كره ماه، شب و روز هر كدام تقريباً پانزده روز است.

در اين صورت هيچ استبعادى ندارد كه در روز قيامت اوضاع و شرايط طورى گردد كه يك روز به اندازه پنجاه سال فعلى ما باشد، چنان كه قرآن مجيد اشاره فرموده است.

زيرا در روز قيامت چنان كه از آيات قرآن استفاده مى شود، قطعاً اوضاع و شرايط فعلى كرات به هم خواهد خورد و وضع خورشيد و زمين كه پيدايش شب و روز و سال به آنها بستگى دارد با امروز تفاوت كلّى خواهد كرد و طرح نوينى در وضع جهان ريخته خواهد شد: «يَوْمَ تُبَدَّلُ الارْضُ غَيْرَ الارْضِ وَ السَّماوَاتِ ...؛ در آن روز كه اين زمين به زمين ديگر و آسمان ها (به آسمان هاى ديگرى) مبدّل مى شود ...».(1)


1- سوره ابراهيم، آيه 48.

ص: 259

5- معاد جسمانى و روحانى

سؤال

چرا «معاد» و «معراج» روحانى را فقها رد مى كنند در صورتى كه برخى از فلاسفه گذشته قائل به اين مطلب بوده و دلايلى هم بر اين مطلب اقامه كرده اند؟

پاسخ

البتّه منظور كسانى كه معاد روحانى را انكار مى كنند اين نيست كه معاد را منحصراً جسمانى بدانند، بلكه منظور معاد جسمانى و روحانى هر دو است؛ يعنى، در قيامت هم روح و هم جسم بار ديگر باز مى گردند و پاداش ها و كيفرها و نتايج كارهاى خود را خواهند ديد. اين موضوع در ميان بزرگان فلاسفه اخير نيز به عنوان يك اصل مسلّم شناخته شده است. در قرآن مجيد نيز آيات فراوانى است كه معاد جسمانى را صريحاً اثبات كرده است كه در كتب عقايد مشروحاً بيان شده، از جمله آيات آخر سوره «يس» است كه با چند بيان مختلف اين موضوع را تعقيب مى كند.

امّا در مورد انكار معراج جسمانى بايد توجّه داشت كه اين نظريّه براساس

ص: 260

فرضيّه بطلميوس درباره افلاك بوده است؛ زيرا او معتقد بوده كه افلاك نه گانه عالم بالا مانند قشرها و طبقات پياز بطورى روى يكديگر قرار گرفته است كه به هيچ وجه قابل عبور نيست و هر نوع شكاف در آن محال است و لذا عبور بشرى را با همين بدن مادّى از آنها غير ممكن مى پنداشتند. بديهى است با بطلان اين فرضيّه و جانشين شدن نظريّات جديد به جاى آن، عقيده مزبور هم خود به خود منتفى خواهد شد.

ص: 261

6- آيا مكتشفين و مخترعين در رستاخيز مأجورند؟

سؤال

با توجّه به اين كه دانشمندانى نظير «اديسون» مخترع برق و «گاليله» مخترع تلسكوپ و كاشف مسائل مهمّى در هيأت و «گوتمبرك» مخترع چاپ و افرادى از اين قبيل، گام هاى مؤثّرى در راه آسايش و خدمت به بشر برداشته اند، آيا آنان در روز رستاخيز درباره اين نوع خدمات، اجر و پاداش خواهند داشت و يا اين كه تمام كارهاى نيك آنان به حكم اين كه مسلمان نبوده اند و آخرين شريعت آسمانى را نپذيرفته اند، در چنين روز بى ثمر خواهد بود؟

پاسخ

پيش از آن كه منطق اسلام را در اين موضوع تشريح كنيم لازم است به برخى از نظرها كه در اين موارد اظهار مى شود، اشاره كنيم:

1-/ برخى تصوّر مى كنند كه هر نوع عمل نيكى كه به نفع جامعه تمام گردد، در پيشگاه خداوند داراى ارزش خواهد بود و در اين موضوع ميان موحّد و غير موحّد، مسلمان و غير مسلمان فرقى نيست و هرگز خداوند عادل و دادگر ميان بندگان در اين قسمت فرقى نمى گذارد.

آنان مى گويند: اصولًا ايمان به خدا و اعتقاد به نبوّت آخرين پيامبر الهى، چه

ص: 262

تأثيرى در حال عمل دارد و يك عمل نيك همواره به حال جامعه مفيد و سودمند خواهد بود-/ خواه عامل آن موحّد يا مشرك، مسلمان يا غير مسلمان باشد.

2-/ در برابر اين گروه، دسته ديگرى هستند كه براى اين نوع اعمال انسانى حتّى در صورتى كه با نيّت پاك توأم باشد، كوچكترين ارزشى قائل نشده و همه را ناديده مى گيرند و به حكم اين كه از عقايد صحيح برخوردار نيستند كارهاى خوب آنان بى ارزش خواهد بود.

ولى هر دو طرز تفكّر در نقطه مقابل يكديگر قرار گرفته اند، نادرست است و نظر سوّمى در اين جا هست كه منطقى به نظر مى رسد:

هر كار خوبى كه انجام شود دو جنبه دارد:

1-/ جنبه شخصى و منافعى كه به خود انسان باز مى گردد.

2-/ جنبه اجتماعى كه فايده آن مربوط به عموم بشر بوده و همه افراد از آن بهره مند مى گردند.

هرگاه هدف مخترعان و مكتشفان از زحمات توان فرسايى كه در طريق كشف حقايق و اختراع صنايع تحمّل مى كنند، اين باشد كه در ميان جامعه انسانى، نام و شهرتى پيدا كنند و يا از درآمدهاى مادّى اختراعات و اكتشافات خود بهره اى ببرند، در اين صورت آنان پاداش خود را دريافت داشته اند و به هدف نهايى و مقصد خويش رسيده اند ديگر معنا ندارد كه در روز رستاخيز از خداوند پاداش بطلبند؛ زيرا فرض اين است كه آنها در اين خدمت، خدا و جامعه بشرى را در نظر نداشته و هرگز به فكر آن نيز نبوده اند، بلكه محرّك و انگيزه آنان همان شهرت و نام و پول و درآمدهاى مادّى بوده است و فرض اين است كه به چنين اهداف مادّى خود رسيده اند.

ولى هرگاه محرّك آنان در كاوش هاى علمى و خدمات اجتماعى اين بوده باشد كه در راه رفاه و آسايش بندگان خدا كارى انجام دهند، گره هاى كور زندگى و

ص: 263

مشكلات طبقات مختلف را بگشايند و بارى از دوش جامعه انسانى بردارند، بطور مسلّم در پيشگاه خدا اجر و پاداش خواهند داشت و عدل الهى ايجاب مى كند كه نتيجه اين كار نيك خود را ببينند.

در احاديث اسلامى مى خوانيم كه حاتم طلايى با اين كه مشرك و بت پرست بود و به هيچ يك از اديان آسمانى ايمان نداشت، ولى چون پناهگاهى براى محرومان و بينوايان بود و همواره از همنوعان خود پذيرايى مى كرد و گره از زندگى آنان مى گشود، در روز رستاخيز پاداش مناسبى خواهد داشت.(1) ضمناً براى آن كه از نيّت مخترعان و مكتشفان بخوبى آگاه شويم و بدانيم كه آيا محرّك آنان براى اين نوع كارها جنبه انسانى داشته و يا مادّى و شخصى بوده است راه هاى روشنى وجود دارد.

دانشمندانى هستند كه اگر به آنان مثلًا در كارخانه هاى بمب سازى و سلاح هاى ميكروبى و مخرّب حقوقى بيشتر از حقوق داروسازى بدهند تا دانش خود را براى تهيّه بمب به كار گيرند، فوراً كار قبلى خود را ترك گفته و در رديف كارمندان كارخانه بمب سازى قرار مى گيرند.

چنين افرادى با اين روحيّه، هرگاه در مواقعى دست به اكتشافاتى علمى بزنند، چون جنبه الهى و انگيزه انسانى ندارند در پيشگاه خدا و از نظر منطق اسلام پاداشى نخواهند داشت، امّا آنها كه احياناً از منافع مادّى خود به خاطر جنبه هاى انسانى چشم مى پوشند، بطور مسلّم در خدمت اجتماعى و انسانى خود شايسته پاداش و در خور تقدير خواهند بود.


1- سفينة البحار، ج اول، ص 607.

ص: 264

ص: 265

بخش پنجم: فلسفه احكام و مسائل فقهى

اشاره

ص: 266

ص: 267

1- آيا ما حق داريم از فلسفه احكام سؤال كنيم؟

اگر چنين حقّى داريم آيا نامحدود است و يا حدودى دارد؟

بحث از فلسفه احكام و قوانين و مقرّرات اسلامى، از مهمترين بحث هايى است كه امروز با آن سروكار داريم و قسمت قابل توجّهى از پرسش ها و پاسخ هاى ما را به تشكيل مى دهد.

هركس از خود مى پرسد ما چرا بايد نماز بخوانيم، به زيارت خانه خدا برويم، چرا رباخوارى در اسلام حرام است، تحريم خوردن گوشت خوك چه فلسفه اى دارد، جواز تعدّد زوجات در اسلام براى چيست و علّت تحريم ظروف طلا و نقره و مانند اينها چه مى باشد؟

در گذشته اين بحث در مجلّه مكتب اسلام مطرح شد و چند نفر از دانشمندان و صاحب نظران، بحث هاى مفيد و جالبى در اين باره كردند و هر كدام يك طرف قضيه را انتخاب نموده بودند، بعضى معتقد بودند ما نبايد دنبال فلسفه احكام برويم و بعضى بعكس، درك فلسفه احكام را ضرورى مى دانستند و بنا بود ما نظر خود را در اين زمينه ابراز داريم.

اگر تعجّب نكنيد به عقيده ما هر دو دسته درست مى گويند. ما چنين حقّى را هم داريم و هم نداريم، يعنى استدلال هاى هر دسته تنها در بخش خاص و قسمت معيّنى قابل قبول است، نه بطور كلّى.

ص: 268

توضيح اين كه: مطالعه متون اسلامى-/ قرآن و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه عليهم السلام و گفتگوهاى اصحاب و ياران آنها نشان مى دهد كه همواره بحث از فلسفه احكام در ميان آنها رايج بوده است و بايد هم چنين باشد؛ زيرا روش قرآن را يك روش استدلالى و منطقى آزاد مى ديدند و به خود حق مى دادند در مباحث مربوط به احكام نيز از اين روش استفاده كرده و سؤال از فلسفه حكم كنند.

اصولًا اسلام خدا را چنين معرّفى مى كند: وجودى است بى نهايت از نظر علم و قدرت و بى نياز از همه چيز و همه كس و همه كارهاى او روى حكمت خاصّى است-/ چه بدانيم و چه ندانيم-/ عبث و لغو و لهو در كار او راه ندارد و پيامبران را براى تعليم و تربيت و دعوت به سوى حق و عدالت فرستاده است.

چنين معرّفى از «خدا» ما را به سؤال از فلسفه احكام و اسرارى كه طبعاً در زندگى و سعادت و سرنوشت ما دارد تشويق مى كند.

اگر تصوّر كنيم روش قرآن تنها استدلال در «اصول دين» و مسائل عقيدتى است نه «فروع دين» و «مسائل علمى» اشتباه كرده ايم.

زيرا مى بينيم قرآن مثلًا پس از تشريع روزه ماه مبارك رمضان مى گويد: «لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛ تا شايد شما تقوا پيشه كنيد»(1) و به اين ترتيب فلسفه آن را پرهيز از گناه ذكر مى كند كه در پرتو اين رياضت مخصوص اسلامى، تسلّط بر نفس و هوس هاى سركش حاصل مى گردد.

در مورد مسافران و بيماران كه از حكم روزه مستثنا هستند، مى گويد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمْ الْعُسْرَ؛ خداوند راحتى شما را مى خواهد، نه زحمت شما را.»(2) و فلسفه آن را نفى عسر و حرج و مشقّت ذكر مى كند.

در مورد تحريم قمار و شراب مى گويد: «انَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطانُ انْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ


1- سوره بقره، آيه 179.
2- سوره بقره، آيه 185.

ص: 269

الْعَدَاوَةَ وَ الْبَغْضَا فِى الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ عَنِ الصَّلَوةِ فَهَلْ انْتُمْ مُنْتَهُونَ؛ شيطان مى خواهد به وسيله شراب و قمار، در ميان شما عداوت و كينه ايجاد كند و شما را از ياد خدا و از نماز باز دارد. آيا (با اين همه زيان و فساد و با اين نهى اكيد) خوددارى خواهيد كرد؟!»(1) در مورد خوددارى از نگاه به زنان بيگانه مى گويد: «ذلِكَ ازْكى لَهُمْ؛ اين براى آنان پاكيزه تر است».(2) در مورد عدم ورود مشركان به مسجد الحرام مى گويد: «يَا ايُّهَا الّذِينَ آمَنُوا انَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعدَ عامِهِمِ هَذَا؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند؛ پس نبايد بعد از امسال، نزديك مسجد الحرام شوند!»(3) در مورد «فى ء» (قسمتى از اموال بيت المال) و علّت اختصاص آن به بيت المال و صرف آن در مصارف مورد نياز عمومى، مى فرمايد: «كَىْ لَايَكُونَ دُولَة بَيْنَ الاغْنِياءِ مِنْكُمْ؛ تا (اين اموال عظيم) در ميان ثروتمندان شما دست به دست نگردد.»(4) و موارد زياد ديگرى كه ذكر آنها به طول مى انجامد.

در احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمّه هدى عليهم السلام نيز موارد بسيار زيادى ديده مى شود كه پيشوايان اسلام بدواً يا پس از پرسش مردم، به ذكر اسرار و فلسفه احكام پرداخته اند و كتاب معروف علل الشّرايع تأليف محدّث بزرگوار مرحوم شيخ صدوق-/ همان طورى كه از نامش پيداست-/ مجموعه اى از اين گونه اخبار و مانند آن مى باشد.

بنابر اين، هنگامى كه مى بينيم قرآن مجيد و پيشوايان اسلام در موارد زيادى به


1- سوره مائده، آيه 91.
2- سوره نور، آيه 30.
3- سوره توبه، آيه 28.
4- سوره حشر، آيه 7.

ص: 270

بيان فلسفه و اسرار احكام مى پردازند، دليل بر اين است كه چنين حقّى را به ما داده اند كه در اين باره به بحث بپردازيم، در غيراين صورت مى بايست مردم را صريحاً از غور و بررسى و دقّت در اين قسمت ممنوع سازند.

تا اين جا نتيجه مى گيريم طرز برداشت اسلام از مسائل دينى بطور كلّى، و گشودن باب استدلال در همه آنها، و هم دريافت و روش مسلمانان و ياران پيغمبر و ائمّه عليهم السلام در خصوص اسرار احكام، چنين حقّى را براى ما محفوظ داشته است.

از يك سو اگر تصوّر شود ذكر فلسفه احكام ممكن است از اهمّيّت و قاطعيّت و عموميّت آنها بكاهد اشتباه است؛ بلكه بعكس با اشباع كردن عقل و روح انسان، احكام را داخل در زندگى او و جزء ضروريّات و نيازمندى هاى وى مى سازد كه نه تنها به عنوان تعبّد خشك، بلكه به عنوان يك واقعيّت شناخته شده از آن استقبال خواهد كرد.

از سوى ديگر مى دانيم معلومات ما هر قدر هم با گذشت زمان پيش برود باز هم محدود است، ما هم چيز را نمى دانيم، اگر مى دانستيم لازم بود قافله علم و دانش بشر فوراً متوقّف گردد؛ زيرا به پايان راه رسيده بود و اين نادانى هاى ماست كه دانشمندان بشر را به تلاش و كوشش دائمى براى يافتن «نايافته ها» و كشف «مجهولات» وا مى دارد.

بلكه آنچه مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم، قطره اى در برابر دريا و يا سطرى از كتابى بسيار عظيم و بزرگ است.

حتّى در ميان مجهولات ما چيزهاى بسيارى است كه اگر هم معلّم و استادى براى شرح آن از جهانى مافوق جهان ما بياورند، باز ما استعداد درك آن را نداريم؛ همان طور كه بسيارى از مسائل علمى امروز اگر براى انسان هاى هزار سال پيش شرح داده مى شد اصلًا قدرت درك آن را نداشتند، تا چه رسد كه بخواهند با پاى

ص: 271

عقل و فكر خود به سوى آن بروند.

اين را نيز مى دانيم كه احكام و دستورات آسمانى از علم بى پايان خداوند سرچشمه مى گيرد، از مبدئى كه همه حقايق هستى پيش او روشن است و گذشته و آينده و غيب و شهود براى او مفهومى ندارد، بلكه از همه چيز بطور يكسان آگاه است.

آيا با توجّه به اين حقايق مى توانيم انتظار داشته باشيم كه فلسفه همه احكام را درك كنيم؟ اگر چنين بود چه نيازى به پيامبران براى تشريع احكام داشتيم؟ خودمان مى نشستيم و آنچه صلاح و مصلحت بود تصويب مى كرديم و اين همه در سنگلاخ هاى زندگى سرگردان نمى شديم! وانگهى مگر ما همه اسرار آفرينش و تمامى موجودات جهان و قوانينى كه بر آنها حكومت مى كند و فلسفه وجودى هريك را مى دانيم؟

احكام تشريعى هم جدا از حقايق آفرينش و تكوين نيست، اطّلاعات ما در هر دو قسمت محدود است.

از مجموع اين دو بحث چنين نتيجه مى گيريم كه:

ما تنها به اندازه اطّلاعات و به ميزان معلومات بشرى در هر عصر و زمان مى توانيم فلسفه و اسرار احكام الهى را دريابيم، نه همه آنها و اصولًا با عمق و وسعت آن دستورات و محدوديّت علم ما، نبايد غير از اين انتظار داشته باشيم.

مفهوم اين سخن اين است كه هرگز نمى توانيم اطاعت از اين دستورات و احكام را مشروط به درك و فهم فلسفه آنها كنيم، زيرا در اين صورت ادّعاى علم نامحدود براى خود كرده ايم و دانش خود را در سطح دانش پروردگار آورده ايم و اين با هيچ منطقى سازگار نيست.

كوتاه سخن اين كه: بحث از فلسفه و اسرار احكام و حقّ ورود در اين بحث مطلبى است و اطاعت از آنها مطلبى ديگر و هيچ گاه دوّمى مشروط به اوّلى نبوده و

ص: 272

نيست.

ما درباره فلسفه احكام الهى بحث مى كنيم تا به ارزش و اهمّيّت و آثار مختلف آنها آشناتر شويم، نه براى اين كه ببينيم آيا بايد به آنها عمل كرد يا نه؟

اين مسأله درست به اين مى ماند كه از طبيب حاذق معالج خود توضيحاتى درباره فوايد داروهايى كه براى ما تجويز كرده و چگونگى تأثير آنها بخواهيم تا آگاهى و علاقه بيشترى به آن پيدا كنيم، نه اين كه به كار بستن دستورات وى مشروط به توضيحات قانع كننده او باشد، زيرا در اين صورت بايد خود ما هم طبيب باشيم.

تأكيد اين نكته لازم است كه منظور از بحث و بررسى درباره اسرار احكام اين نيست كه آسمان و ريسمان را به هم ببافيم و براى احكام و دستورات عالى مذهبى با يك مشت تخيّلات و حدس و گمان، فلسفه هايى سر هم كنيد و مثلًا نماز را يك نوع ورزش سوئدى و اذان را وسيله اى براى تقويت تارهاى صوتى و روزه را منحصراً رژيمى براى لاغر شدن و حج را وسيله اى براى كمك مالى به باديه نشينان عرب و ركوع و سجود را دستورى براى بهداشت ستون فقرات و پيشگيرى از بيمارى سياتيك بدانيم!

نه، منظور هرگز اين نيست؛ زيرا اين فلسفه بافى هاى مضحك نه تنها كسى را به دستورات علاقه مند نمى سازند، بلكه وسيله خوبى براى از بين بردن ارزش و بى اعتبار جلوه دادن آنها خواهد بود.

ص: 273

2- چگونه فلسفه احكام را بررسى كنيم؟

منطق قرآن و روش پيشوايان اسلام هم گواه بر اين است كه هر مسلمان حق دارد به بحث و بررسى درباره اسرار و فلسفه احكام بپردازد و در اين زمينه تفكّر و بررسى و سؤال كند (كه قبلًا شرح داديم).

امّا اين سخن به اين معنا نيست كه ما بدون هيچ ضابطه و مقياسى هر چه مى خواهد دل تنگمان بگوييم و هركس هر چه به فكرش رسيد به نام فلسفه حكم بازگو كند.

چه اين كه فلسفه بافى هاى نادرست، به اندازه تعبّدهاى خشك و ممنوع ساختن از سؤال و جواب، زيانبخش و خطرناك و غير منطقى است.

پس اين بحث را چگونه و در چه حدود و تحت چه برنامه هايى بايد آغاز و دنبال كنيم؟

قبلًا يادآورى اين نكته لازم است كه اجراى دستورات و قوانين دينى همان طور كه مى دانيم نه بر جلال و كبريايى خدا چيزى مى افزايد و نه مخالفت با آنها از عظمت و مقام او مى كاهد، همان طور كه اميرمؤمنان على عليه السلام نيز مى فرمايد:

«لا تضره معصية من عصاه و لا تنفعه طاعة من اطاعه

؛ نه عصيان گنهكاران به او زيانى مى رساند و نه طاعت فرمانبرداران سودى به حال او دارد».

او درياى بى پايان هستى است. ما و همه آفريده ها هرچه داريم از اوست. او

ص: 274

چيزى كم ندارد كه ما برايش فراهم سازيم و نه ما چيزى داريم كه او نداشته باشد و به او بدهيم، آنچه به ما مى رسد خزانه اصلى اش پيش اوست و به اندازه معيّنى كه صلاح مى داند به ما مى دهد: «وَ انْ مِنْ شَىْ ءٍ الّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ الّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ؛ و خزاين همه چيز تنها نزد ماست؛ ولى ما جز به اندازه معيّن آن را نازل نمى كنيم».(1) آيا يك قطره آب كه از درياى بيكرانى مايه گرفته، مى تواند چيزى به دريا ببخشد و يا آينه كوچكى كه در برابر آفتاب قرار گرفته، مى تواند به آن نور بدهد. همه ما انسانها هر قدر پر قدرت باشيم حكم آن قطره كوچك يا آن آينه را داريم.

بنابر اين، اگر فايده و نتيجه اى در اين احكام و مقرّرات وجود دارد مخصوص ما و مربوط به ماست.

از سوى ديگر، ما نه تنها جسميم كه هر دستورى از طرف خدا آمده است براى تربيت جسم و پرورش اندام ما و مزاياى بهداشتى باشد و نه تنها روحيم كه همه به خاطر آثار معنوى آنها تشريع گردد.

بلكه مجموعه اى هستيم از جسم و جان و روح و تن و طبعاً دستورات آسمانى ما جامع ميان مادّه و معنا و براى تكميل هر دو جنبه است.

بنابر اين، هم آنها كه براى همه دستورهاى اسلام تنها در جستجوى فوايد طبّى و بهداشتى و يا منافع اقتصادى و مادّى هستند و حتّى نمازها و نيايش ها و راز و نياز با خدا را تنها به خاطر اثرات مفيد «روان تنى» و وسيله اى براى تسكين آلام روحى و دردها و اضطراب ها مى دانند و جز اينها نتيجه اى براى آن نمى جويند گمراهند و هم آنها كه حتّى استحباب پوشيدن لباس نظيف و گرفتن ناخن و زدودن تار عنكبوت و نخوردن آب از كوزه شكسته و پرهيز از آبى كه خودش يا ديگرى در آن غسل كرده است را مربوط به آثار اخلاقى و معنوى و روحانى مخصوصى كه


1- سوره حجر، آيه 21.

ص: 275

هنوز سرپنجه علم و دانش آن را نگشوده است مى پندارند در اشتباهند؛ بلكه قسمتى از دستورات اسلام بيشتر به خاطر پرورش اخلاق و تكامل روحى تشريع شده و قسمتى براى نظام زندگى مادّى و بسيارى از آن هر دو جنبه را دارد.

اكنون برگرديم به اصل سخن و ببينيم بررسى اسرار فلسفه احكام بايد تحت چه ضابطه اى انجام پذيرد.

بايد گفت قوانين و احكام دينى روى هم رفته از چهار دسته بيرون نيست:

1-/ احكامى كه از همان آغاز بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله فلسفه آن بر همه آشكار بوده و مردم به تناسب فكر و معلومات خود هركدام چيزى از آن را درك مى كردند؛ منتها براى اين كه مردم را بطور عموم موظّف به انجام آنها كنند شكل قانونى به آن بخشيدند؛ مانند تحريم دروغ، خيانت، تهمت، قتل نفس، سرقت، ظلم و ستم، كم فروشى و تقلّب؛ و امر به عدالت، پاكى، درستى، كمك به ستمديدگان، كوشش و كار، نيكى به پدر و مادر و بستگان و همسايگان و مانند اينها كه هركس در هر پايه از معلومات باشد، فلسفه و سرّ اين احكام را در مى يابد، گو اين كه هر قدر بر ميزان دانش و آگاهى انسان نسبت به مسائل زندگى افزوده شود اهمّيّت و اثر اين دستورها را بهتر درك مى كند.

2-/ احكامى كه فلسفه آن بر توده مردم-/ و گاهى بر دانشمندان آن زمان نيز-/ روشن نبوده، و در متن قرآن يا سخنان پيشوايان بزرگ دين اشاراتى به اسرار آنها رفته است؛ مثلًا، شايد مردم آن عصر از فلسفه سه گانه (اخلاقى، اجتماعى، بهداشتى) روزه بى خبر بودند؛ لذا يكجا قرآن اشاره به تأثير تربيتى و اخلاقى آن كرده و مى گويد:

«لَعَلّكُمْ تَتَّقُونَ»

و در جاى ديگر امام صادق عليه السلام اشاره به تأثير اجتماعى آن كرده و مى گويد:

«لِيَسْتَوى بِهِ الْفَقير وَ الْغَنِى؛

تا ثروتمندان و مستمندان يكسان زندگى كنند و ثروتمندان از حال گرسنگان آگاه شوند و به كمك آنها بشتابند» و در مورد ديگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

«صُومُوا تَصِحُّوا؛

روزه بگيريد

ص: 276

تا تن شما سالم گردد (و موادّ مزاحم مصرف نشده و توليد عفونت كننده بسوزد و از بين برود)».

نظير اين احكام فراوان است كه در متون آيات و احاديث پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام به اسرار آنها اشاره شده است و همان طور كه گفتيم كتابى نيز بر اساس جمع آورى اين دسته از احاديث به نام «علل الشّرايع» به وسيله يكى از بزرگترين محدّثان ما (شيخ صدوق) نگاشته شده است؛ و محدّث معروف شيخ حرّ عاملى در كتاب وسايل الشّيعه در آغاز هر فصل، غالباً بابى براى بيان فلسفه احكام ذكر كرده است.

ولى توجّه به اين نكته لازم است كه ذكر اين اسرار و منافع، با توجّه به اين كه متناسب با سطح افكار مردم بوده نه به معناى انحصار و محدود بودن فلسفه هاى حكم در آنچه ذكر شده مى باشد و نه مانع از به كار انداختن انديشه براى درك بيشتر خواهد بود.

3-/ احكامى كه با گذشت زمان و پيشرفت آگاهى بشر پرده از روى اسرار آنها برداشته شده و چهره آنها نمايان گشته است و ما مى توانيم آنها را سندهاى زنده اى بر عظمت و اصالت اين احكام آسمانى بدانيم.

مثلًا اثرات زيانبار جسمى و روحى و اجتماعى مشروبات الكلى و حتّى اثر گذاردن آن روى ژنها و جنين ها كه امروز از زبان آمار مى توان شنيد؛ و يا هيجانات عصبى و مرگ و ميرها ناشى از آن به خاطر جلسات قمار؛ و يا خطراتى كه بر اثر تقسيم غير عادلانه ثروت دامنگير اجتماعات مى گردد؛ و يا زيان هاى غير قابل انكار اقتصادى و اخلاقى رباخوارى كه همه را با ارقام رياضى مى توان روى كاغذ منعكس نمود؛ و يا مضرّات غذاها، آب ها و اماكن آلوده كه در اسلام بشدّت از آن نهى شده؛ همه و همه از اين دسته از احكام است كه گذشت زمان و بالا رفتن سطح فكر بشر پرده از روى فلسفه آنها كنار زده است و ما مى توانيم بطور حسّى

ص: 277

آنها را درك كنيم.

ولى توجّه به يك موضوع نهايت ضرورت را دارد و آن اين كه هرگونه افراط و تندروى و پيش داورى هاى غلط و كوتاه نظرى ها و بينش هاى كاذب و از همه مهم تر فرضيّه هاى ثابت نشده علمى را به حساب قوانين مسلّم علمى گذاردن، ما را در اين قسمت فرسنگ ها از حقيقت دور مى سازد و به جاى اين كه به اسرار و فلسفه احكام آشنا كند، در بيراهه هاى خطرناكى سرگردان مى نمايد؛ بنابر اين تا زمانى كه علم چيزى را بطور قطع و مسلّم اثبات نكند و صورت حسّى به خود نگيرد، نبايد اساس بحث در توضيح فلسفه حكم قرار گيرد.

در آن جا كه چيزى نداريم بگوييم اصرار به فلسفه چينى نداشته باشيم و در آن جا هم كه چيزى داريم، هرگز فلسفه حكم را منحصر و محدود در آن معرّفى نكنيم.

4-/ آخرين دسته از احكام آنهاست كه نه از آغاز روشن و بديهى بوده و نه در لابه لاى متون اسلامى به اسرار آن اشاره شده و نه تا كنون با گذشت زمان به آن دسترسى يافته ايم.

امورى مانند تعداد ركعات نمازها، يا حدّ نصاب اجناس نه گانه زكات و يا بعضى از مناسك حج در اين سرى قرار دارند.

آيا آيندگان بايد با پيشرفت هاى جديد علم و دانش پرده از روى اينها بردارند؟

آيا آخرين وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور توضيح و تفسير آنهاست؟

آيا اينها جنبه انضباطى دارد؟

آيا از اسرارى است كه نارسايى علم و دانش بشر شايد در آينده هم توان پرده بردارى كامل از روى فلسفه آنها نداشته باشد؟ ... هيچ كدام بر ما معلوم نيست؛ همين قدر مى دانيم كه دسته چهارم از احكام، به اندازه سه دسته پيشين براى ما قابل احترام و لازم الاجراست ... چه اين كه همه از يك منبع سرچشمه گرفته و مأموريّت آورنده آنها با دلايل قطعى بر ما ثابت شده است.

ص: 278

3- چرا در مسائل دينى تقليد كنيم؟

انسان هنگامى كه چشم به اين جهان مى گشايد چيزى بلد نيست، ناچار بايد از تجارب ديگران استفاده كند و از اندوخته هاى علمى افرادى ديگر بهره مند شود؛ زيرا پيمودن راه پر پيچ و خم زندگى در هر قدمى به «علم و دانش» شديداً محتاج است.

اساساً زندگى روى دو پايه محكم و اساسى استوار است و آن دو پايه عبارت است از «دانستن» و «به كار بستن» و به كار بستن نيز به دانستن نيازمند است، روى همين اصل نخستين قدم زندگى از دانستن شروع مى شود.

اين جاست كه يكى از غرايز انسان وى را امداد مى كند و راه و رسم زندگى و كمال و سعادت را به روى او باز مى كند و آن غريزه «اقتباس» و «تقليد» است. همه مى دانيم كه كودك در اثر همين غريزه (تقليد) كم كم حرف زدن و آداب نشست و برخاست را از پدر و مادر ياد گرفته و هر روز مرحله اى از مراحل زندگى را طى مى كند و هرچه بزرگتر مى شود به فراگرفتن علوم و افكار ديگران و پيروى از آنان توجّه بيشترى پيدا مى كند تا رفته رفته با موجودات اين عالم آشنا شود و به وظايف خود پى ببرد.

ولى در اين جا يك نكته اساسى وجود دارد كه لازم است مورد توجّه قرار گيرد و آن اين است كه تقليد و پيروى از افكار و روش ديگران بطور كلّى صحيح نيست، بلكه تقليد داراى اقسامى است:

ص: 279

1-/ تقليد جاهل از جاهل: ناگفته پيداست كه اين قسم از تقليد، علاوه بر اين كه انسان را در زندگى سعادتمند نمى كند او را به سقوط و بدبختى مى كشاند، ولى متأسّفانه در اجتماع ما بسيارند افرادى كه كوركورانه از اخلاق و روش ملل ديگر تقليد مى كنند. اينها علاوه بر اين كه در تشريفات زندگى از قبيل لباس پوشيدن و غذا خوردن و نامگذارى فرزند و ... تقليد مى كنند، در اشاعه منكرات و طرز عقيده و اخلاق نيز تحت عناوين مختلف فريبنده-/ با اين كه مفاسد اين نوع تقليد معلوم و روشن است-/ كوركورانه از آنها تقليد مى كنند؛ همين نوع تقليد است كه درباره آن شعر معروف گفته شده است:

خلق را تقليدشان بر باد داداى دو صد لعنت بر اين تقليد باد!

در قرآن كريم نيز آياتى در مذمّت اين نوع تقليد وارد شده است، از جلمه اين كه بت پرستان در برابر اعتراض پيغمبران خدا مى گفتند: «انَّا وَجَدْنَا آبَائَنَا عَلَى امَّةٍ وَ انَّا عَلَى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ؛ ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم.»(1) قرآن به شدّت اين منطق را تقبيح كرده و آنها را سرزنش مى كند.

2-/ تقليد عالم از جاهل: روشن است كه اين قسم از تقليد از قسم اوّل بدتر و خطرناكتر است؛ زيرا عالم بايد طبق علم و دانش خود قدم بر دارد تا به مسؤوليّت خود عمل كرده باشد و اين زشت ترين انواع تقليد است كه شخص دانايى در زندگى از معلومات خود استفاده نكند و كوركورانه دنبال ديگران برود.

3-/ تقليد عالم از عالم: مسلّماً عالم در آن رشته اى كه متخصّص و صاحب نظر است نبايد از همپايه خود تقليد كند بلكه بايد به تشخيص خود عمل نمايد و لذا فقها مى گويند: كسى كه به مرتبه اجتهاد رسيده است بايد به اجتهاد خود عمل كند. روى همين جهت در اجازه هاى اجتهاد معمولًا مى نويسند: «يحرم عليه التّقليد؛ تقليد كردن بر او حرام است» و بايد طبق نظر خود عمل كند و البتّه اين


1- سوره زخرف، آيه 23.

ص: 280

منافات ندارد كه در مسائل علمى، با دانشمندان ديگر مشورت و تبادل نظر به عمل آورد، بلكه منظور اين است كه دانشمند در اتّخاذ تصميم بايد استقلال فكر خود را حفظ كند و بى مطالعه تسليم نظرات ديگران نشود.

4-/ تقليد جاهل از عالم: اين قسم تقليد را منطق صحيح عقل و فطرت ايجاب و اقتضا مى كند، بر اثر همين منطق و فطرت است كه ما براى ساختن عمارت به سراغ معمار و بنّا و در دوختن لباس به سراغ خيّاط و هنگام بيمارى به دنبال طبيب مى رويم. خلاصه عقل و فطرت، ما را در هر رشته اى به كارشناس و متخصّص آن رشته ارجاع مى كند.

همين منطق است كه در تعليمات دينى و قوانين الهى مردم را به پيروى از فقها كه در تشخيص احكام الهى مهارت دارند وادار مى كند. فقهايى كه ساليان دراز با استعداد سرشار خود در راه علم و دانش قدم برداشته تا به مقام شامخ اجتهاد رسيده اند؛ يعنى، قوانين الهى را مى توانند از مدارك اصلى آن استخراج و استنباط كنند و در دسترس مردم بگذارند. فقهايى كه رهبران و راهنمايان دينى مردم مى باشند و از طرف پيشوايان بزرگ اسلام اين منصب بزرگ به آنها اعطا شده است تا افراد را در تمام شؤون دينى به راه سعادت رهبرى كنند.

در اين جا از اين نكته نبايد غفلت كرد كه علوم بشرى داراى رشته هاى متعدّدى است و ممكن است يك فرد در عين حال كه در يك رشته مهارت فوق العاده اى دارد، از رشته ديگر اصلًا و ابداً اطّلاعى نداشته باشد و لذا بايد در آن رشته اى كه وارد نيست به متخصّص و كارشناسان رجوع كند و از گفته آنها پيروى نمايد.

مثلًا دكتر يا مهندسى كه در رشته خود كمال مهارت را داراست، وارد شهرى مى شود و مى خواهد به كوچه معيّنى كه در يكى از خيابان هاى شهر واقع است برود و كوچه مورد نظر را اصلًا بلد نيست ولى آدرس آن را قبلًا به او داده اند، ناچار بايد

ص: 281

از اشخاصّى كه وارد هستند بپرسد تا به مقصد برسد.

يا مثلًا شخصى كه در علوم فضايى متخصّص است مريض مى شود، ناچار بايد به طبيب متخصّص در امراض بدن مراجعه كند، گرچه اين فرد در علوم فضايى متخصّص است ولى با بيمارى ها و روشن معالجه آنها آشنا نيست، ناگزير به طبيب مراجعه مى كند و طبيب دستور مى دهد كه چند عدد از فلان قرص بايد بخورد و فلان آمپول را بايد تزريق كند، متخصّص علوم فضايى بدون چون و چرا از گفته طبيب پيروى مى كند و هيچ گاه از او دليل نمى خواهد.

با در نظر گرفتن اين دو مثال روشن مى شود كه چرا بايد همه مردم از گفته مجتهد پيروى كنند-/ گرچه متخصّص باشند-/ زيرا يك نفر فقيه هم در رشته خودش متخصّص است؛ او در چندين علم كه پايه اجتهاد و فقاهت مى باشد-/ صرف، نحو، لغت، كلام، منطق، تفسير، رجال، درايه، حديث و اصول فقه-/ متخصّص است.

شما كتابى كوچك و كم حجم به نام رساله مى بينيد و شايد ندانيد كه اين رساله محصول عمر يك فقيه است كه با زحمت هاى طاقت فرسا و خون دل تهيّه كرده و در دسترس مردم گذارده است. اجتهاد كار آسانى نيست، اجتهاد يعنى اطّلاع بر كلّيّه قوانين الهى كه در تمام شؤون زندگى فردى و اجتماعى دخالت مستقيم دارد.

شيخ مرتضى انصارى كه يكى از مجتهدين عالى مقام و از مفاخر مكتب اسلام است و راه پرنشيب و فراز اجتهاد را پيموده است، در كتاب رسايل مى گويد: «رزقنا اللَّه الاجتهاد الّذى هو اشد من طول الجهاد؛ خدا به ما توفيق اجتهاد دهد، اجتهادى كه از جهاد مداوم سنگين تر و پر زحمت تر است»!

ذكر اين نكته لازم است كه پيروى از دستور مجتهد، مخصوص به فروع فقهى و احكام عملى اسلام است نه مسائل عقيدتى و اصولى؛ و به عبارت ديگر:

ص: 282

تقليد و پيروى از مجتهد در فروع دين است نه اصول دين؛ زيرا مسائل اصولى مانند شناخت خدا و پيامبران ريشه و پايه مكتب محسوب مى شود و آنها را حتماً بايد از روى دليل و منطق دانست، امّا پس از پذيرفتن اين اصول از روى دليل و منطق، مى توان در احكام فرعى كه فهم آنها از منابع دينى-/ مانند قرآن و حديث و دلايل ديگر-/ احتياج به اطّلاع از علوم مختلف و تخصّص دارد، به مجتهدان كه متخصّصان اين مسائل هستند مراجعه كرد.

همچنين پيروى از آنها در مسائل قطعى و مسلّم اسلامى مانند وجوب نماز، حج، امر به معروف و نهى از منكر، تحريم دروغ، خيانت، شراب و قمار نيست؛ زيرا اين مسائل را همه مى دانند و نياز به تقليد كردن ندارد، بنابر اين تقليد منحصر به احكام فرعى غير قطعى است.

ص: 283

4- چرا خدا را عبادت كنيم؟ فلسفه نماز و روزه و حج چيست؟

سؤال

چرا خدا را عبارت كنيم در صورتى كه خدا نياز به پرستش كسى ندارد؟ او از همگان بى نياز است و همگان به او نيازمند، اگر خدا محتاج عبادت هاى ما باشد با مقام خداوندى او سازگار نيست.

پاسخ

به اين سؤال مى توان به دو صورت «اجمالى» و «تفصيلى» پاسخ داد.

پاسخ اجمالى: هرگاه هدف از عبادت اين باشد كه نيازمندى هاى خدا را برطرف كنيم و از پرستش خود بهره اى به او برسانيم، در اين صورت پرسش ياد شده پيش مى آيد كه خداوند وجودى نامحدود و نامتناهى و پيراسته از هرگونه نقص و نياز است پس چه احتياجى به پرستش ما دارد؛ ولى هرگاه هدف از پرستش او، تكامل خود ما باشد، در اين موقع عبادت وسيله تكامل و سعادت ماست و دستور او به عبادت، يك نوع لطف و مرحمت و راهنمايى خواهد بود كه ما را به كمال شايسته برساند.

پاسخ تفصيلى: عبادت و نيايش و هرگونه كارى كه براى رضاى خداوند

ص: 284

انجام مى گيرد، داراى يك سلسله آثار گرانبهاى فردى و اجتماعى است و در حقيقت از عالى ترين مكتب هاى تربيتى و اخلاقى مى باشد زيرا:

اوّلًا؛ پرستش خدا و عبادت وى حسّ تقدير و شكر گزارى را در انسان زنده مى كند، قدردانى از مقامى كه نعمت هاى بزرگ و پرارزشى را در اختيار انسان نهاده، نشانه لياقت و شايستگى او نسبت به الطافى است كه در حقّ او انجام گرفته است.

تشكّر و سپاسگذارى از مقام خداوند اين نتيجه را دارد كه فرد سپاسگذار با عرض تشكّر و انجام وظيفه، حق شناسى خود را در برابر نعمت هايى كه خدا در اختيار او گذاشته است آشكار و هويدا مى سازد.

ثانياً: عبادت و پرستش خدا مايه تكامل روحى انسان است؛ چه تكاملى بالاتر از اين كه روح و روان ما با جهان بيكران كمال مطلق «خدا» مرتبط گردد و در انجام وظايف بندگى و كارهاى زندگى، از قدرت نامتناهى و نيروى نامحدود او استمداد بطلبد و به اندازه اى شايسته و لايق گردد كه بتواند با او سخن بگويد.

اين مزايا كه به طور اختصار بيان گرديد در تمام عباداتى كه بطور صحيح انجام گيرد وجود دارد؛ در عين حال، هريك از عبادات مانند نماز، روزه، حج و ... اثر و مزيّت مخصوص خود را دارند كه به عنوان نمونه به برخى از اسرار اين عبادات سه گانه كه از بزرگترين عبادات اسلامى مى باشند بطور اختصار اشاره مى نماييم تا روشن شود كه فايده نيايش و عبادت براى ماست و خدا نيازى به آنها ندارد.

نماز و اسرار تربيتى آن

1-/ نماز موجب ياد خداست: ياد خدا بهترين وسيله براى خويشتن دارى و كنترل غرايز سركش و جلوگيرى از روح طغيان است.

«نمازگزار» همواره به ياد خدا مى باشد، خدايى كه از تمام كارهاى كوچك و بزرگ ما آگاه است، خدايى كه از آنچه در زواياى روان ما وجود دارد و يا از انديشه

ص: 285

ما مى گذرد، مطّلع و باخبر است و كمترين اثر ياد خدا اين است كه با خودكامگى انسان و هوس هاى وى اعتدال مى بخشد، چنان كه غفلت از ياد خدا و بى خبرى از پاداش ها و كيفرهاى او، موجب تيرگى عقل و خرد و كم فروغى آن مى شود.

انسان غافل از خدا در عاقبت اعمال و كردار خود نمى انديشد و براى ارضاى تمايلات و غرايز سركش خود حد و مرزى را نمى شناسد و اين نماز است كه او را در شبانه روز پنج بار به ياد خدا مى اندازد و تيرگى غفلت را از روح و روانش پاك مى سازد.

به راستى، انسان كه پايه حكومت غرايز در كانون وجود او مستحكم است، بهترين راه براى كنترل غرايز و خواست هاى مرزنشناس او همان ياد خدا، ياد كيفرهاى خطاكاران و حساب هاى دقيق و اشتباه ناپذير آن مى باشد. از اين نظر قرآن يكى از اسرار نماز را ياد خدا معرّفى مى كند: «اقِمِ الصَّلوةَ لِذِكْرى؛ نماز را براى ياد من بپا دار!»(1) 2-/ دورى از گناه: نمازگزار ناچار است كه براى صحّت و قبولى نماز خود از بسيارى از گناهان اجتناب ورزد؛ مثلًا، يكى از شرايط نماز مشروع بودن و مباح بودن تمامى وسايلى است كه در آن به كار مى رود، مانند آب وضو و غسل، جامه اى كه با آن نماز مى گزارد و مكان نمازگزار، اين موضوع سبب مى شود كه گِرد حرام نرود و در كار و كسب خود از هر نوع حرام اجتناب نمايد؛ زيرا بسيار مشكل است كه يك فرد تنها در امور مربوط به نماز به حلال بودن آنها مقيّد شود و در موارد ديگر بى پروا باشد.

گويا آيه زير به همين نكته اشاره مى كند و مى فرمايد: «انَّ الصَّلوةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْكَرِ؛ كه نماز (انسان را) از زشتى ها و گناه باز مى دارد».(2) بالاخص اگر نمازگزار متوجّه باشد كه شرط قبولى نماز در پيشگاه خداوند


1- سوره طه، آيه 14.
2- سوره عنكبوت، آيه 45.

ص: 286

اين است كه نمازگزار زكات و حقوق مستمندان را بپردازد؛ غيبت نكند؛ از تكبّر و حسد بپرهيزد؛ از مشروبات الكلى اجتناب نمايد و با حضور قلب و توجّه و نيّت پاك به درگاه خدا روآورد و به اين ترتيب نمازگزار حقيقى ناگزير است تمام اين امور را رعايت كند. روى همين جهات، پيامبر گرامى ما صلى الله عليه و آله مى فرمايد: نماز چون نهر آب صافى است كه انسان خود را در آن شست و شو مى دهد؛ اگر كسى در شبانه روز پنج مرتبه خود را با آب پاك شست و شو دهد، هرگز بدن او آلوده و كثيف نمى شود. همچنين كسى كه در شبانه روز پنج مرتبه نماز بخواند و قلب خود را در اين چشمه صاف معنوى شست و شو دهد، هرگز آلودگى گناه بر دل و جان او نمى شيند.

3-/ نظافت و بهداشت: از آن جا كه نمازگزار در برخى از مواقع همه بدن را بايد به عنوان «غسل» بشويد و معمولًا در شبانه روز چند بار وضو بگيرد و پيش از غسل و وضو تمام بدن را از هر نوع كثافت و آلودگى پاك سازد؛ ناچار يك فرد تميز و نظيف خواهد بود. از اين نظر نماز به بهداشت و موضوع نظافت كه يك امر حياتى است كمك مى كند.

4-/ انضباط و وقت شناسى: نمازهاى اسلامى هر كدام براى خود وقت مخصوص و معيّنى دارد و فرد نمازگزار بايد نمازهاى خود را در آن اوقات بخواند، لذا اين عبادت اسلام به انضباط و وقت شناسى كمك مؤثّرى مى كند.

بالاخص كه نمازگزار بايد براى اداى فريضه صبح پيش از طلوع آفتاب از خواب برخيزد، طبعاً يك چنين فردى گذشته از اين كه از هواى پاك و نسيم صبحگاهان استفاده مى نمايد، به موقع فعّاليّت هاى مثبت زندگى را آغاز مى كند.

آثار فردى و تربيتى نماز به آنچه كه گفته شد منحصر نيست؛ ولى اين نمونه مى تواند نشانه اسرار بزرگ اين عبادت بزرگ اسلامى باشد.

ص: 287

اسرار اجتماعى نماز

نماز در اوقات معيّن نمودارى از وحدت و يگانگى ملّت بزرگ اسلام است؛ زيرا همه مسلمان ها در وقت هاى مخصوصى رو به قبله ايستاده و با آداب خاصّى خداوند جهان را مى پرستند، اين خود نمونه بزرگى از اتّحاد و يگانگى ملّتى است كه اسلام همه را به وسيله آن عبادت متّحد و متشكّل نموده است.

هرگاه اين نمازها به صورت جماعت برگزار گردد، روح وحدت و اتّحاد و مساوات و برابرى، از صف هاى منظّم و فشرده نمازگزاران نمايان خواهد بود و اهمّيّت اين اتّحاد و يگانگى معنوى نيازى به توضيح ندارد.

گرچه اسرار و فوايد اجتماعى و تربيتى نماز منحصر به اينها نيست، ولى همين قدر روشنگر عظمت و اسرار خطير اين فريضه الهى مى باشد.

گوشه اى از اسرار روزه

يكى از عبادت هاى اسلامى روزه است، يكى از آثار تربيتى روزه اين است كه به «حكومت عادت و شهوت» بر انسان پايان مى دهد و انسان را از بردگى تمنّيات نفسانى رها مى سازد.

خطرناكترين و بدترين حكومت ها، حكومت عادت بد و بندگى نفس است؛ چه بسا يك اعتياد كوچك-/ مانند اعتياد به سيگار-/ به عزّت نفس انسانى لطمه جبران ناپذير وارد مى سازد تا چه رسد به اعتيادهاى ديگر!

انسان آزاد كسى است كه هيچ نوع عادت نامطلوبى بر او حكومت نكند و با اراده آهنين خود حكومت هر نوع عادتى را سركوب سازد و يك چنين آزادگى و كمال روحى به مقاومت و پايدارى نيازمند است كه روزه پديد آورنده آن است.

گذشته از اين، روزه زنده كننده عواطف انسانى است. افراد ثروتمند و

ص: 288

متمكّن كه در طول سال بر سر سفره هاى رنگين مى نشينند و از افراد گرسنه كه در طول سال بسان روزه داران تا شب گرسنه مى مانند بى خبرند، با روزه گرفتن و گرسنگى سراسر روز به ياد چنين افرادى افتاده و از درد دل آنها آگاه مى شوند و در نتيجه روح و روان آنها تجلّيگاه عالى ترين عواطف انسانى مى گردد و به فكر كم كردن فاصله طبقاتى و برطرف ساختن نيازمندى هاى طبقه مستمند مى افتند. چه خوب است كه طبقه مرّفه از طريق اين عبادت طعم گرسنگى و تشنگى را بچشند، سپس به فكر رفع نيازمندى طبقه اى افتند كه هرگاه به همان حال بمانند و آتش خشم آنها شعله ور گردد، همه چيز را مى سوزاند و زندگى را نابود مى سازد!

روزه ماه رمضان نمودارى از مساوات و اتّحاد است؛ زيرا در اين ماه تمام طبقات-/ اعمّ از مرفّه و غير مرفّه-/ به تمنيّات نفسانى پشت پا زده و هماهنگ مى گردند.

فلسفه حج

يكى ديگر از عبادت هاى بزرگ اسلامى «حج» است. حج يك عبادت دسته جمعى است كه هر سال در روزهاى معيّنى در سرزمينى تاريخى و با شكوه انجام مى گيرد. اين نوع عبادت علاوه بر اين كه پيوند استوارى ميان بنده و خدا به وجود مى آورد، مى تواند از جهات گوناگونى مبدأ اثرات سودمند و ارزنده اى در اجتماع اسلامى باشد؛ زيرا:

اوّلًا: يك چنين عبادت دسته جمعى كه با تجرّد كامل و وارستگى مطلق، تنها با پوشيدن دو قطعه پارچه ساده آغاز مى گردد، نشانه مساوات بندگان الهى در پيشگاه اوست و اين يكى از آمال بزرگ انسانى است كه روزى انسان هاى جهان عوامل برترى هاى موهوم را مانند نژاد، زبان، رنگ و ثروت را كنار گذارده، همگى خود را در برابر خدا مساوى و برابر بدانند. عمل حج از عبادت هايى است كه به اين

ص: 289

هدف تحقّق مى بخشد و موجب مى شود كه افراد با ايمان امتيازات اجتماعى را وسيله برترى خود ندانند.

ثانياً: چنين اجتماع عظيمى كه اعضاى آن را نمايندگان واقعى ملّت هاى مسلمان جهان تشكيل مى دهد، كنگره بزرگ سالانه مسلمانان دنيا محسوب مى گردد كه در هر سال در اين سرزمين مقدّس برگزار مى شود.

آيين اسلام يك مشت قوانين اخلاقى و سنن تربيتى كه هدف جز اصلاح روح و روان مردم نداشته باشد نيست تا خود را از تأسيس كنگره سالانه و اجتماعات هفتگى و روزانه كه مخصوص احزاب سياسى و اجتماعات متحرّك و زنده است دور بگيرد، بلكه يك آيين جهانى و جامعى است كه به همه شؤون زندگى بشر-/ اعم از اخلاقى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى و نظامى-/ نظر دارد.

از اين نظر آورنده اسلام با وضع قوانين سياسى و دعوت به تشكيل كنگره سالانه در سرزمين مكّه، بقا و ابديّت و مصونيّت آيين خود را تضمين نموده است و طبعاً اين كنگره اثراتى بالاتر از اثرات كنگره هاى سالانه احزاب سياسى و زنده جهان در بر خواهد داشت.

منتها، سران سياسى، در اين اعصار به اهمّيّت چنين موضوعاتى توجّه پيدا كرده اند در حالى كه اسلام از چهارده قرن پيش طرح آن را ريخته و اثرات مطلوبى از آن گرفته است. متفكّران اسلام كه طبعاً در اجتماع مزبور شركت خواهند داشت، مى توانند آخرين تحوّلات اوضاع جهان اسلام را مورد بررسى قرار دهند و پس از گردآورى اطّلاعات دقيق و تبادل نظر، در بهبود وضع مسلمانان بكوشند و سرزمين اسلام را از عوامل ضدّ آزادى و استقلال پاك سازند و به پيشرفت همه جانبه مسلمانان جهان كمك كنند.

چه اجتماعى سودمندتر از اين كه مى تواند بزرگترين حلقه اتّصال ميان مسلمانان جهان باشد و سران اسلام را از اوضاع يكديگر آگاه سازد.

ص: 290

اين كنگره مى تواند به وضع اقتصادى و فرهنگى مسلمانان كمك هاى شايانى بنمايد؛ زيرا متفكّران و صاحب نظران-/ پس از اداى فريضه حج-/ مى توانند در محيطى آرام و پر از صفا و معنويّت به تبادل افكار بپردازند و در زمينه فرهنگ و اقتصاد اسلام طرح هايى بريزند.

كنگره سالانه حج همواره الهام بخش بسيارى از جنبش هاى آزادى خواهى و نهضت هاى عظيم براى گسستن زنجيرهاى ظلم و ستم و تعدّى بوده است و اين نكته با مراجعه به تاريخ اسلامى و انقلاب هاى فرزندان اسلام روشن مى شود؛ زيرا نطفه بسيارى از نهضت هاى اسلامى كه براى انداختن حكومت هاى جور و ستم صورت مى گرفت در ايّام حج بسته مى شد و اين سرزمين الهام بخش چنين آزادى هايى بود.

اين بود نمونه اى از اسرار حج و به قول برخى از دانشمندان، هنوز زود است كه جهان به اهمّيّت و اسرار حج پى ببرد!

از آنچه در بالا ذكر شد نتيجه مى گيريم كه عبادات اسلامى همه داراى اسرارى است كه مستقيماً به خود عبادت كننده يا جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند باز مى گردد.

ص: 291

5- چرا بايد از اعلم تقليد كرد؟

سؤال

در رساله هاى عمليّه نوشته شده است كه تقليد اعلم واجب است. اين حكم از كجا سرچشمه گرفته است؟

پاسخ

موضوع تقليد اعلم از جمله موضوعاتى است كه در ميان فقها مشهور و معروف است و دلايل مختلفى براى آن ذكر كرده اند كه يك نمونه روشن آن را ذيلًا از نظر مى گذرانيم.

اساس تقليد و رجوع جاهل به عالم از روش عقلايى جهان گرفته شده، اين معنا كه در ميان تمام اقوام و ملّت ها افرادى كه در فنى تخصّص ندارند، هنگامى كه مسائلى از آن فن، مورد احتياجشان واقع شود، به افرادى كه متخصّص آن فن هستند مراجعه مى كنند؛ مثلًا، افرادى كه آشنايى به مسائل طبّى ندارند، هنگامى كه بيمار مى شوند به طبيب، و افرادى كه به امور ساختمانى وارد نيستند، به هنگام احتياج به مهندس و معمار ساختمان مراجعه مى نمايند، بديهى است هرگاه در ميان اهل فنّى اختلاف نظر باشد، مثلًا طبيبى معتقد باشد كه درمان فلان بيمارى به طريق خاصّى است و طبيب ديگر طريق ديگرى را معتقد باشد، مسلّماً در چنين

ص: 292

موردى شخص بيمار از نظريّه طبيبى پيروى مى كند اطّلاعات طبّى او وسيعتر و سوابق تجربيّاتش بيشتر و مهارتش در فنّ خود زيادتر و خلاصه نسبت به ديگرى اعلم بوده باشد. اين يك روش منطقى است كه عموم ملل در موارد اختلاف نظر در اهل يك فن، از آن پيروى مى كنند.

همان طور كه گفته شد، اين يكى از دلايل لزوم تقليد اعلم است و دلايل ديگرى هم فقها ذكر كرده اند كه جاى شرح آن نيست.

ص: 293

6- چرا نماز را به زبان عربى مى خوانيم؟

سؤال

چرا بايد نماز را به زبان عربى خواند و حال آن كه هركس بايد خدا را به زبان خودش بخواند، آيا اين موضوع با جهانى بودن دين اسلام منافات ندارد؟

پاسخ

اتّفاقاً خواندن نماز به زبان عربى يكى از نشانه هاى جهانى بودن دين اسلام است، زيرا جمعيّتى كه در يك صف قرار مى گيرند و در يك جبهه واحد فعّاليّت مى كنند، ناگزيرند زبان واحدى داشته باشند كه به وسيله آن تفاهم كنند؛ يعنى، علاوه بر زبان مادرى و محلّى، يك «زبان عمومى و جهانى» هم داشته باشند و وحدت جمعيّت بدون اين قسمت مسلّماً كامل نيست.

امروز عدّه اى از متفكّران معتقدند تا دنيا به صورت يك كشور در نيايد، مردم جهان روى سعادت را نخواهند ديد و براى اين كه اين موضوع جامه عمل به خود بپوشد، نقشه هايى طرح كرده اند و يكى از موادّ برنامه آنها به وجود آوردن يك زبان بين المللى و جهانى است.

خلاصه اين كه خواندن نماز به يك زبان از طرف تمام مسلمانان، رمز وحدت و نشانه يگانگى مسلمانان است و با توجّه به اين كه زبان عربى به اعتراف اهل فن

ص: 294

يكى از وسيعترين و جامع ترين زبان هاى دنياست، اين حقيقت روشنتر مى شود كه:

تمام فرق مسلمانان مى تواند آن را به عنوان يك زبان بين المللى بشناسند و از آن به عنوان حسن تفاهم و همبستگى استفاده كنند.

علاوه بر اين، خواندن نماز به يك صورت معيّن، آن را از دستبرد و تحريف و آميخته شدن به خرافات و مطالب بى اساس كه بر اثر مداخله افراد غير وارد-/ هنگام ترجمه آن به زبان هاى ديگر-/ رخ مى دهد، نگاه مى دارد و به اين وسيله روح اين عبادت اسلامى محفوظتر مى ماند؛ منتها بر هر مسلمانى لازم است به قدر توانايى با زبان دينى خود آشنا باشد و بداند با خداى خود چه مى گويد و اتّفاقاً ياد گرفتن ترجمه نماز كه در يك صفحه كتاب خلاصه مى شود، به اندازه اى ساده و آسان است كه ممكن است آن را در يك ساعت-/ براى تمام عمر-/ ياد گرفت.

كوتاه سخن اين كه: همان طور كه مى دانيم مسأله توحيد و يگانگى، در تمام اصول و فروع اسلام يك زيربناى اساسى محسوب مى گردد و نماز به سوى قبله واحد و در اوقات معيّن و به يك زبان مشخّص، نمونه اى از اين وحدت است.

اگر به هنگام مراسم حج در مكّه باشيم و نماز جماعتى را كه صدها هزار نفر از نژادها و ملّيّت هاى مختلف از سراسر جهان در آن شركت مى جويند و همه با هم مى گويند «اللَّهُ اكبر» ... مشاهده كنيم، آن گاه به عظمت و عمق اين دستور آشنا مى شويم كه اگر هريك، اين جمله روح پرور يا ساير اذكار نماز را به زبان محلّى خود مى گفت چه هرج و مرج زشتى در آن روى مى داد.

ص: 295

7- چرا هنگام نماز بايد رو به قبله بايستيم؟

سؤال

در موقع نماز خواندن چرا بايد رو به قبله بايستيم در حالى كه خداوند همه جا هست و جهت معيّنى ندارد؟

پاسخ

نماز خواندن به طرف قبله، نه از اين جهت است كه خداوند مكان يا جهت معيّنى دارد-/ همان طور كه قرآن در ضمن آيات مربوط به قبله مخصوصاً در دو مورد به اين حقيقت تصريح كرده و مى فرمايد: «وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَايْنَما تَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ؛ مشرق و مغرب از آن خداست؛ و به هر سو رو كنيد، خداوند آن جاست.»(1) و در آيه ديگر مى گويد: قُلْ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ؛ بگو مشرق و مغرب از آن خداست.»(2)-/ بلكه از اين نظر است كه انسان به حكم اين كه جسم است هنگام نماز ناچار است به يك طرف متوجّه باشد؛ ولى اسلام خواسته از اين موضوع حدّاكثر استفاده را براى تكميل اين عبادت (نماز) بنمايد، زيرا همه مى دانيم كه خانه كعبه قديمى ترين مركز توحيد است.

خانه اى است كه به دست


1- سوره بقره، آيه 115.
2- سوره بقره، آيه 142.

ص: 296

قهرمان توحيد، ابراهيم خليل عليه السلام تجديد بنا شده و مورد توجّه تمام راهنمايان توحيد و پيغمبران خدا بوده است.

توجّه به اين مركز توحيد، توجّه به خداست. درست است كه خداوند مكانى ندارد، امّا كسى كه مقابل چنين مركزى بايستد از جهات زيادى به خدا نزديكتر است و گويا خود را در پيشگاه او حاضر مى بيند.

علاوه بر آن، توجّه عموم مسلمانان جهان در هر شبانه روز پنج مرتبه به اين مركز مقدّس، روح وحدت و يگانگى را در دل و جان آنها پرورش مى دهد و به وحدت اسلامى و هماهنگى مسلمين جهان كمك مى كند و اجتماعات مختلف اسلامى را از شرق و غرب عالم به هم مربوط مى سازد و شوكت و عظمت آنها را ظاهر مى نمايد و بالاخره جوهر تعليمات جهانى اسلام را به صورت «وحدت هدف و عقيده» به دنيا نشان مى دهد.

ص: 297

8- چرا نمازهاى پنجگانه را در سه وقت مى خوانيم؟

سؤال

چرا ما نماز «ظهر و عصر» و يا «مغرب و عشا» را يكجا و در يك وقت به جا مى آوريم، در صورتى كه هريك از اين نمازها براى خود وقت خاصّى دارد و پيشوايان بزرگ اسلام هر كدام را در وقت خود-/ يعنى نمازهاى پنجگانه را در پنج وقت-/ مى گزاردند؟

پاسخ

جاى بحث و گفتگو نيست كه اقامه نماز در پنج وقت و اداى هر نماز در وقت فضيلت خود شيوه پيامبر و پيشوايان ديگر و عموم مسلمانان صدر اسلام بوده و آنان غالباً پنج نماز را در پنج وقت مى خواندند.

در اين مطلب سخنى نيست؛ ولى سخن اين جاست كه آيا «تفريق» و فاصله افكندن ميان نمازها-/ چنان كه بسيارى از فقهاى اهل تسنّن قائل هستند-/ واجب است يا اين كه امرى است مستحب و بسان ساير مستحبّات كه انسان در فعل و ترك آن مختار است، اجبارى بر يك طرف در كار نيست-/ اگر چه انجام آنها بطور جداگانه بهتر مى باشد؟

دانشمندان شيعه به پيروى از احاديثى كه از عمل پيامبر حكايت مى كند و از رواياتى كه از پيشوايان بزرگ اسلام رسيده است و به پيروى از ظواهر آيات قرآن،

ص: 298

در تمام اعصار اسلامى، تفريق ميان نمازها را مستحب دانسته و به مردم مى گفتند كه فاصله انداختن ميان نمازها و اقامه هر نمازى در وقت فضيلت خود مستحب و افضل است و در عين حال مى توان اين مستحب را ترك نمود و معناى مستحب همين است.

البتّه جمع ميان دو نماز، نه به اين معنا است كه يكى را در وقت ديگرى مى خوانيم، مثلًا اگر نماز مغرب و عشا را در سر شب خوانديم، چنين نيست كه عشا را در غير وقت خود به جا آورده باشيم، بلكه هر دو نماز را در وقت مشترك خود گزارده ايم؛ زيرا از آغاز مغرب تا نيمه شب، وقت هر دو نماز است (جز اين كه از اوّل مغرب به اندازه سه ركعت، به نماز مغرب اختصاص دارد، و از آخر به اندازه چهار ركعت به نماز عشا؛ و باقيمانده وقت ميان هر دو نماز مشترك است) و ما هر موقع عشا را در كنار نماز مغرب-/ يعنى اوّل شب-/ و يا مغرب را در آخر وقت كنار نماز عشا بخوانيم، هر دو را در وقت خود به جا آورده ايم، ولى مستحب است كه نمازگزار، نماز مغرب را سر شب و نماز عشا را پس از زوال شفق به جا آورده و اگر كسى اين شرط را رعايت نكند، فقط يك مستحب را ترك كرده است.

چرا جمع ميان دو نماز جايز است؟

دليل و گواه ما بر جواز جمع ميان دو نماز احاديثى است كه از پيشواى ششم حضرت صادق عليه السلام نقل شده است و مرحوم شيخ حرّ عاملى اين احاديث را در كتاب خود(1) گرد آورده است.

ولى بايد توجّه داشت كه تنها محدّثان شيعه نيستند كه اين احاديث را نقل نموده اند، بلكه محدّثان اهل تسنّن نيز روايات مربوط به جواز جمع ميان نمازها را-/ حتّى در مواقعى كه عذرى در پيش نيست-/ از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرده اند و در حدود ده روايت در كتاب هاى معتبر خود از ابن عبّاس و معاذ بن جبل


1- وسائل الشّيعه، كتاب صلوة، باب هاى مربوط به وقت نماز( باب 32 و 33)

ص: 299

و عبداللَّه بن مسعود و عبداللَّه بن عمر ذكر نموده اند كه نقل تمام جزئيّات آنها از حوصله اين كتاب بيرون است و فقط به ذكر برخى از آنها اكتفار مى كنيم:

1-/ محدّث معروف جهان تسنّن، احمد حنبل، در كتاب معروف خود از ابن عبّاس نقل مى كند: «صلّى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الظّهر و العصر جميعاً، و المغرب و العشاء جميعاً من غير خوف ولا سفر؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله نمازهاى ظهر و عصر، و مغرب و عشا را با هم در يكجا، بدون داشتن عذرى مانند ترس از دشمن و مسافرت به جا آورد».(1) 2-/ باز همان محدّث از طريق جابر بن زيد از ابن عبّاس نقل مى كند: «من با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هشت ركعت نماز ظهر و عصر و هفت ركعت نماز مغرب و عشا را يكجا به جا آورده ام» و اين حديث از ابن عبّاس به عبارت هاى گوناگونى نقل شده است.

3-/ و نيز در كتاب خود از عبداللَّه شقيق نقل مى كند: «روزى ابن عبّاس براى مردم خطابه اى ايراد مى كرد و سخنرانى او به اندازه اى طول كشيد كه ستارگان در آسمان پيدا شدند، مردى از «بنى تميم» برخاست و به عنوان اعتراض گفت: الصّلوة، الصّلوة؛ اكنون وقت نماز مغرب است و ادامه سخن سبب مى شود كه وقت آن سپرى گردد. ابن عبّاس به وى گفت: من به سنّت و روش پيامبر صلى الله عليه و آله از شما آشناترم، مى ديدم كه پيامبر خدا نماز ظهر و عصر و نيز مغرب و عشا را با هم مى خواند. راوى مى گويد من در اين مطلب به شكّ و ترديد افتادم، جريان را به ابوهريره گفتم. او گفتار ابن عبّاس را تصديق كرد».(2) 4-/ محدّث معروف مسلم بن الحجّاج القشيرى متوفّاى سال 261 هجرى قمرى، يك باب در صحيح خود به عنوان «جمع نماز در حضر» منعقد نموده و


1- مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 221.
2- مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 251 و قريب به اين مضمون را زرقانى شارح كتاب« موطا مالك» در شرح خود ج 1، ص 263، آورده است.

ص: 300

چهار روايت در اين زمينه كه سه روايت از آن به «ابن عبّاس» و يكى به «معاذ بن جبل» منتهى مى گردد نقل نموده است؛(1) و مضمون اين چهار حديث با آنچه نقل كرديم يكى است و در اين روايات به نكته تازه اى اشاره شده است و آن اين كه:

وقتى راوى از علّت اين جمع مى پرسد، وى در پاسخ مى گويد: «اراد ان لا يحرج امّته؛ خواسته امّت خود را به زحمت و مشقّت نيفكند».

اين تعليل در روايات شيعه نيز وارد شده است و در رواياتى كه از امام صادق عليه السلام در اين باب نقل شده، اين نكته نيز موجود است.(2) 5-/ روايات اين مسأله (جمع ميان دو نماز) منحصر به ابن عبّاس و «معاذ» نيستند، «طبرانى» از «عبداللَّه بن مسعود» نقل مى كند كه پيامبر خدا ميان نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشا را براى اين كه امّت وى به زحمت نيفتند جمع نمود.(3) عين اين مطلب از عبداللَّه بن عمر نيز نقل شده است؛ وى مى گويد: «پيامبر در حالى كه مسافر نبود، ميان دو نماز جمع نمود تا امّت وى در مشقّت نباشند»(4) اينها قسمتى از احاديثى است كه محدّثان اهل تسنّن در كتاب هاى حديث و تفسير خود نقل كرده اند و همگى حاكى از اين است كه جدا خواندن نمازها امرى مستحبى است و اگر روزى ديديم كه مراعات اين مستحب به اصل اداى فريضه لطمه مى زند، به دستور خود پيامبر مى توانيم ترك كنيم-/ يعنى هر دو را با هم به جا آوريم.

امروز در بسيارى از مناطق، وضع زندگى طورى تنظيم شده كه مراعات اين استحباب، موجب مشقّت شده است و چه بسا سبب مى شود كه گروهى از انجام اصل نماز سرباز زنند. در اين موقع با الهام گرفتن از راهنمايى خود پيامبر، مى توان براى مراعات «اهم» مسأله تفريق را ترك نموده و هم اكنون بسيارى از فقهاى اهل تسنّن همين نظر را دارند، ولى به ملاحظاتى از اظهار نظر خوددارى مى كنند.(5)


1- صحيح مسلم، ج 2، ص 151.
2- وسايل الشّيعه، كتاب صلوة، ابواب وقت، باب 32، حديث هاى 2 و 3 و 4 و 7.
3- شرح موطا زرقانى، ص 263.
4- كنز العمّال، ص 242.
5- رسالة الاسلام، سال هفتم، شماره 20، ص 156.

ص: 301

9- چگونه نماز انسان را از گناه باز مى دارد؟

سؤال

از نظر قرآن مجيد يكى از آثار نماز اين است كه انسان را از ارتكاب كارهاى بد و ناروا باز مى دارد، آن جا كه مى فرمايد: «وَ اقِمِ الصَّلَوةَ انَّ الصَّلَوةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْكَرِ؛ و نماز را برپادار كه نماز (انسان را) از زشتى ها و گناه باز مى دارد.»(1) با اين حال ملاحظه مى شود كه بسيارى از نمازگزاران به گناه و كارهاى بد آلوده اند و نماز در گفتار و كردار آنان اثرى نگذاشته است؛ در اين صورت، معناى آيه ياد شده چيست؟

پاسخ

اصولًا بايد توجّه نمود كه عامل اساسى بازدارى انسان از خلاف و گناه، همان ايمان و ياد خداست. انسان غافل از خدا به سرانجام اعمال و كردار خويش نمى انديشد و براى ارضاى تمايلات و غرايز سركش خود حد و مرزى نمى شناسد.

برعكس، ياد خدا، خدايى كه از تمام كارهاى كوچك و بزرگ ما آگاه است، خدايى كه از آنچه در انديشه ما مى گذرد مطّلع و باخبر است، ما را از خودكامگى و هوسرانى و «مرزنشناسى» باز مى دارد.


1- سوره عنكبوت، آيه 45.

ص: 302

راه طبيعى و مؤثّر و پيوسته براى كنترل غرايز و خواسته هاى نامشروع، ياد خدا، ياد مقام اولياى خدا، ياد كيفرهاى خطا كاران و ياد پاداش فرمانبرداران اوست.

قرآن، مردان خدا را چنين معرّفى مى كند: «رِجال لَاتُلْهِيهِمْ تِجَارَة و لَابَيْع عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَ اقَامِ الصَّلَوةِ وَ ايتَاء الزَّكَوةِ؛ مردانى كه نه تجارت و نه معامله اى آنان را از ياد خدا و برپاداشتن نماز و اداى زكات غافل نمى كند.»(1) ناگفته پيداست غفلت از خدا و بى خبرى از او موجب تيرگى عقل و خرد و كم فروغى نور وجدان مى گردد.

اميرمؤمنان عليه السلام براى ياد خدا اهمّيّت خاصّى قائل شده و درباره آن چنين مى گويد:

«انّ اللَّه جعل الذكر جلاء للقلوب، تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة؛

خداوند ياد خود را صيقل و روشنايى دل هاى بندگان قرار داده كه در پرتو آن گوش آنها شنوا مى شود و چشم آنها بينا مى گردد و به جاى دشمنى و ستيزه جويى، فرمانبردار مى شوند».(2) على عليه السلام در اين جمله ها «غفلت» را يك نوع كرى و كورى براى دل ها مى داند كه موجب سركشى و ستيزه جويى و دشمنى انسان با حقّ و حقيقت مى گردد و در برابر آن، «ياد خدا» را مايه شنوايى و روشنى دل معرّفى مى كند كه غرايز سركش را مهار كرده و او را از ستيزه جويى با حقيقت باز مى دارد.

بنابر اين بيان، يك فرد غافل از خدا و كيفرها و پاداش هاى او، بسان يك فرد كور و كرى است كه بر اسب سركشى سوار باشد، بدون ترديد اسب او را به سنگ ها خواهد كوبيد و در ميان درّه اى پرتاب خواهد كرد، ولى افرادى كه دل هايى بيدار و متذكّر دارند، واكنش اعمال خود را از نزديك مشاهده مى كنند، سخن حق را كاملًا مى شنوند و نفس سركش را با ياد خدا مهار مى نمايند.


1- سوره نور، آيه 37.
2- نهج البلاغه عبده، خطبه 220.

ص: 303

امام باقر عليه السلام در ضمن امورى كه به يكى از دوستان خود سفارش مى كند، مى فرمايد:

«همواره به ياد خدا باشيد، زيرا ياد خدا ميان انسان و ارتكاب عمل خلاف، مانع و حائل مى گردد».(1) اصبغ بن نباته مى گويد اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «در دو موقع به ياد خدا باش، يكى هنگام مصيبت و ديگرى وقتى كه با گناه يا خلافى روبه رو مى شوى و ياد خدا در موقع روبه رو شدن با گناه مهمتر است؛ زيرا ياد وى ميان انسان و گناه حائل مى گردد».

بديهى است توجّه به خدا درجاتى دارد و هرگز در همه جا يكسان نيست، گاهى به مرحله اى مى رسد كه انسان را در برابر هر نوع گناه بيمه مى كند و ارتكاب گناه به صورت يك محال عادى در مى آيد، آنان افرادى هستند كه در پرتو ياد خدا قلوبى آرام، دل هايى بيدار، ديدگانى پر فروغ، گوش هايى شنوا و نفوسى فرمانبردار دارند.

در بسيارى از مردم، ياد خدا در درجه متوسّطى قرار دارد، مثلًا افرادى پيدا مى شوند كه در عين اين كه به برخى از گناهان آلوده مى گردند، ولى به هيچ وجه حاضر نمى شوند خونى بريزند، مال يتيمى را بخورند و به ناموس كسى تجاوز كنند؛ زيرا مى دانند كه كيفرهاى الهى در اين موارد بسيار سخت و سنگين است و وجدان آنها در برابر گناهان مقاومت مى كند.

گاهى ياد خدا بقدرى ضعيف و كم فروغ مى گردد كه فقط به صورت زمينه اى براى ترك گناه جلوه مى كند، چه بسا عوامل نيرومندترى اثر اين زمينه را خنثى مى سازد، ولى هرگاه ياد خدا در همين صورت كه ضعيف است و به اصطلاح علّت ناقص است پرورش داده شود، مى تواند انسان را از بسيارى از گناهان باز دارد.


1- ذكر اللَّه على كل حال و هو ان يذكر اللَّه عند المعصية يهم بها فيحول ذكر اللَّه بينه و بين المعصية.( سفينة البحار، ج 1، ص 486)

ص: 304

نماز وسيله ياد خداست

يكى از اسرار نماز اين است كه انسان را به ياد خدا مى اندازد و خود قرآن يكى از فلاسفه هاى نماز را همين موضوع معرّفى مى كند، چنان كه مى فرمايد: «اقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِى؛ نماز را براى ياد من بپادار.»(1) ناگتفه پيداست از آن جا كه نماز عبادت است و آن را بايد به قصد قربت و براى خدا انجام داد، طبعاً موجب ياد خدا خواهد بود.

گذشته از اين، نمازگزار اذكار و جمله هايى بر زبان جارى مى كند كه همگى باعث توجّه به خدا و مايه ياد اوست؛ مثلًا، سوره حمد را كه در حال نماز مى خوانيم، متضمّن ستايش خدا و بيان صفات و افعال او و سپس درخواست هاى مختلف بندگان از پيشگاه مقدّس اوست و اذكار ديگر نماز نيز چنين است.

اثرى كه نماز در روح و روان ما مى گذارد، همان تقويت روح ايمان و توجّه به خداست و اين توجّه همان طور كه گفتيم درجاتى دارد و درباره افرادى كه از ارتكاب بسيارى از گناهان پروايى ندارند، ياد خدا نسبت به ترك گناهان، تنها به صورت يك زمينه است نه علّت تامّه.

به عبارت ديگر، مقصود قرآن كه مى فرمايد: «نماز انسان را از گناه باز مى دارد» اين نيست كه هر فرد نمازگزار در برابر تمام گناهان معصوم مى گردد، بلكه مقصود اين است كه نماز موجب ياد خدا و سبب توجّه به مقام ربوبى مى شود و اثر طبيعى چنين توجّهى اين است كه در انسان زمينه روح اطاعت و ترك گناه پديد آورد، ولى در عين حال چه بسا ممكن است بر اثر ضعف توجّه به خدا، عوامل نيرومندترى اثر آن را خنثى سازد.(2)


1- سوره طه، آيه 14.
2- الميزان، ج 16، ص 141.

ص: 305

خلاصه اين كه اگر نماز، نماز باشد در همه كس تأثير در برابر گناه خواهد گذارد.

گاهى اين تأثير بسيار نيرومند و زمانى كمتر است و اين با تفاوت گناهان و تفاوت نمازها تغيير پيدا مى كند، هر قدر نماز با روحتر و كاملتر باشد، اثر تربيتى و بازداشتن آن از گناه، نيرومندتر است.

گذشته از اين، نماز افراد نمازگزار را از بسيارى گناهان عملًا باز مى دارد و در عين حال زمينه را براى ترك گناهان ديگر آماده مى سازد، زيرا نمازگزار ناچار است كه براى صحّت و قبولى نماز، از بسيارى از گناهان اجتناب ورزد؛ مثلًا، يكى از شرايط نماز، مشروع بودن و مباح بودن تمام وسايلى است كه در نماز و مقدّمات آن مانند آب وضو و غسل و مكان و لباس نمازگزار، به كار مى رود. اين موضوع تدريجاً سبب مى شود كه گناهان بسيارى را ترك كند و در كار و كسب از هر نوع حرام اجتناب ورزد؛ زيرا بسيار مشكل است كه يك فرد تنها در امور مربوط به نماز، به حلال بودن آنها مقيّد شود شود و در موارد ديگر بى پروا باشد.

شاهد اين گفتار اين است: كسانى كه تارك نماز هستند، با ترك اين فريضه، بسيارى از فرايض ديگر مانند روزه، حج، زكات و خمس را ترك مى كنند و فرقى ميان حلال و حرام و پاك و ناپاك نمى گذارند، ولى برعكس كسانى كه لااقل صورتى از نماز را انجام مى دهند، طبعاً قسمتى از گناهان را به خاطر آن ترك مى كنند تا چه رسد به افرادى كه اين فريضه را به صورت كاملترى انجام مى دهند، آنان بيشتر گناهان و يا همه آن را ترك مى نمايند.(1) خلاصه: نماز در تمام «نمازگزاران» يك نوع اثر تربيتى خواهد گذارد-/ خواه اين اثر قوى و همه جانبه باشد يا ضعيف و كم فروغ-/ و اين بستگى به چگونگى برگزارى نماز و آداب و روح آن دارد.


1- الميزان، ج 16، ص 141.

ص: 306

10- نماز آيات براى چيست؟

سؤال

چرا در موقع گرفتن خورشيد و ماه و هنگام زمين لرزه و وزيدن بادهاى وحشت زا و صاعقه ها و صداهاى مهيب آسمانى، بايد نماز آيات خواند؟

پاسخ

تشريع نماز آيات در هنگام گرفتن خورشيد و ماه دو نكته خاص دارد:

1-/ بطور كلّى خورشيد و ماه و منظومه شمسى در نظر انسانها نظام شگفت انگيزى دارند، خورشيد با اشعّه طلايى خود به كلّيّه جانداران و نباتات رشد و نموّ مى بخشد، ماه با گردش منظّم و دقيق خود سير زمان را اندازه گيرى مى كند و با انوار نقره فام خود از تيرگى شب كاسته، پهنه زمين را براى ما روشن مى سازد.

اين آثار مهم، با عظمت شگرفى كه آنها دارند، در گذشته در اذهان افراد ظاهر بين اثر گذاشته و در آنها اين تصوّر را پيش آورده بود كه آنها كه بر حسب ظاهر، بر جهان جانداران و گياهان و جمادات، با عظمت كامل حاكميّت دارند، در سرنوشت انسان مؤثّر بوده و معبود يا خالق او مى باشند و از همين راه بود كه پرستش آفتاب و ماه پيش آمده و عدّه اى به ربوبيّت اين اجرام نورانى معتقد شدند

ص: 307

و خورشيد و ماه را به جاى «خدا» كه حاكم مطلق بر تمام عالم هستى است، گذارده بودند.

بزرگترين ضربه اى كه قهرمان توحيد، ابراهيم عليه السلام برعقيده اين گروه وارد ساخت، از اين راه بود كه محكوم بودن اين كرات را در برابر نظام و قوانين كلّى جهان به آن ها يادآور شد(1) و افول (غروب نمودن و غايب گشتن) اين اجرام درخشان را از انظار، گواه بر محكوميّت آنها گرفت.

زيرا «افول» اين اجرام، بزرگترين نشانه محدوديّت آنهاست و موجود محدود و محكوم كه خود در چنگال ديگرى است و حتّى در نورافشانى خود بر پهنه هستى اختيارى از خود ندارد، گواه بر عدم ربوبيّت و دليل بر مخلوق بودن اوست.

كسوف و خسوف (گرفتن خورشيد و ماه) نيز نشانه ديگرى از مخلوق بودن و محدود بودن آنها در برابر آفريدگار جهان است و مى رساند كه آنان در رساندن فيض و پخش اشعّه و انوار خود به ساير موجودات، كوچكترين اختيارى از خود ندارند و لذا گاهى موجود ديگرى در برابر آنها قدم علم مى كند و آنها را از كار و عمل خود باز مى دارد.

بنابر اين كسوف و خسوف خورشيد و ماه، بهترين راهنما بر مخلوق بودن و محدوديّت آنها در برابر اراده مطلقى است كه بر جهان هستى حكمفرماست.

در لحظه اى كه ما با حادثه خسوف و كسوف روبه رو مى گرديم-/ حادثه اى كه ما را به محكوم بودن اين اجرام در برابر يك اراده قاهر غالب هدايت مى كند، حادثه اى كه در دل ما ايمان و اعتراف به آفريدگار ايجاد مى نمايد كه همه جهان، از آن جمله خورشيد و ماه، در قبضه قدرت او هستد-/ شايسته و لازم است كه ايمان قلبى خود را در اين لحظه در قابل عمل ريخته، با خواندن نماز آيات و نهادن پيشانى به آستان قدّس پروردگار جهان، عقيده و اعتراف باطنى خود را ابراز


1- سوره انعام، آيه هاى 76- / 78.

ص: 308

نماييم.

چنان كه قهرمان توحيد حضرت ابراهيم عليه السلام پس از آن كه از افول اين اجرام درخشان همان نتيجه را گرفت كه ما از گرفتن خورشيد و ماه مى گيريم، بلافاصله چنين گفت: «انِّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذِى فَطَرَ السَّماواتِ وَ الارْضَ حَنِيفاً وَ مَا انَا مِنَ الْمُشْرِكَينَ؛ من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمان ها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم».(1) 2-/ علاوه بر اين، در مواردى كه اوضاع تازه و احياناً وحشتناك و غير عادّى در آسمان رخ مى دهد، عدّه اى از مردم به يك سلسله امور خرافى پناه برده و اين اعمال را در رفع اين حادثه مؤثّر مى دانند، اسلام با واجب ساختن نماز آيات به هنگام كسوف و خسوف، مردم را از توجّه به اوهام و خرافات بازداشته و عقول و افكار آنها را به نقطه اى كه سرچشمه تمام حوادث گيتى است متوجّه ساخته است. بعلاوه، در برابر اين حوادث وحشتناك به انسان آرامش و امنيّت خاطر مى بخشد.


1- سوره انعام، آيه 79.

ص: 309

11- چرا زن در حال نماز بايد بدن خود را بپوشاند؟

سؤال

چرا زنان بايد در حال نماز بدن خود را بپوشانند، در صورتى كه خداوند از آشكار و نهان هر موجودى آگاه است؟

سؤال

شكى نيست كه خداوند از همه چيز در همه حال با خبر است و پوشيده و پنهان براى او مفهومى ندارد، با بندگان خود نيز نامحرم نيست، ولى انسان در حال عبادت خود را در حضور خدا مى بيند و با او سخن مى گويد و به راز و نياز با او بر مى خيزد، در چنين حالى بايد مناسب ترين لباس را در حضور او بپوشد و روشن است كه مناسب ترين لباس براى زن همان لباس كامل است-/ يعنى لباسى كه نشانه عفّت و پاكدامنى اوست و بهترين حالات او را منعكس مى سازد-/ تنها چنين لباسى شايسته حال عبادت مى باشد.

حتّى در مورد مردان نه تنها با بدن عريان نماز خواندن باطل و دور از روح خضوع و احترام به ساحت مقدّس پروردگار است، بلكه بهتر اين است كه علاوه بر پوشش مقدار واجب، با لباسى نماز بخواند كه نشانه نهايت احترام باشد، مثلًا تنها با لباس زير نماز خواندن خوب نيست و شايسته است علاوه بر لباس زير، لباس رو را هم بپوشند.

ص: 310

ص: 311

12- چرا مشروبات الكلى نجس است؟

سؤال

چرا علما در رساله هاى خود مشروبات الكلى را نجس شمرده اند، در صورتى كه الكل غالباً اشيا را ضد عفونى مى كند و بسيارى ازميكروب ها را از بين مى برد؛ با اين وصف، حكمت «نجس» بودن آن چيست؟

پاسخ

اصولًا موضوعاتى كه در اسلام نجس و ناپاك شمرده شده، اسرار و علل گوناگونى دارد:

دسته اوّل: چيزهايى كه ذاتاً ناپاك و پليدند و سرچشمه بسيارى از بيمارى ها مى باشند-/ مانند بول و خون و ...-/ از اين جهت اسلام آنها را نجس معرّفى كرده و لازم الاجتناب دانسته است.

دسته دوّم: چيزهايى است كه پليدى ظاهرى ندارند، ولى آلودگى معنوى دارند و همين امر سبب شده است كه اسلام آنها را ناپاك بشمارد-/ مانند كفّار-/ ممكن است كافر از نظر ظاهر پاك و تميز باشد، ولى همان طور كه در پاسخ سؤال هفده گفته خواهد شد از آن جا كه داراى عقايد انحرافى است، روحاً يك نوع آلودگى دارد كه هرگز با تنظيف بدن و رعايت اصول بهداشت از بين نمى رود. اسلام براى حفظ عقايد مسلمانان آنها را ناپاك شمرده است تا از آميزش كامل

ص: 312

مسلمانان با آنها جلوگيرى به عمل بياورد و در سايه آن، طهارت روحى آنان محفوظ بماند و اگر آنها را ناپاك نمى شمرد و هرگونه آميزش با آنها را اجازه مى داد، چه بسا افراد ضعيف تحت تأثير افكار و گفتار آنها واقع مى شدند.(1) بعلاوه، آميزش كامل با آنها سبب نفوذ آنان در جوامع اسلامى و گستردن برنامه هاى استعمارى مى گردد، ولى آميزش محدود با آنها بر اساس مبادلات تجارى و علمى، با توجّه كامل به جلوگيرى از خطرات آنها، ممنوع نيست؛ و لذا اسلام آن را نهى نكرده است.

دسته سوّم موضوعاتى است كه اين نوع پليدى ها كه گفته شد ندارند، ولى مبدأ يك سلسله مفاسد اجتماعى و فردى هستند-/ مانند مشروبات الكلى.

درست است كه الكل اجسام را ضد عفونى مى كند، ولى آشاميدن نوشابه هاى الكلى موجب مفاسد بى شمارى است. اسلام به منظور جلوگيرى از اين مفاسد، آن را نجس شمرده است تا بدين وسيله محدوديّت هايى در آن ايجاد كند و در نتيجه مردم را از آن دور نگاه دارد.

زيرا بديهى است كه اگر چيزى روزى ناپاك و نجس باشد، يك نفر مسلمان سعى مى كند هرچه بيشتر خود را از آن دور نگاه دارد و زندگى خود را به آن آلوده نسازد و همين امر باعث مى شود كه از آن فاصله بگيرد؛ روشن است كه اين تنفّر و انزجار، تأثير عميقى در عدم آلودگى به مشروبات الكلى دارد و اين خود يك نوع مبارزه جدّى با مشروبات الكلى است.(2)


1- بزودى درباره فلسفه ناپاك بودن كفّار سخن خواهيم گفت.
2- آنچه درباره نجس بودن الكل در بالا ذكر شد، مربوط به مشروبات الكلى است. اما نجس بودن الكل هاى صنعتى كه عموماً غير قابل شرب است، در ميان دانشمندان دينى و فقها مورد بحث است. زيرا اين گونه الكل ها عموماً قابل شرب نيستند، بلكه يك ماده سمّى محسوب مى شوند.

ص: 313

13- تفاوت عرق بدن با ادرار چيست؟

سؤال

«ادرار» و «عرق بدن» هر دو به عنوان مواد زايد دفع مى شود، چرا يكى از آنها نجس و ديگرى پاك است، با اين كه مى گويند تركيب شيميايى هر دو شبيه يكديگر است؟

پاسخ

بايد توجّه داشت كه ادرار و عرق از نظر تركيب شيميايى گرچه از جهاتى شبيهند ولى از جهاتى نيز با يكديگر فرق دارند و همين اختلاف از نظر تركيب ممكن است مبدأ اختلاف دو حكم آنها باشد؛ زيرا چنان كه خواهيم ديد ادرار داراى يك سلسله موادّ سمّى است كه در عرق وجود ندارد.

توضيح اين كه: در تركيب «ادرار» موادّ زير وجود دارد:

1-/ اوره 2-/ اسيد اوريك 3-/ اوراتها 4-/ اوروبيلين 5-/ اسيد هيپوريك 6 و 7-/ اروكرم و اروبيلين كه هر دو از موادّ رنگى ادرار است 8-/ مواد معدنى و بطور استثنايى «گلوكز» در بيمارى ديابت (بيمارى قند) و آلبومين (در بيمارى آلبومين).

در تركيب عرق مواد زير وجود دارد:

1-/ اوره 2-/ اسيد اوريك 3-/ اوراتها 4-/ مواد معدنى؛ بنابر اين، موادّ رنگى و اسيد هيپوريك كه هر دو سم بوده و درجه سميّت آنها نسبتاً زياد است، در تركيب

ص: 314

شيميايى عرق وجود ندارد.

ضمناً عرق كه از منافذ پوست دفع مى شود، بلافاصله در سطح پوست تبخير شده و اين تبخير مانع از نشو و نماى ميكروب ها در سطح بدن مى شود و حال آن كه ميكروب هاى مختلفى ممكن است در ادرار باقى بمانند. از اين جهت مى توان حدس زد كه چرا در آيين مقدّس اسلام عرق بدن پاك شمرده شده ولى ادرار محكوم به نجاست گرديده است.

زيرا، اوّلًا: مواد رنگى و اسيد هيپوريك كه منحصراً در تركيب شيميايى ادرار وجود دارند، سم بوده و درجه سميّت آنها زياد است و چنين موادّى در تركيب عرق بدن نيست.

ثانياً: مقدار اوره ادرار كه به نوبه خود سميّت دارد، به مراتب بيشتر از اوره عرق مى باشد.

ثالثاً: چون عرق در سطح پوست تبخير مى شود، فرصتى براى نشو و نماى ميكروب هاى روى پوست باقى نمى گذارد.

رابعاً: تركيبات ادرار تقريباً از جهاتى ده برابر غليظتر از تركيبات عرق است و مى دانيم كه اين تفاوت مى تواند يكى را كاملًا مضر و ديگرى را بى ضرر قرار دهد.

از همه اينها گذشته، پرهيز از عرق بسيار مشكل و موجب ناراحتى هاى فراوانى است در حالى كه پرهيز از ادرار به هيچ وجه مشكل نيست و اين خود تفاوت ديگرى است.

ص: 315

14- فلسفه غسل دادن مردگان و فلسفه غسل مسّ ميّت چيست؟

سؤال

فلسفه غسل دادن مردگان و غسل كردن كسى كه مرده اى را لمس كرده چيست؟

چرا هرگاه كسى بميرد، در شرع مقدّس اسلام لازم است او را به طرز خاصّى شستشو دهند و اگر پيش از غسل دادن، كسى دست به بدن او بزند واجب است او نيز غسل نمايد؟

پاسخ

همان طور كه مكرّر يادآورى كرده ايم، فلسفه قسمتى از احكام فرعى اسلام براى ما روشن نيست؛ ولى با گذشت زمان و تكامل عقل بشر و پيشرفت علوم، فلسفه قسمت هاى مهمّى روشن شده و در آينده نيز ممكن است اسرار قسمت هاى ديگر واضح و روشن گردد.

درباره مطلب مورد سؤال مى توان گفت: يكى از اسرار لزوم «غسل مسّ ميّت» اين است كه تمام اقوال و ملل همان طور كه احترام زنده را لازم مى دانند، براى مردگان نيز احترام خاصّى قائل مى شوند.

گرچه اسلام بسيارى از تشريفات ملل و اقوام گذشته را درباره مردگان كه

ص: 316

جنبه خرافى داشته حذف كرده، ولى احترام ساده و بى آلايش را به صورت «غسل و كفن و دفن» براى مردگان لازم مى داند؛ روى اين حساب، موضوع غسل ميّت و ساير تشريفات مردگان، يك نوع احترام بى آلايش نسبت به مردگان است.

به عبارت ديگر: اسلام براى انسان ارزشى فوق العاده اى قائل است و ارزش او را با وسايل و بيانات گوناگون بالا برده، حتّى اين موضوع شامل حال پس از مرگ هم مى شود و از نظر قوانين اسلام هيچ كس مجاز نيست به مرده مسلمانى اهانت كند، حتّى نمى تواند به قبر او نيز اهانت نمايد.

موضوع غسل و كفن و دفن مردگان نيز يك نوع احترام به مقام انسان است؛ احترامى كه جنبه خرافى ندارد.

علاوه بر اين، چون از نظر اسلام مرگ پايان زندگى نيست، بلكه دروازه اى نسبت به جهان و زندگى ديگر و نزول در جوار رحمت الهى است، از اين جهت دستور مى دهد كه بايستى مردگان را نظيف و پاكيزه كنند و با لباسى ساده و پاك به خاك سپارند تا اين عمل رمز بقاى حيات حقيقى و امتداد زندگى باشد «اين است فلسفه غسل ميّت».

غسل مسّ ميّت

پيش از آن كه به اصل پاسخ بپردازيم، لازم است چند نكته را ذيلًا تذكر دهيم:

1-/ نوعاً بازماندگان مرده در اثر از دست دادن فرد عزيزى از افراد خانواده خود احساسات و عواطف بر افروخته اى خواهند داشت و لذا نمى توانند يك باره رابطه خود را با او قطع شده ببينند. آنها در اثر انس و علاقه اى كه نسبت به او داشته اند، حتّى بعد از مرگ مى خواهند او را ببوسند و در آغوش پرمهرشان بگيرند.

2-/ اين نكته نيز كاملًا روشن است كه معمولًا بدن افراد مرده در اثر بيمارى و

ص: 317

بر اثر مسموميّت هاى مختلف و از دست دادن قدرت دفاعى، آلوده به انواع ميكروب هاست و نزديك شدن به او خطرهاى فراوانى از نظر بهداشتى به دنبال دارد.

3-/ اسلام هيچ گاه با عواطف و احساسات انسان از در ستيزه و مبارزه در نيامده، انگيزه هاى طبيعى افراد را ناديده نگرفته، بلكه عواطف و احساسات را در مسير خاصّى هدايت و راهنمايى نموده است.

با توجّه به نكات فوق مى توان نتيجه گرفت: اسلام براى آن كه همه افراد-/ مخصوصاً بازماندگان مرده-/ را از آلودگى به انواع ميكروب ها و ابتلا به امراض گوناگون كه از پيكر بى جان ممكن است به آنها سرايت كند، باز دارد و در عين حال با تحريم تماس با مرده، با عواطف و احساسات بر افروخته آنها مبارزه نكرده باشد مشكل قانونى براى آنها به وجود آورده است؛ يعنى دستور داده هركسى به بدن مرده دست بزند و يا به هر نحوى از انحا بدنش با ميّت تماس پيدا كند، بايد تمام بدن را شستشو داده و غسل نمايد. شكّى نيست كه اين مشكل قانونى در عين آن كه تا حدود زيادى تماس زندگان را با مردگان محدود مى كند و آنها را از ابتلا به انواع امراض احتمالى باز مى دارد، عواطف و احساسات آنها را نيز ناديده نگرفته است؛ و هرگاه اين مشكل قانونى، مؤثّر در برقرارى تماس، با مرده نگرديد، «غسل مسّ ميّت» خود بهترين و ساده ترين طرز شستشو و دفع ميكروب هاى احتمالى خواهد بود.

ممكن است بعضى اشكال كنند كه اگر غسل مسّ ميّت ايجاد مشكل قانونى و براى جلوگيرى از آلودگى و ابتلا به امراض است، پس چرا بعد از غسل دادن مرده، دست زدن و تماس پيدا كردن با بدن او موجب غسل نمى شود؟

ولى اين ايراد سطحى به نظر مى رسد و پاسخ آن روشن است، زيرا غسل دادن مرده با آب مخلوط با سدر و آب مخلوط با كافور و با آب خالص، خود عامل مؤثّرى براى ضدّ عفونى و تميز كردن مرده است و لااقل براى مدّتى آن

ص: 318

خطراتى كه پيش از غسل وجود داشته، موجود نخواهد بود.

بديهى است در اين صورت پس از انجام گرفتن مراسم فوق، ميّت را در مدّت كوتاهى به خاك مى سپارند و احتمال بروز ميكروب هاى جديد و سرايت آن به انسان منتفى خواهد بود.

آنچه درباره غسل مردگان و غسل مسّ ميّت گفته شد، گوشه اى از فلسفه اين احكام است؛ ممكن است نكات ديگرى وجود داشته كه هنوز از نظر ما مخفى و پنهان است.

ص: 319

15- چرا فرزندان نامشروع از برخى مناصب محرومند؟

سؤال

با آن كه مى دانيم فرزندانى كه از روابط نامشروع به وجود مى آيند به هيچ وجه دخالتى در عمل پدر و مادرشان نداشته و مرتكب گناه و معصيتى نشده اند، در عين حال مى بينيم كه در روايات اسلامى، از فرزندان نامشروع به انحاى مختلف نكوهش شده است؛ به علاوه به آنان اجازه داده نشده كه پاره اى از مشاغل و مناصب مهمّ اجتماعى مانند قضاوت، امامت جماعت، فتوا و ... را اشغال نمايند.

چگونه ممكن است كسى كه به هيچ وجه مرتكب گناه و معصيتى نشده، تنها به خاطر اين كه پدر و مادر او مجرم و گناهكارند تا اين اندازه مورد نكوهش و توبيخ قرار گيرد و تا اين مقدار از حريم سعادت و تصدّى مناصب مهمّ اجتماعى محروم گردد؟!

بعلاوه، بعضى مى گويند: اين گونه فرزندان هرگز به بهشت نمى روند و روى سعادت نمى بينند؛ آيا اين سخن-/ با اين كه مى دانيم خداوند حكيم، گناه كسى را به حساب ديگرى نخواهد نوشت «وَ لا تَزِرُ و ازِرَةٌ وِزْرَ اخْرَى»-/ صحيح است؟

پاسخ

ما پيش از آن كه به اصل پاسخ بپردازيم، بايد نكات ذيل را كه زير بناى اين بحث را تشكيل مى دهد مورد گفتگو قرار داده، آن گاه از آنها نتيجه بگيريم.

ص: 320

1-/ از آن جا كه روابط نامشروع، ارتباط حقوقى و روابط مالى پدر و فرزند را از ميان مى برد، ريشه نسبت ها و عواطف خانوادگى را كه اساس تشكيل اجتماع است قطع مى كند؛ زن زناكار نمى داند كه از نطفه كدام مرد باردار شده، فرزند نامشروع، پدر و ارحام و بستگانش را نمى شناسد؛ و بطور كلّى ده ها مفاسد اخلاقى و روانى و اجتماعى و تربيتى و خانوادگى و مالى و عاطفى كه از زنا سرچشمه مى گيرد، همه اينها باعث شده كه پيامبران و قانونگذاران الهى و همچنين قانونگذاران بشرى، اعمال منافى عفّت را تحريم كرده، روابط نامشروع جنسى را ممنوع و غير قانونى اعلام نمايند.

2-/ چون در هر جمعيّت و ملّتى مقرّراتى براى زناشويى وجود دارد، از اين جهت روابط نامشروع يك عمل «خلاف قانون» و «تجاوز كارانه» است. روى همين جهت مرتكبين در خود احساس يك نوع گناه و اضطراب كه ناشى از روح گناهكارى و نتايج سوئى كه ممكن است اين عمل براى او داشته باشد، مى نمايند.

هرگاه بر اثر تكرار و يا عواملى ديگر، اين حالت نگرانى تخفيف پيدا كند و شخص زناكار به ظاهر احساس نگرانى ننمايد، در ضمير باطن او عيب مهمترى وجود دارد و آن فكر تجرّى و تجاوز و قانون شكنى و طغيان است.

3-/ حالات روانى و فكرى پدر و مادر-/ همانند ساير آثار بدنى و جسمى آنها-/ طبق قانون مسلّم وراثت، به فرزندان منتقل مى گردد. همان طور كه مشخّصات جسمى پدر و مادر از قبيل: رنگ چشم، مشكى بودن مو، پيوستگى ابرو و تناسب خاصّ اندام، نوعاً به شكل وراثت به فرزندان انتقال مى يابد، حالات روانى و اخلاقى آنها از قبيل: تندخويى، ساده دلى، يكرنگى، خشونت، عصيانگرى و نظاير اينها نيز از مجراى وراثت كم و بيش به فرزندان انتقال مى يابد.

در حقيقت وراثت است كه زير بناى آينده افراد و قسمت قابل توجّهى از شخصيّت انسان را مى سازد و زمينه را براى سعادت و شقاوت آنها آماده مى كند.

ص: 321

نتيجه اى كه از نكات فوق مى توان گرفت: فرزندان نامشروع، غالباً روح طغيان و تجرّى و قانون شكنى و گناه را از پدران و مادران خود تا حدودى به ارث برده و زمينه براى ارتكاب جرم و جنايت در آنها فراهم تر است؛ آنها نسبت به سايرين آمادگى بيشترى براى ارتكاب معاصى و گناه دارند؛ و لذا، بد آموزى هاى فردى يا محيط نامناسب، كافى است كه حقيقت روح آلوده و نابسامان آنها را كه مانند آتش زير خاكستر پنهان مانده است، آشكار ساخته و خرمن سعادت و خوشبختى آنان را بسوزاند.

امّا در مورد محروميّت از مناصب اجتماعى، علاوه بر آنچه در بالا از وضع روحى آنها گفته شد؛ و اين كه اين عمل يك نوع احتياط منطقى به منظور حفظ مصالح ملّى و جامعه به شمار مى رود، اسلام به جلب اعتماد عمومى در تصدّى اين گونه پست هاى حسّاس اجتماعى اهمّيّت مى دهد؛ و لذا، كسانى را كه داراى نقطه هاى ضعف خانوادگى و سوابق نامطلوبى باشند، از تصدّى اين گونه مقام ها كه نيازمند به پاكى و طهارت روح است، محروم ساخته است.

ولى اشتباه نشود، با همه اين احوال، چنين نيست كه تنها فرزند نامشروع بودن علّت تامّه براى انحراف و شقاوت او باشد و اراده و اختيار او را از پذيرش تعليم و تربيت صحيح اسلامى بكلّى سلب كرده، نتواند با به كار بستن دستورات صحيح زندگى، اهل سعادت گردد.

فرزندان نامشروع، مانند فرزندان طبيعى و قانونى در انتخاب راه سعادت و يا شقاوت آزادند؛ آنها نيز مى توانند با اراده و اختيار خود راه تقوا و فضيلت را برگزيده، جزء گروه رستگاران و اهل بهشت گردند. اين طور نيست كه آنها شرير و جانى بالفطره آفريده شده باشند و به هيچ وجه نتوانند خود را از چنگال ناپاكى و گناه رهايى بخشند؛ بلكه، همان طورى كه حضرت صادق عليه السلام فرموده است:

«انَ

ص: 322

وَلَدَ الزِّنا يُسْتَعْمَلْ انْ عَمِلَ خيراً جُزِىَ بِهِ و انْ عَمِلَ شَرّاً جُزِىَ بِهِ؛

فرزند نامشروع از راه تربيت به كار و انجام وظيفه وادار مى شود؛ اگر اعمالش نيكو و خير بود، پاداش خوب داده مى شود و اگر كار زشت و ناپسند انجام داد، كيفر نافرمانى خود را خواهد ديد».

گرچه طبع سركش، وظيفه فرزندان نامشروع را كه علاقه بيشترى به گناه و قانون شكنى دارند در پيكار با معاصى دشوارتر مى سازد؛ امّا در صورتى كه برخلاف ميل باطنى خود از فرمان خدا و دستورات صحيح زندگى پيروى نمايند، به حكم «افضل الاعمال احمضها؛ بهترين كارها آنهايى است كه با رنج و مشقّت بيشترى توأم باشد» پاداشى بهتر و ارزنده تر به آنها داده خواهد شد.

بنابر اين، نكوهش و توبيخى كه اسلام از فرزندان نامشروع نموده، صرفاً به منظور اين است كه به آنها هشدار دهد كه در موقعيّت خطرناكى قرار دارند و بايستى حدّاكثر مراقبت را از خود در انجام وظايف و دورى از گناه به عمل آورند، نه آن كه عوامل تعليم و تربيت به هيچ وجه در آنها مؤثّر نبوده و حتماً از اهل دوزخ خواهند بود.

به عبارت ديگر: فرزندانى كه از روابط نامشروع به وجود مى آيند، مانند كودكانى هستند كه از پدران و مادران بيمار و مثلًا مبتلا به سل و امراض مقاربتى و نظاير اينها متولّد مى شوند؛ چنين كودكانى آمادگى بيشترى براى ابتلا به آن امراض دارند كه هرگاه به معالجه آنها اقدام نشود، به زودى ممكن است آنها را بيمار و مبتلا سازد؛ و به همين جهت بايد براى رعايت مصالح عمومى و جلب اعتماد مردم، اين گونه كودكان آماده ابتلا به سل را مثلًا از تصدّى امور مربوط به موادّ غذايى و مانند آن، جلوگيرى كرد.

فرزندان نامشروع نيز يك نوع آمادگى براى قانون شكنى و گناه و عصيان دارند؛ هرگاه تعليم و تربيت صحيح، محيط سالم، اراده و پايدارى آنها نباشد، ممكن است سقوط كرده و جزء گروه جنايتكاران درآيند.

ص: 323

روى اين جهات، مصالح عمومى ايجاب مى كند كه براى رعايت پيشگيرى هاى لازم اجتماعى، از تصدّى پاره اى از مقامات خوددارى كنند.

امّا اين كه بعضى پنداشته اند كه فرزندان نامشروع حتماً روى سعادت و نجات نخواهند ديد، كاملًا اشتباه است؛ بلكه، آنها همانند ديگران مى توانند افرادى خوشبخت و سعادتمند گردند؛ ولى همان طور كه گفتيم چون زمينه روحى آنها نسبت به ديگران نامساعد است، احتياج به مراقبت و تربيت قويتر و بيشتر دارند، همان طور كه فرزند يك نفر مسلول لازم نيست حتماً مسلول گردد، بلكه مى توان با مراعات امور بهداشتى او را نيرومندتر از ديگران ساخت و از اين بيمارى نجات داد. خلاصه، آمادگى زمينه، دليل قطعى بر ابتلا نخواهد بود و اراده نيرومند و تربيت مى تواند آن را جبران نمايد.

جالب اين كه، اگر اين گونه فرزندان نامشروع در برابر گناه پايدارى كنند، مقامى ارجمندتر و بالاتر از افراد همرديف و مشابه خود خواهند داشت، چرا كه آنها مجاهده بيشترى كرده اند.

ص: 324

ص: 325

16- ضررهاى بهداشتى گوشت خوك

سؤال

خوردن گوشت خوك چه زيانى دارد كه اسلام از آن جلوگيرى كرده است، با اين كه مسيحيان به خوردن آن علاقه شديدى نشان مى دهند؟!

پاسخ

امروز اين واقعيّت ثابت شده كه گوشت خوك بيش از آنچه كه تصوّر مى شود، خطرناك است. خطرات متعدّدى از اين رهگذر دامنگير مصرف كنندگان آن مى شود كه هم از نظر اخلاقى (از طريق هورمونها) و هم از نظر بهداشتى صورت مى گيرد.

در اينجا تنها به يكى از زيان هاى بهداشتى آن كه بيمارى خاصّى است به نام تريشينوزيس اشاره مى كنيم و جالب اين كه آنچه در ذيل مى خوانيد ترجمه مقاله اى است از يكى از منابع علمى آمريكايى كه توسط آقاى دكتر محمّد غفرانى براى ما ارسال شده است.

يك بيمارى خطرناك ناشى از خوك

اغلب سازمان هاى بهداشتى، گزارش هايى از اطبّا درباره بيمارانى كه شديداً به بيمارى موسوم به تريشينوزيس مبتلا هستند دريافت مى كنند و اكنون اين گزارش ها

ص: 326

تا حدّى حكايت از اين مى كند كه اين بيمارى جنبه «اپيدمى» يافته است؛ يعنى، موارد اين بيمارى به مراتب بيشتر از آن است كه قاعدتاً در جامعه بايد باشد.

«تريشينوزيس» يك بيمارى انگلى است كه ناشى از كرم كوچك مويى شكل مى باشد كه خود از انواع كرم هاى گرد است. اين كرم دوره زندگى خود را در بدن خوك و برخى حيوانات ديگر مى گذراند، هرچند هر پستاندار ممكن است با خوردن گوشت خوك آلوده، خود به اين مرض مبتلا شود، ولى حسّاسيّت انسان دراين جهت به مراتب بيشتر است؛ به عنوان مثال، خرس با خوردن اجزاى بدن خوك مانند روده به آسانى آلودگى يافته و شكارچيان و افراد ديگرى كه گوشت خرس آلوده را مصرف نموده اند به نوبه خود به اين بيمارى مبتلا شده اند.

معمولًا انسان در اثر خوردن گوشت خوك كه به نحو كافى پخته نشده است، به اين بيمارى مبتلا مى شود (كسى نمى تواند مدّعى باشد گوشت خوكى را كه مصرف مى كند كاملًا پخته شده است، زيرا هم اكنون مواردى از تريشينوزيس ناشى از خوردن گوشت خوك ديده مى شود كه به ظاهر قبلًا با وسايل مدرن آن را به نحو اطمينان بخشى پخته بودند و خود نگارنده مقاله در پايان به اين مطلب اشاره مى كند. (توضيح مترجم)

يك مطالعه بر مبناى «اتوپسى» نشان داده است از 25 ميليون نفر مردمى كه اين انگل را در بدن خود نشو و نما داده اند، تنها دسته اى از آنها علايم بيمارى را به نحور بارز «بالينى» نشان داده اند، ولى هزاران مورد بيمارى از نظر پزشكان ناشناخته مانده است!

همچنين تخمين زده شده است كه از 25 ميليون نفر مردمى كه آلودگى آنان با اتّكا به پيدا شدن اين انگل در عضلات بدن و اغلب در «ديافراگم» ثابت شده است، 16000 نفر بيمارى را به نحو مشخّص و واضح در كلينيك نشان داده اند كه از اين عدّه پنج درصد به جهت شدّت آلودگى در گذشتند.

ص: 327

17- چرا كافر ناپاك است؟

سؤال

فلسفه اين كه پيروان ساير اديان و خلاصه «كفّار» از نظر اسلام ناپاك هستند و مسلمانان نمى توانند با آنها معاشرت و آميزش كامل كنند، چيست (در صورتى كه از نظر نظافت و رعايت بهداشت از بعضى از مسلمانان بهترند)؟ بديهى است اين پاسخ كه ممكن است آميزش با آنها انحراف فكرى ايجاد كند و احياناً با بحث و گفتگو و سفسطه، مسلمانى را گمراه سازند و يا از طريق «بايكوت كردن» مى توان غير مسلمانى را به اسلام متوجّه ساخت، خطاست و بايد اين حربه را كنار گذاشت؛ زيرا اسلام دين روشنفكران است نه چشم و گوش بسته ها!

پاسخ

درست است كه دين اسلام آيين روشنفكران است نه چشم وگوش بسته ها، ولى اگر منظور اين است كه اسلام تعلّق به دسته خاصّى دارد، بديهى است كه چنين نيست و اسلام دين همه افراد انسانى است؛ و اگر هدف اين است كه روشنفكران و افراد مطّلع از تعاليم عالى اسلام بهره بيشترى مى برند، مطلب صحيحى است؛ ولى دليل بر اين نمى شود كه اسلام در قوانين خود افراد كم اطّلاع يا بى سواد را از نظر دور داشته و رعايت حال آنها را ننموده باشد.

ص: 328

همان طور كه سابقاً هم اشاره كرديم، ناپاك بودن كفّار مسلّماً يك نوع ناپاكى معنوى و آلودگى باطنى است؛ كه آثار آن در جسم آنها هم ظاهر شده است؛ و يك فايده آن همان حفظ عقايد بسيارى از مردم مى باشد كه با آميزش و معاشرت با افراد منحرف و گمراه، به زودى تحت تأثير قرار مى گيرند و منحرف مى شوند؛ و اين مطلب تازگى ندارد، هميشه مصلحين به افراد معمولى مردم سفارش مى كنند كه از معاشرت با افراد آلوده و گمراه و منحرف دورى كنند؛ منتها، اسلام اين موضوع را به صورت حكم «ناپاك بودن كفّار» بيان كرده است.

از طرفى ملاحظه مى كنيم كه اسلام روابط اقتصادى و تجارتى و امثال آن را به كفّار با شرايط معيّنى اجازه داده، امّا اجازه نداده كه رفيق سفره و كاسه شوند؛ يعنى، هم خواسته از منافع آنها بهره مند گردند و هم از ضررهاى عقيدتى و اخلاقى آنان كه لازمه معاشرت كامل براى بسيارى از مردم است، در امان بمانند.

اشتباه نشود، ما نمى گوييم افراد روشنفكر با اطّلاع، كه خطر انحراف و گمراهى و فساد اخلاقى بر اثر آميزش با كفّار در خود نمى بينند، مى توانند معاشرت كامل با آنها داشته باشند و از اين حكم مستثنا هستند، نه! احكام اسلام جنبه خصوصى ندارد و براى اين كه حدود آن محفوظ بماند بايد عموميّت داشته باشد؛ چه اين كه در غير اين صورت هركس به عنوان اين كه خود را از اهل اطّلاع مى داند و از همنشينى با كفّار خطر انحراف در خود نمى بيند، با آنها آميزش پيدا مى كند و بكلّى حريم قانون شكسته مى شود. (دقّت كنيد)

گذشته از اين، تمام افراد كافر از بسيارى از آلودگى ها و چيزهاى نجس مانند خون و گوشت خوك و مشروبات الكلى اجتناب نمى كنند و طبعاً تمام زندگى آنان آلوده مى باشد؛ براى دورى از اين آلودگى ها، آيين اسلام آنها را «نجس» شمرده تا مسلمانانى كه ممكن است بر اثر معاشرت آلوده شوند، از هر نوع آلودگى محفوظ بمانند.

ص: 329

18- جزيه براى چيست؟

سؤال

منظور از بعثت رسول اكرم هدايت و ارشاد مردم است كه همواره توأم با معنويات مى باشد؛ ولى از آن طرف، در قوانين اسلام مطالبى ديده مى شود كه با غرض اصلى اسلام-/ ارشاد مردم به راه راست-/ سازگار نيست؛ چنان كه مى فرمايد: اگر مسيحيان و يهوديان حاضر شوند جزيه بپردازند، آنان را آزاد بگذاريد؛ در صورتى كه جزيه خود نحوى توجّه به امور مادّى است؛ بعلاوه، چگونه اسلام اجازه مى دهد كه آنان را تشويق كند كه بر آيين تحريف شده خود باقى بمانند؟

پاسخ

يكى از افتخارات اسلام اين است كه كسى را مجبور نمى كند كه بطور اكراه پيرو اين آيين گردند، چنان كه در آيه 256 از سوره بقره فرموده است: «لَا اكْرَاهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ؛ در قبول دين اكراهى نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافى روشن شده است.» سرّ اين مطلب هم واضح است؛ زيرا اسلام از روز نخست دعوت عمومى خود را براساس منطق و دليل نهاده و در راه مبارزه با خرافات و موهومات، يگانه سلاحش همان تشريح حقايق و روشن نمودن افكار عمومى بوده است. با داشتن چنين سلاح نيرومندى كه افراد بيدار و فهميده را به خود جلب مى كند، چه نيازى به زور و اجبار دارد؟

ص: 330

اساساً عقيده و ايمان واقعى احتياج به مقدّمات و مبانى مخصوصى دارد كه تا در انسان از روى درك و بصيرت و اختيار حاصل نشود، محال است در دل جاى گيرد؛ و اگر روزى با جبر و فشار تحميل شود، از محيط زبان بيرون نمى رود و راهى به قلب پيدا نخواهد كرد؛ و البتّه با برطرف شدن عوامل جبر، فوراً به صورت نخست باز خواهد گشت.

ايمان يك چنين افرادى در اسلام بى ارزش است. اسلام مى خواهد افرادى را تربيت كند كه تا آخرين نفس، پايبند به اصول مقدّس اسلام بوده و آنى از آن غفلت نورزند. اين چنين ايمانى جز با منطق و دليل و تنوير افكار، ميسّر نمى شود.

هدف جهاد در اسلام، و مبارزه در برابر تهاجم دشمن، خود بحثى است جداگانه. امّا جزيه: جزيه ماليات سرانه اى بود كه اهل كتاب آن را در هر سال، به دولت اسلامى مى پرداختند؛ و علّت قرار دادن چنين مالياتى اين بود كه چون كشورهاى آنان به دست مسلمانان اداره مى شد و يا به صورت يك اقلّيّت در جوامع اسلامى زندگى مى كردند، دولت اسلامى مجبور بود كه حفاظت و نظم و امنيّت آنها را به عهده بگيرد؛ از اين لحاظ لازم بود ماليات عادلانه اى از هر فردى كه اسلام را نپذيرفته است دريافت كند و در راه تأمين وسايل زندگى و حفظ جان و مال آنان مصرف نمايد.

ناگفته پيداست، نيروهايى كه دولت اسلامى مجبور بود در نقاط مختلف كشور متمركز سازد تا جان و مال آنها را از هرگونه تجاوز احتمالى مصون دارد، احتياج به هزينه هاى زيادى داشت كه يگانه راه تأمين آن اين بود كه از خود مردم گرفته و در طريق رفاه خودشان مصرف نمايد-/ به خصوص اين كه غير مسلمانان هرگز در جنگ هايى كه با دشمنان اسلام روى مى داد، نفراتى به ميدان نمى فرستادند.

شواهد تاريخى گواهى مى دهند مبلغى كه از اهل ذمّه دريافت مى كردند،

ص: 331

عنوان جريمه و فشار نداشت؛ بلكه هدف صرف آن در تأمين آسايش آنان بوده است.

اينك نمونه هايى را يادآور مى شويم:

1-/ هنگامى كه «عُبادَة بنِ صامِتْ» فرمانروايان مصر و ساير قبطيان را به دين اسلام دعوت مى كرد، به آنان چنين گفت: اختيار با شماست، خواستيد آيين اسلام را با كمال آزادى اختيار كند و اگر نمى خواهيد مسلمان شويد، مى توانيد جزيه بدهيد و تحت فرمان حكومت اسلامى باشيد و تا ما باشيم و شما باشيد، همه ساله رفتارى با شما خواهيم نمود كه طرفين از هم خشنود باشيم؛ ما با شما هم پيمان مى شويم، جان و دارايى شما را حفاظت مى كنيم و هركس به اموال شما تجاوز كند با او مى جنگيم!

2-/ پس از آن كه مسلمانان در نبرد با روميان فاتح شدند و قسمت هاى زيادى از «شامات» به دست آنان افتاد، مردم «حِمص» حاضر شدند جزيه بپردازند؛ سپس مسلمانان به عللى صلاح ديدند پيمانى كه بين خود و مردم مسيحى «حِمص» بسته بودند با رضايت طريفين ملغى سازند؛ از اين لحاظ سردار بزرگ مسلمانان در يك مجمع عمومى به مردم «حِمص» چنين خطاب كرد: آنچه به ما داده ايد از ما پس بگيريد و ما را از هم پيمانى خود آزاد سازيد. مردم «حمص» در پاسخ گفتند: هرگز ما از شما جدا نمى شويم، دادگسترى و پرهيزكارى شما به مراتب بهتر از رفتار روميان است، ما حاضريم-/ اگر شما بپذيريد-/ همراه نيروهاى اسلامى با ارتش روميان بجنگيم!

3-/ مقدار جزيه هايى را كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله براى نصاراى «نجران» معيّن نموده، دست مطلب ما را روشن مى سازد؛ زيرا قرار شد كه مردم آن جا سالى سه هزار «حُلّه» كه بهاى هر حله چهل درهم بود، بطور تدريج در دو وقت بدهند؛ دو هزار آن را در ماه صفر و هزار ديگر را در ماه رجب و همچنين رسول اكرم صلى الله عليه و آله با اهل «اذرح» صلح نموده كه سالى صد دينار بدهند.

ص: 332

بطور مسلّم اين رقم پول ها در برابر نگهبانى و حفظ جان و مال آنها در برابر دشمن، چندان قابل توجّه نبود.

ص: 333

19- لباس احرام

سؤال

چرا لباس احرام بايد از لباس هاى معمولى و دوخته نباشد؟

پاسخ

مراسم حج يكى از عبادت هاى دسته جمعى است كه بايد با تجرّد كامل و وارستگى مطلق انجام گيرد؛ از اين نظر، به پوشيدن دو قطعه پارچه اكتفا شده و از پوشيدن لباس هاى معمولى و رسمى كه نشانه تمايز و اختلاف و احياناً تفاخر و برترى است جلوگيرى به عمل آمده؛ و از اين راه يكى از آمال بزرگ انسانها كه روزى بشر تمام عوامل موهوم برترى جويى را كنار بگذارد، جامه عمل به خود پوشيده است.

به عبارت ديگر: حج عاليترين تجلّيگاه تساوى انسان ها در برابر خداست و براى همين هدف، لازم است از هر نوع لباس رسمى و معمولى كه پديد آورنده امتياز است خوددارى شود و به دو قطعه لباس پيراسته از هر نوع تفاوت و امتياز اكتفا گردد؛ و هم يكرنگ و يكسان در اين مراسم بزرگ شركت جويند.

ص: 334

20- چرا گوشت هاى قربانى تلف مى شود؟

سؤال

منظور از قربانى در روز عيد قربان در سرزمين «منى»-/ با اين كه بسيارى از قربانى ها به مصرف صحيح نمى رسد و در دل خاك مدفون مى گردد-/ چيست؟

پاسخ

مى دانيم يكى از اعمال حج در روز دهم ذى حجّة الحرام اين است كه حيوانى را در منى قربانى كنند و اين يك فريضه مسلّم و دستور صريح اسلام است؛ و يكى از اسرار آن زنده كردن خاطره فداكارى بزرگ مرد الهى و قهرمان توحيد، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام مى باشد.

جريان فداكارى ابراهيم خليل اين است كه خداوند براى تكميل روح و روان و اثبات لياقت و پايه فدا كارى وى به او دستور داد تا فرزند فوق العاده عزيز خود را در سرزمين «منى» در راه خدا قربانى نمايد-/ البتّه اين فرمان جنبه آزمايشى داشت و براى اثبات شايستگى آن مرد الهى بود؛ و لذا، هنگامى كه وى آماده اطاعت گرديد، دستور آمد كه به جاى فرزند خويش، گوسفندى را ذبح نمايد.

آمادگى و مهيّا گشتن وى براى اطاعت دستور خداوند ثابت كرد كه روح اخلاص و اطاعت، روح جانبازى و فداكارى، در او آن چنان قوى و نيرومند است

ص: 335

كه مى تواند در پرتو ايمان، بر هر چيز-/ حتّى بر عواطف و احساسات عميق و ريشه دار پدرانه-/ پيروز آيد و براى يك هدف عالى و معنوى، از فرزند خويش بگذرد؛ اگر چه سرانجام فقط گوسفندى ذبح كرد.

زائران خانه خدا با كشتن گوسفندى در سرزمين «منى» خاطره اخلاص و قدرت ايمان و پايه فداكارى او را در دل ها زنده مى سازند و از اين رهگذر به يكديگر درس فداكارى و جانبازى مى آموزند و گويا عملًا چنين مى گويند كه مرد خدا كسى است كه در راه خدا از همه چيز بگذرد-/ چنان كه آن مرد بزرگ گذشت-/ اين گوشه اى از اسرار قربانى روز «منى» است.

اكنون بايد ديد نظر اسلام در اين گوشت هاى قربانى چيست و آيا مسلمانان در اين باره وظيفه اى دارند؟

براى پاسخ اين پرسش، به كتاب آسمانى خود «قرآن مجيد» مراجعه كرده و مى بينيم كه سوره حج به كلّيّه كسانى كه در روز عيد قربان در «منى» حيوانى را قربانى مى كنند، چنين دستور مى دهد: «وَ اطْعِمُوا الْبائِسِ الفَقير؛ و بينواى فقير را نيز اطعام نماييد!»(1) و نيز مى فرمايد: «فَكُلُوا مِنْها وَ اطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرّ؛ از آن (قربانى) خود بخوريد و مستمندان قانع و فقيران را نيز از آن اطعام كنيد!»(2) در رساله هاى عمليّه دستور مى دهند كه زائران خانه خدا گوشت قربانى را سه قسمت كنند:

بخشى از آن را خودشان استفاده كنند و بخشى را به مؤمنان و بخشى را به نيازمندان بدهند.

اين دستورات صريح، حاكى است كه منظور از كشتن اين حيوانات علاوه بر يك سلسله فوايد معنوى كه در بالا تذكّر داده شده، اين است كه اين ذبايح به


1- سوره حج، آيه 28.
2- سوره حج، آيه 36.

ص: 336

مصرف صحيح برسد و كارى نكنند كه اسراف و تبذيرى در آنها بشود.

اكنون وظيفه حجّاج مسلمان و دولت هاى اسلامى اين است كه ترتيبى دهند كه از اين گوشت ها به طرز صحيحى بهره بردارى شود؛ و اين وظيفه اسلامى با ساير اهداف آن هماهنگ گردد. امروز بايد با تأسيس سردخانه مجهّز، از دفن شدن اين گوشت ها در دل خاك جلوگيرى نمود تا بتدريج در مواردى كه قرآن مجيد بيان فرموده، مصرف شود.

در زمان هاى گذشته كه تعداد حجّاج به اين اندازه نبود، گوشت هاى قربانى در همان روز به طرز صحيحى به مصرف مى رسيد؛ ولى امروز كه بر اثر سهولت وسايل نقليّه، شماره زائران فزونى يافته است، بايد از طريق وسايل مدرن، از اتلاف اين گوشت ها جلوگيرى نمود و رفاه زائران و اهداف اسلامى را در نظر گرفت؛ و اين وظيفه دولت هاى اسلامى و ملّت هاى آگاه مسلمان است كه به آرمان هاى اسلامى جامه عمل بپوشانند و از هرگونه تبذير و اسراف جلوگيرى نمايند و اگر در اين راه هم اشكال پيش آيد، تفصير متوجّه مسلمانان است، نه قانون خدا!

ص: 337

21- چرا خواندن «كتب ضالّه» حرام است؟!

سؤال

با اين كه اسلام آيين علم و دانش است، چرا خواندن پاره اى از كتاب ها (كتب ضالّه) را تحريم كرده است؟

پاسخ

البتّه اسلام دين علم و دانش است؛ و اين دين آسمانى، انسانها را به فرا گرفتن علوم و توسعه بخشيدن و همگانى ساختن آن تشويق مى كند. تكامل و پيشرفت فرد و اجتماع را در فرا گرفتن دانش مى داند؛ ولى در عين حال اسلام به يك نكته اساسى توجّه كامل دارد و آن نكته اين است كه همان طور كه بايد جامعه را از عوامل خطرهاى مادّى مانند بيمارى هاى واگيردار حفظ كرد، بايد ازعوامل انحراف هاى فكرى و معنوى نيز حفظ نمود.

در تمدّن ماشينى امروز، افراد آزاد هستند كه هر نوع عقيده و فكر و انحرافى را تا آن جا كه مخلّ به نظام مادّى اجتماع نيست، بپذيرند؛ ولى در اسلام اين طور نيست.

اسلام مى خواهد جامعه اى به وجود آورد كه در مسير تكامل معنوى و اخلاقى پيش برود. اين كار ميسّر نمى شود جز از اين راه كه با عوامل انحراف فكرى و اخلاقى مبارزه كند و نگذارد اين عوامل بر زندگى مردم مسلّط شود.

ص: 338

با توجّه به اين اصل اساسى، بخوبى معلوم مى شود كه چرا اسلام، خواندن كتب گمراه كننده را كه به عقايد و افكار صحيح و يا به اخلاق سالم لطمه مى زند، ممنوع ساخته است. اگر خواندن اين نوع كتب و نوشته ها براى همگان آزاد باشد، مردم چه تضمينى براى نگهدارى افكار و اخلاق خود از انحراف دارند؟ هرگز نبايد قدرت تلقين و تبليغ را ناديده گرفت و چه بسا اين نوع نوشته ها از راه تلقين و تبليغ، مسير زندگى افراد را بكلّى منحرف سازند؛ چه بسيارند جوانانى كه بر اثر كتب منحرف كننده و رمان هاى عشقى و جنايى رسوا و خطرناك، در پرتگاه فساد و سقوط اخلاقى افتاده اند.

به اين علل ياد شده است كه اسلام اجازه نداده كتب گمراه كننده، بطور آزاد در اجتماع نشر شود و مورد مطالعه همگان قرار گيرد؛ ولى بر همين اساس كه اين دين طرفدار علم و دانش است، خواندن و مطالعه اين گونه كتاب ها را بر دانشمندانى كه قدرت دارند حقّ و باطل را با ميزان عقل تواناى خود از هم بشناسند، حرام نكرده است.

دانشمندان نه تنها مى توانند اين گونه كتاب ها را مورد مطالعه قرار دهند، بلكه بر دانشمندان اسلامى مطالعه آنها واجب و لازم است تا بتوانند منطق مخالفان را كه در اين كتب آمده است به دست آورند و با آن مبارزه كنند و چگونگى منطق و راه و روش تبليغ دشمنان را بشناسند و از راه صحيح و مؤثّر در مبارزه با آن بكوشند.

در تاريخ اسلام مذاكرات زيادى ميان پيشوايان دينى و طرفداران عقايد غير اسلامى واقع شده كه مؤلّفينى از قبيل مؤلّف كتاب «احتجاج طبرسى»(1) به جمع آورى اين نوع بحث ها پرداخته اند؛ و اين خود نمونه اى از اين است كه تحريم «كتب ضالّه» در اسلام به معناى كشتن آزادى فكر و مخالفت با دانش نيست؛ و پيشوايان دينى همواره اين گونه عقايد را از راه منطق و بحث آزاد پاسخ گفته اند، نه از راه ايجاد اختناق فكرى و عقيده اى.


1- نگارش احمد بن علىّ بن ابى طالب، متوفّاى حدود سال 550- / اين كتاب بطور مكرّر چاپ شده است وروشنگر گوشه اى از علوم اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد.

ص: 339

22- چرا نمى توان قرآن را به غير مسلمان داد؟

سؤال

با اين كتاب آسمانى ما قرآن، هادى ملّت ها و راهنماى جامعه انسانها مى باشد؛ و براى همين هدف بايد در اختيار تمام مردم جهان-/ اعم از مسلمانان و غير مسلمان-/ قرار گيرد تا از تعليمات آن بهره مند گردند و به راه حقيقت هدايت شوند؛ با اين حال، در كتاب هاى فقهى مى خوانيم كه نمى توان قرآن را به كافر هديه كرد و يا در اختيار او گذارد.

پاسخ

هرگاه قرار دادن قرآن در اختيار غير مسلمان به منظور هدايت و روشن نمودن و جلب او به سوى اسلام و شناسايى آن باشد و اين هدف با ترجمه هاى آن انجام نپذيرد، در اين صورت مانعى نخواهد داشت كه قرآن را در اختيار او بگذاريم؛ ولى اگر چنين هدفى در كار نباشد، ممنوع است؛ زيرا:

بزرگترين گواه حقّانيّت اسلام و معجزه جاويدان پيامبر اسلام قرآن است كه به صورت يك سند زنده بر تارك اعصار مى درخشد و يكى از راه هاى بهره بردارى از آن اين است كه به وضع آبرومندى چاپ شود و در سراسر جهان پخش گردد تا افراد حقيقت جو در پرتو آيات آن، با آيين اسلام آشنا گردند؛ و اين خود گواه

ص: 340

استوارى محتويات اين كتاب است كه در هر زمان و مكانى، به تمام ملل جهان عرضه مى شود و جامعه بشرى را در هر عصرى به مطالعه خود دعوت مى كند.

قرآن كريم به پيامبر دستور مى دهد كه حتّى در اثناى جنگ، اگر يك فرد غير مسلمان مايل باشد كه كلام خدا (قرآن) را بشنود، پيامبر بايد به او اجازه دهد تا به ميان مسلمانان بيايد و سخن خدا را بشنود و در صورت تمايل به بازگشت، او را به جايگاه نخستين خود بازگرداند.(1) با اين وصف، حفظ احترام قرآن از اين كه مورد اهانت قرار گيرد، بر هر فرد مسلمانى لازم است و هرگاه احتمال دهيم كه يك فرد غير مسلمان ممكن است نسبت به قرآن كارى انجام دهد كه هتك و جسارت محسوب مى شود، در اين صورت نبايد آن را در اختيار او قرار دهيم و اگر هم در اختيار داشته باشد، بايد به هر نحوى ممكن است از او باز گيريم؛ و ظاهراً نظر فقهاى اسلامى كه مى فرمايند: نمى توان قرآن را در اختيار كافران گذارد، همين صورت است كه گفته شده، نه آن صورت كه به منظور هدايت باشد.

خلاصه، بايد قرآن از دسترس دست هاى آلوده خارج باشد، مگر آن كه در پرتو آن احتمال راهنمايى آنان داده شود كه در اين صورت مى توان در اختيار آنها گذارد.


1- سوره توبه، آيه 6.

ص: 341

23- علّت سختگيرى در اثبات بعضى جرايم

سؤال

چرا براى اثبات عمل منافى عفّت، بايد چهار نفر گواهى دهند؟ آيا اين سختگيرى در مرحله اثبات جرم، موجب ازدياد عمل منافى عفّت نيست؟

از اين گذشته، چرا قاعده «اقرار العقلاء على انفسهم جائز؛ هر شخص عاقلى اقرارى بر ضرر خود كند، مؤثّر خواهد بود.» در اين جا الغا شده و كسى كه شخصاً اعتراف به ارتكاب عمل منافى عفّت كند تا سه مرتبه از او پذيرفته نخواهد شد و تنها در مرتبه چهارم از او پذيرفته مى شود؟

پاسخ

اصولًا قانون اسلام در مورد مجازات اعمال منافى عفّت، صورت خاصّى دارد كه جهات لازم در آن رعايت شده است؛ يعنى از يك سو مجازات اين اعمال را كاملًا شديد و سنگين قرار داده است كه از تازيانه و تبعيد شروع مى شود و در بعضى از موارد به اعدام منتهى مى گردد؛ و از سوى ديگر، راه اثبات اين جرم را مشكل قرار داده است تا آن جا كه تعداد شهود لازم را براى اثبات آن، دو برابر شهود در ساير جرم ها قرار داده و يك مرتبه اقرار خود شخص را هم كافى ندانسته است.

ضميمه شدن اين دو جهت به يكديگر-/ تشديد اصل مجازات و سختگيرى در

ص: 342

راه اثبات جرم-/ وضع خاصّى به اين قانون جزايى داده است؛ به اين معنا كه، اين قانون تأثير روانى خود را در جلوگيرى افراد از ارتكاب به اين نوع گناهان دارد و در عين حال، عملًا افراد زيادى را هم شامل نمى گردد.

به عبارت ديگر: منظور اصلى از وضع اين گونه قوانين، جلوگيرى افراد از ارتكاب جرم است نه اعدام و از بين بردن آنها؛ و اين اثر، از سنگين بودن نوع مجازات گرفته مى شود؛ براى اين كه شخص مرتكب، هر لحظه مجازات شديد را در نظر خود مجسّم مى كند و احتمال مى دهد بر اثر پيش آمدى جرم او اثبات گردد؛ ترس و وحشت او را فرا مى گيرد و همين ترس و وحشت از مجازات احتمالى آينده، غالب افراد را از ارتكاب گناه باز مى دارد.

غالباً ديده ايم كه براى ارتكاب گناه بزرگى-/ مانند فروش موادّ مخدّر-/ در شرايط خاصّى مجازات شديدى مانند «اعدام» تعيين مى گردد؛ اگر چه اين مجازات مخصوص شرايط معيّنى است، امّا همان احتمال به وجود آمدن شرايط آن، تأثير قابل توجّهى در روح مرتكبين مى گذارد.

خلاصه اين كه: قوانين جزايى اسلام در اين قسمت طورى معيّن شده كه حدّاكثر تأثير خود را در جلوگيرى از گناه داشته باشد و در عين حال، دامان عدّه زيادى را نيز نگيرد. روى اين حساب، اجراى مجازات اعدام در يك يا چند مورد هم كه باشد اثر شديد خود را در افكار ساير مرتكبين مى گذارد؛ زيرا همين اندازه كه احتمال دارد يك روز اين قانون گريبان آنها را نيز بگيرد براى بيدارى آنها كافى است.

ص: 343

24- چرا بايد حيوان با شرايط مخصوصى ذبح شود؟

سؤال

در اسلام براى ذبح حيوانات شرايطى مانند قطع چهار رگ گردن و گفتن بسم اللَّه در نظر گرفته شده، بطورى كه اگر اين شرايط انجام نگيرد، گوشت حيوان قابل استفاده نيست. در حالى كه جمعى از مردم جهان بدون توجّه به اين دستورات، از گوشت حيوانات استفاده مى كنند و اثر بدى هم نمى بينند. توضيح دهيد اين شرايط چه تأثيرى دارد؟

پاسخ

چنين به نظر مى رسد كه اسلام با اين دستورات مى خواهد سه موضوع را تأمين نمايد:

اوّل: دورى جستن از آيين بت پرستان كه حيوانات خود را به نام «بت» سر مى بريدند؛ و لذا، گفتن نام «خدا» را به عنوان جزئى از برنامه وسيعى كه براى ريشه كن ساختن افكار بت پرستى طرح كرده، لازم دانسته است.

دوّم: بيرون ريختن خون از بدن حيوان تا در لابه لاى گوشت باقى نماند و با آن خورده نشود؛ طبّ امروز ضررهاى قابل توجّهى براى تغذيه با خون كشف كرده است.

گذشته از اين، خون هميشه مملوّ از انواع ميكروبهاست و از طرفى به

ص: 344

تجربه ثابت شده كه تغذيه با خون، روحيّات و ملكات نامطلوبى در انسان به وجود مى آورد، از جمله ضعف عواطف و ستمگرى و قساوت قلب است.

سوّم: تسريع در جان دادن حيوان و جلوگيرى از شكنجه و زجركش نمودن آن كه با روح انسانيّت سازگار نيست. اين موضوع با قطع چهار رگ گردن به سرعت حاصل مى گردد.

اين خلاصه اى از جهات سه گانه اى است كه با شرايط اسلامى ذبح، تأمين مى گردد.

ص: 345

25- فلسفه ختنه

سؤال

فلسفه ختنه از نظر بهداشت چيست؟

پاسخ

پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا:

1-/ تشكيل عفونت بين غشا و سر آلت تناسلى در عدّه اى از كسانى كه ختنه نشده اند زياد ديده مى شود و عمل ختنه از اين ابتلا جلوگيرى مى كند.

2-/ آمار نشان مى دهد كه سرطان آلت، در كسانى كه ختنه نشده اند بيشتر است؛ البتّه بايد در نظر داشت در شير خوارانى كه زود ختنه مى شوند به علّت عدم رعايت نكات بهداشتى، با تشكيل زخم سر آلت، احتمال تنگى سوراخ انتهاى خارجى مجراى ادرار وجود دارد، ولى بايد مراقب آنها بود كه ضمن استفاده از فوايد اين وظيفه مذهبى، از زيان هاى احتمالى ناشى از عدم انجا م صحيح آن بركنار بمانند.

ص: 346

ص: 347

26- فلسفه محلّل

سؤال

مردى كه زن خود را «سه طلاقه» كرده، اگر بخواهد مجدّداً با او ازدواج كند چرا احتياج به ازدواج با ديگرى دارد؟

پاسخ

علماى اسلام به پيروى از قرآن مجيد، بر اين امر اتّفاق دارند كه اگر مردى همسر خويش را با شرايط مخصوصى سه بار طلاق داد، همان شوهر در صورتى مى تواند با آن زن مجدّداً ازدواج كند كه آن زن با شخص ديگرى ازدواج نمايد. اگر او زن را با طيب خاطر طلاق دهد، طرفين مى توانند براى بار چهارم با هم ازدواج نمايند و تا اين كار عملى نشود، آن زن بر شوهر اوّل حرام است.

فلسفه اين شرط معلوم است؛ زيرا اسلام با مقرّر كردن آن، خواسته است از تكثير طلاق بكاهد و از اين كه طرفين طلاق را بازيچه خود قرار دهند (هر موقع خواستند ازدواج كنند و هر موقع خواستند از هم جدا شوند) جلوگيرى نمايد؛ زيرا:

اوّلًا: هنگامى كه مرد مى خواهد اقدام به طلاق سوّم كند، اگر به موضوع «محلّل» متوجّه شود و بداند كه ازدواج چهارم منوط به اين است كه اين زن با شخص ديگرى ازدواج كند و طلاق بگيرد، ممكن است از اصل طلاق منصرف

ص: 348

شود؛ زيرا، اقدام زن و مرد به طلاق معمولًا توأم با اميد برگشت است و اين اميد در طلاق سوّم بكلّى منتفى است، چون هيچ مقامى مى تواند شخص دوّم را مجبور به طلاق سازد؛ چون ممكن است روح طرفين آن چنان با يكديگر توافق پيدا كند كه طرفين مايل به ادامه ازدواج باشند و يا لااقل شوهر دوّم (محلّل) حاضر به طلاق نشود.

انديشه اين مطلب كه شايد «محلّل» ديگر زن را طلاق ندهد، در بسيارى از افراد مؤثّر افتاده و از اقدام به طلاق باز مى دارد.

ثانياً: لزوم وجود «محلّل» در ازدواج چهارم چه بسا حسادت و به تعبير صحيح تر عواطف و غيرت و شهامت مرد را تحريك كند كه فكر طلاق را از مغز خود بيرون سازد؛ زيرا غيرت و عاطفه خاصّ زناشويى مانع از آن مى شود كه زنى كه مدّتى با او به سر برده-/ حتّى پس از طلاق و از طريق مشروع-/ در اختيار ديگران قرار گيرد؛ و اسلام با پيش كشيدن مسأله «محلّل» در ازدواج مجدّد، خواسته است عواطف مردان را به نفع زنان و براى بقاى رشته زناشويى تحريك كرده و از طريق صحيح و معقول، از افزايش طلاق جلوگيرى نمايد.

در پايان بايد اين نكته را نيز متذكر شد: ازدواج با شخص ديگر گاهى تمايلات زن را به شوهر اوّل تشديد مى كند؛ زيرا گاهى ازدواج دوّم مطابق ميل زنان صورت نمى گيرد و رفاه و آسايشى كه در خانه شوهر اوّلى داشت در خانه دوّمى ميسّر نمى شود؛ چه بسا عواطف و اخلاق شوهر اوّلى در نظر وى برترى پيدا مى كند و با اين شرايط و مقايسه، انقلاب روحى پيدا كرده و به ارزش زندگى از دست رفته خود پى مى برد و با حالت حسرت و ندامت تصميم مى گيرد كه اگر ورق برگردد و بار ديگر با شوهر اوّل ازدواج نمايد، تا آن جا كه ممكن است محيط زندگى را گرم و روشن نگاه دارد و از پيش كشيدن موضوعات كوچك منصرف شود و به ناسازگارى خود در پرتو صبر و استقامت خاتمه دهد.

ص: 349

27- خطرات جسمى و روانى انحرافات جنسى

نظريه يك روان پزشك با سابقه در اين باره

سؤال

آيا عمل استمنا زيان آور است؟

پاسخ

گرچه بعضى از «پزشكان بى خبر» و «روان شناسان غير محقّق» سعى دارند كه عمل زشت و شوم «استمنا» را در نظر برخى از جوانان بى ضرر جلوه دهند، امّا نامه هاى فراوانى كه از مبتلايان به ما رسيده، و مشاهدات حسّى و خارجى كاملًا گواهى مى دهد كه اين سخن در واقع يك نوع انكار حقايق حسّى و اغفال مسلّم جوانان است.

در اين جا مقاله مستدل و محقّقانه اى را از نظر خوانندگان عزيز مى گذرانيم كه اقتباس از مقاله يكى از روان پزشكان معروف (دكتر چهرازى) در شماره 13 مجله دانشمند و پاسخ زنده اى براى اين سؤال است.

نوجوانان با مسائل غامضى روبه رو هستند كه از آن جمله «موضوع جنسى»

ص: 350

است. در حقيقت در اين مرحله از سن كه تمايلات جنسى، به خود شكل مى گيرد و نوجوان پس از يك دوره كنجكاوى، به واقعيّت اين غريزه آگاه مى گردد، هر گونه تشويق و تحريك جنسى آتش شهوت را در نهاد نوجوان شعله ور مى سازد.

سابقاً تحت تأثير «تربيت مذهبى و آداب و رسوم اجتماعى» نوجوانان پايبند به اصولى بودند كه به هنگام روبه رو شدن با غريزه جنسى، سختى و فشار را بر خود هموار مى كردند و با خويشتن دارى كمتر درصدد تحريك جنسى بر مى آمدند.

ولى امروز(1) مناظر سكسى در كوچه و خيابان و منزل و آگهى هاى تبليغاتى و مشاهده عكس هاى لخت و مجلات و روزنامه ها و فيلم هاى سينمايى و تلويزيونى و داستان هاى سرگرم كننده، در بيدار كردن و بر انگيختن و تحريك اين غريزه اثر فوق العاده اى دارد و در نتيجه در زندگى جديد، نوجوانان با تمايلات شديد و طغيانگر جنسى دست بگريبانند.

در اين گيرو دار است كه نوجوان به سبب پيشامدى با ارائه طريق به وسيله هم سن و سال ها، يا در خواب و مانند آن دچار انزال مى شود و چون از آن لذّت مى برد، درصدد تجديد عوامل آن بر مى آيد و كم كم به استمنا منجر شده و مشكل بزرگى در زندگى نوجوان پديد مى آيد.

برخى از پزشكان و روانشاسان معتقدند استمنا يك امر طبيعى است و نياز به آن را نزد انسان و حيوانات يك امر عادى تصوّر مى كنند.

ولى اين افراد غافلند كه اگر اين كار تكرار شود و به دفعاتى چند در هفته برسد باعث چه زيان هايى از نظر رشد جسمى و روانى نوجوانان خواهد شد (و متأسّفانه معمولًا اين عادات تدريجاً شدّت مى يابد و چون وسايل آن به آسانى در دسترس نوجوانان قرار دارد، زود به آن معتاد مى شود و به دفعات متعدّدى در فواصل كوتاه منتهى مى گردد).


1- منظور زمان قبل از انقلاب اسلامى است.

ص: 351

عواقب شوم اين عادت زشت و ناتوانى جنسى

با بررسى هايى كه در سال هاى اخير صورت گرفته، مخصوصاً با بررسى ها و مطالعاتى كه ما روى متجاوز از هزار جوان نموده ايم مسلّم گرديده است كه موضوع استمنا را نبايد ساده تلقّى نمود. (دقّت كنيد)

براى روشن شدن اين مطلب لازم است بدواً فيزيولوژى غدد جنسى را متذكّر شويم:

يكى از نشانه هاى بلوغ، ترشّح «منى» از سلول هاى غدد بيضه ها مى باشد. هر قطره منى داراى ميليون ها تخم نر «اسپرماتوزوئيد» و مايع لزج مخصوصى است كه از غدّه هاى بيضه ترشّح مى شود و به وسيله مجراى منى وارد كيسه منى كه در پشت كيسه مثانه جاى دارد، مى گردد.

كيسه منى تدريجاً پر مى شود و قسمتى از آن جذب بدن مى گردد و در رشد و نمو اندام نوجوان مؤثّر است و محرّك تمايلات جنسى مى باشد؛ ولى قسمت عمده آن بايد تخليه شود و در راه توليد مثل به كار رود.

در جوانانى كه خود را كمتر در معرض تحريكات جنسى قرار مى دهند و معتقدات مذهبى و بهداشتى، آنها را از تحريكات نادرست باز مى دارد، هنگامى كه كيسه منى پر شد معمولًا در موقع خواب به صورت احتلام دفع مى گردد و تعادل بيولوژيكى برقرار مى شود و از اين رو هيچ گونه نگرانى در مورد آنان نيست.

امّا نزد جوانانى كه عوامل تحريك جنسى فراوان است و در محروميّت به سر مى برند، تشبّث به استمنا تنها راه فراغ خاطر، پنداشته مى شود و چون آرامش خود را پس از هر تحريك، در استمنا مى بيند غالباً اين عمل تكرار مى گردد؛ و هنگامى كه تكرار شد و به هفته اى چند بار (يا بيشتر) رسيد وضع روانى و جنسى نوجوان از حال طبيعى دگرگون خواهد شد و به اختلال نظم در مدار جنسى كه

ص: 352

علامت مهمّ آن ناتوانى جنسى است دچار مى گردد.

توضيح اين كه: هنگامى كه ارضاى غريزه جنسى از راه طبيعى و ازدواج صورت مى گيرد، نوجوان از طريق مشاهده و لمس و ساير حواس، مركز تحريكات جنسى او در مغز برانگيخته شده و از جهت فيزيولوژى تأثيراتى كه از چشم و لمس و مانند آن به مراكز مغزى منتقل مى گردد انعكاس جنسى را مى سازد و عمل جنسى به صورت طبيعى انجام مى گيرد.

امّا در مورد استمنا قضيه كاملًا برعكس است و اين راه دگرگون مى شود و تخيّل و تصوّر مناظر خاص و لمس موضعى، جانشين عوامل تحريك طبيعى مى گردد و به اين طريق يك سيستم انعكاسى انحرافى در مدار جنسى ايجاد مى شود.

هنگامى كه اين عمل تكرار گردد و «انعكاس انحرافى» در وجود جوان تثبيت شود، سبب مى گردد كه وقتى بخواهد عمل جنسى را بطور طبيعى انجام دهد، نتواند؛ زيرا سيستم طبيعى راه ارضاى غريزه جنسى در او مختل شده است و به همين دليل خود را در كاميابى به هنگام ازدواج ناتوان مى بيند.

اين كيفيت شديداً او را منقلب و ناراحت مى سازد و تكرار آن سر از يك نوع ناراحتى روانى بيرون مى آورد و ادامه آن شخصيت و روان او را تحت تأثير قرار مى دهد (البتّه وحشت و نگرانى و دستپاچگى نوجوان در اين حالت، خود نيز عامل تشديد آن خواهد بود در حالى كه اگر عادت زشت خود را بكلّى ترك گويد و خونسردى خود را حفظ كند و عادت خوبى را جانشين آن عادت سازد، كاملًا درمان پذير خواهد بود).

اختلالات جسمى در مبتلايان به استمناء

نكته مهمّ ديگرى كه در اين جا بايد بدان توجّه داشت اين كه: همان طور كه گفتيم قسمتى از موادّ مترشّحه جنسى (منى) جذب بدن مى شود و سبب رشد

ص: 353

و نمو نوجوان مى گردد، نه تنها در رشد و نمو جسمى او مؤثّر است بلكه در رشد روانى او نيز اثر بسيار دارد.

هنگامى كه بر اثر استمناى مكرّر، اين مواد بيرون مى ريزد، گذشته از پيدايش اختلال در رشد كامل جنسى، لاغرى، ضعف شخصيّت، ضعف اراده، كمى قدرت، حجب بسيار و كمرويى و تقليل نيروى روانى را سبب مى گردد.

براى روشن شدن اين دو موضوع بد نيست به چند نمونه از گفتار مبتلايان كه پس از ازدواج ناكام شده اند يا از همسر خود لذّت نمى برند يا به سرد مزاجى و ناتوانى جنسى گرفتار هستند توجّه كنيم:

جوان متأهّلى اظهار مى داشت: «همسرم را تا سر حد پرستش دوست دارم ولى متأسّفانه از معاشرت با وى لذّت نمى برم و اين امر مرا رنج مى دهد».

بانويى مى گفت: «سه ماه است ازدواج كرده ام امّا نمى دانم چرا در نظر شوهرم مانند يك تكّه چوب خشك هستم».

مرد جوانى اظهار مى داشت: «از هنگام بلوغ مكرّر اين عمل زشت را انجام مى دادم؛ بعداً در تماس با همسر توفيقى حاصل نمى كنم، امّا هنگامى كه تنها هستم فكر و خيال مرا تحريك مى كند.»

دو نفر جوان ديگر هنگام مراجعه اظهار مى داشتند: «به علّت تكرار اين كار از آميزش با همسر خود عاجزند و از اين باب سخت شرمنده اند»

جوان ديگرى اظهار مى داشت: «شش ماه است همسر خود را عقد كرده امّا متأسّفانه به علّت ابتلا به اين عادت بد، توفيقى به دست نياورده و كامياب نشده ام.»

اين نكته نيز لازم به تذكّر است كه جوانان گوشه گير و عزلت طلب بيشتر در معرض ابتلاى اين عادت زشت هستند و به همين دليل لازم است جوانان از گوشه گيرى بى دليل بپرهيزند و با انتخاب دوستان خوب و با ايمان براى خود، اين عامل را از ميان بردارند.

ص: 354

ضعف شخصيّت و وسواس

ضرر ديگرى كه از اين عادت زشت دامن جوانان را مى گيرد اين است كه غالب آنها پس از انجام اين كار نادم و پشيمان مى شوند و با خود عهد و ميثاق مؤكّد مى بندند كه اين عمل را تكرار نكنند؛ امّامتأسّفانه پس از فراهم شدن موجبات اين كار، آن را تكرار مى كنند.

اين توالى و تكرار «ندامت» و «اقدام»، روان آنها را به شدّت آزار مى دهد و سبب مى شود كه نوجوان به ضعف شخصيّت، سستى اراده، شكّ و ترديد، وسواس و «نورز جنسى» دچار گردد.

كوتاه سخن اين كه: عمل استمنا با منحرف ساختن سيستم انعكاس روانى در مسائل جنسى، احساس لذّت و توانايى را مختل مى سازد و به سرافكندگى و عقده حقارت و اختلال شخصيّت منجر مى شود و از اين گذشته به رشد جسمى جوانان نيز ضربه وارد مى سازد. (پايان گفتار آقاى چهرازى)

يادآورى لازم: براى جلوگيرى از بروز اين خطرات بايد نوجوانان و جوانان، در عين اين كه ترس وحشت و دستپاچگى بى جهت به خود راه ندهند، با شدّت و جديّت و اميدوارى كامل با اين عادت شوم به مبارزه برخيزند.

نخست كوشش كنند كه وسايل تحريك مصنوعى از قبيل عكس هاى لخت، رمان هاى عشقى، فيلم هاى گمراه كننده سينما و مطبوعات مبتذل را از دسترس خود خارج سازند و با تصميم و همّت گِرد آنان نگردند.

سپس با انتخاب دوستان خوب و پرهيز از گوشه گيرى و حتّى خوابيدن در اطاق تنها و انتخاب ورزش هاى مفيد و سرگرمى هاى سالم، اوقات فراغت خود را پر كنند بطورى كه وقت بيكار نداشته باشند.

ص: 355

از معاشرت با افراد منحرف به شدّت بپرهيزند و با ساختن يك سلسله عادات خوب به جاى اين عادت زشت، آن را از خود دور سازند.

هرگز فريب پاره اى از نوشته هاى مسموم و گفته هاى بعضى از اطّباى بى مطالعه و روان شناسان بى خبر كه احياناً جوانان را نسبت به اين عمل شوم تأمين مى دهند، نخورند!

براى پيشگيرى افرادى كه مبتلا نشده اند و هم براى ترك اعتياد افرادى كه گرفتارند، علاوه بر آن چه در بالا گفته شد، بحث مشروح ما را در كتاب «مشكلات جنسى جوانان» مطالعه نماييد.

ص: 356

28- ازدواج دو همخون چگونه است؟

سؤال

در چه شرايطى ازدواج دو همخون احتمال ضرر بهداشتى دارد؟

پاسخ (1)

در حدود يك قرن پيش «مندل» پس از هشت سال تحقيق، اصولى را در مسأله «توارث» كشف كرد كه در اين جا به زبان ساده براى خوانندگان محترم شرح داده خواهد شد.

اگر دو موش را كه يكى سفيد و ديگرى خاكسترى است انتخاب نموده و آنها را با يكديگر آميزش دهيم، بچه آنها بدون استثنا خاكسترى خواهد شد و از جفت گيرى اين دسته با يكديگر عدّه اى موش خاكسترى رنگ و بعضى سفيد به وجود مى آيند. رنگ سفيد و يا خاكسترى را اصطلاحاً يك صفت مى نامند. چنان كه ذكر شد موش هاى نسل اوّل همگى خاكسترى رنگ هستند يعنى يكى از دو صفتى كه در والدين وجود داشت كاملًا ظاهر و ديگرى مخفى مانده است. اصطلاحاً صفتى كه ظاهر شده (رنگ خاكسترى) «بارز» و يا «غالب» و صفتى را كه مخفى مانده است (رنگ سفيد) «نهفته» و يا «مغلوب» مى نامند.


1- اين پاسخ از آقاى دكتر فريدون زنگنه است.

ص: 357

عامل مولّد صفت (رنگ خاكسترى و يا سفيدى) در مثال ياد شده «ژن» ناميده مى شود كه به وسيله سلول هاى تناسلى از والدين به فرزندان منتقل مى گردد.

هرگاه سلول هاى تناسلى ايجاد كننده حيوانى از حيث ژن هاى مولّد آن صفت يكسان باشند آن حيوان را از حيث صفت، خالص «هموزيگوت» مى نامند. مسلّم است كه چنين موجودى خود سلول هاى تناسلى مشابهى از نظر ايجاد همين صفت، به وجود خواهد آورد و در نتيجه، آميزش دو فرد خالص هميشه منجر به ايجاد فرزندانى خواهد شد كه از نظر صفت موردنظر، كاملًا شبيه به والدين خود هستند.

هرگاه سلول هاى تناسلى ايجاد كننده حيوانى از حيث ژن هاى مولّد آن صفت، يكسان نباشند آن حيوان را از نظر صفت ناخالص «هتروزيگوت» گويند. در مثال مذكور موش هاى خاكسترى رنگ كه در نسل اوّل پيدا شدند موجودات ناخالص هستند زيرا هر كدام داراى يك ژن مولّد به رنگ خاكسترى و يك ژن مولّد به رنگ سفيد باشند؛ شكّى نيست كه سلول هاى تناسلى اين افراد نيز يكسان نبوده بلكه 50 درصد آنها حاوى ژن مولّد رنگ خاكسترى و 50 درصد حاوى ژن مولّد رنگ سفيد مى باشند. بديهى است كه نتيجه آميزش دو فرد ناخالص هميشه منجر به ايجاد فرزندانى كه از نظر صفت مورد نظر شبيه والدين خود باشند نمى گردد. در مثال مذكور موش هاى نسل دوّم بعضى سفيد و عدّه اى خاكسترى هستند.

با مقدّمه اى كه جهت آشنايى خوانندگان گرامى با مقدّمات علم وراثت ذكر شد، اينك بطور اجمال به اصل مطلب كه براى ازدواج دو نفر همخون از نظر پزشكى است، مى پردازيم:

امروزه ثابت شده كه هرگاه در خانواده اى يك بيمارى ارثى موجود باشد، ازدواج دو همخون در اين خانواده خالى از مخاطره نخواهد بود. زيرا احتمال تظاهر آن بيمارى ارثى در فرزندان ناشى از ازدواج همخون، به مراتب بيشتر از

ص: 358

ازدواج غير همخون خواهد بود (در ذيل توضيح بيشترى در اين باره خواهد شد).

اگر دو فرد مبتلا به يك بيمارى ارثى غالب، ازدواج كنند، تمامى فرزندان داراى ژن هاى غير طبيعى بوده و به عبارت ديگر «هموزيگوت» خواهند بود. فرزندان مبتلا معمولًا بيمارى شان شديدتر از هركدام از والدين خواهد بود و شدّت بيمارى بقدرى است كه در بعضى موارد هموزيگوت، قبل از تولّد و يا مدّت كوتاهى بعد از آن ممكن است منجر به مرگ گردد.

حال اگر يكى از والدين، ژن مولّد اين بيمارى ارثى را نداشته باشد تمامى فرزندان مبتلا نشده و بيمارى آنها از پدر و يا مادر شديدتر نخواهد بود.

در مورد يك بيمارى ارثى مغلوب، اگر والدين هر دو «هتروزيگوت» باشند يك چهارم فرزندان به بيمارى مبتلا خواهند شد در حالى كه اگر يكى از والدين «ژن» بيمارى زا را نداشته باشد، هيچ كدام از فرزندان به بيمارى مبتلا نخواهد شود. البتّه در شقّ دوّم گرچه نيمى از فرزندان «هتروزيگوت» خواهند بود ولى چون بيمارى ارثى مغلوب است در «هتروزيگوتها» بيمارى نمى تواند تظاهر نمايد.

با در نظر گرفتن مراتب بالا توصيه مى شود كه حتّى الامكان، افراد ازدواج همخون بپرهيزند؛ ولى بايد توجّه داشت كه اگر دو همسر داراى هيچ گونه بيمارى ارثى نباشند ازدواج مزبور كمترين خطرى نخواهد داشت. بنابر اين آنچه بعضى گمان كرده اند كه ازدواج هاى فاميلى هميشه مضرّ است، كاملًا بى اساس مى باشد؛ بلكه تنها هنگامى مضرّ است كه داراى يك نوع بيمارى ارثى باشند. منتها براى رعايت احتياط در موارد مشكوك، خوددارى از ازدواج كردن بهتر است و شايد به همين دليل در پاره اى از روايات اسلامى ازدواج پسر عمو و دختر عمو جز در موارد استثنايى، نهى شده و ترك آن بهتر معرّفى گرديده است.

ص: 359

29- موسيقى از نظر اسلام

سؤال

چرا اسلام موسيقى را حرام كرده و فلسفه حرمت آن چيست؟!

پاسخ

گرچه رواج فوق العاده انواع موسيقى مانع از آن است كه بسيارى از افراد در اين باره درست فكر كنند و منطقى بينديشند و مطابق طرز تفكّر نادرستى كه عدّه اى به آن سخت پايبندند (متداول شدن هر چيز را دليل بر بى عيب بودن آن مى گيرند) حاضر به مطالعه در اطراف اثرات شوم و زيانبار موسيقى نيستند.

ولى افراد واقع بين هيچ گاه به اين مقدار قناعت نخواهند كرد و براى پى بردن به واقعيّت ها، على رغم شيوع آنها همواره مى كوشند و مطالعه مى كنند:

موسيقى از چند نظر قابل مطالعه است

1-/ از نظر زيان هاى جسمى و اثرات شومى كه روى دستگاه اعصاب انسان مى گذارد آقاى «دكتر ولف ادلر» پروفسور دانشگاه كلمبيا مى گويد:

«بهترين و دلنوازترين نواهاى موسيقى، شوم ترين آثار را روى سلسله اعصاب انسان مى گذارد؛ مخصوصاً وقتى كه هوا گرم باشد اثرات نامطلوب آن

ص: 360

شديدتر مى گردد»!

«دكتر آلكسيس كارل» فيزيولوژيست و زيست شناس معروف فرانسه مى نويسد:

«ارضاى وحشيانه شهوات ممكن است جلب نوعى اهمّيّت كند؛ ولى هيچ چيز غير منطقى تر از يك زندگى به تفريح بگذرد نيست. كاهش عمومى هوش و نيروى عقل از تأثير الكل، و بالاخره از بى نظمى در عادت، ناشى مى گردد؛ بدون ترديد سينما و راديو در اين بحران فكرى سهيمند».

بطور كلّى بايد موسيقى را در رديف موادّ مخدّر شناخت؛ زيرا آثار تخديرى آن به هيچ وجه قابل انكار نيست؛ و تخدير انواع و اقسامى دارد و بشر مى تواند از طرق مختلف اعصاب خود را تخدير كند.

گاهى تخدير به وسيله خوردن است؛ مانند نوشابه هاى الكلى كه تخدير شديدى در اعصاب به وجود مى آورد و نيروى درك و عقل انسان را از كار مى اندازد.

گاهى تخدير به وسيله استنشاق از بينى در بدن ايجاد مى شود، مانند گرد هرويين كه از طريق بينى وارد بدن شده، اعصاب را براى مدّتى تخدير مى كند.

و براى بسيارى از بيمارانى كه احتياج به تخدير دارند از طريق تزريق موادّ مخدّر در رگ انجام مى گيرد.

گاهى همين تخدير از مجراى گوش صورت مى پذيرد و استماع موسيقى و «كنسرت» در اعصاب شنونده اثر تخديرى ايجاد كرده و زمانى آن چنان شديد مى شود كه انسان را مانند افراد بهت زده، از حالت طبيعى بيرون آورده توجّه او را از همه چيز سلب مى كند.

با توجّه به اين نكته، تصديق خواهيد نمود كه موسيقى مخدّرى بيش نيست و تمام و يا بسيارى از عيوب و مضرّات تخدير را داراست.

اصولًا لذّت فوق العاده اى كه افراد از آن مى برند به خاطر همين اثر تخديرى

ص: 361

است. گاهى اين اثر تخديرى بقدرى قوى است كه انسان عقل و هوش خود را آن چنان از دست مى دهد كه دست به حركات غير عادى مى زند.

مثلًا، وقتى تخدير موسيقى قوى گرديد، قدرت قضاوت صحيح از انسان سلب مى گردد. ديگر نمى تواند خوب و بدن را در حدّ واقعى خود درك كند. چه بسا وقتى تحت تأثير عوامل مرموز كشش هاى صوتى قرار گرفت و عقل و انديشه و نيروى تشخيص او اسير جذبه آهنگ هاى تند موسيقى گرديد، بسيارى از اعمال ناشايست كه در حالت عادى آن را شايسته شأن و انسانيّت خود نمى داند، مرتكب مى گردد.

تصوّر نمى كنم اين قسمت از گفتار ما احتياج به ذكر مثال و بيان نمونه داشته باشد؛ زيرا هر فرد بيدارى توجّه دارد كه رقص هاى دسته جمعى و شب نشينى هايى كه مردان بيگانه با زنان بيگانه به پايكوبى و دست افشانى مشغول مى گردند، همواره توأم با آهنگ هاى تند موسيقى بوده و ارتعاش اصوات موسيقى آن چنان سرپوشى بر روى عقل و ادراك افراد مى گذارد كه انجام دادن هرگونه عمل دور از مقام انسانيّت براى آنها سهل و آسان است.

چه تخديرى بالاتر از اين! وقتى كه انسان تحت نفوذ زير و بم آهنگ موسيقى قرار گرفت، يك نوع رخوت و سستى بر اعصاب مستولى شده و از مفاهيم انسانى جز شهوترانى، عشقبازى و جمال پرستى چيزى در برابر ديدگان بى فروغ عقل وى مجسّم نمى گردد؛ و آن چنان سرپوش روى ادراك و نيروى خرد گذارده مى شود كه مفاهيم مقدّسى به نام رحم، مرّوت، عفّت حيا، امانت، مساوات، برادرى، مجد و عظمت، كوشش و فعّاليّت، مبارزه و استقامت در راه هدف، به دست فراموشى سپرده مى شود.

جاى گفتگو نيست كه از روز نخست، الكل و موسيقى از بزرگترين وسيله هوسرانى براى مردان و زنان شهوتران بود و در مواقع خاصّى براى تخدير اعصاب

ص: 362

به آن پناه مى بردند. درست است كه اسلام هرگز انسان را از لذايد طبيعى باز نمى دارد، ولى از آن لذايد زودگذر كه از طريق تخدير اعصاب و تحريك غرايز شهوانى پيدا مى شود و انسان را از حالت طبيعى بيرون مى برد، جلوگيرى مى نمايد.

مرزهاى اخلاقى موسيقى

آيا جاى گفتگوست كه يكى از عوامل انحطاط اخلاقى همين صفحات و تصنيفهاست و آيا نوارهاى فريبنده و تحريك آميز موسيقى به شيوع فساد و اعمال دور از عفّت دامن نمى زنند و آواز گرم زنان و دختران توأم با آهنگ هاى شهوت انگيز موسيقى، روحى عشقبازى را در جوانان ايجاد نمى كند؟!

وانگهى، آيا قلبى كه مملوّ از نغمه هاى شهوت انگيز و تصنيف هاى عاشقانه گرديد، در آن جايگاهى براى ياد خدا باقى مى ماند؟!

آيا دلى كه در گرداب آوازهاى عاشقانه و ارتعاش امواج موسيقى فرو رفت مى تواند به فكر بينوايان و درماندگان باشد؟

آيا چيزى كه پديد آورنده اين عوامل سوء باشد مى تواند در يك شريعت آسمانى حلال گردد؟!

نتيجه اين كه: آهنگ هاى موسيقى هم آثار زيانبخش تخدير اعصاب را دارد و هم از نظر اخلاقى يك سلسله شهوات را در انسان زنده مى كند.

از نظر بهداشتى نيز ثابت شده زياد شدن مرگ و ميرهاى ناگهانى در عصر ما عوامل و علل مختلفى دارد كه يكى از آنها شيوع موسيقى است؛ زيرا موسيقى عامل هيجان است و هيجان يعنى به هم خوردن تعادل اعصاب مردمى كه اعصابشان شب و روز زير نغمه هاى گوناگون موسيقى بمباران مى شود، در آستانه سكته هاى قلبى و مغزى قرار مى گيرند.

ص: 363

30- آزمايش الهى براى چيست؟

سؤال

خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: «آن كس كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك از شما بهتر عمل مى كنيد».(1) در اين جا اين سؤال پيش مى آيد:

تنها كسى نياز به امتحان دارد كه از وضع و سرانجام كار آگاه نباشد؛ خداوندى كه آشكار و پنهان براى او يكسان است و چيزى در آسمان و زمين بر او مخفى نيست چه نيازى به امتحان بندگان خود دارد؟!

پاسخ

بطور اجمال بايد توجّه نمود كه امتحان الهى، هدف و معناى ديگرى دارد. بشر بر اثر كوتاهى و نارسايى دانش خود براى كشف حقيقت و رفع هر نوع ابهام، ناچار است از در آزمايش وارد شود ولى از آن جا كه يك چنين حالت براى خدا محال است و او در پرتو علم نامحدود خود از تمام امور آگاهى دارد، امتحان درباره او به اين معنا معقول نيست؛ بلكه، امتحان كردن او به معناى ديگر و براى اهداف ديگرى است كه ذيلًا بيان مى شود:

1-/ هدف او از امتحان بندگان تربيت و پرورش استعدادهاى آنان است.

توضيح اين كه: روزى كه بشر، ديده به جهان مى گشايد در نهاد او يك


1- الَّذِى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيَوةَ لِيَبْلُوَكُمْ ايُّكُمْ احْسَنُ عَمَلًا.( سوره ملك، آيه 2)

ص: 364

سلسله استعدادها و امكانات شگفت انگيز وجود دارد؛ همه كمالات انسانى و فضايل اخلاقى به صورت استعداد در كانون وجود او نهفته و سرشت او با آنها عجين و خمير شده است؛ ولى اين استعدادها بسان منابع زمينى است كه بدون وسايل مخصوص آشكار نمى شود و از مرحله قوّه و استعداد به مرحله فعليّت نمى رسند. بديهى است تا اين شايستگى ها به مرحله ظهور نرسد هرگز تكامل و فضيلت و به دنبال آن پاداش و ثواب وجود خارجى نخواهد يافت.

چنين آزمايشى به منظور تربيت انسانها و پرورش صفات عالى انسانى در كانون وجود آنها انجام مى گيرد؛ و اگر اين تكاليف و آزمايش ها نبود، هرگز اين شايستگى ها در كانون وجود انسانها ظاهر و آشكار نمى گشت؛ و كسى مستحقّ پاداش و تقدير نمى گرديد.

اين حقيقت را اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه در يك جمله كوتاه و پر معنا بيان كرده و مى فرمايد: هرگز نگوييد كه خدايا از امتحان و آزمايش به تو پناه مى برم! زيرا درجهان كسى نيست كه آزمايش نشود بلكه به هنگام دعا بگوييد: خدايا از آزمايش هاى گمراه كننده به تو پناه مى بريم (يعنى از آن آزمايش هايى كه نتوانيم از عهده آنها برآمده و به وسيله آنها خود را كامل سازيم)!

سپس امام عليه السلام چنين توضيح مى دهد: مقصود از امتحان و آزمايش كسب اطّلاع و آگاهى نيست؛ زيرا چيزى در جهان بر خدا مخفى نمى باشد؛ بلكه: «لِيَتَبَيَّنَ السَّاخِطَ لِرِزْقِهِ، وَ الرّاضِىَ بِقِسْمِهِ، وَ انْ كانَ سُبْحانَهُ اعْلَمَ بِهِمْ مِنْ انْفُسِهِمْ، وَلكِنْ لِتَظْهَرَ الافْعالُ الَّتى بِها يُسْتَحَقُّ الثَّوابُ وَ الْعِقاب؛ هدف اين است، كه آن صفات درونى مانند رضا و خشنودى و يا غضب و خشم از بهره هاى خدا داد، آشكار گردد و اين صفات باطنى به صورت فعل و عمل خارجى تجلّى كند تا استحقاق ثواب و عقاب و كيفر و پاداش صورت گيرد».(1)


1- نهج البلاغه عبده، كلمات قصار، شماره 93.

ص: 365

چنان كه ملاحظه مى فرماييد، امام عليه السلام هدف از امتحان را اين مى داند كه در سايه امتحان، آن صفات درونى و استعدادهاى باطنى به صورت فعل خارجى، جلوه كنند و افراد بر اثر تجسّم صفات درونى به صورت عمل و فعل خارجى، شايسته پاداش و كيفر گردند وگرنه تنها با صفات درونى (بدون عمل خارجى) نه پاداش مى توان داد و نه كيفر نمود و در حقيقت تكاملى صورت نمى گيرد.

مثلًا هنگامى كه خداوند ابراهيم را با فرمان ذبح اسماعيل آزمايش مى كند، هدف اين نيست كه بداند آيا ابراهيم فرمان او را اطاعت مى كند يا نه؛ بلكه هدف اين است كه روح فرمانبردارى و تسليم در برابر دستورات خدا را كه در وجود ابراهيم عليه السلام بود پرورش دهد و به مرحله فعليّت برساند و از اين طريق ابراهيم گامى به سوى تكامل بردارد.

(دقّت كنيد)

لذا، خداوند به وسيله مشكلات و سختى ها افراد بشر را آزمايش مى كند؛ چنان كه مى فرمايد: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْ ءٍ مِنَ الْخَوفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الامْوالِ وَ الأنفسِ وَ الَّثمَراتِ وَ بَشِّرِ الصّابِرينَ؛ قطعاً همه شما را با چيزى از ترس، گرسنگى و كاهش در مال ها و جان ها و ميوه ها، آزمايش مى كنيم و بشارت ده به استقامت كنندگان!»(1) مشكلات و دشوارى ها بسان كوره اى است كه به آهن صلابت و استقامت مى بخشد؛ انسان نيز در كوره حوادث و مشكلات، پر قدرت و نيرومند مى گردد و قادر به شكستن موانع سر راه زندگى و سعادت خود مى گردد.

اين كه مى گوييم: مقصود خداوند از امتحان بندگان خود تربيت و پرورش صفات عالى در كانون وجود آنهاست نه به آن معناست كه همه افراد مورد امتحان الزاماً و اجباراً به اين هدف مى رسند و صفات برجسته انسانى در وجود آنها رشد و نمو مى كند؛ بلكه مقصود اين است كه امتحان خداوند زمينه هاى تربيت و


1- سوره بقره، آيه 155.

ص: 366

پرورش را در محيط زندگى به وجود مى آورد؛ گروهى كه خواهان سعادتند از اين موقعيّت حدّاكثر استفاده را نموده و در اين راه پرورش خاصّى پيدا مى كنند؛ ولى يك دسته از مردم هم سوء استفاده كرده و صفات بد و زشت درونى آنها بروز نموده و در لباس اعمال بد آنها مجسّم مى گردد و به اصطلاح در اين امتحان مردود و رفوزه مى شوند.

اين بود يكى از اسرار امتحانات الهى.

2-/ ثمره ديگر امتحان خداوند، كه مربوط به امتحانات دسته جمعى است اين است كه علاوه بر موضوع تربيت، شناخته شدن افراد صالح و فاسد، مؤمن و منافق و خوب و بد است. قرآن مجيد به اين نكته به لفظ «تمحيص» اشاره مى كند و مى فرمايد: «وَ لُيمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ يَمْحَقُ الْكَافِرينَ؛ و تا خداوند، افراد با ايمان را خالص گرداند (و ورزيده مى شوند) و كافران را بتدريج نابود سازد».(1) 3-/ فايده سوم امتحان الهى، اتمام حجّت براى آن عدّه از مدّعيان دروغگوست كه در مواقع عادى هزار گونه ادّعا دارند و در مقام عمل هيچ! يعنى مرد سخن هستند نه مرد عمل، با امتحان و آزمايش وضع آنها روشن مى گردد.

اگر اين گونه افراد در بوته امتحان نيفتند و درون تهى خود را كه برخلاف ظاهر آراسته آنهاست، آشكار نكنند، ممكن است هم خودشان در اشتباه بمانند و هم ديگران؛ و كيفرهاى خدا، يا عدم الطاف الهى را ظالمانه فرض كنند؛ امّا امتحان پرده از روى كار آنها بر مى دارد و آنها كه فلز وجودشان بى ارزش است اما پوششى از آب طلا به رويش كشيده اند به مصداق شعر معروف:

سياه سيمِ زر اندود چون به كوره برندخلاف آن به درآيد كه خلق پندارند!

پوشش ظاهرى كنار مى رود و حقيقت وجودشان بر خودشان و ديگران آشكار مى گردد؛ اين است فلسفه آزمايش هاى الهى!


1- سوره آل عمران، آيه 141.

ص: 367

31- چگونه بر خاكى كه آلوده به ميكروب است تيمّم كنيم؟

سؤال

در آيين اسلام دستور داده شده در موقع دسترسى نداشتن به آب، به جاى غسل و وضو، بر خاك تيمّم كنند؛ آيا خاك هايى كه محتوى انواع و اقسام ميكروب ها و وسيله انتقال آن است چگونه مى توان بر آن تيمّم كرد؟

پاسخ

مطابق آنچه در علوم طبيعى ثابت شده، خاك تميز و پاك در مقابل ميكروب ها مصونيّت دارد و غالب ميكروب ها نمى توانند در خاك به زندگى خود ادامه دهند؛ اين مصونيّت به سبب موجودات جاندار ذرّه بينى بسيار ريزى است كه در خاك وجود دارد.

اين موجودات دشمن سرسخت ميكروب هاى موذى است؛ بطورى كه مثلًا اگر لاشه و مردارى كه با خود ميليونها ميكروب همراه دارد، زير خاك مدفون گردد؛ اين جانداران ذرّه بينى فوراً شروع به تجزيه و از هم پاشيدن لاشه مى كنند و به زودى قواى ميكروب ها را شكست داده و آنها را معدوم مى سازند.

بنابراين، برخلاف آنچه تصوّر شده، خاك پاك و بدون آلودگى نه تنها از تأثّر در برابر ميكروب ها مصون است؛ بلكه دشمن سرسخت آنهاست و دير يا زود شرايط زندگى آنها را از بين مى برد.

ص: 368

بدين ترتيب خاك تميز، پس از آب-/ كه مهم ترين وسيله شستشوى طبيعت و مبارزه با پليدى ها و ميكروب هاست-/ يك عامل تطهير و مبارزه با ميكروب است.

با توجّه به اين حقيقت مهم، معلوم مى شود كه دستور اسلام در مورد تيمّم بر خاك-/ در صورت دسترسى نداشتن به آب-/ كاملًا با كشف علوم طبيعى مطابق است.

نكته اساسى در اين باره كاملًا بايد مورد توجّه قرار گيرد اين است كه در قرآن در آيه مربوط به تيمّم، پاكيزه بودن خاك شديداً تأكيد شده و چنين آمده: «فَتَيَمَّوُا صَعِيداً طَيِّباً؛ با خاك پاكى تيمّم كنيد».(1) در اخبارى كه از پيشوايان دينى ما در مورد اين دستور مذهبى نقل شده، پاكى و تميزى خاك تيمّم صريحاً سفارش شده است؛ در كتاب «وسايل الشّيعه» دو حديث از امام صادق عليه السلام در اين باره نقل شده كه فرمود: خاك تيمّم را از زمين هايى كه زير پاى مردم است و مردم روى آن رفت و آمد مى كنند تهيّه نكنيد».(2) اين تأكيد براى اين است كه خاكى كه در اين زمين هاست غالباً در معرض آلوده شدن و كثافت است؛ ولى خاك هايى كه در زير پاى مردم نبوده و در نتيجه دور از دسترس است، غالباً تميز و پاكيزه مى باشد.


1- سوره نساء، آيه 43.
2- وسايل الشّيعه، ج طهارت، باب تيمّم.

ص: 369

32- گناهان كبيره و صغيره چيست؟

سؤال

چگونه مى توان گناهان صغيره و كبيره را از هم تشخيص داد؟

پاسخ

سرچشمه تقسيم گناهان به صغيره و كبيره، در حقيقت آيات قرآن مجيد است كه يكى از آن ها، آيه: «انْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّر عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ؛ اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مى شويد پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم»(1) مى باشد.

اكنون بايد ديد كه ميزان كوچك و بزرگ بودن گناه چيست؟

فقهاى ما مى گويند: هر گناه-/ خواه كبيره باشد خواه صغير-/ از آن جا كه مخالفت با فرمان خداوند است در حدّ ذات خود گناه بزرگ است.

ولى مقياس كوچك و بزرگ بودن گناه اين نيست كه گناه و نافرمانى را نسبت به ساحت مقدّس خداوند بسنجيم؛ زيرا روى اين سنجش، همه آنها كبيره است؛ بلكه اين تقسيم از نظر سنجش يك دسته گناه نسبت به دسته ديگر است. در اين سنجش عموم گناهان دو قسمند؛ يك دسته، گناهان كبيره و دسته دوّم گناهان صغيره.


1- سوره نساء، آيه 31.

ص: 370

اكنون بايد ديد ميزان در شناسايى كبيره از صغيره چيست؟

راه شناسايى اين دو قسم از يكديگر زياد است كه معروف ترين آنها در ميان دانشمندان اين است كه هرگناهى كه در برابر ارتكاب آن وعدّه عذاب در قرآن و روايات داده شده، آن گناه كبيره است؛ مانند قتل نفس كه قرآن درباره آن چنين مى فرمايد: «وَ مَنْ يَقْتُل مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيها؛ و هركس فرد با ايمانى را از روى عمد به قتل برساند، مجازات او دوزخ است در حالى كه جاودانه در آن مى ماند».(1) برخى از دانشمندان قيد ديگرى افزوده اند و مى گويند: گناه كبيره، گناهى است كه براى ارتكاب آن وعدّه عذاب داده شود و يا لااقل اكيداً از آن نهى شده باشد؛ چه بسا گناهانى داريم كه در آيات قرآن مجيد در برابر ارتكاب آن وعدّه عذاب داده نشود، امّا بطور اكيد و يا با نهى هاى مكرر از ارتكاب آن جلوگيرى به عمل آمده است.

مثلًا، هرگاه فرض كنيم كه درباره ربا فقط همين جمله نازل مى شد كه مى فرمايد:

«فَانْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ؛ اگر (چنين) نمى كنيد، بدانيد خدا و رسولش با شما پيكار خواهند كرد!»(2) همين جمله به تنهايى نشانه كبيره بودن رباخوارى بود؛ و اگر در آيات و روايات ديگر وعدّه عذاب به رباخواران داده نمى شد، همين نهى اكيد و جلوگيرى شديد از آن، نشانه بزرگ بودن گناه «رباخوارى» محسوب مى گرديد، روى اين حساب، بزرگ و كوچك بودن گناهان يك امر «نسبى» نيست؛ بلكه اين دو دسته هركدام مرز جداگانه اى دارد؛ و هرگز يك گناه نمى تواند هم صغيره و هم كبيره باشد، زيرا اگر در ارتكاب آن وعده عذاب داده شده و يا نهى اكيد از آن شده است، آن گناه كبيره است و در غير اين صورت صغيره خواهد بود.


1- سوره نساء، آيه 93.
2-

ص: 371

33- آيا گناهان كبيره و صغيره نسبى است؟

سؤال

بعضى مى گويند صغيره و كبيره بودن يك گناه نسبى است، يعنى يك گناه ممكن است كبيره باشد ولى نسبت به گناه ديگر صغيره شمرده شود، مانند «سرقت» كه گناه بزرگى است ولى نسبت به «قتل عمد» گناه كوچكترى محسوب مى شود.

روى نسبى بودن گناهان صغيره و كبيره، تمام گناهان قابل عفو و بخشش است؛ زيرا قرآن مى فرمايد: «انْ تَجتَنِبُوا كَبَائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ؛ اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مى شويد پرهيز كنيد، گناهان كوچك شما را مى پوشانيم.»(1) بنابر اين هر گناهى-/ در صورتى كه از بزرگ آن پرهيز شود-/ بخشيده خواهد شد مگر «شرك» كه گناهى بزرگتر از آن نيست كه در سايه پرهيز از آن، اين گناه بخشيده شود.

بنابر اين هركس كه شريك براى خدا قرار نداد، تمام گناهان او بخشيده خواهد شد!

پاسخ

از جواب سؤال قبل، جواب اين سؤال نيز روشن گرديد؛ زيرا چنان كه گفته


1- سوره نساء، آيه 31.

ص: 372

شد تقسيم گناهان به صغيره و كبيره يك تقسيم واقعى است كه روى حسابى كه گفته شد، به دو قسم تقسيم شده اند و هرگز براساس نسبى بودن و قياس به يكديگر تقسيم نشده اند و آيه فوق روى اين اساس با ما سخن مى گويد و نتيجه آن اين است كه هرگاه مسلمانان از يك دسته از گناهان كه «كبيره» نام دارند بپرهيزند، دسته ديگر از گناهان آنها كه «سيّئات» يا «صغائر» ناميده شده اند بخشيده خواهد شد و اين دو دسته دو مرز مختلف دارند كه هيچ كدام در رديف ديگرى وارد نمى شود. بنابر اين اجتناب از گناهان كبيره فقط موجب بخشيده شدن صغيره مى شوند نه گناهان كبيره (ضمناً بايد توجّه داشت كه گناهان صغيره با تكرار، كبيره خواهند شد).

ص: 373

34- گناهان كبيره چند تاست؟

سؤال

گناهان كبيره چند گناه است؟

پاسخ

براى شناسايى گناهان كبيره طرق مختلفى موجود است و ما اكنون به دو طريق از آنها اشاره مى نماييم:

1-/ هر عملى كه خداوند در قرآن مجيد مرتكبين آن را تهديد به مجازات و عذاب كرده است-/ خواه بطور صريح و آشكار و يا بطور اشاره و نهى اكيد و مكرّر-/ گناه كبيره است.

2-/ از طريق روايات صحيح و معتبرى كه از پيشوايان بزرگ اسلام به دست ما رسيده و در آنها گناهان كبيره بطور روشن شمرده شده است؛ مثلًا امام على بن موسى الرضا عليه السلام در نامه اى كه به خليفه عبّاسى «مأمون» نوشته، تعداد گناهان كبيره را در آن بيان فرموده است. همچنين روايتى كه «اعمش» از امام صادق عليه السلام نقل نموده بسيارى از گناهان كبيره را بيان كرده است و همچنين روايات ديگر، و ما اكنون به قسمت عمده اى از گناهان كبيره كه در آيات و يا روايات ذكر شده، در اين جا اشاره نموده و از پروردگار جهان مدد مى طلبيم كه به همه ما توفيق ترك همه

ص: 374

آنها را بدهد.

1-/ قتل نفس 2-/ زنا كردن 3-/ ميخوارگى 4-/ ترك نماز 5-/ تعدّى به مال يتيم 6-/ فرار از ميدان جهاد 7-/ رباخوارى 8-/ قمار بازى 9-/ هرگونه ستمگرى 10-/ لواط 11-/ كمك به ظالمان 12-/ اتّكاى به ظالم 13-/ مسامحه در اداى حقّ مردم 14-/ دروغ 15-/ خيانت 16-/ جنگ با اولياى خدا 17-/ آزار نسبت به پدر و مادر 18-/ تهمت زدن به افراد پاك دامن 19-/ غيبت 20-/ بى اعتنايى به خشم و مجازات خدا 21-/ بى اعتنايى نسبت به فريضه «حج» 22-/ تكبّر 23-/ اسراف و تبذير 24-/ خوردن گوشت خوك 25-/ خوردن خون 26-/ خوردن گوشت مردار 27-/ خوردن گوشت حيوانى كه به غير نام خدا ذبح شده است 28-/ نوميدى از رحمت خدا 29-/ كم فروشى 30-/ اصرار بر گناه صغيره 31-/ ترك زكات 32-/ قطع رحم 33-/ پيمان شكنى 34-/ پنهان كردن شهادت 35-/ سوگند دروغ.

آنچه گفته شد قسمت مهمّى از گناهان كبيره است-/ اگر چه تعداد آنها به عقيده بسيارى از دانشمندان منحصر به اينها نيست.

ص: 375

35- دروغ مصلحت آميز چيست؟

سؤال

دروغ مصلحت آميز در اسلام چه حكمى دارد و آيا پيامبران و پيشوايان بزرگ چنين دروغى مى گفته اند؟

پاسخ

دروغ ذاتاً كار فوق العاده بدى است و بسيارى از مشكلات و بدبختى ها و نابسامانى هاى اجتماع كنونى ما بر اثر همين دروغ است. در بعضى از بياناتى كه از ائمّه اهل بيت عليهم السلام رسيده، دروغ را كليد ساير گناهان شمرده اند!

ولى در عين حال در پاره اى از موارد استثنايى، پيش آمدهايى مى كند كه اگر انسان در آن جا راست بگويد فتنه و فساد بزرگى برپا مى شود در حالى كه اگر راست نگويد آتش فتنه خاموش مى گردد؛ مثلًا، هرگاه ميان دو نفر اختلاف شديدى باشد و يكى از آنها پشت سر ديگرى بدگويى كند و ما هم بشنويم و بدانيم كه اگر در برابر سؤالاتى كه مى شود راست بگوييم و بدگويى هاى او را فاش كنيم، آتش فتنه اى برپا مى شود كه ممكن است تلفات و خسارات مهمّى به بار آورد؛ بديهى است در چنين موردى راست گفتن كار غلطى است و هيچ عاقلى نمى تواند بگويد در چنين موردى هم بايد راست گفت، اين يك قانون مسلّم عقلى است كه هرگاه فساد

ص: 376

چيزى از اصلاح آن بيشتر باشد، ما بايد از آن چيز بپرهيزيم.

قوانين اسلامى نيز اين حكم عقلى را تأييد نموده و در چنين موارد استثنايى، از روى ضرورت دروغ گفتن را تجويز مى كند.

ولى به دو موضوع بايد مؤكّداً داشت: نخست اين كه اين موضوع كاملًا جنبه استثنايى دارد و جز در شرايط خاصّى دروغ گفتن جايز نيست و نبايد عدّه اى موضوع «دروغ مصلحت آميز» را دستاويز كرده و بدون جهت و يا براى به دست آوردن منافع شخصى دروغ بگويند و اين عمل زشت را به نام اين كه مصلحت! ايجاب كرده، مرتكب شوند.

دوّم اين كه اسلام بقدرى به موضوع دروغ اهمّيّت داده كه حتّى در مواردى كه ضرورت ايجاب مى كند كه انسان دروغ بگويد، دستور «توريه»(1) داده است و در ميان دانشمندان و فقهاى ما اين فتوا مشهور است.

منظور از «توريه» اين است كه در موارد ضرورى به جاى دروغ گفتن، جمله اى گفته شود كه شنونده به گمان خود از آن مطلبى استفاده كند در حالى كه منظور گوينده چيز ديگرى بوده است؛ مثلًا: كسى از ما بپرسد آيا فلان كس درباره من چنين حرف بدى زده؟ ما در جواب مى گوييم: نه و منظورمان اين باشد كه به اين عبارت نگفته-/ اگر چه همان مطلب را به عبارت ديگر گفته است-/ ولى شنونده از كلمه «نه» چنين مى پندارد كه اصلًا آن حرف درباره او گفته نشده است.

اگر در كلمات پيشوايان دين-/ به مقتضاى ضرورت و حفظ جان و مال مردم و جلوگيرى از اختلافات و فتنه ها-/ دروغ مصلحت آميزى بوده باشد، حتماً از قبيل توريه است كه دروغ محسوب نمى گردد.

اين نكته هم ناگفته نماند، در مواردى كه وظيفه انسان توريه يا دروغ


1- « توريه» بر وزن« توصيه» سخنى است كه دو معنا دارد، گوينده از آن معنا خاصّى را كه حقيقت است اراده كرده و شنونده معنا ديگرى مى فهمد.

ص: 377

مصلحت آميز باشد، اگر راست بگويد گناه كرده و هر فسادى به وجود بيايد او مسؤول است!

روشن است كه در آيات قرآن هيچ گونه دروغ مصلحت آميز و توريه وجود ندارد، يعنى درباره آيات و احكام الهى اصولًا چنين ضرورتى مفهوم ندارد.

ص: 378

36- آيا تنبيه بدنى زن جايز است؟

سؤال

آيا صحيح است كه در قرآن مجيد اجازه داده شده كه اگر زن از حقوق زناشويى سرباز زند، او را تنبيه بدنى نمايند؟

پاسخ

جاى ترديد نيست كه اسلام خدمات پرارزشى به جامعه زنان عالم كرده و حقّ بزرگى به گردن آنها دارد، حتّى آن دسته از نويسندگان تاريخ تمدّن غربى كه نظر خوشى به اسلام ندارد، مانند «كرين برينتون» و «جان كريستوفر» و «روبرت لى وولف» در كتاب تاريخ تمدّن غرب و مبانى آن در شرق، صريحاً اعتراف مى كنند كه نهضت اسلام كمك مؤثرى به بهبود حال زنان نموده و قرآن مجيد نيز دستورهاى مؤكّدى در اين باره صادر كرده است؛ نمونه آن، آيه شريفه «وَ عَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»(1) و «و هُنَّ لِبَاس لَكُمْ وَ انْتُمْ لِبَاس لَهُنَّ»(2) مى باشد.

در بيانات پيشوايان اسلام بقدرى درباره خوشرفتارى با زنان تأكيد شده كه فرموده اند در برابر آنها حتّى ترشرويى نكنيد: «لا يُقْبَحُ لَها وَجْهاً»


1- سوره نساء، آيه 19.
2- سوره بقره، آيه 187.

ص: 379

همچنين زنان را موظّف كرده كه با نهايت مهربانى و خوشرفتارى با شوهران خود رفتار نمايند.

امّا در مورد تنبيه خفيف بدنى زنانى كه حاضر به اداى حقّ زناشويى نيستند، دستور صريح قرآن اين است كه شوهر نخست از طريق پند و اندرز، سپس با جدا كردن بستر خويش و قهر كردن وارد گردد؛ اگر هيچ وسيله اى مؤثّرنشد، در اين صورت مى تواند از تنبيه خفيف بدنى استفاده كند و بديهى است كه اين موضوع، يك موضوع كاملًا استثنايى و در حقيقت حكم جرّاحى يك بيمار را دارد كه مخصوص موارد ضرورت است.

حتّى اگر شوهر نيز از انجام حقوق زناشويى سرباز زند و راهى براى وادار ساختن او به انجام اين حقوق، جز تنبيه بدنى نباشد، حكومت اسلامى حق دارد او را تنبيه بدنى نمايد.

اين نكته لازم به يادآورى است كه در بعضى از زنان-/ طبق نظريّه روان شناسان-/ همواره يك حالت «مازوشيسم» (آزار خواهى) وجود دارد كه گاهى به عللى تشديد مى گردد و به صورت يك بحران روانى بروز مى كند؛ در اين گونه موارد بحرانى و استثنايى، تنبيه ملايم در تسكين روحى آنها مؤثّر است.

به اين نكته نيز بايد توجّه داشت كه تنبيه مزبور نبايد طورى باشد كه موجب مجروح شدن يا حتّى سياه و كبوده و سرخ شدن بدن گردد.

ص: 380

37- تلقيح مصنوعى از نظر اسلام

سؤال

نظر اسلام درباره تلقيح مصنوعى چيست؟ (مقصود از تلقيح مصنوعى اين است كه نطفه مرد را با وسايل خاصّى وارد رحم زن كنند و از اين راه-/ بدون انجام عمل آميزش-/ باردار گردد.)

پاسخ

تلقيح مصنوعى درباره نباتات و حيوانات سابقه ديرينه اى دارد، ولى تلقيح مصنوعى در انسان كاملًا تازگى دارد و انگيزه افراد براى اين كار، اين است كه كسانى كه به علل، قدرت بر توليد مثل ندارند ولى زنان آنها از هر نظر براى باردارى آماده مى باشند، براى اين كه شبستان زندگى آنها به وجود فرزند روشن شود، نطفه همان مرد يا مرد ديگرى را از طريق وسيله پزشكى وارد رحم زن مى نمايند و از اين راه باردار مى شود.

اين مسأله در مراكز قانونگذارى جهان، مانند انگلستان و فرانسه و مصر و كشورهاى ديگر مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است. مجلس عوام انگلستان تصميم گرفت كه هيأتى از حقوقدانان بزرگ تشكيل دهد تا درباره اين موضوع مطالعه كنند. ولى پزشكان فرانسه انجام آن را موكول به رضايت زن و شوهر

ص: 381

دانسته و در صورت رضايت طرفين، انجام آن را بى مانع مى دانند. پاپ در ايتاليا از طريق اعلاميه اى آن را تحريم نمود و مفتى اعظم مصر آن را بدتر از «پسر خواندگى» كه در آيين اسلام ممنوع است، دانست.

تلقيح مصنوعى دو صورت دارد:

صورت اوّل: نطفه مرد را به همسر خود او تزريق كنند؛ اين نوع تلقيح از نظر دليل فقهى بى اشكال است، زيرا دو طرف همسر شرعى و قانونى يكديگرند و مرد و زن حق دارند كه صاحب فرزند شوند؛ در اين قسمت فرق نمى كند كه اين كار از طريق آميزش انجام گيرد يا از طريق وسايل طبّى صورت پذيرد. البتّه در انجام امر تلقيح مصنوعى بايد كوشش نمود كه منجر به ارتكاب حرامى نشود؛ مثلًا، مرد بيگانه آن را انجام ندهد، بلكه خود شوهر عهده دار آن كار گردد.

صورت دوّم: نطفه مرد بيگانه اى به همسر شخص ديگر تزريق گردد؛ اين نوع تلقيح از نظر اسلام كه ازدواج را براساس احتياط و دقّت و پرهيزكارى استوار كرده است بطور مسلّم مجاز نيست و نظر فقهاى بزرگ اسلام نيز همين مى باشد و از برخى از روايات كه در باب ازدواج وارد شده است، مى توان تحريم آن را استفاده نمود.

گذشته از اين از نظر اصول اخلاقى و اجتماعى و عاطفى، اين كار هرگز صحيح و صلاح نيست و از سه نظر داراى مفاسدى است كه ذيلًا به آنها اشاره مى شود:

1-/ از نظر اخلاقى چنين كارى زن را به بى بند و بارى جنسى سوق مى دهد، زيرا كم كم به آميزش هاى نامشروع تشويق مى كند و با خود چنين مى انديشد كه چه فرق مى كند كه نطفه مرد بيگانه از طريق تلقيح مصنوعى وارد رحم او گردد يا از طريق آميزش نامشروع، چه بسا اين زن پس از انجام گرفتن اين عمل ولو به رضايت شوهر، اقدام به آميزش هاى نامشروع نيز بنمايد، زيرا اين كار براى او از

ص: 382

نظر شوهر مخاطره اى به بار نخواهد آورد و اگر «باردار» شود مى تواند آن را به گردن تلقيح مصنوعى كه با اجازه شوهر انجام گرفته بيندازد.

2-/ از نظر مسائل اجتماعى، اين كار اساس خانواده را متزلزل مى سازد و موجب به هم ريختن نظام خانوادگى و به هم خوردن «نسب» مى گردد، زيرا مى دانيم يكى از مفاسدآميزش هاى نامشروع همان اختلاف انساب و از بين رفتن رشته ارتباط ميان كودكان و پدران است و اين موضوع در اين گونه تلقيح مصنوعى بطور روشن وجود دارد و نوزاد در اين قسم از تلقيح مصنوعى، پس از تولّد و بزرگ شدن پدر واقعى خود را نخواهد شناخت.

3-/ نقش عاطفه در تربيت و پرورش فرزندان و تأمين هزينه زندگى آنان بسيار مهم و حسّاس است و هرگز نبايد از آن غفلت نمود، زيرا عاطفه است كه پدر را به پرورش فرزند و تحمّل هزينه زندگى او وادار مى سازد و عاطفه انسانى در صورتى برانگيخته مى شود كه كودك را پاره تن خود بداند، ولى اگر متوجّه گردد كه از كس ديگر است ديگر است ديگر دليل ندارد كه بار سنگين تربيت و زندگى او را به دوش بكشد.

ص: 383

38- جلوگيرى از باردار شدن زنان چه حكمى دارد؟

سؤال

آيا جلوگيرى از باردار شدن زنان از نظر قوانين اسلام مجاز است؟

پاسخ

در دستورهاى اسلامى تشويق هاى فراوانى نسبت به ازدياد نسل و تكثير نفرات شده است تا آن جا كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «ازدواج كنيد و تكثير نسل نماييد، زيرا من به كثرت نفرات شما بر تمام امّت ها مباهات مى كنم، حتّى به كودكان سقط شده شما»!

رمز اين موضوع نيز كاملًا روشن است، زيرا قدرت يك ملّت در درجه اوّل به نفرات آن بستگى دارد؛ ملل كوچك و كم جمعيّت غالباً ضعيف و ناتوانند. درست است كه كثرت جمعيّت يك كشور ممكن است در پاره اى از مواقع مشكلاتى از نظر تأمين غذا و مسكن به وجود آورد، ولى در عين حال يكى از علل قدرت و عظمت خواهد بود؛ لذا كشورهاى نيرومند دنيا همه از كشورهاى پرجمعيّتند-/ منتها بايد با استفاده از منابع غذايى روى زمين مشكل تغذيه را حل كرد. بنابراين، جلوگيرى از باردار شدن «ذاتاً» از نظر اسلام كار خوبى نيست (مگر در مواقعى كه به راستى مشكلات اجتماعى و تربيتى به وجود آيد).

ص: 384

امّا با اين حال اسلام آن را تحريم نكرده است و بنا به فتواى اكثر علماى اسلام جلوگيرى از اين موضوع در صورت رضايت طرفين جايز است و حتّى با عدم رضايت زن نيز جمعى جايز دانسته اند. در حقيقت اسلام راه را براى مسلمانان باز گذاشته است كه اگر ضرورتى ايجاب كند كه از باردار شدن زن جلوگيرى شود-/ مانند ضعف و ناتوانى زن و يا مشكلات ديگر-/ مسلمانان بتوانند از اين قانون استفاده كنند و از آن جلوگيرى به عمل آورند.

ولى بايد توجّه داشت كه اينها همه در صورتى است كه نطفه منعقد نشده باشد، ولى اگر نطفه منعقد شود سقط كردن آن مسلّماً حرام است.

يعنى پس از انعقاد نطفه در رحم-/ حتّى اگر نطفه يك روزه باشد-/ ساقط كردن آن مطلقاً ممنوع است.

ص: 385

39- سقط «جنين نامشروع» چه حكمى دارد؟

سؤال

هرگاه كسى كارى انجام دهد كه «جنين نامشروع» سقط شود، آيا همان ديه اى را كه براى سقط جنين مشروع تعيين شده بايد بپردازد؟

پاسخ

سقط جنين مطلقاً جايز نيست-/ خواه جنين از طريق مشروع باشد يا از طريق نامشروع-/ بنابراين در اين قسمت ميان مشروع و نامشروع فرقى نيست؛ چيزى كه هست ديه سقط «جنين نامشروع» به پدر و مادر او نمى رسد-/ در صورتى كه هر دو در حال نزديكى، متوجّه نامشروع بودن كار خود بوده باشند-/ و بسان ارث بى وارث، جزء بيت المال مى گردد؛ ولى اگر جنين حلال و مشروعى را ساقط نمايد ديه آن به وارثان او تعلّق مى گيرد، مگر اين كه يكى از وارثان-/ مانند پدر يا مادر-/ اقدام به ساقط نمودن كرده باشد كه در اين صورت همانند «قاتل» از ارث «مقتول» محروم مى شود.

ص: 386

40- تزريق خون

سؤال

امروز در تمام بيمارستانها به اغلب كسانى كه كم خون هستند يا تحت عمل جرّاحى قرار مى گيرند، خون تزريق مى كنند و ممكن است خون مرد به بدن زن نامحرم تزريق گردد يا بالعكس، آيا اين عمل از نظر شرع مقدّس اسلام اشكالى ندارد؟

پاسخ

چون دليلى بر ممنوعيّت اين عمل در دست نيست، بنابر اين طبق قواعد فقهى اشكالى ندارد ولى در صورت امكان اگر از خون مرد براى تزريق به بدن مرد و از خون زن به بدن زن استفاده شود بهتر است؛ ولى همان طور كه گفتيم حرام نيست.

ص: 387

41- آيا خلوص نيّت با اين عمل منافات ندارد؟

سؤال

فقهاى اسلام مى فرمايند: نمازگزار بايد در عمل خود خلوص نيّت داشته بشد و محرّكى جز اطاعت فرمان خدا در او نباشد؛ بنابراين، نمازى كه بطور ريا و شهرت خوانده مى شود باطل است زيرا خلوص نيّت ندارد. طبق اين قاعده نمازى كه انسان از روى اكراه و اجبار ديگرى مى خواند نيز باطل است زيرا محرّك او اطاعت فرمان خدا نيست، در صورتى كه در برخى از كشورهاى اسلام مردم را براى اقامه نماز-/ آن هم با جماعت-/ وادار مى كنند، اين اعمال چه صورتى دارند؟

پاسخ

گذشته از بحث هاى طولانى كه دانشمندان اسلام در ماهيّت عبادت كرده اند و برخى از آن مبانى با اكراه و اجبار نيز سازگار است، اصولًا اين سنخ عبادت اگر چه در آغاز كار از روى اكراه و اجبار آورده مى شود، ولى كم كم اثر اكراه و اجبار از بين رفته و پس از چند مرتبه، صورت عادّى بخود مى گيرد و محرّك واقعى همان اطاعت فرمان خدا مى گردد؛ در اين هنگام به فرض اين كه بعضى از آن نمازهايى كه در آغاز كار از روى اكراه و اجبار خوانده است باطل باشد، ولى از آن روزى كه

ص: 388

اثر اكراه از بين مى رود و يك مرد وظيفه شناس مى گردد، باقى اعمال او با خلوص نيّت توأم مى باشد.

گذشته از اين، مى توان گفت اين افراد بيش از اين مجبور نيستند كه خود را به صفوف جماعت برسانند و در صف مأمومين قرار گيرند، در اين حالت اين افراد مى توانند به ميل خود نيّت نماز كنند و پاداش نماز و جماعت را ببرند (چنان كه مى توانند شكل نماز را انجام دهند و مانند ديگران ركوع و سجود كنند بدون اين كه نيّت نماز واقعى را داشته باشند.) هرگاه كسى در اين صورت نماز خواند نماز او صحيح است؛ زيرا از روى اراده و ميل انجام يافته است.

ص: 389

42- چرا نماز «عصر» را گاهى هنگام ظهر مى خوانيم؟

سؤال

چگونه نماز عصر را گاهى در اوايل ظهر-/ پس از اداى نماز ظهر-/ به جا مى آوريم، در صورتى كه هنوز عصر نشده است و همچنين چگونه نماز ظهر را گاهى در آخر وقت مى خوانيم در حالى كه ظهر سپرى شده است؟

پاسخ

اصلًا بايد توجّه داشت كه هركدام از نمازهاى ظهر و عصر و همچنين مغرب و عشا يك وقت مختص و يك وقت مشترك دارد، منظور از وقت مختص اين است كه جز نمازى كه وقت به آن اختصاص دارد نمى توان در آن وقت به جا آورد.

مثلًا مقدار چهار ركعت از اوّل ظهر، مخصوص نماز ظهر و به اندازه چهار ركعت از آخر روز، مخصوص نماز عصر است و آنچه در ميان اين دو وقت قرار گرفته است، وقت «مشترك» ميان ظهر و عصر مى باشد و نيز بايد توجّه داشت كه هر كدام از اين دو نماز وقت فضيلتى دارند كه اگر آنها را در آن وقت انجام دهيم، فضيلت و ثواب بيشترى خواهد داشت.

مثلًا وقت فضيلت نماز ظهر، از آغاز ظهر تا وقتى است كه سايه شاخص به مقدار خود آن مى شود، در اين صورت وقت فضيلت ظهر به آخر رسيده و وقت عصر

ص: 390

وارد مى گردد.

بنبار اين، نامگذارى اين دو نماز به نام هاى «ظهر» و «عصر» از نظر وقت فضيلت اين دو نماز مى باشد، نه از جهت وقت مشترك كه در آن وقت هم اداست.

كسى كه در اوايل ظهر نماز عصر را مى خواند، نماز خود را در وقت خودش مى خواند و اين كه نيّت مى كند نماز عصر مى خوانم، يعنى نمازى را مى خوانم كه از نظر وقت فضيلت، وقت آن عصر است؛ و در هر حال، بهتر اين است كه آن را بتأخير اندازد و در وقت فضيلت-/ وقت عصر-/ به جا آورد. همچنين كسى كه نماز ظهر را در اواخر روز به جا مى آورد، نماز را در وقت مشترك مى خواند و اين كه نيّت نماز ظهر مى كند، به خاطر اين است كه وقت فضيلت آن ظهر است و همچنين است نماز مغرب و عشا از نظر وقت «مختص» و «مشترك» و «فضيلت».

ص: 391

43- آيا نماز در قبول شدن ساير اعمال دخالت دارد؟

سؤال

... در كتابى ديدم اين مطلب را به عنوان ايراد بر مسلمانان نوشته بود: «علماى مسلمانان در كتب فقه و حديث نقل مى كنند كه تا نماز قبول نشود اعمال ديگر قبول نخواهد شد و باز در همان كتاب براى قبول شدن نماز شرايطى نوشته است كه احدى از ايشان واجد آن شرايط در تمام عصر نمى شود! و اگر هم بشود بسيار نادر است؛ بنابراين، هيچ يك از عبادات و اعمال آنها در تمام عمر به اعتراف خودشان قبول نخواهد شد!» لطفاً جواب اين ايراد را بيان فرماييد.

پاسخ

اوّلًا: با مراجعه به كتب فقهى معلوم مى شود كه شرايط مزبور سنگين نيست كه كسى از عهده آن بر نيايد، بلكه بسيارى از مردم مى توانند با توجّه بيشتر به اعمال و رفتار خود، آن شرايط را احراز كنند؛ شما هم مى توانيد با مراجعه به رساله هاى عمليّه صدق اين مطلب را دريابيد؛ بنابراين، چنان نسبتى به اسلام، نسبتى نارواست.

ثانياً: قبول شدن نماز و ساير اعمال در درگاه خدا درجات و مراتبى دارد؛ يعنى، ممكن است عبادتى اوّلين درجه قبولى را نداشته باشد امّا واجد درجات

ص: 392

ديگر آن باشد؛ اساساً هر عبادت صحيحى بطور مسلّم يك درجه از قبولى را دارد.

روى اين حساب قبول شدن ساير اعمال هم به همان نسبت قبول شدن نماز خواهد بود.

به عبارت روشن تر: نماز اگر صحيح باشد و طبق دستورات روشن اسلام صورت گيرد در پيشگاه خداوند مقبول خواهد بود؛ منتها هر قدر پاكى قلب و روح و پرهيزگارى انسان و دورى او از ظلم و ستم و گناه بيشتر باشد درجه قبولى آن عالى تر خواهد بود؛ زيرا ارزش هر عملى به ارزش آورنده آن عمل و روحيّات او بستگى دارد.

ص: 393

44- در مناطق قطبى چگونه بايد نماز خواند و روزه گرفت؟

... ما هنگامى كه در برابر بعضى از «مادّى ها» يا افرد غير مسلمان قرار مى گيريم، مى گويند چگونه اسلام يك آيين جهانى است با اين دستورهاى آن فقط در محيطهايى مانند محيط ما قابل اجراست؟ مثلًا دستور نمازهاى پنجگانه روزانه و روزه داشتن ماه مبارك رمضان در نقاط نزديك به قطب شمال و جنوب كه شب و روزهاى فوق العاده طولانى دارد (در بعضى از نقاط آن شش ماه شب و شش ماه روز است) قابل اجرا نمى باشد!

پاسخ

اتّفاقاً همه اين مسائل در احكام اسلام پيش بينى شده و حكم آن تعيين گرديده و برنامه هاى اسلام در تمام زمان ها و مكان ها قابل اجراست.

توضيح اين كه: فقهاى بزرگ ما اين مسأله را در كتاب هاى فقهى خود كه بحث از جزئيّات دستورات عملى اسلام در آن مى شود عنوان كرده اند.

مثلًا، مرحوم آيت اللَّه سيّد محمّد كاظم يزدى كه يكى از بزرگان فقهاست، در كتاب «عروة الوثقى»(1) عين اين مسأله را عنوان نموده و تأييد مى كند كه:


1- در كتاب صوم، طريق ثبوت الهلال، مسأله 10.

ص: 394

«چنين اشخاصى موظّفند نماز و روزه خود را بر طبق مناطق معتدله انجام دهند».

يعنى بايد ملاحظه كنند طول شب و روز در چنان فصلى (بطور متوسّط) در مناطق معتدله چه اندازه است و بر طبق آن روزه بگيرند و نمازهاى پنجگانه خود را به جا آورند.

اين موضوع را مى توان به تعبير ديگرى كه هرگونه ابهام و ايرادى را برطرف مى سازد، چنين توضيح داد:

در مناطق قطبى كه شب ها و روزهاى طولانى دارد و گاهى تا شش ماه خورشيد در آسمان هست و غروب نمى كند، در هر بيست و چهار ساعت يك مرتبه دور افق (البتّه مطابق حسّ ما) گردش مى نمايد.

در اين گونه مناطق، حركت خورشيد به دور افق هميشه يكنواخت نيست، يعنى در همان بيست و چهار ساعت كه يك مرتبه دور افق مى گردد گاهى اوج مى گيرد و بالا مى آيد و گاهى پايين مى آيد و در حضيض واقع مى شود و به اين ترتيب گاهى هوا روشن تر و گاهى كم نورتر خواهد بود.

اين وضع در هر شبانه روز تكرار مى گردد و اگر عكس هايى را كه از حركت آفتاب به دور افق از آن نقاط برداشته اند ملاحظه كنيد، اين موضوع را بخوبى مشاهده خواهيد فرمود.

ساكنان مناطق قطبى (1) هنگامى كه آفتاب در آسمان بالا مى آيد، آن را «روز» مى خوانند و به كار و زندگى مشغول مى شوند و هنگامى كه آفتاب پايين مى آيد و خورشيد به افق نزديك و كم نور مى شود «شب» مى گويند و استراحت مى نمايند.

بايد توجّه داشت هنگامى كه آفتاب در افق آن جا پايين مى آيد، در مناطق معتدله اى كه روى همان نصف النّهار قرار دارند «شب حقيقى» وجود دارد.


1- منظور از مناطق قطبى، نقاطى است كه بالاتر از مدار 67 درجه واقع شده است، قسمتى از اين نقاطمسكونى و قسمتى غير قابل سكونت مى باشد.

ص: 395

روى اين حساب، تشخيص شب و روز در آن جا آسان مى شود: اگر شاخصى را روى زمين نصب كنيم، هنگامى كه سايه آن به حدّاقل رسيد «ظهر» و هنگامى كه به حدّاكثر رسيد «نيمه شب» خواهد بود و به اين ترتيب مشكل به دست آوردن ظهر و نيمه شب حل مى گردد.

حال اگر مقدار شب و روز مناطق معتدله را در آن موقع از سال بدانيم، مثلًا بدانيم در اوّل تابستان روزها بطور متوسّط چهارده ساعت و شب ها ساعت است، تكليف نمازهاى پنجگانه و روزه كاملًا روشن خواهد گرديد. (دقّت كنيد)

بنابراين، تكليف نماز و روزه در روزهاى طولانى روشن گرديد. امّا اوقاتى كه شب هاى طولانى وجود دارد بايد توجّه داشت كه هوا در بيست و چهار ساعت يكنواخت نيست، گاهى تاريك و گاهى تقريباً روشن است؛ زيرا گاهى خورشيد به افق نزديك مى گردد و هوايى مانند بين الطّلوعين يا كمى تاريكتر پيدا مى كند و گاهى خورشيد دور مى شود و هوا تاريك مى گردد.(1) در اين شب ها، از وضع حركت ستارگان و فاصله آنها با افق و همچنين از وضع تاريكى و روشنى هوا، «نيمه شب» و «ظهر» را مى توان تشخيص داد و با در نظر گرفتن مقدار متوسّط شب و روز مناطق معتدله، وظايف شرعى را به جا آورد.

با توضيحاتى كه داده شد، روشن گرديد كه احكام اسلام از جمله وظيفه نماز و روزه، اختصاص به محيط معيّنى ندارد و در همه مناطق قابل اجراست.


1- علّت علمى اين تغيير اوضاع در شب ها يا روزهاى طولانى قطبى اين است كه« محور» زمين بر« مدار» آن عمود نيست و تقريباً بيست و سه درجه تمايل دارد.

ص: 396

45- نماز در اوّل وقت

سؤال

بعضى از دانشمندان براى اثبات فضيلت نماز در اوّل وقت گفته اند كه در اين وقت «امام زمان ارواحنا فداه» نماز مى خواند و كسانى كه در اين موقع نماز بخوانند، به بركت نماز امام عليه السلام مقبول درگاه خداوند خواهد شد. از طرفى مى دانيم كه اوقات و افق ها با هم بسيار فرق دارد و چه بسا كه در يك كشور چندين افق وجود دارد تا چه رسد به تمام كشورهاى روى زمين، در اين صورت نماز افراد همان نقطه اى كه امام عليه السلام در آن نماز مى خواند با نماز امام تطبيق مى كند نه همه افراد، اين موضوع را چگونه مى توان حل كرد؟

پاسخ

كسانى كه به اين استدلال براى اثبات فضيلت نماز اوّل وقت دسته زده اند، منظورشان اين بوده كه نمازهايى كه در اوّل وقت خوانده مى شود وجه مشتركى با نماز «امام» عليه السلام دارند؛ زيرا نماز آن حضرت نيز در اوّل وقت خوانده مى شود و به بركت همين وجه مشترك، نمازهاى ديگران نيز در درگاه خدا فضيلت پيدا مى كند و البتّه اختلاف افق ها تأثيرى در اين موضوع ندارد؛ و به عبارت ديگر، منظور انجام نمازها در يك زمان واحد نيست، بلكه منظور اتّحاد در يك «عنوان واحد» يعنى «اداى نماز در اوّل وقت» است-/ منتها هركسى برحسب افق خودش.

ص: 397

46- غناء چيست و چه حكمى دارد؟

سؤال

آيا هر صوت خوش و زيبايى چون غناست، حرام است؟

پاسخ

مسلّماً چنين نيست، زيرا در روايات اسلامى آمده و سيره مسلمين نيز حكايت مى كند كه قرآن و اذان و مانند آن را با صداى خوش و زيبا بخوانيد.

غنايى كه حرام است صوتى است كه متناسب مجالس فسق و فجور و اهل گناه و فساد مى باشد.

به تعبير ديگر، صوتى است كه قواى شهوانى را درانسان تحريك مى كند، و انسان در آن حال احساس مى كند كه اگر در كنار آن صدا، شراب و فساد جنسى نيز باشد كاملًا مناسب است!

اين نكته نيز قابل توجّه است كه گاه يك «آهنگ» هم خودش غنا و لهو و باطل است و هم محتواى آن، به اين صورت كه اشعار عشقى و فسادانگيز را با آهنگ هاى مطرب بخوانند، و گاه تنها آهنگ، غناست، به اين صورت كه اشعار پر محتوا يا آيات قرآن و دعا و مناجات را با آهنگى بخوانند كه مناسب مجالس عيّاشان و فاسدان است، و در هر دو صورت حرام مى باشد. (دقّت كنيد)

البتّه «غنا» مصاديق مشكوكى نيز دارد (مانند همه مفاهيم ديگر) كه انسان به راستى

ص: 398

نمى داند فلان صوت مناسب مجالس فسق و فجور است يا نه؟ در اين صورت به حكم اصل برائت، محكوم به حلّيّت است (البتّه بعد از آگاهىِ كافى از مفهوم عرفى غنا طبق تعريف فوق).

و از اين جا روشن مى شود، صداها و آهنگ هاى حماسى كه متناسب ميدان هاى نبرد و يا ورزش و يا مانند آن است، دليلى بر تحريم آن نيست.

ص: 399

47- بازى شطرنج چه حكمى دارد؟

سؤال

آيا بازى شطرنج از نظر دين مبين اسلام اشكال دارد يا خير؟ البتّه توجّه داريد كه معمولًا روى شطرنج بندى نمى شود و حتّى مى توان ادّعا كرد كه گاهى از انجام قمار نيز جلوگيرى مى كند. اينك با تذكّر اين نكته كه اكنون شطرنج در جهان به عنوان يك ورزش فكرى شناخته شده و دائماً در توسعه است، تقاضا دارم كه جواب قاطعى براى اين جانب بنويسيد.

پاسخ

در ميان علماى ما معروف است كه بازى كردن با آلات قمار بطور كلّى-/ اگر چه بدون شرط بندى باشد-/ حرام است و ممكن است فلسفه اين موضوع آن باشد كه سروكار داشتن با اين آلات-/ خواه و ناخواه-/ انسان را به قمار مى كشاند و مخصوصاً درباره بازى شطرنج اخبار متعدّدى از امامام ن عليهم السلام به ما رسيده است كه استعمال آلات اين بازى-/ به هر عنوان-/ ممنوع است و عنوان «ورزش فكرى» به اين بازى دادن در حكم مزبور تأثيرى نمى گذارد؛ زيرا ممكن است ساير انواع قمار را نيز تحت اين عنوان و به اين عنوان و به اين نام انجام داد؛ چون در خيلى از انواع قمار از جمله بازى با ورق، اين فعّاليّت فكرى وجود دارد ولى مفاسد آنها جاى

ص: 400

انكار ندارد.

خلاصه اين كه: شطرنج يك نوع قمار است و از آغاز به همين عنوان اختراع گرديده، منتها قمارها دو نوعند، گاهى نيازمند به تفكّر نيستند و تنها از تصادف در آنها استفاده مى شود در حالى كه در بعضى ديگر فكر لازم است كه شطرنج يكى از آنهاست.

اسناد و مدارك اسلامى درباره حرمت بازى شطرنج، جاى شكّ و ترديد در حرمت آن باقى نمى گذارد، ولى عدّه اى از مردم هستند كه تا از آن طرف ديوار (غرب) مطلبى نشنوند به دلشان نمى نشيند، لذا اخيراً در نوشته هاى يكى از فضلاى معاصر، مطلبى در اين باره ديديم كه لازم مى دانيم در اين جا بياوريم شايد از شيوع اين بازى كه متأسّفانه در گوشه و كنار اين كشور به چشم مى خورد و به عنوان اين كه بازى شطرنج نيروى فكرى را افزايش مى دهد ترويج مى شود، جلوگيرى گردد.

اين مطلب از كارشناس معروف شطرنج جهان «شانتال شوده دوسيلان» فرانسوى است كه درباره وى گفته شده است: «كسى جز شانتال نمى تواند عنوان قهرمانى شطرنج جهان را به دست آورد» و مطبوعات جهان مخصوصاً مطبوعات ورزشى شوروى، قدرت او را ستوده و برترى او را بر ساير حريفان ستايش كردند.

اين كه مطلب را از نوشته خود او بخوانيد: «همين قدر كافى است براى اثبات اين كه شطرنج ورزشى است بسيار خسته كننده، كه پس از انتهاى حركت چهلم، اگر نتيجه به دست نيامد بازى به تعويق مى افتد چنان كه در «ريك ياويك» اتفاق افتاد و حساب كرده اند جمع تركيبات احتمالى در چهار حركت اوّل 584000 318976 و در ده حركت اوّل 0000000 00000 100544000 18829 1695 مى باشد» وى سپس به قهرمانان شطرنج كه ممكن است استعدادشان در هر مورد ديگر از حدّ متوسط پايين تر باشد اشاره كرده، مى گويد: «مى خواستم همين را بگويم كه خطر

ص: 401

واقعى شطرنج است، زيرا پرداختن به شطرنج ساير منابع ذهنى را از كار مى اندازد و ديگر فعّاليّت هاى ذهنى بيهوده و پوچ مى شود. شطرنج مى تواند به مفهوم لغت، اختلال حواس ايجاد كند ...».

بعد شانتال نظر «الخين» قهرمان نابغه را تكرار مى كند كه هميشه مى گفت: «براى برنده شدن بايد از حريف خود متنفّر شد ...!» و اين يك زيان غير قابل انكار اخلاقى به اضافه زيان هاى ديگر است.(1) بايد توجّه داشت كه شطرنج يك نوع قمار است و اين جاست كه مى فهميم چرا اسلام قمار را بطور كلّى-/ حتّى در صورتى كه برد و باخت هم در كار نباشد-/ تحريم كرده است؛ زيرا هيچ نوع قمارى در واقع بدون برد و باخت نيست، چيزى كه هست در مواردى كه پول در ميان نباشد اين برد و باخت در فكر است، در وجود است و اخلاق!

ضربه هاى اخلاقى

اگر ياد خدا از زندگى حذف شود و مهر و عشق الهى يعنى ايمان از وجود بشر حذف گردد، چه مى ماند؟ موجودى با يك سلسله احساسات خشن و وحشى، بشرى ناآرام، مضطرب، خائف، محزون و نااميد.

به اتّفاق همه دانشمندان علم اخلاق، رمز خوشبختى و سعادت حقيقى بشر در تعديل احساساتش نهفته است كه از آن به عدالت تعبير مى شود و آن به معناى واقعى كلمه در منطبق كردن مسير زندگى با راه خدا كه صراط مستقيم است خلاصه مى شود؛ زيرا روح آرامش و اطمينان آن جاست. در حديثى كه از پيشوايان ما نقل شده، به اين نكته لطيف اشاره شده كه: «الِانْسانُ هُوَ الْمَرْءُ الْمُؤْمِن؛ انسان واقعى همان فردى است كه ايمان داشته باشد».


1- اوّلين دانشگاه و آخرين پيامبر، نوشته دكتر سيّد رضا پاك نژاد، ج 17.

ص: 402

قمار از جمله وسايلى است كه به وسيله آن بشر از ياد خدا محروم و از ايمان و بندگى بازداشته مى شود.

اميرمؤمنان عليه السلام گروهى را ديد كه به بازى شطرنج اشتغال دارند جمله اى به آنها گفت كه ابراهيم بت شكن مى گفت: «اين مجسّمه هاى بى روح و بت هاى بى اثر چيست كه خود را به آن ها مشغول كرده ايد؟»(1) روايات متعدّدى در تحريم بازى شطرنج و خريد و فروش وسايل آن و حتّى تعليم دادن آن در منابع اسلامى وارد شده است.

ولى اگر روزى فرا رسد كه شطرنج در عرف عام از صورت قمار بيرون آيد و به عنوان يك ورزش شناخته شود حكم آن تغيير خواهد يافت.


1- ما هذه التَّماثيلُ الَّتى انْتُمْ لَها عاكفُونَ.

ص: 403

48- لاتين زبان ها چگونه نماز بخوانند؟

سؤال

كشورهايى كه به لاتينى صحبت مى كنند، اگر مسلمان شوند و بخواهند نماز بگزارند و دعا بخوانند، آيا براى آنان امكان پذير است كه كلمات عربى را با تجويد مخصوص عربى فرا گيرند؟

پاسخ

همه مى دانيم غالب آنها تحصيل كرده اند و براى افراد تحصيل كرده فرا گرفتن نماز و قرآن به صورت عربى كار مشكلى نيست؛ حتّى آنها در بسيارى از دانشگاه هاى خود زبان عربى را براى خاورشناسى فرا مى گيرند؛ همان طور كه ما هم به هنگام فرا گرفتن زبان آنها سعى مى كنيم عيناً لهجه و تلفّظ آنها را ياد بگيريم.

امّا اقلّيّت بى سواد آنها تا آن جا كه مى توانند، كلمات عربى را ياد مى گيرند و خداوند بيش از آنچه ياد گرفته اند و توانايى دارند از آنها نمى خواهد. بنابراين در عين اين كه لازم است همه مسلمانان نماز و قرآن را به صورت عربى بخوانند، هركس به اندازه توانايى و قدرتش تكليف دارد ياد بگيرد؛ اسلام دستور شاقّ و غير قابل تحمّلى به كسى نداده است و بيش از مقدار توانايى از او نمى خواهد.

ص: 404

49- سجده بر قبر امام

سؤال

آيا سجده بر قبور ائمّه جايز است؟

پاسخ

همان طور كه در پاسخ يكى از سؤالات گفته شد، سجده مخصوص ذات خداوند است و براى غير او-/ هركس باشد-/ جايز نيست و اگر افرادى چنين عملى را انجام دهند، از روى جهل به مبانى مذهب است و بايد آنها را متوجّه ساخت كه سجده براى امام عليه السلام جايز نيست.

ولى در اين جا بايد توجّه داشت كه پيشانى گذاشتن به مهرهايى كه از خاك هاى اماكن مقدّسه ساخته مى شود، سجده براى صاحب آن اماكن نيست؛ بلكه طبق احاديثى كه از پيشوايان اسلام رسيده است، در سجده براى خداوند به منظور اين كه خضوع بيشترى به عمل آيد، بايد پيشانى را در حال سجده بر زمين يا آنچه از زمين است (و خوردنى و پوشيدنى و معدنى نباشد) گذارد و تربت حسينى نيز خاك پاكى است كه به واسطه قيام امام حسين عليه السلام براى احياى دين خدا و توحيد، شرافت بيشترى پيدا كرده است.

مخصوصاً روى قانون محاكات و تداعى، سجده بر تربت كربلا خاطره فداكارى سالار شهيدان حسين بن على عليه السلام را در قلوب افراد نمازگزار زنده

ص: 405

مى كند و ارواح پاك و دل هاى بيدار را دعوت به پيرى از آن مكتب عالى نموده، روح جانبازى و فداكارى را در زمينه هاى مساعد تقويت مى نمايد.

ص: 406

50- اين ورزش ها چه حكمى دارند؟

سؤال

آيا ورزش هاى سنگين مانند «بوكس» در دين اسلام حرام است يا نه و ضمناً كسانى كه ورزش را حرفه خود قرار بدهند و براى اين كار استخدام شوند، چه صورتى دارد، آيا جايز است؟

پاسخ

اصولًا هرگونه ورزش و هرگونه فعّاليّت جسمى كه براى سلامت تن مفيد و سودمند است و موجب خطرى نيست در صورتى كه با اعمال خلافى توأم نباشد جايز است.

چون هر نوع عمل خطرناكى كه خطر آن متوجّه خود شخص يا ديگرى باشد، از نظر اسلام ممنوع است و ورزش بوكس خالى از خطر نيست؛ بنابر اين از اين گونه ورزش ها بايد خوددارى كرد و چنان كه مى دانيم اين ورزش تا كنون قربانى هاى بسيارى داده است و عدّه زيادى جان خود را در اين راه از دست داده اند.

روى اين اصل، در ورزش هاى سودمند-/ اگر از آن فايده اى عايد اجتماع شود-/ استخدام براى آن اشكال ندارد، در غير اين صورت جايز نيست.

ص: 407

51- سؤالات يك مسلمان آمريكايى

يك مسلمان آمريكايى سؤالات زيادى براى ما فرستاده بود كه اكثر آنها آموزنده بود، لذا آنها را تحت پانزده شماره و با پاسخ آنها در اين جا مى آوريم.

سؤال 1: مقرّرات مربوط به ازدواج و طلاق در ايالات مختلف آمريكا متفاوت است ولى اصول آن تقريباً يكى است؛ با توجّه به اين كه «نماينده مذهبى اسلامى» كه ازدواج مسلمانان را ثبت مى نمايد در آمريكا وجود ندارد، تكليف مسلمانان آمريكا چيست؟ چه كسى مى تواند چنين مراسمى را قانونى سازد و آيا پرداخت مهريه به زن ضرورى است؟

پاسخ: زن و مرد مسلمان آمريكايى مى توانند شخصى را كه قادر به اجراى صيغه عقد ازدواج است وكيل كنند و هنگامى كه وكيل عقد ازدواج را خواند، زناشويى آنان از نظر اسلامى صورت رسمى و قانونى پيدا مى كند و اگر دسترسى به چنين شخصى نداشتند خودشان مى توانند عقد ازدواج را اجرا كنند؛ اگر به زبان عربى نتوانند به زبان انگليسى اجرا مى كنند و از نظر مقرّرات اسلامى ضرورتى ندارد كه در موقع عقد براى زن «مهر» معيّن شود ولى اگر معيّن نشد پس از ازدواج، زن مى تواند مهرى مناسب به حال خود از مرد مطالبه كند. بنابراين پرداخت مهريه به زن ضرورى است، ولى زن مى تواند از همه آن يا مقدارى از آن صرف نظر كند.

ص: 408

سؤال 2: با توجّه به برنامه كار در كشورهاى غربى، آيا مى توان نماز جمعه را در جمعه شب، يا موقعى از روز يك شنبه كه مردم بى كار هستند برگزار كرد و آيا استفاده از وسايل موسيقى در مسجد مجاز است؟

پاسخ: نماز جمعه مانند ساير دستورات اسلامى كه وقت معيّنى دارند، بايد در همان موقع-/ فقط روز جمعه پس از ظهر شرعى-/ به جا آورده شود و در جمعه شب يا روز يك شبنه و يا هر زمان ديگرى، نمى توان آن را به جا آورد.

استفاده از آلات موسيقى از نظر اسلام جايز نيست و لذا نمى توان در مسجد و يا غير آن، از ابزار و وسايل موسيقى استفاده كرد.

سؤال 3: آيا زن مسلمان آمريكايى براى اداى نماز در مسجد، بايستى لباس خاصّى بپوشد يا همان لباس هاى عادى كه هميشه بر تن دارد كافى است؟ در صورتى كه بايد لباس خاصّى بپوشد، چرا؟

پاسخ: لازم نيست زن مسلمان براى نماز لباس مخصوصى بپوشد؛ چيزى كه هست بايد در حال نماز تمام بدن (غير از صورت و دستها از مچ به پايين) را بپوشد.

سؤال 4: مى گويند هركس اعتراف به «اشهد ان اله الّا اللَّه» و «اشهد انّ محمّداً رسول اللَّه» بنمايد، مى توان او را مسلمان دانست؛ اگر اين تنها شرط مسلمان بودن است، آيا مى تواند مقياس و محكى براى مسلمان بودن شخصى باشد؟ مثلًا چطور مى توان شخصى را كه نه نماز مى خواند و نه زكات مى دهد و نه روزه مى گيرد و نه از محرّمات الهى پرهيز مى كند مسلمان واقعى دانست، آيا اين طور افراد فقط مسلمان شهادتى نيستند؟

پاسخ: مسلمانى مراحلى دارد؛ مرحله اوّل آن همان ايمان به توحيد خداوند و نبوّت پيامبر اسلام كه دو جمله «شهادتين» معرّف آن است؛ مراحل بعدى

ص: 409

همان عمل به دستورات و قوانين اسلامى است و آنچه مايه سعادت جاويدان است، همان عقيده و ايمان همراه با عمل است.

بنابراين، شخصى كه اقرار به دو اصل بالا-/ توحيد و نبوّت پيامبر اسلام-/ مى كند ولى اعمال و رفتار او با مقرّرات اسلام تطبيق نمى كند، تنها احكام اجتماعى اسلام در حقّ او جارى است، نه اين كه يك مسلمان راستين و سعادتمند و اهل نجات باشد.

سؤال 5: در صورتى كه مرد آمريكايى بالغى مسلمان شود، آيا ختنه شدن او اجبارى است (اگر قبلًا نشده باشد)؟

پاسخ: ختنه شدن براى مسلمان ضرورى و واجب است و اگر شخصى پس از بلوغ مسلمان شود، ختنه بر او نيز واجب است.

سؤال 6: مسلمان آمريكايى چقدر و به چه كسى بايستى زكات بپردازد و آيا اين مقدار را چگونه از حقوق ماهانه خود حساب نمايد؟

پاسخ: حقوق ماهانه زكات ندارد؛ ولى بايد توجّه داشت در اسلام واجب مالى ديگرى به نام «خمس» وجود دارد و با توجّه به اين كه محيط شهرهاى آمريكا يك محيط صنعتى و تجارتى است، اضافه درآمدهاى مسلمان آمريكايى معمولًا مشمول قانون خمس مى شود، نه قانون زكات. چنين شخصى كه حقوق ماهانه دريافت مى دارد و درآمد او مشمول قانون خمس است، لازم است كليه درآمد سالانه خود را حساب كند، پس از كسر نمودن كلّيّه مخارج سالانه اش، اگر اضافه درآمدى داشت بايد يك پنجم آن را به بيت المال اسلام بپردازد.

بايد توجّه داشت كه لازم است نصف اين يك پنجم-/ يعنى يك دهم-/ به سادات فقير داده شود كه از زكات اسلامى محروم هستند و يك دهم باقيمانده با

ص: 410

اجازه و نظر مجتهد عادل، در مصالح اسلام مصرف گردد.

شخصى كه حقوق ماهانه دريافت مى دارد، مى تواند كلّيّه مبلغى را كه سالانه از بابت خمس بايد بپردازد به دوازده ماه سال تقسيم كند و هر ماه مبلغى از آن را بپردازد.

سؤال 7: وضع اقتصادى و زندگى مردم در كشورهاى غربى-/ مخصوص آمريكا-/ طورى تنظيم شده كه مردم مجبوند احتياجاتشان را از قبيل منزل مسكونى، ماشين، يخچال و ... بطورى قسطى و براى مدّت معيّنى بخرند؛ در صورتى كه مى دانيم اساس اين كار مبتنى بر ربح مى باشد كه در اسلام جايز نيست، وظيفه مسلمان آمريكايى در اين موارد چيست؟

پاسخ: آنچه در اسلام حرام است گرفتن و يا دادن قرض باسود است؛ يعنى، اگر شخصى پولى را از ديگرى قرض كند به اين شرط كه هنگام پرداخت، بيشتر بپردازد ربا و حرام است، امّا نسيه خريدن جنس و پرداخت قيمت آن بطور اقساط، گرچه قيمت «نسيه» بيش از «نقد» باشد اشكالى ندارد و «ربا» محسوب نمى شود.

سؤال 8: آيا مسلمان آمريكايى مى تواند متوسّل به دادگاه هاى آمريكايى بشود؟

آيا مسلمان آمريكايى مى تواند يك فرد غير مسلمان را براى منصبى انتخاب كند، در حالى كه مى داند او موافق اسلام نيست؟

آيا سوگندى كه مسلمان آمريكايى به انجيل ياد مى كند، از نظر حقوق اسلامى او را ملزم به آن مى سازد و آيا در چنين مواردى بايد تقاضا كند تا قرآن بياورند و به آن سوگندى ياد نمايد؟

پاسخ: در صورتى كه گرفتن حق راه ديگرى نداشته باشد و منحصر به

ص: 411

مراجعه به دادگاه هاى آن جا باشد، مسلمان آمريكايى مى تواند به منظور گرفتن حقّ خود به آنها مراجعه كند.

مسلمان آمريكايى مى تواند غير مسلمان را براى يك منصب اجتماعى انتخاب كند، به شرط اين كه با استفاده از مقامى كه از راه انتخاب به دست آورد، بر ضدّ اسلام و مسلمانان اقدام به عمل نياورد و حقّ كسى پايمال نگردد، در غير اين صورت جايز نيست.

كسى كه به كتب آسمانى مسيحى و يهودى سوگند مى خورد، از اين جهت كه اين كتاب ها مشتمل بر قسمتى از مقدّسات است-/ اگرچه قسمت هاى زيادى از آن تحريف شده-/ اخلاقاً خوب است به سوگند خود عمل كند و از آن تخلّف ننمايد، ولى از نظر اسلام الزام آور نيست و كفّاره نيز ندارد.

سؤال 9: مى گويند كه مرد مسلمان مى تواند با زنان اهل كتاب ازدواج نمايد ولى زن مسلمان نمى تواند با مرد اهل كتاب ازدواج اكند، اگر اين مطلب صحيح است چرا؟

اگر اسلام ازدواج با مشركين را تحريم نموده، آيا ازدواج با مسيحى كه معتقد به تثليث و الوهيّت مسيح و يا شفاعت پاپ هاى كليسا مى باشد ممنوع نيست؟ آيا مسيحى نبايستى بهتر تعريف بشود؟

همچنين مى گويند كه ازدواج با ملحدين نيز براى مسلمانان تحريم شده، در اين صورت آيا مسلمان مى تواند با عضو حزب كمونيست كه الحاد و انكار خدا را اعلام داشته، ازدواج نمايد؟

آيا ازدواج مسلمان با انسان دوستان جديد! كه خدا را يك ايده نظرى ساده در مغز بشر مى پندارد جايز است؟

آيا مسلمان آمريكايى مى تواند با مسيحى كاتوليك ازدواج كند كه مجبور است

ص: 412

مراسم ازدواجش توسّط كشيش كاتوليك در كليسا برگزار گردد و بايستى سند مخصوصى را امضا كند كه فرزند او مطابق با تعاليم كاتوليكى تربيت بشود؟

پاسخ: مرد مسلمان مى تواند با زنان اهل كتاب، تنها ازدواج موقّت نمايد. فلسفه عدم جواز ازدواج زن مسلمان با مرد اهل كتاب اين است كه غالباً زنان در محيط زناشويى و خانواده تحت تأثير فكرى مردان هستند و عقايد و روش و سلوك آنان را ممكن است براى خود انتخاب كند؛ روى اين حساب، اگر زن مسلمان به ازدواج مرد اهل كتاب درآيد، ممكن است تحت تأثير فكرى او قرار گيرد و عقايد اسلامى او متزلزل شود؛ بدين جهت هرگز نبايد زن مسلمان به همسرى مرد غير مسلمان درآيد ولى در مردان اين طور نيست.

ميان مسيحى و مشرك بت پرستان از نظر اسلام تفاوت هست و اسلام بت پرستى را به هيچ وجه به رسميّت نشناخته، اين تفاوت از دو جهت است:

1-/ مشرك و بت پرست «نبوّت و اساس پيامبرى» را كه پس از عقيده به وجود خداوند، اصل دوّم همه اديان آسمانى است قبول ندارد و چون اين اصل مهم را قبول ندارد، هرگز راهى به سوى پذيرفتن دستورات آسمانى و هدايت شدن به سعادت اخروى براى مشركان نيست؛ زيرا كسانى بالاخره مى توانند به سوى اسلام هدايت شوند كه بر اصل نبوّت و پيامبرى معتقد باشند و از راه اين اعتقاد، تدريجاً قوانين و دستورات آسمانى اين آيين را بپذيرند.

2-/ شرك بت پرستان يك شرك كاملًا روشن و آشكار است؛ برخلاف شرك مسيحيّت كه مرحله ضعيف ترى از آن است و آنها در عين تثليث دم از «وحدت» مى زنند و مى گويند سه تا بودن لطمه اى به يكى بودن نمى زند! (اگر چه اين مطلب تناقضى غير قابل قبول است).

ازدواج با شخص ملحد-/ كسى كه عقيده به خداوند ندارد-/ جايز نيست و بنابراين مرد مسلمان نمى تواند با زن ملحد ازدواج كند و نيز ازدواج زن مسلمان با

ص: 413

مرد ملحد ممنوع است.

روى همين حساب، كسانى كه «خدا» را يك نوع «ايده نظرى» دانسته و به او عقيده ندارند، ملحدند و ازدواج با آنها جايز نيست.

هيچ مسلمانى نمى تواند تعهّد بسپارد كه فرزندان خود را در آينده مسيحى بارآورد.

سؤال 10: آيا مسلمان آمريكايى بجز اعياد اسلامى مى تواند در اعياد ساير مذاهب شركت كند، بخصوص شركت در عيد ژانويه و عيد پاك، يا مراسم مخصوص تهيّه درخت كاج، ارسال تبريك و هديه و مانند آن ...؟

پاسخ: را مسلمان صحيح نيست سنن و آداب غير اسلامى را ترويج كند و در اين گونه مراسم شركت نمايد: گذشته از اين كه برخى از اين اعياد اساس صحيح ندارد، غالباً همراه با مراسم ممنوع مى باشند، مسلمان بايد آداب اسلام را ترويج كند.

سؤال 11: آيا مراسم تدفين كه امروز در آمريكا اجرا مى گردد، مثل به كار بردن مواد شيميايى براى جلوگيرى از تعفّن و فساد بدن مرده و گذاردن مرده در تابوت، در قوانين اسلامى جايز است؟

آيا حتماً بايستى پارچه سفيد (كفن) به كار برده شود و آيا مى توان از لباس هاى معمولى به اين منظور استفاده كرد؟

آيا سوزاندن جسد مرده جايز است؟ آيا مراسم تشييع و ختم يك مسلمان ممكن است در كليسا برگزار شود يا حتماً بايد در مسجد باشد؟ ... تكليف مسلمانانى كه دور از مسجد و اجتماعات اسلامى زندگى مى كنند در اين موارد چيست؟

پاسخ: به كار بردن كفن براى مرده مسلمان-/ با ترتيب خاصّى كه در اسلام

ص: 414

وارد شده-/ واجب است؛ بنابراين دفن مرده با لباس هاى معمولى جايز نيست ولى لازم نيست كه كفن حتماً از پارچه سفيد باشد. سوزاندن جسد مرده از نظر اسلام حرام است و حتماً بايد او را در خاك دفن كنند و دفن واجب اين است كه بدن مرده را طورى در خاك پنهان كنند كه چيزى از آن پيدا نباشد، بطورى كه بوى آن به مشام نرسد و همچنين از گزند حيوانات مصون بماند.

به كار بردن موادّ شيميايى براى جلوگيرى از تعفّن-/ در صورتى كه وضع توهين آميزى نسبت به مرده مسلمان نداشته باشد-/ و همچنين گذاردن بدن در تابوت-/ در صورتى كه دفن لازم هم به عمل آيد و به منظور تقليد از روش پيروان ساير اديان نباشد-/ مانعى ندارد.

خوب است مراسم ختم و تشييع مسلمان در كليسا برگزار نگردد؛ بنابراين مسلمانانى كه دور از مساجد به سر مى برند، مى توانند اين مراسم را در مركز ديگرى و يا در منازل شخصى برگزار كنند و يا اصلًا از برگزارى آن خوددارى نمايند.

سؤال 12: در صورتى كه مطمئن نيستيم كه در رستورانى براى تهيّه غذا از گوشت و يا چربى خوك استفاده شده است، آيا مى توان از آن غذا خورد؟

معمولًا نمى توان اطمينان كرد كه گوشت ها مطابق ذبح اسلامى تهيّه شده باشد، وظيفه يك مسلمان آمريكايى در اين باره چيست؟ آيا مى تواند مقدار بيشترى بپردازد و مثلًا از «ذبيحه» يهود استفاده كند؟

پاسخ: در محيطهاى غير اسلامى تنها در صورتى مى توان از گوشت بازار و يا رستوران استفاده كرد كه فروشنده گوشت يا صاحب رستوران مسلمان باشد و احتمال اين برود كه گوشت، مطابق ذبح اسلامى تهيّه شده و فروشنده مسلمان وظيفه خود را انجام داده است.

اگر گوشتى را انسان از غير مسلمان بخرد ولى يقين داشته باشد كه مطابق ذبح

ص: 415

اسلامى تهيّه شده، استفاده از آن مانعى ندارد؛ ذبيحه يهود و مسيحى ها هر دو براى مسلمانان ممنوع است.

سؤال 13: مسلمان آمريكايى براى اداى فريضه حج، چگونه مى تواند ترتيب مسافرت به مكّه را بدهد و مخارج كلّ آن تقريباً چقدر مى شود؟

پاسخ: هر مسلمانى در هر نقطه اى از جهان هنگامى كه اضافه بر مخارج ساليانه اش قادر به اداى فريضه حج باشد، بايد براى انجام اين فريضه در موسم معيّن حج به «مكّه معظّمه» مسافرت كند؛ براى اطّلاع از هزينه سفر-/ از قبيل پول رفت و برگشت هواپيما و تهيّه گذرنامه و مانند آن-/ بايد به «شركت هاى هواپيمايى» كه در آمريكا هست و همچنين به ادارات دولتى آمريكا مراجعه كرد.

سؤال 14: قوانين مربوط به وصيّت و ارث، در ايالات مختلف آمريكا متفاوت است ولى به هر حال در موارد زيادى با قوانين اسلامى مغايرت دارد، وظيفه مسلمان آمريكايى در اين موارد چيست؟

پاسخ: در موارد اختلاف ميان قوانين مدنى آمريكا و قوانين اسلام، اگر مسلمان آمريكايى نتواند به قوانين اسلامى عمل كند و ناچار باشد از قوانين مدنى آمريكا پيروى كند، در اين موارد گناهى متوجّه او نيست.

سؤال: 15: آيا قوانين اسلامى «بيمه همگانى» را بر «بيمه تجارتى» ترجيح مى دهد؟ در صورتى كه مسلمانى با ميزان كمترى بتواند خود را در بيمه تجارتى بيمه بنمايد، وظيفه او چيست و آيا مسلمان آمريكايى مى تواند فروشنده سهام اين بيمه باشد؟

پاسخ: از نظر مقرّرات اسلامى، «بيمه تجارتى»-/ بنابراين كه يكى از عقود

ص: 416

است و دستورات كلّى شامل آن هست-/ صحيح و قانونى است و تفاوتى ميان اين نوع از بيمه و «بيمه همگانى» از لحاظ صحّت و قانونى بودن وجود ندارد؛ بنابر اين مسلمان مى تواند خود را در «بيمه تجارتى» بيمه كند و نيز مى تواند فروشنده سهام آن باشد.

ص: 417

52- وظيفه زن در اجتماع چيست؟

سؤال

طبق فتاواى فقهاى اسلامى، انجام كارهاى داخل خانه و همچنين شير دادن و نگهدارى بچّه براى زن واجب نيست؟ و هزينه زندگى همسر به عهده شوهر است و نيازى به كار و كوشش در خارج خانه ندارد؛ بنابراين، نه كار كردن بر او واجب است و نه خانه دارى، در اين صورت وظيفه زن در اجتماع چيست؟

پاسخ

اگر اسلام انجام دادن كارهاى داخلى خانه و همچنين شير دادن و بچّه دارى را براى زن واجب نكرده است، منظور اين بوده كه مقام و شخصيّت زن را در اجتماع بالا ببرد و دست آنها را در انجام اين كارها باز بگذارد كه از روى ميل و رغبت به اين قبيل كارها بپردازند و اگر بخواهند در برابر عمل خود حقوقى بگيرند، بتوانند؛ ولى بايد توجّه داشت كه واجب نكردن چيزى، غير از جلوگيرى از انجام آن است!

آرى، اسلام به منظور بالا بردن ارزش زن، وظايف خانه دارى را بر او واجب نكرده است تا شكل برده يا كلفت پيدا نكند و در حقيقت آن را به فطرت و وجدان و خواست طبيعى آنان موكول نموده است. ناگفته پيداست كه مادران به فرزندان و

ص: 418

نوزادان خود علاقه مندند، همان علاقه مادرى آنها را وادار مى كند كه از شيره جان خود به آنها بدهند و در تربيت آنها بكوشند. زنان به سر و سامان دادن به اوضاع داخلى خانه علاقه طبيعى دارند و همين علاقه، خود به خود ضامن اصلاح اوضاع داخلى است، چنان كه اكنون چهارده قرن از طلوع اسلام مى گذرد و همين مقرّرات در ميان مسلمانان و زنان و شوهران جارى بوده است. زنان مسلمان همواره اين و ظايف طبيعى را انجام مى داده اند و در مواقع ضرورت مى توانستند از حقوق شرعى خود نيز استفاده كنند.

ص: 419

53- آيا «خمس» مزد رسالت است؟

سؤال

شكّى نيست كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر آن همه جانفشانى ها و فداكارى ها در راه راهنمايى مردم جهان، هيچ گونه اجر و پاداشى از كسى نخواسته و تنها پاداش خود را از خداوند خواسته و اگر ملاحظه مى كنيم كه در بعضى از آيات «مودّت ذوى القربى؛ دوستى خاندان آن حضرت» مزد رسالت معرفى شده، از اين نظر است كه آن هم به نوبه خود خدمت ديگرى به مردم و كمك جديدى به راهنمايى آنهاست؛ زيرا مسأله «ولايت اهل بيت» و دوستى اين خاندان، موجب پيروى از گفتار و رفتار آنان مى گردد و اين خود يك نوع هدايت و سعادتى است كه از اين راه نصيب مردم مى گردد؛ ولى واجب نمودن «خمس» بر مردم كه نصف آن را به سادات مى دهند چه معنايى دارد؟ آيا اين مزد رسالت نمى باشد؟

پاسخ

مى دانيم كه مصرف «خمس» فقط «فقراى سادات» هستند نه تمام آنها و اگر خمس اموالى كه به آن ها خمس تعلّق گرفته از احتياجات سادات زيادتر باشد، مازاد آن را-/ طبق دستورى كه به ما رسيده-/ بايد به بيت المال مسلمانان ريخت كه در راه مصالح عمومى مصرف گردد. همچنان كه اگر احتياجات فقراى سادات از ميزان

ص: 420

خمس زيادتر باشد بايد از بيت المال كمبود آن را تأمين نمود. از طرفى سادات بطور كلّى از گرفتن زكات كه حقّ ساير فقرا و محتاجان مى باشد محرومند (مگر اين كه زكات از مال ثروتمندان سادات باشد).

بنابر اين، در حقيقت خمس به جاى همان زكاتى است كه به ساير مستمندان داده مى شود و شرايط پرداخت آن هم به سادات تقريباً مشابه شرايط پرداخت زكات به ساير فقراست، منتها براى حفظ حيثيّت خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در واقع حفظ حيثيّت خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و رعايت مقام شامخ اوست، به صورت ديگر و به عنوان ديگرى پرداخت مى شود و اين يك نوع ادب و احترام در برابر شخصيّت والاى پيغمبر گرامى اسلام است و به هيچ وجه جنبه مزد و پاداش ندارد و بديهى است كه احترام و ادب و حفظ حيثيّت مردان بزرگ با مزد و پاداش فرق بسيار دارد.

ص: 421

54- آيا خمس، تقويت امتياز طبقاتى نيست؟

سؤال

از يكى از بزرگان كمونيست ها نقل شده كه گفته است: من تمام اديان را تحت مطالعه قرار دادم تا مگر به يكى از آنها بگروم، دين اسلام را از تمام اديان برتر ديدم، ولى متأسّفانه در اين دين نيز به نقطه ضعفى برخورد كردم و آن اين كه قوانين اسلام براى فرزندان پيغمبر اسلام مزيّتى قائل شده و خمس را براى آنها قرار داده است.

پاسخ

همان طور كه در پاسخ سؤال پيش گفته شد، خمس (1) با زكات هيچ گونه فرق اصولى ندارد؛ يعنى، هر دو مربوط به فقرا و افراد محروم و ناتوان اجتماع است و به هريك به اندازه احتياجاتشان داده مى شود و زايد بر آن جزء بيت المال مسلمان محسوب خواهد شد؛ تنها چيزى كه هست براى آن كه فرزندان پيغمبر خدا از يك نوع احترام معنوى برخوردار باشند، نيازمندى هاى آنها به عنوانى غير از عنوان زكات تأمين شده است.

بديهى است اين احترام معنوى كه خداوند نسبت به سادات مقرّر فرموده


1- مقصود از خمس در اين جا نيمى از خمس است كه از آن سادات مى باشد نه همه خمس.

ص: 422

است، يك نوع احترام به شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله و احترام زحمات بى پايان او در راه هدايت مردم است.

خلاصه اين كه، برخلاف آنچه كه بعضى خيال مى كنند، قانون خمس هيچ گونه امتياز طبقاتى براى سادات توليد نمى كند و از نظر جنبه هاى مادّى هيچ گونه تفاوتى با زكات كه براى ساير فقر است ندارد؛ يعنى، به نيازمندان سادات هيچ گاه پول اضافى نسبت به ساير نيازمندان داده نمى شود و خمس هرگز به افراد متمكّن از سادات، داده نخواهد شد.

ص: 423

55- بلوغ پسران و دختران

سؤال

در «فيزيولوژى» (علم وظايف الاعضا» به ثبوت رسيده كه زن از نظر جسمانى و قواى بدنى از مرد ناتوان تر است؛ مع الوصف، قانون اسلام دختران را پس از گذشتن نه سال تمام بالغ دانسته و تكاليفى براى آنها مقرّر نموده است، ولى سنّ پسران را تمام شدن پانزده سال معيّن كرده، فلسفه اين مطلب چيست؟

پاسخ

آنچه تحقيقات علمى ثابت كرده اين است كه: رشد زن سريعتر از مرد است؛ بنابراين، دورانى كه مرد در مدّت پانزده سال طى مى كند، زن آن را در ظرف نه سال طى مى نمايد و اين موضوع اختصاصى به جنس زن و مرد ندارد، بلكه در تمام جانداران و گياهان، انواع ضعيف تر آخرين درجه نمو خود را در دوران كوتاه ترى طى مى كنند، فى المثل نمو «نيلوفر» به مراتب سريعتر از نموّ «چنار» است. خلاصه اين كه هر موجودى كه لطيف تر است، رشد آن سريعتر مى باشد و هر موجودى كه خشن تر است، رشد آن كندتر انجام مى يابد و به همين دليل بسيارى از دختران در سنين سيزده يا چهارده سالگى آماده بارور شدن از نظر جنسى و مادر شدن هستند، در حالى كه پسران در اين سنّ و سال معمولًا آمادگى پدر شدن را ندارند.

ص: 424

ص: 425

56- آيا در مسائل دينى بايد تحقيق كرد يا تقليد؟

در گوشه و كنار افرادى هستند كه مسأله «تقليد» در احكام را انكار مى كنند و منطق آنها اين است كه همه موظّفند كه در مسائل دينى تحقيق كنند و مسائل مذهبى را بدون استثنا از قرآن و ساير منابع اسلامى استفاده نمايند؛ زيرا:

اوّلًا: قرآن با هرگونه تقليد مبارزه پيگير دارد و پيوسته از پيروى هاى نسنجيده انتقاد مى كند.

ثانياً: تقليد يك نوع تبعيّت بدون دليل است و عقل و منطق پيروى بدون دليل را نمى پذيرد.

ثالثاً: تقليد مايه پراكندگى صفوف مسلمانان است، زيرا مراجعه تقليد غالباً متعدّد بوده و آراى آنها در همه مسائل يكسان نيست.

پاسخ

به عقيده ما سرچشمه تمام اين ايرادها يك چيز بيش نيست و آن اين كه: كلمه تقليد دو معنا دارد، يك معناى معمولى كه در عرف عام فهميده مى شود و لفظ «تقليد» در مكالمات روزمرّه در آن به كار مى رود و يك معناى علمى كه در كتاب هاى فقهى و اصولى از آن بحث مى گردد. تمام اين ايرادهايى كه كرده اند و مى كنند،

ص: 426

همه متوجّه معناى اوّل است و معناى دوّم هيچ گونه ارتباطى با معناى اوّل ندارد.

توضيح اين كه: در گفتار روزانه به كارهاى بى رويّه افرادى كه چشم و گوش بسته پشت سر ديگران مى افتند و اعمال نادرست آن ها را تكرار مى كنند «تقليد» گفته مى شود. اين گونه پيروى كوركورانه افراد بى خبر از بى خبرانى همانند خود، بطور قطع عملى است بسيار زشت و زننده، نه با منطق سازگار است و نه با روح تعليمات اسلامى؛ و هيچ آدم با شخصيّت و با فكرى حاضر نمى شود كه چشم و گوش بسته دنبال اين و آن بيفتد و هر عمل بى رويّه اى را كه ديگران انجام مى دهند، او نيز انجام مى دهد.

اين همان تقليد است كه بت پرستان براى توجيه اعمال خود به آن متوسّل مى شدند و مى گفتند: آيين بت پرستى آيين نياكان ماست و ما حاضر نيستيم كه از پيروى آنان چشم بپوشيم.

قرآن مجيد منطق آنان را در آيه زير يادآورى مى كند و از آنان چنين نقل مى نمايد:

«انَّا وَجَدْنَا آبائَنَا عَلَى امَّةٍ وَ انَّا عَلَى آثارِهِمْ مُقْتَدُون؛ ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مى كنيم.»(1) آنان در اين كار احمقانه (سجده در مقابل سنگ و چوب بى ارزش) روى اعمال ابلهانه نياكان خود تكيه مى كردند و چشم و گوش بسته، از آيين خرافى آنان پيروى مى نمودند.

اين همان تقليدى است كه سرچشمه توسعه بسيارى از مفاسد اجتماعى و چشم هم چشمى ها و مدپرستى ها و آلودگى هاست.

اين همان تقليدى است كه در شعر مولوى به آن اشاره شده است: خلق را تقليدشان بر باد داد ....

همان طورى كه گفتيم تمامى حملاتى كه افراد بى اطّلاع به مسأله «تقليد» دارند، روى همين معنا است. ولى تقليد در اصطلاح علمى، مفهومى كاملًا جدا


1- سوره زخرف، آيه 23.

ص: 427

از اين مفهوم دارد و مى توان آن را در جمله «مراجعه افراد غير متخصّص به افراد متخصّص، در مسائل تخصّصى» خلاصه نمود.

يعنى در تمام مسائل علمى كه نياز به تخصّص هايى دارد و آگاهى بر آن در گرو مطالعه و بررسى هاى ساليان دراز است، افرادى كه وارد به رشته نيستند-/ به هنگام نياز-/ به دانشمندان و صاحبنظران و متفكّران مورد اعتماد مراجعه كنند و از افكار آنان استفاده بنمايند. اين معنا از تقليد كه در كتب علمى به آن اشاره شده است و گاهى از آن به مراجعه غير عالم به عالم تعبير مى شود، اساس زندگى بشر در تمام مسائل صنعتى و كشاورزى و پزشكى و امثال آن است.

اگر يك روز اين موضوع از زندگى بشر برداشته شود، يعنى هيچ بيمارى به پزشكى مراجعه نكند، هيچ انسانى به معمار و مهندس رجوع ننمايد، هيچ فردى در مسائل حقوقى با حقوقدانان مشورت نكند و هيچ كس به هيچ كارشناس و ميكانيك و متخصّصى در مسائل گوناگون بازگشت ننمايد، تمام زندگى اجتماعى فرو مى ريزد و هرج و مرج در تمام شؤون آشكار مى شود.

مسائل دينى از اين قانون مستثنا نيست؛ البتّه در اصول عقايد دينى-/ يعنى شناختن خدا و پيامبر و جانشينان او و روز رستاخيز-/ همه مردم بايد تحقيق كنند و تحقيق در اين مسائل، كار مشكل و پيچيده اى نيست و هركس مى تواند اين چند اصل را با دليل و منطق به فراخور فهم و معلومات خود دريابد. ولى در مسائل مربوط به احكام اسلامى در باب عبادات، معاملات خود دريابد. ولى در مسائل مربوط به احكام اسلامى در باب عبادات، معاملات، سياسات اسلامى، احكام مربوط به فرد و خانه و اجتماع، نماز، روزه، جهاد، ديات، حدود، قصاص، ازدواج و طلاق و هزاران مسائل مختلف و مربوط به قسمت هاى زندگى انسانها، هرگز همه افراد نمى توانند شخصاً تخصّص پيدا كنند و احكام را از منابع دينى-/ قرآن، حديث، دليل عقل و اجماع-/ استفاده نمايند.

بنابراين، ناچارند در باره اين گونه مسائل به دانشمندان و صاحب نظران دلسوز و

ص: 428

مورد اعتماد مراجعه نمايند؛ دانشمندانى كه ساليان دراز در مسائل اسلامى زحمت كشيده اند و به كتاب آسمانى و سنّت پيامبر و احاديث جانشينان او آشنايى كامل دارند.

با توجّه به اين بيان، كاملًا روشن مى شود كه اين گونه مراجعه به دانشمندان، پيروى بدون دليل نيست؛ بلكه اين پيروى و اقتباس، پيوسته آميخته با يك دليل عقلى و منطقى است و آن اين كه «نظريّه شخص عالم و دانشمند و متخصّص-/ بخصوص در حالى كه بى نظر هم باشد-/ به حقيقت بسيار نزديكتر است و غالباً از حقيقت جدا نيست» و اگر هم در آن اشتباه باشد، اشتباهات او محدود است، در حالى كه اگر شخص بى اطّلاع بخواهد به ميل و عقيده شخصى خود كار كند، اعمال او سرتاسر اشتباه خواهد بود.

مثلًا، اگر انسان هنگام بيمارى به پزشك مراجعه كند نسخه مى گيرد، البتّه ممكن است كه پزشك اشتباه كند ولى بطور قطع اشتباهات او نسبت به نتايج مثبتى كه از نسخه او گرفته مى شود، بسيار كمتر است-/ منظور پزشكان آگاه و متفكّر است-/ امّا اگر انسان پيروى از پزشك را كنار بگذارد و هر موقع بيمار شد به ميل و اراده خود هر دارويى را كه به فكرش رسيد بخورد، بدون شك كار فوق العاده خطرناكى مرتكب مى گردد و بسيار اتّفاق مى افتد كه جان خود را در اين راه به خطر مى اندازد.

نتيجه: پيروى افراد غير وارد از افراد مطّلع، پيوسته آميخته با يك دليل اجمالى و منطقى است. اين نيز مسلّم است كه چنين پيروى و اقتباس، نشانه كمبود شخصيّت انسان نيست بلكه دليل شخصيّت اوست؛ زيرا مى دانيم كه دايره علوم به اندازه اى وسيع است كه تنها در يك علم، ده ها و گاهى صدها رشته تخصّص وجود دارد و اگر انسان عمر نوح و مغز بوعلى داشته باشد، هرگز نمى تواند در يك صدم اين علوم متخصّص گردد.

بنابر اين چاره اى جز اين نيست كه در غير رشته هاى تخصّصى

ص: 429

خود به ديگران مراجعه كند.

مثلًا مهندس هنگامى كه بيمار مى شود، به دوست پزشك خود مراجعه مى كند و پزشك هنگامى كه بخواهد خانه بسازد، از رفيق مهندس خود نقشه مى گيرد و هر دو هنگامى كه اتومبيلشان خراب مى شود، به مكانيك رجوع مى نمايند و در احكام اسلامى كه از آن آگاهى ندارند، به علما و دانشمندان مذهبى مراجعه مى كنند.

تنها چيزى كه در اين جا باقى مى ماند اين است كه مى گويند: چه مانعى دارد كه انسان در مسائل مورد نياز به دانشمندان مراجعه كند و دليل هر مسأله را از آنها بپرسد.

ولى اين سخن همانند آن است كه كسى بگويد: چه مانعى دارد كه هنگامى كه انسان بيمار مى شود، به پزشك مراجعه كند و نسخه اى كه مى گيرد، دلايل يك يك داروها و طرز استعمال آن را از او بخواهد، آيا چنين كارى امكان پذير است كه تمام پزشكان دلايل نسخه هاى خود را براى مردم شرح دهند و آيا به فرض اين كه چنين كارى بكنند، فردى كه از علم تشريح و فيزيولوژى و خواصّ داروها و عكس العمل هاى مختلف آن آگاه نيست، از توضيح طبيب مى تواند به خودى خود چيزى را درك كند و شخصاً تصميم بگيرد؟

كسانى كه اين سخن را مى گويند هرگز از وسعت علوم اسلامى آگاه نيستند؛ آنها نمى دانند كه براى فهم تمام جزئيّات قرآن و ده ها هزار حديث و بررسى احوال رجال مختلفى كه در سلسله سند احاديث قرار دارند و شناخت احاديث صحيح از غير صحيح و درست از نادرست و فهم ريزه كارى هاى آيات و سنّت پيامبر، ساليان درازى وقت لازم است تا انسان در اين مسائل به سر حدّتخصّص برسد.

گاه مى شود براى فهم يك حكم اسلامى مثلًا مربوط به ازدواج و طلاق و حقّ حضانت و تربيت اطفال و امثلا آن، بايد چندين آيه از قرآن و ده ها حديث را زير و رو كرد و سپس حالات ده ها نفر را كه در سلسله سند حديث قرار دارند، از كتب رجال با دقّت مورد مطالعه قرار داد و لغات متعدّدى را كه در اين احاديث

ص: 430

است، با مراجعه به كتب متعدّد لغت و موارد استعمال آن در موارد ادبيّات عرب درك كرد. آيا به راستى همه مردم مى توانند در تمام موارد مربوط به مسائل اسلامى از تمام اين جزئيّات آگاه شوند؟ آيا مفهوم اين سخن آن نيست كه همه مردم تمام كارهاى زندگى خود را راها كرده و به صورت محصّل علوم دينى درآيند؟ تازه معلوم نيست همه افراد، استعداد رسيدن به سر حدّ اجتهاد و ذوق و استنباط احكام شرعى را داشته باشند و چه بسا آنها استعدادهاى ديگرى داشته باشند.

امّا اين كه مى گويند مراجعه به مراجع تقليد موجب اختلاف و پراكندگى است، حرف عجيبى است.

اوّلًا: مراجع معروف تقليد در هر زمان غالباً يك نفر و يا چند نفرند، در حالى كه اگر همه مردم بخواهند در احكام اسلامى نظر بدهند، به تعداد نفرات مسلمانان ممكن است آراى گوناگون پيدا شود و اين از نظر اختلاف و پراكندگى فوق العاده اثرش بيشتر است.

ثانياً: اختلافات دانشمندان در مسائل درجه سه و چهار است و در مسائل اصولى و اساسى اختلافى نيست و به همين دليل ملاحظه مى كنيد افرادى كه از علماى مختلف پيروى مى كنند، همه با هم در صف واحد جماعت نماز مى خوانند، بدون اين كه اختلاف فتاوا در مسائل جزئى مانع از هماهنگى آنها در جماعت بشود، يا اين كه همگى به حج مى روند و مراسم حج را در روزهاى معيّن انجام مى دهند، بدون اين كه اختلاف فتاوا مشكلى حتّى براى افراد يك كاروان ايجاد كند.

اينها همه نشان مى دهد كه اختلاف فتاوا در مسائلى است كه به وحدت مسلمين لطمه نمى زند.

ص: 431

57- منظور از تولّى و تبرّى چيست؟

سؤال

منظور از «تولّى» و «تبرّى» كه به عنوان دو دستور اسلامى به ما آموخته اند چيست و آيا اين دو دستور را در دنياى امروز نيز مى توان انجام داد؟

پاسخ

معمولًا «اسلام» را تشبيه به درخت برومندى مى كنند كه مبانى عقيده اى، اصول و ريشه هاى آن را تشكيل مى دهد و برنامه هاى وسيع عملى، فروع و شاخه هاى آن را و نيز معمولًا ده موضوع را به عنوان فروع و شاخه ها ذكر مى كنند، در حالى كه برنامه هاى عملى اسلام گسترده تر از آن است كه در ده موضوع خلاصه شود، ولى اهمّيّت اين دستورات ده گانه سبب شده است كه آنها را در رديف اوّل بشمارند وگرنه مسلّماً منحصر به اينها نيست. از اين دستورات ده گانه، سه قسمت مربوط به عبادات و نيايش و پيوند با خداست-/ نماز، روزه، حج-/ و دو قسمت مربوط به مسائل اقتصادى و پيوند با خلق خدا-/ زكات، خمس و پنج قسمت مربوط به مسائل اجتماعى و نظامى و سياسى است-/ جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، تولّى و تبرّى-/ فعلًا سخن از دو دستور اخير است كه به معناى «دوست داشتن» و «تنفّر داشتن» است. چه كسى را دوست بداريم و از كه

ص: 432

متنفّر باشيم؟

دوستان خدا، مردم حق طلب، انسانهاى ارزنده و حاميان حقّ و عدالت را دوست بداريم و از آلودگان، ستمگران، بى بند و باران و دشمنان خدا و مردم، متنفّر باشيم.

چرا همه را دوست نداريم؟ چرا با همه خلق خدا خوب نباشيم؟ مگر در دنياى امروز مى توان اصل زندگى مسالمت آميز را با همه كس و در همه جا فراموش كرد؟

بايد از كسانى كه طرفدار «تز» دوستى با همه و در تحت هر شرايطى هستند پرسيد:

آيا در جهانى كه ظالم و مظلوم و ستمگر و ستمديده، استعمارگر و استعمار شده، حق طلب و اشغالگر و پاك و ناپاك وجود دارد همه را دوست بداريم؟! با همه خوش باشيم؟! ما به هم كمك كنيم؟! آيا هيچ منطقى انسانى چنين اجازه اى را به ما مى دهد؟ آيا عاطفه زنده هيچ مردمى با اين سازشكارى غلط هماهنگى دارد؟

اگر اين دو اصل در اصول اساسى برنامه هاى عملى اسلام گنجانيده شده، به خاطر آن است كه طرفداران حقّ و عدالت و آزادگى و پاكى و درستى، صفوف خود را هر چه فشرده تر سازند و ناپاكان و ستمگران و آلودگان هرچه تنهاتر بمانند و در يك محاصره اجتماعى و اخلاقى از طرف انسانهاى مثبت و ارزنده قرار گيرند.

آيا بدن آدمى هر غذايى را مى پذيرد؟ آيا ذائقه انسان يك وسيله تولّى و تبرّى، براى جدا كردن غذاهاى مفيد از زيانبخش نيست؟

آيا به هنگام خوردن غذاهاى مسموم و گرفتار شدن بدن به مسموميّت غذايى، «معده» راه سازشكارى را پيش مى گيرد و انسان را تسليم مرگ مى كند يا اين كه تمام قدرت خود را به كار مى اندازد تا از طريق «استفراغ» تنفّر خود را از غذاى مسموم ابراز كرده، آن را به بيرون پرتاب كند؟

آيا تعادل نيروى جاذبه و دافعه و رمز بقاى جهان هستى نيست؟ چگونه بقاى

ص: 433

جامعه انسانى مى تواند از تعادل اين دو نيرو كه در شكل تولّى و تبرّى ظاهر مى شود مستثنا بماند؟

اگر به جاى اين دو دستور، روح سازشكارى با همه كس و هر مكتب و بى تفاوت بودن در برابر هر چيز و هر صحنه پيدا شود و عوامل مثبت و سازنده را جذب نكند و عوامل مزاحم و منفى را از خود نراند، نابودى چنان اجتماعى سريع خواهد بود؛ به همين دليل، در حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم:

«اوْثَقُ عُرَى الإيَمانِ الحُبُّ فِى اللَّهِ وَ البُغْضُ فِى اللَّهِ؛

محكم ترين دستگيره هاى ايمان، دوست داشتن براى خدا، و ابراز تنفّر كردن براى خداست»(1).


1- سفينة البحار، ج 1.

ص: 434

58- روزه در اديان گذشته

سؤال

آيا در اديان پيش از اسلام نيز روزه بوده است؟

پاسخ

صريح قرآن مجيد اين است كه اين فريضه الهى در اديان ديگر نيز بوده (1) و براى پيشينيان نيز واجب بوده است و هم اكنون در كتب عهد عتيق و جديد مطالبى مربوط به روزه وجود دارد؛ اينك چند فراز از آنها:

1-/ در تمام اوقات در ميان هر طايفه و هر ملّت در موقع ورود اندوه و زحمت غير مترقّبه روزه معمول بوده است. (پولس، 3: 5)

2-/ حضرت موسى چهل روز روزه گرفت. (سفر تثنيه، 9: 9)

3-/ قوم يهود در موقعى كه فرصت يافته مى خواستند اظهار خضوع نمايند روزه مى داشتند تا به وسيله آن رضاى حق را تحصيل نمايند. (سفر داوران 20: 26)

4-/ حضرت مسيح به شاگردانش دستور داد كه پس از فوت او روزه خواهند داشت.

(انجيل لوقا، 5: 34)

اين بود چند جمله از كتب عهدين و براى تفصيل بيشتر به كتاب قاموس كتاب مقدّس، ص 437-/ 438 مراجعه بفرماييد.


1- سوره بقره، آيه 183.

ص: 435

59- قبله در كره ماه

سؤال

قبله كسانى كه در ماه فرود مى آيند كجاست؟

پاسخ

ماه سيّاره اى است كه به دور زمين در حال حركت است و حجم آن 114 زمين مى باشد.(1) همان طور كه ماه براى ما خاكيان طلوع و غروب دارد، همچنين كره زمين براى مه نوردان و ساكنان آينده ماه طلوع و غروب دارد؛ گاهى قسمتى يا همه آن پيداست و گاهى از آن اثرى نيست.

بنابراين هنگام طلوع زمين، مجموع كره خاكى قبله كسانى است كه در ماه نماز مى گزارند و همين كه برابر كره زمين بايستند (يا در برابر خطى كه عمود بر كعبه از دو طرف زمين مى گذرد قرار گيرند) در واقع مقابل كعبه ايستاده اند و استقبال كعبه كه شرط صحّت نماز است تحقّق مى پذيرد.

ولى هنگامى كه زمين از ديدگاه ماه نشينان پنهان و به اصطلاح در حال غروب باشد، طرز استقبال كعبه به اين است كه محلّ تقريبى زمين در پشت افق ماه در نظر گرفته شود و به سوى خطى كه عمود بر كعبه در دو طرف زمين در آسمان امتداد


1- حجم ماه 12 ميليارد كيلومتر مكعب است.

ص: 436

دارد بايستند.

نكته اى كه حتماً بايد به آن توجّه داشت اين است كه قبله تنها خود خانه كعبه نيست، بلكه امتداد آن از دو طرف پايين و بالا-/ در آسمان-/ نيز قبله است؛ يعنى هر كس به سوى خطّى كه بر كعبه عمود است و از آن مى گذرد بايستند رو به جانب قبله ايستاده و با توجّه به اين مسأله، قبله ماه نشينان در هنگامى كه زمين در پشت افق ماه قرار گرفته است روشن مى گردد.

ص: 437

60- آيا با خورشيد مى توان قبله را تعيين كرد؟

سؤال

كسانى كه «قبله نما» ندارند و ساير وسايل تعيين قبله در اختيارشان نيست، آيا مى توانند هنگام ظهر به وسيله خورشيد قبله را تعيين كنند و يا نه و در صورت امكان كيفيّت آن چگونه است؟

پاسخ

كسانى كه قبله آنها با نقطه جنوب محاذى (1) است (مانند نواحى غربى عراق) هرگاه هنگام ظهر برابر خورشيد بايستند رو به قبله خواهند بود زيرا خورشيد هنگام ظهر روى دايره نصف النّهار اين نقاط است پس اگر موقع ظهر رو به خورشيد بايستند، مقابل نقطه جنوب كه قبله اين نقاط است خواهند بود، ولى نقاطى كه قبله آنها از جنوب به طرف مغرب متمايل است (مانند تمام نقاط ايران) بايد در اين نقاط موقع ظهر پس از محاذات (2) با خورشيد، به اندازه اى كه قبله آنها از جنوب به طرف مغرب انحراف دارد، به سمت مغرب منحرف شوند.

مثلًا در شهر تهران كه قبله آن 37 درجه از نقطه جنوب به سمت مغرب انحراف


1- محاذى: مقابل، روبه رو.
2- محاذات: برابر هم قرار گرفتن.

ص: 438

دارد، بايد هنگام ظهر پس از محاذات با خورشيد 37 درجه به طرف راست متمايل شوند و طبعاً در اين نقاط و مشابه آن، آفتاب هنگام ظهر با شانه چپ محاذى مى شود.

پس قاعده كلّى اين است كه هرگاه قبله با نقطه جنوب محاذى است تنها محاذات با خورشيد هنگام ظهر كفايت مى كند و اگر قبله از آن نقطه، مايل به طرف مغرب است بايستى به همان اندازه از محاذات آفتاب به سمت راست متمايل گردند.

ص: 439

61- قبله در نقاط دور دست

سؤال

همه مى دانيم زمين داراى دو نيمكره شمالى و جنوبى است. در كشورهايى چون آمريكاى جنوبى براى توجّه به سوى قبله چگونه بايد ايستاد؟

پاسخ

اوّلًا: همان طور كه در بحث هاى گذشته اشاره شد تنها «خانه كعبه» قبله نيست بلكه امتداد آن از طرف بالا تا اوج آسمانها و از طرف پايين، قبله است؛ به اين معنا كه امتداد خانه كعبه از دو طرف بالا و پايين تا بى نهايت قبله مى باشد و همان طور كه ايستادن مقابل خانه كعبه كافى است، ايستادن مقابل امتداد آن هم كفايت مى كند. بنابراين كسانى كه در آن طرف كره زمين قرار گرفته اند بطور مسلّم مى توانند محاذى امتداد خانه كعبه بايستند.

ثانياً: اين اشخاص اگر نزديكترين فاصله خود به خانه كعبه را در روى زمين در نظر بگيرند و به همان طرف بايستند محاذى خانه كعبه خواهند بود، زيرا محاذاتى كه در قبله معتبر است همان «محاذات عرفى» است-/ يعنى نمازگزار بايد طورى بايستد كه مردم بگويند مقابل خانه كعبه است-/ بديهى است كه انحناى سطح زمين مانع از اين نوع محاذات نخواهد بود.

ص: 440

اين موضوع را در ضمن يك مثال مى توان روشن كرد. اگر به كسى كه در تهران قرار دارد بگويند رو به طرف مشهد بايست، او با يك محاسبه تخمينى رو به طرفى كرده مى گويد مشهد در اين طرف است، در حالى كه اگر ما انحناى زمين را در فاصله تهران تا مشهد در نظر بگيريم مسلّماً اگر يك خط مستقيم از محاذى صورت شخصى كه در تهران است به طرف مشهد بكشيم از بالاى شهر مشهد در ميان فضا عبور خواهد كرد نه از خود شهر مشهد، ولى اين مقدار مانع از آن نيست كه بگويند محاذى شهر مشهد ايستاده است.

ص: 441

62- سخنى در چگونگى قبله عراق

سؤال

مؤلّف «روضات الجنّات» در شرح حال محقّق حلّى مؤلّف «شرايع الاسلام» چنين مى نويسد: دانشمند فلكى و رياضيدان اسلام خواجه نصير الدّين طوسى به ديدن محقّق رفت و چون او را در حال تدريس يافت، به عنوان احترام در جلسه تدريس وى شركت كرد؛ محقّق در ضمن درس فرمود: «براى مردم عراق مستحب است كه هنگام نماز قدرى به طرف دست چپ قبله متمايل شوند» ولى خواجه به اين مطلب ايراد كرد و گفت:

«منظور از اين مطلب چيست؟ اگر تمايل و انحراف از قبله به غير قبله باشد حرام و اگر از غير قبله به قبله باشد واجب است و در هر دو صورت مستحب بودن اين عمل معنا ندارد»!

محقّق فوراً در جواب مى گويد: «منظور هيچ كدام نيست؛ بلكه اين تمايل يعنى تمايل به طرف چپ نمودن از قبله به سوى قبله است» و خواجه با اين بيان قانع شد!

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه منظور از محقّق از جواب مزبور چه بوده است؟

براى اين كه در تمام نقاط عراق قبله «تيامن» دارد (يعنى بايد از نقطه جنوب به طرف دست راست تمايل نمود) نه تمايل به طرف دست چپ، مثلًا در خود «حلّه» انحراف قبله از نقطه جنوب 21 درجه و 31 دقيقه به طرف مغرب مى باشد و در «نجف اشرف» 21 درجه و 44 دقيقه و در «كربلا» 19 درجه

ص: 442

و 31 دقيقه است. خلاصه، در تمام قصبات و بلاد عراق همه جا قبله متمايل به طرف راست نقطه جنوب است.

شرح اين بيان محقّق حلّى را توضيح دهيد؟

پاسخ

اوّلًا: منظور از تمايل به طرف چپ كه براى اهل عراق مستحب است اين نيست كه از نقطه جنوب به طرف مغرب يا مشرق منحرف شوند تا منافاتى با انحراف قبله عراق از نقطه جنوب به طرف مغرب داشته باشد، بلكه منظور تمايل از نقطه قبله به طرف دست چپ قبله است و تفاوت اين دو بسيار است. (دقّت كنيد)

ثانياً: در مورد اين كه چرا براى اهل عراق مستحب است از نقطه قبله كمى متمايل به چپ شوند، فقها و بزرگان ما دو جهت ذكر كرده اند:

1-/ نظريّه اى كه مرحوم علّامه مجلسى در بحارالانوار (در كتاب صلاة) بيان فرموده و حاصل آن اين است: ممكن است علّت انحراف اين باشد كه محراب هاى مساجد كوفه و ساير بلاد عراق در آن زمان غالباً منحرف و متمايل به طرف راست ساخته شده بود (گرچه اين انحراف به مقدارى نبود كه نماز را باطل كند) ولى ائمّه عليهم السلام براى اين كه مردم نقطه حقيقى قبله را درك كنند و ضمناً مخالفتى با دستگاه خلفا كه بيشتر آن مساجد در زمان آنها و به فرمان آنها ساخته شده بود نكرده باشند، اين دستور را صادر نمودند.

بديهى است فايده دستور فوق اين بود كه بدون ابزار مخالفت با خلفا، مردم بتوانند از فضيلت توجّه به نقطه واقعى قبله بهره مند گردند.

2-/ نظريّه اى است كه از بعضى روايات استفاده مى شود و خلاصه آن چنين است:

حدود حريم كعبه از طرف راست دو ميل و از طرف چپ چهار ميل است، يعنى اين مقدار حايز احترام معنوى خاصّى است. (البتّه اين موضوع مربوط به حدود

ص: 443

حرم كه چهار فرسخ در چهار فرسخ است نيست).

بنابراين، انسان با توجّه به طرف چپ قبله از نظر اين كه حريم بيشترى دارد از نقطه قبلى خارج نمى شود، ولى توجّه به طرف راست نظر به اين كه حريم كمترى دارد، ممكن است از نقطه اصلى قبله خارج گردد. در حقيقت اين يك حكم احتياطى است كه انسان در نماز خود متوجّه نقطه اى گردد كه احتمال بيرون رفتن از حريم كعبه در آن كمتر باشد.

ممكن است نظر محقّق حلّى نيز به همين نكته يا نكته اوّل بوده باشد.

ص: 444

63- علّت تغيير قبله چه بود؟

سؤال

مى دانيم كه در زمان پيامبر اسلام مدّتى المقدّس قبله مسلمانان بود. چه عواملى باعث شد قبله مزبور تبديل به كعبه گردد؟

پاسخ

بطورى كه از آيات قرآن استفاده مى شود قبله مسلمانان در حقيقت همان كعبه (بيت اللَّه الحرام) بوده است و بيت المقدّس به سبب جهاتى كه ذكر خواهد شد، به عنوان يك «قبله موقّتى» براى مسلمانان قرار داده شده بود. آيه «قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّمَاءِ فَلَنُوَّليَنَّكَ قِبْلَة تَرْضَاهَا ...؛ نگاه هاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان (براى تعيين قبله نهايى) مى بينيم! اكنون تو را به سوى قبله اى كه از آن خشنود باشى، باز مى گردانيم ...»(1) گواه بر اين است كه پيغمبر از گفتگوهاى يهود در مورد قبله بيت المقدّس ناراحت بود و پيوسته انتظار مى كشيد كه مدّت اين قبله موقّتى پايان پذيرد و قبله ابدى مسلمانان از طرف خداوند بزرگ اعلام گردد.

امّا اين كه چرا از ابتدا قبله هميشگى يعنى «كعبه» به مسلمانان معرفى نشد، بلكه مأمور شدند مدّتى به طرف بيت المقدّس نماز بخوانند بطورى كه از آيه


1- سوره بقره، آيه 144.

ص: 445

«... وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِى كُنْتَ عَلَيْهَا الَّا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلَى عَقَبَيْهِ ...؛ و ما آن قبله اى را كه قبلًا بر آن بودى، تنها براى اين قرار داديم كه افرادى كه از پيامبر پيروى مى كنند، از آنها كه به جاهليت باز مى گردند مشخص شوند ...»(1) استفاده مى شود كه اين موضوع صرفاً به منظور تربيت مسلمانان بوده و براى پرورش روح اطاعت در افراد تازه مسلمان و پيشرفت هدف مقدّس اسلام صورت گرفته است.

اعراب حجاز مخصوصاً اهل مكّه علاقه زيادى به سرزمين خود داشتند، لذا در آغاز كار لازم بود برخلاف تمايل نفسانى و تعصّبات محلّى، كعبه را براى مدّتى رها كنند و به طرف بيت المقدّس نماز بگزارند تا تعصّب ها در آنها كشته شود و روح اطاعت و فرمانبردارى در آنها تحكيم گردد.

علاوه بر اين، مسلمانان بايد براى مدّتى به طرف بيت المقدّس-/ مركز قدرت و پايتخت يهود-/ توجّه كنند و عبرت بگيرند؛ بيت المقدّس موزه عبرت جهان و جايگاه عزّت و ذلّت بنى اسرائيل است. در بيت المقدّس علل انحطاط و ترّقى اين قوم مشهود است. بنى اسرائيل با ذلّت از مصر به آن جا آمدند و با جهاد و فداكارى به عزّت رسيده ند و سپس در اثر پشت پا زدن به دستورات خدا در سراشيبى سقوط قرار گرفتند. زندگى آنها براى مسلمانانى كه تازه وارد اين دين مقدّس شده بودند درس عبرتى محسوب مى شد. مسلمانان بايد بدانند كه اگر خانه كعبه قبله هميشگى آنها قرار داده شده نه به خاطر اين است كه يك مركز محلّى و نژادى براى آنها محسوب مى شود، بلكه از اين نظر است كه قديمى ترين مركز توحيد و خداشناسى بوده و به دست قهرمان بزرگ توحيد بنا و تعمير شده است.


1- سوره بقره، آيه 143.

ص: 446

64- اختلاف افق در رؤيت هلال

سؤال

چرا اوّل ماه با اختلاف افق ها فرق مى كند و مثلًا در كشورى امروز اوّل ماه است و در كشور ديگر كه در شرق آن واقع شده فرداست؟

پاسخ

استدلالات علمى و آزمايش هاى مختلف، كروى بودن زمين را بوضوح ثابت مى كند و اين مسأله امروز جزء مسلّمات علمى شمرده مى شود؛ از طرفى كره ماه هم در حركت خود به دور زمين «تقريباً» در هر ماه يك دوره كامل را طى مى كند و بر اثر همين گردش ماه به دور زمين «هلال»، «بدر»، «تربيع» و «محاق» صورت مى گيرد؛ زيرا هميشه نصف كره ماه كه در مقابل خورشيد قرار دارد روشن است، منتها طرز قرار گرفتن ماه و خورشيد و زمين (بر اثر گردش ماهانه كره ماه) گاهى چنان است كه ما تمام نيمكره روشن ماه را مى بينيم و در آن وقت «بدر كامل» است و گاهى طورى مى شود كه نيمى از آن به طرف ماست و آن هنگام «تربيع» است و به همين ترتيب ساير حالاتى كه براى ماه ديده مى شود به سبب اختلاف نحوه قرار گرفتن «ماه و زمين و خورشيد» است. به اين ترتيب در نقاط غربى به واسطه اين كه زمين كروى است شرايط رؤيت زودتر صورت مى گيرد و هلال

ص: 447

زودتر رؤيت مى شود در نقاط شرقى شرايط رؤيت ديرتر حاصل مى گردد و به همين دليل ديرتر رؤيت مى شود.

اين موضوع را به وسيله ساده اى مى توان آزمايش كرد؛ يك كره معمولى جغرافيايى را از سقف آويزان مى نماييم و در مقابل آن يك چراغ قرار مى دهيم بطورى كه چراغ محاذى يا بالاتر از آن باشد، سپس در آخر اطاق دور از چراغ مى ايستيم، خواهيم ديد كه تمام نيمكره تاريك رو به سوى ماست، كم كم كه جلو مى آييم به جايى مى رسيم كه هلال باريكى از نيمكره روشن در برابر ما آشكار مى گردد و به اين ترتيب روشن مى شود كه تغيير محلّ ما در مشاهده هلال مزبور موثّر است و با توجّه به انحنا و كرويّت زمين تأثير افق ها در مشاهده و عدم مشاهده هلال واضح تر مى گردد.

ص: 448

65- چرا هميشه ساعت 12 ظهر شرعى نيست؟

سؤال

چرا ظهر شرعى در بعضى از فصول سال، ساعت 12 و گاهى ربع ساعت بالاتر و احياناً چند دقيقه كمتر از 12 مى باشد؟

پاسخ (1)

مى دانيم كه زمين در روى يك مدار بيضى شكل به دور آفتاب مى گردد؛ در مدّت يك سال شمسى آفتاب در يكى از دو كانون اين بيضى واقع است؛ بنابراين، فاصله زمين از آفتاب هميشه يك اندازه نيست. نقطه اى را كه زمين در آن منتهاى دورى از آفتاب پيدا مى كند، «اوج» گويند و نقطه اى كه نهايت نزديكى را از آفتاب حاصل مى نمايد «حضيض» مى نامند. پس به موجب قانون جاذبه عمومى وقتى كه از اوج به سمت حضيض مى رود، سرعتش رفته رفته افزايش پيدا مى كند و بالعكس هنگامى كه از حضيض به طرف اوج مى رود، سرعتش كم كم كاهش مى يابد.

بنابراين حركت زمين به دور آفتاب حركت يكنواخت نيست؛ برعكس، حركت عقربه هاى ساعت (يك دستگاه وقت شناسى) حركت يكنواخت است. پس اين دو حركت هرگز نمى توانند با هم توافق نمايند. به همين جهت است كه


1- پاسخ از جناب آقاى سيّد محمّد باقر هيوى.

ص: 449

ظهر حقيقى (يعنى هنگامى كه قرص آفتاب به نصف النّهار مى رسد) ساعت را نگاه كنيم، يا چند دقيقه به ساعت 12 مانده و يا چند دقيقه از آن گذشته است. اين چنين ساعات را ساعات «وسطى» گويند.

منتهاى اختلاف ساعت وسطى با ساعت حقيقى در ظهر 22 بهمن است، يا به عبارت روشن تر ظهر حقيقى در 22 بهمن 14 دقيقه و 30 ثانيه بعد از ساعت 12 واقع مى شود. بالعكس، ظهر حقيقى دوازدهم آبان 16 دقيقه و 24 ثانيه قبل از ساعت 12 است و اين همان است كه در رساله هاى عمليّه با تقريب جزيى ربع ساعت بعد يا قبل از ساعت 12 نوشته اند.

در تمام ايّام سال، بين ساعت حقيقى و ساعت وسطى اين اختلاف موجود است-/ منتها كمتر از آنچه مذكور داشتيم. به همين جهت در تقاويم بزرگ ربع ورقى، ستونى به نام ساعات وسطى ثبت مى كنند و اختلاف هر روز را در آن مى نگارند.

بديهى است كه همين اختلاف براى طلوع آفتاب و غروب آن نيز بايد منظور شود.

ولى چهار روز از سال است كه اختلاف صفر مى شود.

توضيح ديگر: فرض كنيد دوربينى را در سطح نصف النّهار مكانى قرار داده باشيم و ساعت دقيقى نيز همراه داشته باشيم در اين صورت ظهر حقيقى وقتى است كه مركز آفتاب بر مركز اين دوربين نصف النّهارى واقع شود. حال اگر ساعت خود را ملاحظه نماييم يا چند دقيقه به ساعت 12 مانده و يا چند دقيقه از آن گذشته است، مگر آن چهار روزى كه اشاره كرديم يعنى در هريك از آنها به محضى كه عقربه هاى ساعت، روى 12 منطبق شدند مركز آفتاب نيز در مركز عدسى دوربين نصف النّهارى قرار مى گيرد.

ص: 450

66- اين قضاوت على عليه السلام را چگونه بايد حل كنيم؟

سؤال

در بين قضاوت هاى اميرمؤمنان على عليه السلام نقلا شده كه روزى سه نفر بر سر 17 شتر گفتگو داشتند و مى خواستند آنها را طورى تقسيم كنند كه يك نفر نصف آنها را ببرد (12) و ديگرى يك ثلث (13) و سوّمى تسع (19) و بر سر تقسيم عدد 17 به اين كسرها در مانده بودند و كار به مشاجره كشيده بود.

على عليه السلام براى پايان دادن به مشاجره آنها يك شتر از خود به آن هفده شتر اضافه كردند، آن گاه نصف آن عدد را به نفر اول (9 شتر) و ثلث آن را به نفر دوّم (6 شتر) و تسع آن را به نفر سوّم (2 شتر) دادند و يك شتر كه متعلّق به خود حضرت بود باقى ماند؛ يعنى، در حقيقت به هريك از آن سه نفر چيزى اضافه بر سهمى كه مى خواستند دادند، زيرا آنها سهم خود را از 17 شتر مطالبه مى كردند و حضرت همان سهم را از 18 شتر به آنها داد، لذا با كمال خشنودى و رضايت از محكمه قضاوت بيرون رفتند و شتر اضافى هم به جاى خود باقى ماند!

اكنون اشكال در اين است كه بفرماييد: اين اضافه ها از كجا آمد و مالى كى بود كه امام به آن سه نفر داد؟

پاسخ

نكته قابل توجّه در اين جا سهامى است كه آن سه نفر تقاضا داشتند و از مجموع

ص: 451

مال كمتر بود؛ يعنى اگر نصف را با ثلث (يك سوّم) و تسع (يك نهم) حقيقى جمع كنيم، كمتر از يك عدد كامل مى شود. بنابراين، بايد گفت اين سه نفر مدّعى تمام 17 شتر نبودند به دليل اين كه مجموع سهام آنها (19+/ 13+/ 12) به اندازه مجموع آن مال نبوده است.

توضيح اين كه: مجموع سهام موجود در يك مال هميشه برابر با يك واحد است و به عبارت ديگر، اگر سهام يك شركت مثلًا «صد سهم» باشد؛ مجموع سهام شركا را كه روى هم بريزيم حتماً صد سهم خواهد بود.

در مسأله 17 شتر، نزاع كنندگان نمى خواستند عدد 17 را به نسبت 12 و 13 و

19 تقسيم كنند بلكه نفر اوّل مدّعى نصف اين شترها، نفر دوّم مدّعى يك سوّم آنها و نفر سوّم مدّعى يك نهم بود؛ يعنى هركدام سهم خود را برابر با اين «كسر» مى دانست در حالى كه مجموع اين كسرها مساوى با يك عدد صحيح نيست.(1) ولى امام عليه السلام باقيمانده مال را نيز ميان آنها-/ به همان نسبت سهام مزبور تقسيم فرمود و اين كه ملاحظه مى كنيم هركدام كمى از سهم خود بيشتر بردند، از همين جا بود كه آن باقيمانده را نيز امام عليه السلام به سهم آنها افزود.

منتها، جاى اين سؤال باقى مى ماند كه چگونه آن حضرت اين مقدار باقيمانده را ميان آنها تقسيم كرد-/ با اين كه آنها مدّعى آن نبودند؟

پاسخ آن يك نكته است: از نظر قوانين اسلام هرگاه مالى تحت اختيار و تصرّف كسى يا كسانى باشد، مال آنهاست مگر دليلى برخلاف آن وجود داشته باشد؛ پس باقيمانده مال هم در واقع مال آنها بود، ولى آنها توجّه نداشتند كه سهام


1- مجموع سهام آنها مساوى است با: 1718 زيرا: 1718/ 19+/ 13+/ 12 و مجموع مال مساوى است با عدد« 1» و به عبارت ديگر 1818 و چون« مجموع سهام» را از« مجموع مال» كم كنيم 118 باقى مى ماند 118/ 1718- 1818

ص: 452

آنها كمتر از مجموع مال است؛ به عبارت ديگر، اين سه نفر تمام 17 شتر را مال خود مى دانستند و شريك چهارمى براى خود قائل نبودند و مى خواستند مجموع آن را به نسبت 12 و 13 و 19 تقسيم كنند ولى به اين نكته توجّه نداشتند كه اين سهام از مجموع مال كمتر است؛ لذا، على عليه السلام با اين ابتكار جالب-/ يعنى اضافه نمودن يك شتر و به وجود آوردن يك كسر قابل تقسيم به تمام سهام مزبور-/ مشكل را حل نمودند و باقيمانده را از اين راه-/ به همان نسبت سهام-/ در ميان آنها تقسيم نمودند و شتر خودشان اضافه ماند، اين ابتكار و سرعت انتقال و سهولت عمل راستى جالب است.

ص: 453

67- ازدواج فرزندان آدم چگونه بوده است؟

سؤال

ازدواج فرزندان آدم و حوّا چگونه بوده، آيا خواهر و برادر با هم ازدواج كرده اند يا ازدواج آنان به صورت ديگرى بوده است؟

پاسخ

در اين باره در ميان دانشمندان اسلامى دو نظر وجود دارد و هر كدام براى خود دلايلى از قرآن و روايات ذكر كرده اند. اينك ما هر دو نظر را بطور اجمال در اين صفحات نقل مى كنيم:

1-/ در آن زمان هنوز قانون تحريم ازدواج خواهر و برادر از طرف خداوند قرار داده نشده بود و چون راهى براى بقاى نسل بشر غير از اين راه نبود، از اين جهت ازدواج آنان با يكديگر صورت گرفته است؛ ناگفته پيداست كه دستگاه قانونگذارى از آن خداست «انِ الْحُكْمُ الّا لِلَّهِ؛ حكم تنها از آن خداست.»(1) چه اشكال دارد كه بطور موقّت براى گروهى از راه ضرورت اين گونه ازدواج در آن زمان بلامانع و مباح باشد و براى ديگران عموماً تحريم ابدى شود؟

طرفداران اين نظريّه از ظواهر قرآن با اين آيه براى خود دليل مى آورند: «وَبَثَ


1- سوره يوسف، آيه 40.

ص: 454

مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيراً وَ نِسااً؛ و از آن دو، مردان و زنان فراوانى (در روى زمين) منتشر ساخت».(1) ظاهر اين آيه مى گويد كه نسل بشر فقط به وسيله اين دو تن به وجود آمده است و اگر غير از اين دو در بقاى نسل او دخالت داشتند بايد بفرمايد «وبث منهما و من غير هما» يعنى به وسيله اين دو و غير آنان ....

علاوه بر اين، در روايتى كه مرحوم طبرسى آن را در احتجاج از امام سجّاد عليه السلام نقل مى كند اين مطلب تأييد شده است.

2-/ نظر ديگر اين است: چون ازدواج فرزندان آدم با يكديگر ممكن نبوده-/ زيرا ازدواج با محارم يك عمل قبيح و زشت است-/ فرزندان آدم با دخترانى از نژاد نسل ديگر كه در روى زمين بودند ازدواج كردند، بعداً كه فرزندان آنها با هم پسر عمو شدند زناشويى ميان خود آنان صورت پذيرفت و اين نظر را نيز بعضى از روايات تأييد مى كند، زيرا نسل آدم، نخستين انسان روى زمين نبوده، بلكه پيش از او نيز انسانهايى در زمين زندگى مى كرده اند.

حاصل اين كه: ممكن است گفته شود كه پسران آدم با بقاياى انسانهاى پيشين كه قبل از خلقت آدم و حوّا در روى زمين زندگى مى كردند، ازدواج كرده اند و از گفتگوى خدا با فرشتگان درباره آفرينش آدم در روى زمين استفاده مى شود كه قبل از آدم و حوّا انسانهايى در روى زمين زندگى مى كردند و اين حقيقت از روايات نيز استفاده مى شود.


1- سوره نساء، آيه 1.

ص: 455

68- آيا مبارزه با فساد، با آزادى بشر منافات دارد؟

از افتخارات انسان اين است كه دستگاه آفرينش او را آزاد آفريده و دست او را در انتخاب راه و شيوه زندگى، كاملًا باز گذارده است. با در نظر گرفتن چنين اصلى، چگونه اسلام دستور مى دهد كه افراد با ايمان همديگر را به كارهاى نيك دعوت كنند و از كارهاى بد باز بدارند؟ آيا اجراى دو اصل امر به معروف و نهى از منكر، مايه سلب آزادى از انسانها و افراد جامعه نيست؟

گذشته از اين، اگر همه مردم به چنين وظيفه اى قيام كنند نظامات اجتماعى دچار اختلال و هرج و مرج نمى شود؟

پاسخ

مقصود از امر به معروف و نهى از منكر كه دو ركن بزرگ اجتماعى اسلام به شمار مى روند، همان دعوت و راهنمايى افراد به كارهاى نيك و سودمند و بازداشتن آنان از كارهاى زشت و مبارزه با انواع انحراف هاى اجتماعى و اخلاقى است.

پيش از همه، بايد ديد كه آيا اجراى اين دو اصل در اجتماعى كه افراد آن معمولًا همه با هم همبستگى كامل دارند و سرنوشت همه را يك چيز تشكيل مى دهد، به سود جامعه هست يا نه؟ هرگاه اجراى چنين اصلى به نفع اجتماع

ص: 456

باشد، بايد در اين صورت به خاطر فوايد مهمّ آن از آزادى فردى كاست و آزادى افراد را در چهارچوب اين اصل محدود ساخت.

شيوه زندگى انسان در اعصار كهن به شكل اجتماعات بسيار كوچكى در درون غارها و شكاف كوه ها و داخل جنگل ها بود و تقريباً همبستگى و تشريك مساعى و ارتباط و تعاون اجتماعى بر اجتماعات آنان حكومت نمى كرد.

در چنين زندگى كه سرنوشت افراد به يكديگر چندان بستگى ندارد، شايد مبارزه با فساد و جلوگيرى از انحراف ضرورى به نظر نرسد.

ولى در شيوه زندگى دسته جمعى با سرنوشت مشترك، مبارزه با فساد و دعوت مردم به كارهاى نيك، يك وظيفه خطير اجتناب ناپذير است.

زيرا در اين نوع زندگى، همه افراد يك اجتماع به صورت اعضاى يك خانواده در مى آيند و پيوند وحدت و ارتباط آن چنان در ميان آنان محكم و استوار مى گردد كه هيچ فردى نمى تواند براى خود حساب جداگانه اى باز كند و خود را از نتايج اعمال خوب و بد ديگران جدا فرض كند.

در چنين اجتماعى تمام افراد، در سود و زيان اعمال يكديگر كاملًا شريك و سهيم بوده و نتيجه عمل يك فرد دامنگير همه افراد مى شود. اين جاست كه هيچ فردى هرچه هم خود را دور از اجتماع تصوّر كند-/ نمى تواند تماشاگر صحنه زندگى گردد و خود را از سود و زيان كارهاى افراد ديگر دور بدارد؛ روى همين پيوند و ارتباط است كه اگر بر اثر خلافكارى برخى، ضربه اقتصادى يا فرهنگى بر پيكر اجتماعى وارد شد، دود آن به چشم همه رفته و همه در برابر آن متأثّر خواهند شد.

انحراف هاى اخلاقى، بسان بيمارى هاى واگيردارى است كه-/ خواه ناخواه-/ دامن ديگران را نيز مى گيرد؛ هرگاه ميكروب «التور» در نقطه اى پيدا شد، فوراً بايد مبارزه پيگيرى بر ضدّ آن آغاز نمود و ديگران را از معاشرت با آن بيمار بازداشت و در غير اين صوت، همه كشور و يا كشورها را فرا مى گيرد.

ص: 457

همچنين، انحراف اخلاقى و اجتماعى و هر نوع آلودگى فكرى و روحى-/ بسان بيمارى جسمى-/ برق آسا در دل اجتماع رسوخ نموده و همه اجتماع را فرا مى گيرد.

فرض كنيد يك نفر خانه خود را به صورت لانه فساد درآورَد و پاى افرادى «لاابالى» به آن جا باز شود، آيا مى توان تصوّر نمود كه دختران و پسران آن نقطه كه هر روز شاهد رفت و آمد گروهى منحرف به آن لانه هستند مصون و پاك بمانند، يا اين كه آنان نيز به مقتضاى طغيان شهوت، به آن نقطه كشيده مى شوند و روز به روز دايره فساد گسترش پيدا كرده و بازار آن داغ تر مى گردد.

اين جاست كه مى توان گفت اجراى پيگير اصل «مبارزه با انحراف هاى اخلاقى و اجتماعى» ضامن سعادت اجتماعى است كه افراد آن در كنار يكديگر زندگى مى كنند؛ و سكوت در برابر گناه و مفاسد، غلط و گناهى بزرگ است و هرگز نمى توان حساب فرد را از حساب جامعه جدا ساخت. در حقيقت يك فرد مبارز، از حقوق خود و اجتماعى كه در آن زندگى مى كند دفاع مى نمايد و هرگز نبايد اصل آزادى افراد بهانه شود كه ما از اين وظيفه انسانى شانه خالى كنيم و بايد به اين نكته توجّه و ايمان داشته باشيم كه آزادى افراد تا آن جا محترم است كه سلب آزادى از ديگران نكند و مصالح جامعه را به خطر نيفكند.

قرآن مجيد با واقع بين خاصّى كه از ويژگى هاى اين كتاب آسمانى است به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:

«وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً؛ و از فتنه اى بپرهيزيد كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد (بلكه همه را فراخواهد گرفت؛ چرا كه ديگران سكوت اختيار كردند)».(1) عين اين سؤال را يكى از ياران پيامبر اكرم از حضرتش پرسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ

او مثلى را مطرح كرد كه خلاصه آن اين است:


1- سوره انفال، آيه 25.

ص: 458

اجتماع ما بسان كشتى بزرگى است كه در آن كالاهاى تجارتى حمل شده و سرنشينانى نيز همراه دارد. هر فردى از سرنشينان در طىّ راه مختار و آزاد مى باشد، ولى او هرگز نمى تواند زير پوشش «آزادى فردى» بدنه كشتى و يا زير پاى خود را سوراخ كند و در مقام پاسخ بگويد: من نقطه اى از كشتى را مورد تصرّف قرار مى دهد كه زير پاى من قرار گرفته است، در صورتى كه چنين جوابى از اين فرد پذيرفته نيست؛ زيرا تنها سلامت خويشتن را به خطر نمى افكند، بلكه او با اين عمل سرنوشت همه سرنشينان و كالاهاى تجارتى را به خاطر افكنده و همه را به سوى نابودى و نيستى سوق مى دهد.

جامعه ما نيز بسان كشتى است؛ افراد جامعه سرنشينان اين كشتى مى باشند؛ آنان در ضرر و نفع يكديگر شريك و سهيمند و هرگز نمى توان حساب فرد را از اجتماع جدا نمود.

روش اسلام درباره محترم شمردن آزادى هاى فردى با روش مكتب هاى امروز جهان يك تفاوت حقيقى دارد، در جهان امروز آزادى تا آن جا محترم است كه از ناحيه فرد، ضررى متوجّه اجتماع نگردد و منافع ديگران به خطر نيفتد-/ هرچند به ضرر خود آن شخص تمام گردد و بر سعادت او لطمه جبران ناپذير وارد سازد.

ولى در اسلام آزادى فردى تا آن جا محترم است كه مزاحم ديگران نباشد و سقوط و آلودگى اجتماع را فراهم نسازد؛ همچنين به سعادت خودش نيز لطمه اى وارد نكند و كارى انجام ندهد كه موجب بدبختى او گردد.

مثلًا در جهان امروز گرايش به بت پرستى و پرستش انواع موجودات رايج و آزاد است و جهان غرب در پوشش آزادى فردى اين عمل را تخطئه نمى كند، ولى اسلام چنين عملى را كه مايه انحطاط فرد و سقوط پرستش كننده است سخت تخطئه كرده و با فشار هرچه بيشتر مانع از انجام چنين اعمالى مى گردد!

امر به معروف و دعوت مردم به كارهاى نيك و بازداشتن آنان از كارهاى زشت،

ص: 459

داراى درجات و مراتبى است. آنچه مربوط به توده مردم است اين است كه با زبان نرم و بيان دلنشين برادران دينى خود را پند و اندرز دهند و آنان را از عواقب بد گناه باز دارند و اگر احتمال تأثير دهند حتّى مى تواند روابط دوستانه خود را با آنان قطع كنند.

اين نوع مبارزه با فساد و نظارت عمومى هرگز ايجاد هرج و مرج نمى كند، امّا درجات بالاتر از اين (مانند اجراى مجازات و كيفرها و حدود الهى درباره افراد گناهكار) بايد زير نظر حكومت اسلامى و مانند زمان پيامبر انجام گيرد و هيچ فرد عادى حق ندارد در اجراى نظارت عمومى خودسرانه اقدام نمايد.

ص: 460

69- جاى عفو و قصاص كجاست؟

سؤال

قرآن مجيد از يك طرف مردم را دعوت به قصاص نموده و آن را مايه حيات و وسيله بقا در روى زمين مى داند، آن جا كه مى گويد: «وَلَكُمْ فِى الْقِصاصِ حَيوة يا اولِى الالْبَابِ؛ و براى شما در قصاص، حيات و زندگى است اى صاحبان خرد!(1)»

در مورد ديگر از عفو و اغماض ستايش مى كند و مردم را به عفو و گذشت دعوت مى نمايد، مثلًا مى فرمايد: «وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النَّاسِ؛ و خشم خود را فرو مى برند و از خلاف هاى مردم در مى گذرند.(2) آيا اين دو دستور با هم منافاتى ندارند؟

پاسخ

اوّلًا: نكته قابل توجّه اين است كه تشريع بسيارى از قوانين اثر اجتماعى و روانى دارد اگر چه از قانون عملًا كمتر استفاده شود؛ مثلًا، همين اندازه كه اسلام اجازه مى دهد اولياى مقتول قاتل را قصاص كنند، كافى است افرادى كه مى خواهند دست خود را به خون ديگرى آلوده كنند، در برابر چشم خود حقّ


1- سوره بقره، آيه 179.
2- سوره آل عمران، آيه 134. در قرآن مجيد در زمينه عفو، آيات متعدّدى وارد شده كه از باب اختصار به آيه فوق اكتفا شده است.

ص: 461

قصاص را-/ كه به اوليا مقتول داده شده است-/ مجسّم سازند و خود را در خطر اعدام ببينند و دست از كار خود بردارند.

بنابراين، قرار دادن حقّ قصاص به خودى خود چيزى است كه مى تواند اثر حياتى براى اجتماع داشته باشد و جلو قتل و تجاوز را بگيرد هرچند عملًا از اين حق بسيار كم استفاده شود.

به عبارت ديگر، مايه بقاى بشر و ضامن حيات او در برابر تجاوز متعدّيان همان قدرت قانونى بر قصاص است نه اقدام به قصاص، زيرا چيزى كه مى تواند متجاوز را از هرگونه تجاوز وتعدّى باز دارد، اين است كه با خود بينديشد كه اگر دست به تجاوز بزند و خون كسى را بريزد صاحبان خون ممكن است از قدرت قانونى خود استفاده نموده و از دادگاه بخواهند كه او را قصاص كند. چنين انديشه اى كه مبادا روزى اولياى مقتول خواهان قصاص او باشند غالباً مانع از آن مى گردد كه افراد ناصالح به فكر جنايت بيفتند.

بنابراين، تشريع قانون قصاص و اين كه افراد ستمديده در صورت تمايل مى توانند از طرف انتقام بگيرند، ضامن بقاى حيات و سبب كاهش آمار جنايت است؛ ولى هرگز اسلام اولياى مقتول را مجبور نكرده است كه حتماً از اين قدرت قانونى استفاده كنند؛ بلكه به آنان اختيار داده است كه در صورت تمايل، از اين حقّ مشروع خود استفاده كنند و انتقام خود را از قاتل بگيرند و در عين حال آنان مى توانند با ميل و رغبت از در عفو و گذشت وارد شوند و از سر تقصير «جانى» در گذرند و يا ديه بپذيرند.

اسلام با تشريع دو قانون (قانون قصاص و عفو) به دو هدف عالى خود رسيده است؛ از يك طرف به اولياى مقتول حقّ قصاص و قدرت بر انتقام داده و از اين طريق از تكرار حوادث خونى شديداً جلوگيرى نموده است كه اگر چنين حقّى را به آنان نمى داد، بطور مسلّم آمار جنايت بالا مى رفت و خطرات مسلّمى جامعه

ص: 462

انسانى را تهديد مى كرد.

از طرف ديگر اولياى مقتول را مجبور به قصاص ننموده و دست آنان را در استفاده از حقّ قانونى خود آزاد گذارده است تا اگر روزى مصالح ايجاب كرد كه از در عفو آيند و يا طبعاً مايل به انتقام نباشند، بر متجاوز منّت گذارده و او را عفو كنند.

نتيجه اين كه: اگر قصاص تشريع نمى شد امنيّت و آرامش وجود نداشت و حيات انسانى در معرض خطر بود؛ و اگر به صاحب حق اختيار و آزادى داده نمى شد و در برابر حقّ قصاص، حقّ اغماض به او پيشنهاد نمى شد، قانون نخست ناقص بود. چه بسا مصالحى ايجاب مى كند كه صاحب حق، عفو و اغماض را بر انتقام ترجيح دهد؛ در اين صورت تشريع قانون عفو، مكمّل حقّ قصاص است.

ثانياً: بايد توجّه نموده كه قصاص موردى دارد و عفو موردى ديگر، در موردى كه قصاص جانى به امنيّت و بقاى حيات ديگران كمك كند (بطورى كه اگر از قصاص صرف نظر شود چه بسا انديشه تجاوز در مغز او و ديگران بار ديگر زنده شود) در اين صورت شايسته است كه اولياى مقتول از اين حقّ قانونى استفاده نمايند؛ ولى اگر جانى را نادم و پشيمان ببينند و مصالحى ايجاب كند كه از گناه او صرف نظر كرده او را ببخشند، دراين صورت عفو و گذشت را بر قصاص و انتقام ترجيح دهند و تشخيص آيند و مورد از يكديگر چندان مشكل و پيچيده نيست.

ص: 463

70- آيا سنّ ازدواج پسران و دختران بايد افزايش يابد؟

سؤال

اخيراً گفتگويى درباره افزايش سنّ ازدواج در جرايد به چشم مى خورد، حتّى گفته مى شود سمينارى براى همين موضوع تشكيل گرديده و قطعنامه اى نيز در اين زمينه صادر شده است و گويا جمعى از جوانان تصويب كرده اند كه سنّ ازدواج پسران سى سالگى و دختران بيست و پنج سالگى باشد!(1) لطفاً نظر خود را در اين زمينه تشريح نماييد.

پاسخ

اوّلًا: بلوغ و سنّ ازدواج دختران و پسران يك موضوع قراردادى نيست كه بنشينيم و براى آن حد و مرزى تعيين كنيم؛ بلكه يك امر طبيعى و فطرى است و از قلمرو اختيار و انتخاب ما بيرون مى باشد و هر دختر و يا پسرى در سنين خاصّى از عمر خود به حدّ بلوغ مى رسد و فصل تازه اى از زندگى به روى او گشوده مى شود. كتاب طبيعت آغاز اين فصل از زندگى را، پيش از ما معيّن كرده است و با قطعنامه ها و تصويب نامه هاى ما يك وجب هم عقب نشينى نمى كند!

بلوغ در انسان با تغييرات جسمى و روحى عميقى آغاز مى گردد؛ قدّ و قامت


1- سؤال مربوط به زمان قبل از انقلاب اسلامى است.

ص: 464

تغيير مى كند، نيروى انسانى رو به فزونى مى گذارد؛ شكل اعضا با گذشته كاملًا تغيير پيدا مى كند، تمايلات خاصّى در انسان براى گسترش زندگى پيدا مى شود، احساسات جنسى همچون شكوفه هاى بهارى شكفته مى شود؛ احساس همسر خواهى روز به روز رو به افزايش گذارده و استخوان ها درشت شده و دگرگونى روشنى در آهنگ صدا پديد مى آيد.

بنابراين، كتاب آفرينش اين حد و مرز زندگى را با خطّ برجسته اى بر صفحه وجود ما نوشته است و ما براى واقع بينى به جاى رجوع به سخنان اين و آن، بايد كتاب آفرينش را باز كرده برگ مربوط به دوران بلوغ و بحران تمايلات جنسى را با دقّت مطالعه كنيم و سنّ قانونى ازدواج را براساس سنّت خلقت و قانون آفرينش تعيين نماييم و از هر نوع خيالبافى و فلسفه تراشى خوددارى كنيم.

كسانى كه از مطالعه كتاب فطرت و دفتر آفرينش سرباز مى زنند و مسأله بلوغ را يك امر قراردادى تلقّى مى نمايند و تصوّر مى كنند كه واقعيّات و حقايق، تابع انديشه و قرارداد آنهاست، با سنن آفرينش به جنگ برخاسته و سرانجام مغلوب مى شوند؛ زيرا سنن خلقت با گفت و شنود افراد غافل از اصول خلقت، دگرگون نمى گردد.

همان طور كه تكامل يك جنين در رحم، تقريباً در نُه ماه انجام مى گيرد و هرگاه گروهى بنشينند، قانونى وضع كنند كه از اين به بعد جنين بايد در رحم مادر در مدّت يك سال تكامل پيدا كند، كار بيهوده اى انجام داده اند؛ همچنين دخل و تصرّف در حد بلوغ كه يكى از سنن آفرينش است، جز بيهوده گفتن چيزى نيست.

قطعنامه اين سمينار بسان اين است كه مرغداران كشور دور هم گرد آيند و بگويند چون دنيا با بحران اقتصادى گوشت رو به روست و نياز مبرم به وجود مرغ داريم؛ از اين به بعد مرغ ها بايد به جاى بيست و يك روز، ده روز روى تخم ها بخوابند تا توليد مرغ به دو برابر افرايش يابد!

ص: 465

اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

«لا تُعادُوا الايّامَ فَتُعادِيْكم؛

با زمان ستيزه مكنيد كه با شما ستيزه مى كند» مقصود اين است كه با سنن خلقت جنگ نكنيد؛ زيرا نبرد با آن جز مغلوبيّت و شكست نتيجه اى ندارد.

ثانياً: در تدوين قانون بايد همه جوانب را در نظر گرفت؛ زيرا معدّل «سنّ بلوغ جنسى» در دختران كشور ما 14 و در پسران 16 مى باشد. در اين فصل از زندگى تمايلات جنسى آنها بيدار مى شود و هرگاه سنّ ازدواج را بالا ببريم تكليف دختران و پسران در اين مدّت محروميّت چيست؟ يا بايد تن به آميزش هاى نامشروع بدهند و سرانجام هزاران مصيبت دامنگير اجتماع گردد، يا در برابر آتش غريزه جنسى مقاومت طولانى كنند كه به فرض ممكن بودن براى همه افراد، اعصاب آنها را خرد مى كند.

ثالثاً: هيچ مى دانيد كه ازدواج و همسر گزينى موجب شكفته شدن استعدادهاى نهفته است و افراد متأهّل بهتر از افراد مجرّد فكر مى كنند و جوانى كه در كانون وجود او آتش شهوت زبانه مى كشد و وسيله مشروع براى اطفاى آن ندارد، نمى تواند صحيح و آرام فكر كند؟

اين حقيقتى است كه برخى از روانشناسان به آن اعتراف كرده و آزمايش هايى روى آن انجام داده اند.

اگر بالا بردن سنّ ازدواج براى جلوگيرى از افزايش جمعيّت است، براى حلّ اين مشكل بطور مكرّر راه حل هايى نشان داده و طرح هايى پيشنهاد شده است؛ خوب است براى رفع اين نوع بحرانها از طرف صحيح و عقلايى وارد شويم و براى دفع فاسد به افسد پناه نبريم.

ص: 466

71- آيا صله رحم در همه جا لازم است؟

سؤال

در ميان بستگان و خويشاوندان ما افرادى هستند كه در زندگى خود به موازين دينى مقيّد نيستند و غالباً مقرّرات مذهبى را رعايت نمى كنند؛ رفت و آمد با آنان چگونه است و آيا با اين وضع باز مأموريم كه وظيفه خطير «صله رحم» را درباره آنان انجام دهيم؟!

پاسخ

مى دانيم كه خانواده يك اجتماع كوچك است؛ همان طور كه استحكام و استوارى پيوندهاى اجتماع بزرگ در پيشرفت انسان در زمينه هاى مادّى و معنوى مؤثّر است، همچنين استحكام پيوندهاى اين اجتماع كوچك در اين راه تأثير بسزايى دارد؛ به همين دليل، اسلام كه آيينى اجتماعى است به موضوع «صله رحم» (كه همان تقويت پيوندهاى اجتماع خانوادگى و فاميلى مى باشد) اهمّيّت زيادى داده و صله رحم را از واجبات و قطع رحم را از محرّمات و گناهان بزرگ شمرده است.

در اهمّيّت اين موضوع كافى است كه قرآن مجيد مكرّر به خصوص در اين باره سخن گفته و متذكّر شده است كه روز رستاخيز از انجام اين فريضه (صله رحم) سؤال خواهد شد و افراد درباره آن مسؤول خواهند بود؛ آن جا كه مى فرمايد:

ص: 467

«وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِى تَسَائَلُونَ بِهِ وَالارْحَامَ انَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيِباً؛ و از خدايى بپرهيزيد كه (همگى به عظمت او معترفيد و) هنگامى كه چيزى از يكديگر مى خواهيد، نام او را مى بريد. (و نيز) از (قطع رابطه با) خويشاوندان خود پرهيز كنيد! زيرا خداوند مراقب شماست (1)».

مردى حضور رسول خدا عليه السلام شرفياب گرديد و گفت: «بستگانم مرا ترك گفته و ارتباط خويشاوندى را با من قطع كرده اند تكليف من درباره آنان چيست؟ آيا من نيز آنان را ترك گويم و رابطه خود را با آنان بگسلم؟» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر تو نيز اين كار را انجام دهى خداوند همه شما را ترك مى گويد و همه را از رحمت خود دور مى سازد»، سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به وى سه دستور مهمّ زير را تعليم داد و فرمود:

«تَصِلُ مَنْ قَطَعَك:

اگر كسى ارتباط خود را با تو بريد، تو برخلاف او رفتار كن و پيوند خويشاوندى و دوستى را فراموش مكن!»

«تُعْطِي مَنَ حَرّمك:

كسى كه تو را از نعمتى محروم ساخت، تو به او نيكى كن و او را محروم مساز!»

«وَتَعْفُو عَمَّن ظَلَمَك:

از كسى كه بر تو ستم كرده است در گذر!»(2) همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله به اهمّيّت اين موضوع در يكى ديگر از سخنان پر ارج خود تصريح فرموده، آن جا كه به ياران خود مى گويد: «من شما و همه امّت خود را كه تا روز رستاخيز پا به عرصه وجود خواهند گذارد توصيه مى كنم از صله رحم غفلت نورزند؛ و اگر انجام اين فريضه الهى در گرو مسافرت به نقطه دورى باشد، رنج سفر را بر خود هموار ساخته و اين دين اخلاقى و اجتماعى را ادا نمايند».

ولى جاى گفتگو نيست كه انجام هر فريضه اى مشروط به اين است كه مسائل مهمتر از آن از بين نرود؛ موضوع صله رحم نيز از اين قانون مستثنا نيست.


1- سوره نساء، آيه 1.
2- اصول كافى، ج 2، ص 150.

ص: 468

هرگاه ارتباط و رفت و آمد با كسانى كه در مسير زندگى خود مقرّرات مذهبى را رعايت نمى كنند، سبب شود كه آنان در وضع زندگى خود تجديدنظر كنند و كم كم به اصول و موازين پايبند شوند و يا لااقل اين رفت و آمدها اثر سويى در روحيه خود انسان و وضع خانواده او نگذارد، در اين صورت رعايت پيوند خويشاوندى لازم است و بايد اين فريضه الهى را انجام داد.

ولى اگر برعكس به جاى اين كه انسان در روحيّه آنان اثر بگذارد، معاشرت با آنها سبب شود كه انسان تحت تأثير افكار و روحيّات فاسد و زندگى آلوده آنان قرار گيرد، در اين صورت چون سعادت او در خطر است ناچار بايد اين فريضه را به خاطر يك امر مهم تر بطور موقّت ترك گويد.

ص: 469

72- آيا كمك به فقير نشانه لزوم فقر نيست؟

سؤال

در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى دستور داده شده كه به افراد نيازمند و محروم كمك كنيم تا آن جا كه دو قسمت از مصارف هشتگانه زكات، فقرا و مستمندان معرّفى شده اند، آيا تأكيدهاى مكرّر اسلام بر كمك به بينوايان دليل بر اين نيست كه اسلام «فقر» را به عنوان يك موجود ثابت در بافت اجتماعى اسلام پذيرفته است؟

پاسخ

اوّلًا: در احاديثى كه پيرامون ماليات هاى اسلامى مانند زكات وارد شده است به اين حقيقت تصريح شده كه اگر جامعه اسلامى جامعه سالمى باشد، هيچ فقير و نيازمندى در سراسر آن پيدا نمى شود و اگر مردم حقوقى را كه خداوند در اموال آنان براى اين طبقه قرار داده است، بپردازند، اثر و نشانه اى از فقر در اجتماع باقى نمى ماند.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«لَو انَّ النّاسَ ادَّوا زكاةَ امْوالِهِمْ ما بَقِىَ مُسْلِم فَقيراً مُحْتاجاً وَلاسْتَغْنى بِما فَرَض اللَّه لَه وَ انَّ النّاسَ ما إفتقروا وَلا إحتاجُوا وَلا جاعُوا وَلاعَرُوا الّا بِذُنوبِ

ص: 470

الاغْنِياء؛

هرگاه مردم زكات اموال خود را مى پرداختند هرگز مسلمان نيازمندى در جامعه اسلامى پيدا نمى شود و در پرتو حقوقى كه خداوند به نفع آنان در اموال ثروتمندان قرار داده است، بى نياز مى شدند. اگر در اجتماع ما فقير و محتاجى و يا گرسنه و برهنه اى ديده مى شود، به دليل خوددارى ثروتمندان از پرداخت فرايض مالى است».(1) با بررسى احاديثى كه در اين مورد وارد شده است، بخوبى استفاده مى شود كه فقر اقتصادى فقط واكنش وظيفه نشناسى ثروتمندان و مظالم و ستم هاى اجتماعى گروهى از اغنياست.

بنابراين، اسلام فقر را يك نوع بيمارى و انحراف و واكنش نامطلوب، به خاطر سالم نبودن دستگاه هاى اجتماع مى داند؛ نه اين كه آن را به عنوان يك ضرورت اجتماعى و يا پديده طبيعى در بافت هاى اجتماع مى پذيرد.

ثانياً: اسلام در آغاز كار در يك جامعه سالم پديد نيامد، بلكه در يك اجتماع به تمام معنا ناسالم و مملوّ از تبعيض ها و مظالم و تجاوزها و تعدّى ها به وجود آمد. قوانين تابناك آن در چنين محيطى پياده گرديد و رسالت آن اين بود كه جامعه آن چنانى را به سوى يك جامعه سالم و ايده آل اسلامى ببرد و مسلّماً براى رسيدن به اين هدف مى بايست برنامه اى تهيّه كند كه در آن فقر و گرسنگى تدريجاً ريشه كن گردد؛ زيرا فقر و محروميّت چيزى بود كه در بافت هاى اجتماع بشرى آن روز رخنه كرده بود و مى بايست با برنامه صحيح اسلامى از ميان برود.

ثالثاً: در يك جامعه آزاد، سود جويان و سوء استفاده كنندگانى پيدا مى شوند كه براى مردم و افراد جامعه ناراحتى هايى مى آفرينند. بطور مسلّم در برابر اين گونه اشخاص بايد طرح و برنامه اى باشد تا نتيجه اعمال بى رويّه آنها را بى اثر سازد.

مثلًا ما مى بينيم در قوانين اسلام، قانون قصاص و حدود و كيفرهاى مربوط به سرقت و عمل منافى عفّت و انواع تجاوزها وجود دارد و نه تنها در اسلام، بلكه


1- وسايل الشّيعه، ج 6، ص 4، باب وجوب زكات.

ص: 471

در تمام جامعه هاى متمدّن چنين قوانينى حكومت مى كند؛ آيا كسى مى تواند وجود اين قوانين را گواه بر اين بگيرد كه بايد در جامعه قتل و جنايت و عمل منافى عفّت وجود داشته باشد و الّا وضع چنين قوانينى لغو به شمار مى رود؛ بطور مسلّم نه! بلكه هر فرد منصفى وجود چنين برنامه هايى را از اين راه توجيه مى كند: جامعه اى كه از افراد و انسانهاى گوناگون تشكيل يافته و سيستم اجبارى بر آن حكومت نمى كند، در گوشه و كنار آن ممكن است چنين متخلّفانى پيدا شوند و براى آنها بايد مجازات هاى متناهى در نظر گرفته شود.

مثلًا وجود پزشك و دارو دليل بر اين نيست كه الزاماً در جامعه بيمار و معلول وجود داشته باشد؛ بلكه به خاطر اين است كه اگر چنين افرادى پيدا شدند از اين طريق درمان گردند.

مسأله كمك به نيازمندان و فقيران نيز همين طور است و هدف از برنامه ريزى كمك به مستمندان اين نيست كه حتماً در جامعه فقير و نيازمندى وجود داشته باشد؛ بلكه مفهوم آن اين است كه اگر چنين افرادى پيدا شدند و بر اثر اجحاف و تعدّى فردى يا دسته اى به چنين روزى افتادند، بايد به يارى آنها شتافت و اين اجتماع را هر چه زودتر درمان نمود.

علاوه بر اين، در اجتماعات افرادى پيدا مى شوند كه بر اثر ناتوانى و نارسايى، بايد تحت الحمايه قرار گيرند مانند كودكان يتيم و بستگان سربازانى كه در ميدان جهاد شهيد مى شوند و يا پير مردان و پير زنان از كار افتاده و .... آنان همه افرادى هستند كه توانايى خود را از دست داده اند و قدرت بر ادامه زندگى ندارند و بايد زندگى آنان از بيت المال و كمك افراد متمكّن تأمين گردد؛ زيرا همه آنان داراى اندوخته مالى نمى باشند و يا از حقوق بازنشستگى و مانند آنها استفاده نمى كنند.

مسلّماً سخن از كمك به نيازمندان در اسلام مربوط به اين قسمت هاست ....

ص: 472

ص: 473

بخش ششم: تفسير

اشاره

ص: 474

ص: 475

1- آيا مذاهب ديگر بر حق هستند؟

سؤال

هرگاه اسلام ناسخ دين هاى ديگر است، چرا در برخى از آيات قرآن، هريك از افراد و ملل جهان را اعم از مسلمان و يهودى و مسيحى و ... در صورتى كه به خدا ايمان داشته باشد و عمل نيك انجام دهد، اهل نجات مى داند و مى گويد: براى چنين افرادى در روز رستاخيز ترس و اندوهى وجود ندارد، آيا مفادّ اين نوع آيات اين نيست كه همه ملل جهان حتّى پس از طلوع اسلام با شرايط ياد شده، اهل نجات مى باشند و هنوز هم شرايع آنها به قوّت خود باقى است و از درجه اعتبار ساقط نشده اند؟

پاسخ

لازم است قبلًا متون آيات مزبور را ذكر كرده سپس به تجزيه و تحليل آن بپردازيم.

1-/ «انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَى وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَومِ الآخِرِ وَ عَمِلَ صَالِحَاً فَلَهُمْ اجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلَاخَوْف عَلَيْهِمْ وَلَاهُمْ يَحْزَنُونَ؛ كسانى كه (به پيامبر اسلام) ايمان آورده اند و كسانى كه به آيين يهود گرويدند و نصارا و صابئان (/ پيروان يحيى هرگاه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورند و عمل

ص: 476

صالح انجام دهند، پاداششان نزد پروردگارشان مسلّم است و هيچ گونه ترس و اندوهى براى آنها نيست. (هركدام از پيروان اديان الهى، كه در عصر و زمان خود، بر طبق وظايف و فرمان دين عمل كرده اند، مأجور و رستگارند)».(1) 2-/ «انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَالصّابِئُونَ وَالنَّصَارَى مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ و عَمِلَ صَالِحاً فَلا خَوْف عَلَيْهِمْ وَلاهُمْ يَحْزَنُونَ»(2) كه از نظر معنا چندان تفاوتى با آيه نخست ندارد.

3-/ «انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا والصَّابِئِينَ وَالنَّصَارَى وَالَمجُوسَ وَ الَّذِينَ اشْرَكُوا إِنَّ اللَّهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَىٍ شَهيد؛ مسلّماً كسانى كه ايمان آورده اند و يهود و صابئان (/ ستاره پرستان و نصارى و مجوس و مشركان، خداوند در ميان آنان روز قيامت داورى مى كند؛ (و حق را از باطل جدا مى سازد؛) خداوند بر هر چيز گواه (و از همه چيز آگاه) است».(3) در ابتدا ممكن است چنين تصوّر شود كه اين آيات مى گويند پيروان هريك از اديان ياد شده، اگر در عين ايمان به خدا و روز رستاخيز داراى عمل نيك باشند، رستگارند و نتيجه آن اين است كه هنوز اديان ديگر منسوخ نشده است و اكنون كه اسلام براى بشر عرضه شده، به اين معنا نيست كه پيروى از اديان ديگر منسوخ گرديده، بلكه هريك از آيين هاى پيشين راهى به سوى خداست و بشر مى تواند از هر راهى كه بخواهد به اين مقصد برسد و هرگز لزومى ندارد كه از راه شريعت خاصّى مانند اسلام پيروى كند. اين مطلبى است كه مكرّر از طرف افرادى كه مطالعات سطحى در قرآن دارند، مطرح شده است.

ولى بايد توجّه داشت اساس تفسير يك آيه اين نيست كه از آيات ديگر چشم


1- سوره بقره، آيه 62.
2- سوره مائده، آيه 69.
3- سوره حج، آيه 17.

ص: 477

بپوشيم و ارتباط آيه را از آنها قطع كنيم؛ بلكه بايد در كشف مفهوم يك آيه علاوه بر شأن نزول، آيات قبل و بعد و ساير آيات قرآن را نيز در نظر داشته باشيم.

هرگاه پس از ظهور آيين اسلام پيروى از آيين هاى ديگر رسميّت داشت، علاوه بر اين كه تشريع آيين ديگرى به نام اسلام مورد نداشت، هرگز صحيح نبود كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نامه هاى تبليغى به سران و رهبران كلّيّه ملل جهان بنويسد و همه را به آيين خود دعوت كند و آيين خود را يك آيين جهانى و شريعت خويش را خاتم معرفى كند.

نامه هاى پيامبر و دعوت هاى پياپى وى و جهاد طاقت فرساى مسلمانان با اهل كتاب در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از وى و سخنانى كه در اين زمينه از پيشوايان بزرگ به دست ما رسيده است، همگى حاكى است كه با ظهور اسلام دوران رسالت پيامبران پيشين تمام شده و اكنون رسالتى جز رسالت اسلام و نبوّتى جز نبوّت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله وجود ندارد.

اكنون بايد ديد كه هدف آيه چيست؟

آيات مزبور دو حقيقت، يكى اجمالى و ديگرى تفصيلى را بيان مى كند.

1-/ اگر يهود و نصارا به راستى به خدا و قيامت معتقد باشند و ظاهر سازى ننمايند، مى بايست طبق تورات و انجيل و ساير كتاب هاى آسمانى خود به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ايمان بياورند، زيرا تورات و انجيل به آمدن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بشارت داده و علائم او را بيان نموده است بطورى كه آنان پيامبر را مانند فرزندان خود مى شناختند.(1) جالب اين كه قرآن مجيد اين حقيقت را در سوره مائده پيش از آيه مورد بحث بيان كرده و مى فرمايد:

«قُلْ يَا اهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلَى شَىٍ حَتَّى تُقِيمُوا التَّورَاةَ وَالانْجِيلَ وَ مَا انْزِلَ


1- به سوره بقره، آيه 146 و سوره انعام، آيه 20 مراجعه فرماييد.

ص: 478

الَيْكُمْ مِنْ رَبَّكُمْ؛ اى اهل كتاب! شما هيچ آيين صحيحى نداريد، مگر اين كه تورات و انجيل و آنچه را از طرف پروردگارتان بر شما نازل شده است، بر پا داريد».(1) ناگفته پيداست، مقصود از به پا داشتن اين كتاب هاى آسمانى، عمل به محتويات آن است؛ و يكى از محتويات اين كتاب ها نبوّت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و رسالت جهانى او مى باشد كه در اين كتاب ها وارد شده و بارها قرآن به آن اشاره كرده است. اگر آنان به راستى به خدا و روز رستاخيز ايمان داشته باشند، بايد به رسالت جهانى پيامبر اسلام كه جزء تعاليم خدا در كتب عهدين است، نيز ايمان داشته باشند، در اين صورت جزء مسلمانان مى باشند و قطعاً مأجور خواهند بود.

خلاصه: ايمان به خدا و روز رستاخيز، از ايمان به كتاب هاى آسمانى و تعاليم آنها كه از آن جمله نبوّت خاتم پيامبران است جدا نيست و چنين فردى ديگر نمى تواند به اصطلاح مسيحى شود، بلكه يك فرد مسلمان خواهد بود.

2-/ با در نظر گرفتن آيات پيش از اين آيه در سوره بقره روشن مى شود كه اين آيه مربوط به آن دسته اى از اهل كتاب است كه در دوره پيامبران پيشين به راستى به خدا ايمان آورده و به روز رستاخيز معتقد بودند و به دستورهاى آيين خود در آن زمان عمل مى كردند؛ در مقابل آنها بعضى ديگر از جادّه توحيد سرباز زدند و به عبادت و پرستش گوساله پرداختند و وقاحت را به جايى رسانيدند كه صريحاً به موسى مى گفتند: تا خدا را با ديدگان خود نبينيم هرگز او را عبادت نمى كنيم. بنى اسرائيل بر اثر چنين رفتارهاى ناشايست، دچار خشم الهى گرديده چنان كه در آيه ما قبل مى فرمايد: و مُهر ذلّت و نياز، بر پيشانى آنها زده شد و باز گرفتار خشم خدايى شدند؛ چرا كه آنان نسبت به آيات الهى، كفر مى ورزيدند و پيامبران را به ناحق مى كشتند. اينها به خاطر آن بود كه گناهكار و متجاوز بودند.(2)


1- سوره مائده، آيه 68.
2- وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ تاءُوا غَضَبِ مِنَ اللَّهِ ذلِكَ بِانَّهُمْ كَانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّه وَ يَقْتُلُونَ النَّبيّينَ بغَيْر الْحَقِّ.( سوره بقره، آيه 61)

ص: 479

در اين جا خداوند براى رفع اشتباه و اين كه حساب آن دسته از اهل كتاب كه به راستى به خداوند ايمان داشتند و روز رستاخيز را باور نموده و عمل صالح داشته اند از ديگران جداست و در روز رستاخيز اهل نجات بوده و براى آنان اندوه و غمى نخواهد بود، آيات مزبور را بيان فرموده است.

در اين صورت، آيه مخصوص آن دسته از اهل كتاب خواهد بود كه در اعصار پيشين، زندگى مى كردند و قبل از بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در گذشته بودند و ارتباطى به عصر رسالت پيامبر اسلام ندارد.

شأن نزول آيه نيز اين موضوع را كامل؛ روشن مى سازد كه پس از نزول قرآن و بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، بعضى از مسلمانان در فكر فرو رفتند كه هرگاه راه حقّ و نجات تنها آيين اسلام است، پس تكليف نياكان و اجداد ما كه بر آيين ديگرى بودند چه خواهد بود؟

در اين موقع آيه شريفه نازل شد و رسماً اعلام نمود كه تمام كسانى كه در عصر خود به خدا و روز رستاخيز و پيامبر زمان خود ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند، اهل نجات خواهند بود و براى آنان نگرانى نيست.

سلمان در نخستين شرفيابى خود به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، از دوستان و راهبان دير موصل سخن به ميان آورد و در حالى كه گروهى دور پيامبر حلقه زده بودند، رو به پيامبر كرد و گفت: تمام راهبان دير موصل در انتظار بعثت شما به سر مى بردند، ولى متأسّفانه قبل از ديدار شما چشم از جهان فرو بستند.

در اين لحظه كسى به سلمان گفت: آنان اهل آتش هستند؛ اين مطلب بر سلمان گران آمد، در اين موقع آيه مورد بحث بر پيامبر نازل گرديد و اعلام داشت آنها كه به اديان حقّ گذشته ايمان حقيقى داشته باشند-/ اگر چه عصر پر فضيلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را درك نكنند-/ اهل نجات خواهند بود.

خلاصه: كسانى كه پيش از اسلام صلى الله عليه و آله به آيين واقعى عصر خود ايمان

ص: 480

راسخ داشته اند، در روز قيامت اهل نجات خواهند بود.

در اين صورت، اين آيه هرگز ارتباطى به افكار نادرستى از قبيل «صلح كل» (پيروان هر مذهبى اهل نجاتند) ندارد و چنين تفسيرى حاكى از بى خبرى از مفادّ آيه و آيات مربوط به آن مى باشد.

گذشته از اين، آيه 17 سوره حج كوچكترين ارتباطى به مدّعاى آنان ندارد و مفادّ آن جز اين نيست كه خداوند در روز رستاخيز ميان ملل مختلف عالم داورى خواهد كرد؛ اين سخن هرگز گواه بر آن نيست كه پيروان همه مذاهب جهان روز قيامت اهل نجات بوده و همگى پويندگان راه حق مى باشند.(1)


1- براى توضيح بيشتر به« تفسير نمونه» مراجعه فرماييد.

ص: 481

2- چرا درخواست هدايت به صراط مستقيم مى شود؟

سؤال

با اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هم خودش در راه راست بود و هم مسلمانان را به راه راست هدايت كرده بود، پس چرا در حال نماز مى فرمود: «اهدِنَا الصَّراطَ المُسْتَقِيمَ؛ ما را به راه راست هدايت كن!» آيا اين به اصطلاح علمى، تحصيل حاصل نيست؟

پاسخ

جهان هستى با تمام پديده هاى خود-/ اعم از مادّى و معنوى-/ قابل زوال و دستخوش تغيير و تحوّل است؛ همچنان كه اصل پيدايش يك پديده در پرتو علّت و شرايط خاصّى صورت مى گيرد، همچنين استمرار و ادامه وجود آن، شرايط و مراقبت هاى خاصّى لازم دارد تا به آن لباس استمرار و بقا بپوشاند و از زوال و فناى آن جلوگيرى كند.

موضوع هدايت به راه راست نيز مشمول همين قدرت است. بقا و ادامه هدايت در فرد و يا جامعه، به مراقبت ها و شرايط خاص نيازمند است و الّا ممكن است يك فرد هدايت يافته، در آينده عمر خود از جادّه مستقيم منحرف گردد و پس از هدايت، مجدّداً گمراه شود.

ص: 482

بنابراين، يك فرد و يك اجتماع هرچند در شرايط كنونى از نظر هدايت و عقايد در درجه عالى و ممتاز قرار بگيرد، ولى آينده او مبهم است. او بايد از وضع فعلى استفاده نمايد و رو به درگاه الهى آورده و از او جدّاً بطلبد كه اين نعمت را كه هر لحظه ممكن است دستخوش فنا و زوال گردد، در حقّ او در تمام ادوار عمر برقرار بدارد.

و اگر يك فرد هدايت يافته، بگويد: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ؛ ما را به راه راست هدايت كن!» هدف اين است كه ما را در اين راه پايدار فرما! و اين نعمت را درباره ما مستمر و دائمى گردان.

مفسّر بزرگ اسلام «طبرسى» در «مجمع البيان» مثال مى زند و مى گويد: و نظير اين گونه تعبيرات در ميان ما فراوان است؛ شما وقتى احساس مى كنيد كه مهمان عزيز شما مى خواهد كم كم دست از غذا بكشد، فوراً به او مى گوييد: ميل بفرماييد در صورتى كه او آرام آرام مشغول خوردن است، ولى منظور اين است كه اين كار را ادامه بده.

ص: 483

3- منظور از آفرينش آسمان و زمين در شش روز چيست؟

سؤال

خداوند در قرآن مى فرمايد: «انَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَوَاتِ وَ الارْضَ فِى سِتَّةِ ايّامٍ (1)» آيا مقصود از شش روز؟ در آن وقت روز و شبى نبود، بعلاوه، چرا در يك لحظه همه آنها را نيافريده است؟

پاسخ

سؤال فوق مشتمل بر دو قسمت است: قسمت اوّل اين كه مقصود از شش روز چيست، در صورتى كه در آغاز آفرينش شب و روزى در كار نبود؟

پاسخ اين قسمت اين است كه اصولًا لفظ «يوم» كه مرادف آن در زبان فارسى كلمه «روز» است، در هر مقامى روى مناسبتى معناى مخصوصى به خود مى گيرد. معمولًا اين لفظ در همان معناى روز كه ضدّ شب است به كار مى رود و در قرآن نيز در اين معنا زياد به كار رفته است؛ ولى گاهى همين لفظ به معناى «دوران» استعمال مى شود، بطورى كه اگر چيزى دوران هاى مختلفى داشته باشد، به هر دورانى «يوم» (روز) اطلاق مى گردد.


1- سوره يونس، آيه 3؛( پروردگار شما، خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز/ شش دوران آفريد).

ص: 484

مثلًا پير مردى مى گويد: «روزى كودك بودم، روزى هم جوان بودم، امروز ديگر پير شده ام» چون اين دوران ها مانند حلقه هاى زنجير يكى به ديگرى مانند سه روز معمولى وصل است، از اين نظر اين سه دوران مختلف زندگى را به لفظ «روز» تعبير مى كند.

امام عليه السلام مى فرمايد:

«الدَّهْرُ يَوْمان؛ يَوْم لَكَ وَ يَوْم عَلَيْك؛

روزگار دو روز بيش نيست، روزى به نفع تو مى گردد و روزى هم بر زيان توست» يعنى انسان در طول زندگى خود دو دوران مختلف دارد، روزى در اوج قدرت است و روزى گرفتار مشكلات و يا به قول «كليم» كاشانى:

بد نامى حيات دو روزى نبود بيش آن هم كليم با تو بگويم چسان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت!

مسلماً منظور «كليم» از روز نيز، دوران بوده است.

روى اين بيان، مقصود از شش روز كه زمين و آسمان در آن آفريده شده است، شش دوران است كه بر زمين و آسمانها گذشته تا به صورت فعلى در آمده است؛ يعنى، اين وضع فعلى در زمين و اجرام آسمانى نتيجه يك سلسله تحوّلات پى در پى است كه در آنها پديد آمده و در نتيجه پس از طىّ اين مراحل، به صورت فعلى در آمده اند، حال ممكن است مدّت يك دوران، ده ميليون سال يا ده ميليارد سال بوده باشد.

قسمت دوّم اين است كه چرا تمام آنها را در يك لحظه خلق نكرده و بطور تدريج، خلقت آنها صورت پذيرفت؟

پاسخ اين سؤال اين است: جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم، جهان مادّه است و تكامل تدريجى از آثار لاينفكّ موجود مادّى به شمار مى رود و امور مادّى

ص: 485

بالطّبع در طىّ زمان از صورتى به صورتى در آمده و مراحلى را طى مى نمايد و در نتيجه يك پديده كامل مى شود و زمين آسمانها نيز از اين قانون مستثنا نيستند.

شما هركدام از پديده هاى مادّى را در نظر بگيريد ملاحظه خواهيد كرد كه تمام آنها تدريجاً از نردبان تكامل بالا مى روند. گياهان و درختان پس از گذشت زمانى مثلًا به صورت يك بوته گل، يا يك درخت برومند در مى آيند؛ معادن و منابع تحت الارضى، با مرور زمان پس از فعل و انفعالات زيادى متحوّل به يك مادّه معدنى مى شود، حيوان و انسان تا دوران جنينى را در رحم در مدّت مخصوصى به پايان نرساند، نمى تواند در جهان وسيعترى زندگى كند و اين قانون در همه جا و همه چيز جهان مادّه حكومت مى كند.

ص: 486

4- منظور از آسمان هاى هفتگانه چيست؟

سؤال

در قرآن اشاره به آسمان هاى هفتگانه شده منظور چيست؟

درباره «آسمان هاى هفتگانه» كه در قرآن هم به آن اشاره شده دانشمند اسلامى و مفسّران چند تفسير ذكر كرده اند:

1-/ منظور از عدد هفت در اين جا تكثير است؛ يعنى، آسمانهاى متعدّد؛ يعنى، كرات فراوانى آفريده است؛ و بسيار مى شود كه در زبان عربى و فارسى يا زبان هاى ديگر، اعدادى را به عنوان تكثير ذكر مى كنند؛ يعنى، عدد را مى گويند و منظور از آن خصوص مقدار معّينى نيست؛ بلكه مقصود از آن بيان زيادى يك موضوع است.

مثلًا، بسيار مى شود كه در فارسى مى گوييم پنجاه مرتبه اين سخن را به تو گفتم؛ يا ده مرتبه از او مطالبه كردم؛ در حالى كه نظر خاصّى روى عدد پنجاه و ده نيست، بلكه منظور اين است كه بسيار آن مطلب را گفته ايم يا از طرف خود مطالبه نموده ايم.

قرآن درباره كلمات خدا-/ معلومات خدا-/ چنين مى فرمايد: «وَلَوْ انَّمَا فِى الارْضِ مِنْ شَجَرَةٍ اقْلام وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ ابْحُرٍ مَا نَفِدَتْ كَلِمَاتُ اللَّهِ؛

ص: 487

و اگر همه درختان روى زمين قلم شود و دريا براى آن مركّب گردد و هفت درياچه به آن افزوده شود، اينها همه تمام مى شود ولى كلمات خدا پايان نمى گيرد».(1) بديهى است عدد هفت در اين جا به منظور بيان كثرت و تعدّد است، والّا مى دانيم اگر ده يا صد دريا هم به آن اضافه شود معلومات بى پايان خداوند را نمى توانند بنويسند.

زيرا اساساً خدا از هر جهت لايتناهى است. همچنين اعداد ديگرى مانند سبعين (هفتاد) يا مانند آن در قرآن يا ساير كلمات عرب و زبان هاى ديگر به منظور تكثير به كار برده مى شود و چنين عدد خاصّى را نمى رساند، بلكه منظور اشاره به زيادى يك چيز است.

2-/ منظور از آسمان هاى هفتگانه، سيّاراتى بود كه در موقع نزول قرآن براى مردم آن روز معلوم بوده، يا سيّاراتى است كه اكنون با چشم عادى و غير مسلّح براى عموم قابل رؤيت است.

3-/ منظور از آسمان هاى هفتگانه همان طبقات مختلف هوا و گازهاى گوناگونى است كه زمين را احاطه كرده است.

4-/ امّا به عقيده بعضى از دانشمندان بزرگ، كواكب و ستارگان و كهكشان هايى كه ديده مى شود همه جزء آسمان اوّلند و در ماوراى آن شش جهان بزرگ ديگر هست.

منظور قرآن از آسمان هاى هفتگانه مجموع عوالم هفتگانه اى است كه در جهان هستى وجود دارد، گرچه علم و دانش امروز انسان فقط پرده از روى يكى از آنها برداشته ولى هيچ مانعى ندارد كه در آينده در اثر تكميل علم انسان عوالم ششگانه عظيم ديگرى در پشت اين جهان محسوس امروز كشف گردد. طرفداران اين عقيده به اين آيه استشهاد نموده اند: «انَّا زَيَّنّا السَّمَا الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ؛ ما آسمان نزديك (/ پايين را با ستارگان آراستيم.»(2) از اين آيه استفاده مى شود كه


1- سوره لقمان، آيه 27.
2- الصّافّات، آيه 6.

ص: 488

ستارگان همه در آسمان اوّلند (بايد توجّه داشت كه كلمه «دنيا» در لغت عرب به معناى پايين و نزديك است).

به هر حال، ذكر اين نكته لازم به نظر مى رسد: از آيات و رواياتى كه عدد آسمانها را هفت معرفى كرده به هيچ وجه تأييد نظريّه هيئت بطلميوس كه آسمانها را به صورت افلاكى مانند طبقات پوست پياز معرّفى مى كرد، استفاده نمى شود (زيرا مطابق هيئت بطلميوس عدد افلاك و آسمانها نُه مى باشد).

امّا راجع به زمين هاى هفتگانه كه در قرآن بطور اشاره و در بعضى احاديث با صراحت ذكر شده نظريّاتى شبيه نظريّات بالا داده شده، از جمله اين كه عدد هفت به معناى تكثير است و يا اين كه اشاره به طبقات مختلف زمين است، يا اين كه منظور از زمين هاى هفتگانه، سيّارات عطارد، زهره، زحل، زمين، مريخ، مشترى و ماه مى باشد؛ يعنى، همان كرات منظومه شمسى كه براى ما قابل رؤيت است (البتّه كرات يا اقمار متعدّد ديگرى در منظومه شمسى هستند ولى آنها با چشم عادى قابل رؤيت نيستند)؛ و بنابراين تفسير، منظور از آسمان هاى هفتگانه، همان فضايى است كه در بالاى هريك از اين كرات هفتگانه قرار دارد.

به عبارت ديگر: خود اين كرات هفتگانه، زمين محسوب مى شود و «جو» يا فضاى اطرافشان، آسمان آنهاست (بايد توجّه داشت كه «سما» در لغت عرب به معناى هر چيزى است كه در طرف بالا قرار دارد).

اين بود خلاصه تفسيرهاى مختلفى كه دانشمندان و مفسّران ما درباره آسمانهاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه گفته اند، البتّه توضيح درباره قرائنى كه هر يك از اين نظريّات را تأييد مى كند، مخصوصاً تفسير اخير كه از همه نزديكتر به نظر مى رسد و ذكر شواهد آن نيازمند به شرح و بسط بيشترى است.

ص: 489

5- دو مشرق و دو مغرب در كجاست؟

منظور از آيه شريفه «رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ؛ او پروردگار دو مشرق و دو مغرب است!»(1) چيست؟

پاسخ

در قرآن مجيد مشرق و مغرب هم به صورت «تثنيه» «دو مشرق و دو مغرب» و هم به صورت «جمع» به كار برده شده است؛ مانند: «فَلَا اقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ؛ سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها(2)» و در جاى ديگر مى فرمايد: «وَ اوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذَينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الارْضِ وَ مَغارِبَها؛ و مشرق ها و مغرب هاى پر بركت زمين را به آن قوم به ضعف كشانده شده (زير زنجير ظلم و ستم)، واگذار كرديم!»(3) بنابراين، مشرق و مغرب هم به صورت «جمع» كه حاكى از افراد متعدّد است و هم به صورت «تثنيه» كه از دو فرد حكايت مى كند استعمال شده است.


1- سوره الرحمن، آيه 17.
2- سوره معارج، آيه 40.
3- سوره اعراف، آيه 137.

ص: 490

مفسّران در تفسير اين آيات دو معنا ذكر كرده اند:

نخست اين كه منظور از دو مشرق و دو مغرب، مشرق و مغرب دو نيمكره زمين است؛ يعنى، دو نيمكره شمالى و جنوبى يا دو نيمكره شرقى و غربى، حتّى بعضى اين آيه را اشاره اى به وجود نيمكره جديد يعنى «قارّه آمريكا» قبل از كشف آن دانسته اند كه فعلًا از موضوع بحث ما خارج است؛ و به همين ترتيب، منظور از مشارق و مغارب نقاط مختلف كره زمين است كه هر نقطه اى نسبت به نقطه اى مشرق و نسبت به نقطه ديگر مغرب است.

به عبارت ديگر: يكى از خواصّ «كره» اين است كه هر نقطه اى از آن نسبت به نقطه اى كه در طرف غرب آن قرار گرفته مشرق محسوب مى شود و نسبت به نقطه مقابل مغرب است و لذا بعضى اين گونه آيات را اشاره به كرويّت زمين مى دانند.

دوّم اين كه منظور از تعدّد مشرق و مغرب تعدّد نقطه طلوع و غروب حقيقى آفتاب است؛ زيرا هيچ گاه آفتاب دو روز از يك نقطه طلوع و در يك نقطه غروب نمى كند و به واسطه «ميل» خورشيد به شمال و جنوب (كه نتيجه تمايل محور زمين نسبت به سطح مدار گردش آن به دور آفتاب است) هر روز آفتاب از نقطه اى طلوع و در نقطه ديگر غروب مى كند؛ بنابراين، هرگاه مجموعه اين مشرق ها و مغرب ها را در نظر بگيريم، بايد تعبير به «مشارق» و «مغارب» كنيم و هرگاه تنها آخرين نقطه ميل اعظم شمالى آفتاب (اوّل تابستان) و آخرين نقطه ميل اعظم جنوبى (اوّل زمستان) را در نظر بگيريم بايد به «مشرقين» و «مغربين» تعبير نماييم و اين يكى از شاهكارهاى قرآن است كه در عبارات كوتاهى مردم را متوجّه اسرار شگفت انگيز خلقت مى كند؛ زيرا مى دانيم تغيير طلوع و غروب آفتاب، تأثير فراوانى در پرورش گياهان و گل ها و ميوه ها و بطور كلّى در وضع عمومى موجودات زنده و زيبايى هاى جهان آفرينش دارد.

ص: 491

6- چگونه قرآن بر كروى بودن زمين گواهى مى دهد؟

سؤال

آيا در قرآن و روايات، شواهدى بر كروى بودن زمين داريم؟

پاسخ

يكى از اسرار هستى كه در قرآن به آن اشاره شده موضوع كروى بودن زمين است و اين حقيقت از آيات زير استفاده مى شود.

1-/ «وَاوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشارِقَ الارْضِ وَمَغارِبَها؛ و مشرق ها و مغرب هاى پر بركت زمين را به آن قومِ به ضعف كشانده شده (زير زنجير ظلم و ستم)، واگذار كرديم!».(1) 2-/ «رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالارْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَ رَبُّ الْمَشَارِقِ؛ پروردگار آسمانها و زمين آنچه ميان آنهاست، و پروردگار مشرق ها!».(2) 3-/ «فَلا اقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغارِبِ انَّا لَقَادِرُونَ؛ سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها كه ما قادريم».(3) توضيح اين كه: اين آيات همان طور كه در بحث گذشته اشاره شد همگى


1- سوره اعراف، آيه 137.
2- سوره صافات، آيه 5.
3- سوره معارج، آيه 40.

ص: 492

حاكى از تعدّد مشرق ها و مغرب ها و نقطه طلوع و غروب آفتاب است كه لازمه آن كروى بودن زمين مى باشد؛ زيرا بطور مسلّم اگر زمين مسطّح و هموار باشد، براى جهان جز يك مشرق و يك مغرب نخواهد بود و تنها در صورتى كروى بودن زمين، به نسبت انحناى آن، هر نقطه اى داراى مشرق و مغرب جداگانه اى خواهد بود و طلوع خورشيد بر جزئى از اجزاى آن، ملازم با غروب آن از جزء ديگر است و بنابراين، تعدّد مشرق و مغرب دلالت روشنى بر كروى بودن زمين دارد.

روايات و كروى بودن زمين

از رواياتى كه از پيشوايان معصوم ما وارد شده است، بخوبى مى توان كروى بودن زمين را استفاده كرد؛ از آن جمله روايتى است كه از امام صادق عليه السلام به مضمون زير نقل شده است:

امام صادق عليه السلام فرمود: «در مسافرتى، مردى با من همسفر گرديد. او مقيّد بود كه نماز مغرب را در تاريكى شب و نماز صبح را در تاريكى كامل (آخر شب) بخواند، امّا من برخلاف او بودم؛ هر موقع آفتاب غروب مى كرد نماز مغرب را مى خواندم و هر موقع فجر طلوع مى نمود، نماز صبح را به جا مى آورم. آن شخص از من خواست كه من نيز مانند او رفتار كنم و عمل خود را چنين توجيه مى كرد: آفتاب پيش از آن كه به سرزمين ما طلوع كند، بر ديگران طلوع مى نمايد و هنگامى كه از سرزمين ما ناپديد مى شود هنوز بر گروهى ديگر طالع و نور افشان است.

امام صادق عليه السلام مى فرمايد من به او گفتم: وظيفه ما اين است كه هر موقع آفتاب از افق ما ناپديد شد، نماز مغرب را بخوانيم و نبايد در انتظار غروب خورشيد از نقاط ديگر باشيم و هر موقع فجر طلوع كرد، بر ماست كه نماز صبح را بخوانيم اگر چه خورشيد در همان موقع بر نقاط ديگر طالع باشد، چنان كه بر

ص: 493

مردم همان نقاط لازم است نمازهاى خود را موقع طلوع فجر و غروب آفتاب در افق خود انجام دهند.»(1) اين حقيقت را امام عليه السلام در حديث ديگر چنين فرموده است:

«إنّمَا عَلَيْكَ مَشْرِقُكَ وَ مَغْرِبُك؛

تو بايد كه مشرق و مغرب منطقه خود را ملاك عمل قرار دهى!» و اينها همه به خاطر كرويّت زمين مى باشد.


1- وسايل الشيعه، ج 1، ص 237.

ص: 494

7- حركت وضعى زمين

سؤال

آيا اين موضوع كه دانشمندان هيئت و نجوم معتقدند كه زمين كروى است و در عين حال بسرعت به دور خود مى گردد، از نظر علمى مسلّم است يا هنوز به صورت فرضيّه باقى است و در صورتى كه واقعاً زمين در گردش است چه آثار علمى و حسّى دارد؟

چرا هميشه ستاره «جدى» كه براى تعيين قبل در نظر گرفته شده در يك محل مشاهده مى شود؟

وانگهى، آيا در قرآن و روايات اسلامى مطلبى در تأييد اين موضوع ديده مى شود يا خير؟

پاسخ

«كرويّت زمين و حركت آن» هر دو امروز از مسائل مسلّم علمى محسوب مى شود و استدلالات مختلفى براى آن ذكر كرده اند. روشنترين استدلال حركت زمين، همان «استدلال پاندول» است؛ به اين ترتيب كه جسم سنگينى را به وسيله ريسمانى به نقطه بلندى آويزان مى كنند بطورى كه با كمال آزادى بتواند حركت كند. هنگامى كه اين جسم را به حركت درآورند تا مدّت زيادى به حركت خود

ص: 495

ادامه مى دهد؛ در اين حال اگر زمين ساكت و بى حركت باشد بايد جسم مزبور روى يك خطّ معيّن رفت و آمد كند، ولى تجربه نشان مى دهد كه حركت اين جسم روى يك خطّ معيّن نخواهد بود و تدريجاً انحراف از خطّ اوّل زيادتر مى گردد.

اين آزمايش نشان مى دهد كه زمين دائماً از طرف معيّنى به طرف ديگر حركت دارد.

جهت اين حركت را كه از طرف غرب به شرق است مى توان از روى همان خطوط تعيين نمود (توضيح بيشتر اين استدلال را با عكس هاى مختلف آن از كتاب هاى هيئت مى توانيد استفاده كنيد). همچنين آزمايش نشان مى دهد كه اگر سنگى را از نقطه بلندى آهسته رها كنند كاملًا به خط مستقيم روى زمين سقوط نمى كند؛ بلكه كمى به طرف مغرب مى افتد و اين خود نشان مى دهد كه زمين حركت دورانى از طرف غرب به شرق دارد.

امّا اين كه مى بينيم ستاره «جدى» همواره در يك محل است، به خاطر اين است كه اين ستاره (تقريباً) مقابل محور زمين قرار دارد. بديهى است اگر كره اى را به دور محور خود بچرخانيم (مثل اين كه سوزنى را از وسط سيبى عبور داده و سيب را گرد آن سوزن گردش دهيم) نقطه محور همواره ثابت است-/ مثلًا سر سوزن همواره در يك محل است؛ از اين رو، ستاره جدى كه ستاره قطبى است همواره ثابت به نظر مى رسد.

امّا در مورد وضع زمين در نقطه مقابل ما (در قسمت زير زمين) بايد توجّه داشت چون زمين تقريباً به شكل كره است ما در هر كجا برويم وضع را يكسان خواهيم ديد؛ يعنى، نقطه بالى سر خود را آسمان و زير پاى خود را زمين خواهيم ديد و نيروى جاذبه در همه جا ما را روى زمين نگاه مى دارد.

البتّه بسيارى از ستاره ها هستند كه در نيمكره جنوبى زمين ديده مى شوند و در نيمكره شمالى قابل رؤيت نيستند و بعكس؛ همچنين سيّارات نيز گاهى در يك نقطه زمين قابل رؤيتند و گاهى در نقطه ديگر؛ خلاصه اين كه در نقطه مقابل ما از

ص: 496

كره زمين وضع عيناً مانند نقطه اى است كه هستيم.

امّا نمونه اى از آيات و اخبارى كه نظريّه حركت زمين را تأييد مى كند:

1-/ «وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جامِدَةً وَهِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِى اتْقَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ؛ كوه ها را مى بينى، و آنها را ساكن و جامد مى پندارى، در حالى كه مانند ابر در حركتند؛ اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن آفريده است».(1) گاهى تصوّر مى شود كه اين آيه مربوط به اوضاع قيامت است؛ يعنى، انسان در روز رستاخيز كوه ها را چنين مى بيند، ولى جمله «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِى اتْقَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ» اين انديشه را باطل مى سازد؛ زيرا اين عبارت با روز رستاخيز مناسب نيست و روز قيامت، روز دگرگونى منظومه شمسى است نه روز اتقان و استوار شدن آفرينش و به عبارت روشنتر، ذيل آيه كه خدا با استحكام مصنوع خود را يادآورى مى كند، با دوران برقرارى نظام مناسب است نه با دوران انقلاب.

ظاهر آيه حاكى است كه كوه ها در حال حركتند-/ اگرچه در نظر ما ساكن و بى حركت جلوه مى كند. ممكن است سؤال شود كه چرا خداوند از حركت كوه ها سخن گفته نه زمين، در صورتى كه حركت كوه ها تابع حركت زمين مى باشد؛ آيا شايسته نبود به جاى بيان حركت كوه ها حركت زمين را بيان كند؟

ولى پاسخ اين سؤال روشن است و آن اين كه هر جسم كروى كه به دور خود مى چرخد گردش آن به واسطه دندانه ها و نقوش و رنگ هايى كه بر روى آن كره ترسيم شده محسوس مى گردد؛ بعلاوه، هميشه كوه مظهر عظمت و بزرگى است و به همين جهت از آن نام برده شده است و مسلّم است كه حركت كوه ها بدون حركت زمين معنى و مفهوم ندارد.

نكته جالب اين كه به جاى (سكون) لفظ (جمود) را به كار برده است زيرا اين


1- سوره نمل، آيه 88.

ص: 497

لفظ در اين مورد رساتر و براى بيان انديشه سكون زمين كه مورد توهّم انسان است گوياتر مى باشد.

علّت اين كه خدا حركت كوه ها را به حركت ابرها تشبيه مى كند، اين است كه حركت زمين خاموش و نرم و هموار و در عين حال سريع است مانند حركت ابرها!

2-/ «الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الارْضَ مَهْداً؛ همان خداوندى كه زمين را براى شما محلّ آسايش قرار داد».(1) قرآن زمين ما را به گاهواره تشبيه مى نمايد و يكى از جهات تشبيه مى تواند اين باشد كه همان طور كه گاهواره حركت دورانى هموار و نرمى دارد؛ زمين نيز داراى حركت دورانى مى باشد.(2)


1- سوره طه، آيه 53.
2- براى توضيح بيشتر و نيز آگاهى از روايات اسلامى در اين زمينه به كتاب« اسلام و هيئت» صفحات 191- / 200 مراجعه شود.

ص: 498

8- تفسير اين آيات چيست؟

سؤال

مفصود از آيه شريفه «فَلَا اقْسِمُ بِالْخُنَّسِ* الْجَوَارِ الْكُنَّسِ» چيست؟(1) پاسخ

«خُنَّس» در لغت «رجوع كننده و بازگشت كننده» است «كنّس» به معناى «پنهان شونده» و «جوار» جمع «جارى» به معناى «روندگان» مى باشد.

منظور از اين آيات بطورى كه آيات قبل و بعد از آن گواهى مى دهد و مفسّران هم آن را تأييد كرده اند، ستارگان سيّارى است كه با چشم ديده مى شوند (عطارد، زهره، مريخ، مشترى و زحل) كه اينها در حركتند و گاهى پيدا و گاهى غروب مى كنند. قرآن مجيد به وسيله قسم ياد كردن به اين ستارگان توجّه مردم را به وضع مخصوص و استثنايى و حركات و گردش آنها و عظمت آفريدگار آنها جلب مى كند؛ يعنى، «قسم به ستارگان بازگشت كننده كه روندگان هستند و پنهان شونده اند».

به اين نكته جالب هم بايد توجّه داشت كه دانشمندان هيئت، اين ستارگان را نجوم «مُتَحَيِّرة» نام نهاده اند؛ زيرا حركات آنها روى خطّ مستقيم نيست و به نظر


1- سوره تكوير، آيه 15- / 16.

ص: 499

مى رسد كه اينها مدّتى سير مى كنند بعد كمى بر مى گردند، دو مرتبه به سير خود ادامه مى دهند كه درباره علل آن در كتب هيئت بحث فراوانى شده، ممكن است آيات فوق كه اين ستارگان را روندگان و رجوع كنندگان معرفى كرده اشاره به خطّ سير نوسانى اين ستارگان باشد (البتّه اين خطّ سير نوسانى جنبه ظاهرى و در مشاهده ما دارد). در هر حال اينها همه ستارگان «سيّار» هستند كه وضع استثناييشان، آنها را از ثوابت مشخّص مى سازد.

ص: 500

9- آيا شب قدر در تمام جهان يك شب است؟

سؤال

در دين اسلام درباره اهمّيّت و عظمت «شب قدر» مطالب زيادى وارد شده و از طرف پيشوايان دينى براى اين كه شب كه بنا به قول مشهور، يكى از شب هاى نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم ماه رمضان است، عبادت ها و دستورات خاصّى به ما رسيده است.

به نظر مى رسد كه «شب قدر» در تمام سال بيش از يك شب نيست ولى از طرفى مى دانيم كه به جهت تفاوت افق، ماه رمضان در بعضى از كشورها يكى دو روز زودتر و در بعضى ديرتر آغاز مى شود، روى اين حساب «شب قدر» اين نقاط هم يكى دو شب با هم اختلاف پيدا مى كنند و بدين ترتيب براى نقاط مختلف، شب قدرهاى متعدّدى به وجود مى آيد. اين وضع، با يكى بودن شب قدر در تمام سال و اين كه فرشتگان در اين شب مخصوص، با رحمت الهى فرود مى آيند و يا اين كه شب قدر اختصاصى به زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و محيط مكّه داشت و در زمان هاى بعد شب قدر وجود ندارد، چگونه مى سازد؟

پاسخ

از نظر مدارك و دلايل دينى مسلّم است كه «شب قدر» اختصاص به زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و محيط حجاز نداشته و در همه زمان ها و براى همه نقاط مختلف

ص: 501

«شب قدر» با همه عظمت و اهمّيّتش وجود دارد و اين مطلب جاى بحث و گفتگو ندارد.

ايراد مذكور از اين تصوّر پيش آمده كه منظور از يكى بودن شب قدر در تمام سال اين است كه براى تمام نقاط مختلف روى زمين در هر سال، شب واحد و مشتركى، شب قدر معيّن شده بطورى كه اين شب در ساعت معيّنى در سراسر كره زمين آغاز و در ساعت معيّنى هم پايان مى پذيرد!

در حالى كه اين تصوّر اشتباه است، چون مى دانيم زمين كروى است و هميشه يك نيمكره آن در تاريكى و نيمكره ديگر آن در روشنايى قرار دارد و به اين ترتيب اصلًا امكان ندارد كه در ساعت هاى معيّن و مشتركى در سراسر زمين شب باشد. منظور از اين «شب قدر» در سراسر سال يك شب است، اين است كه براى اهالى هر نقطه اى بر حسب سال قمرى خودشان، تنها يك «شب قدر» وجود دارد.

توضيح اين كه: اهالى هر نقطه، سال قمرى خود را بر حسب افق خاصّ آن نقطه از اوّل ماه محرّم آغاز مى كنند و پس از گذشتن چند ماه قمرى، ماه رمضان همان نقطه هم برحسب افق خاصّ آن جا آغاز مى شود و در اين ماه، شب نوزدهم يا بيست و يكم و يا بيست و سوّم براى اهالى آن نقطه «شب قدر» است.

اين مطلب كه اهالى هر نقطه، ايّام و اوقات مقدّس خود را بايد با افق خاصّ آن نقطه تعيين كنند اختصاص به شب قدر نداشته، در ساير روزها و اوقات مقدّس اسلامى هم همين حساب وجود دارد؛ مثلًا روز عيد فطر و قربان در اسلام روزهاى مقدّسى است و براى آنها عبادت ها و دستورهاى خاصّى وارد شده و هر كدام از اين اعياد هم در تمام سال بيش از يك روز نيست؛ اين روز واحد را در كشورهاى مختلف اسلامى با تفاوت افقى كه دارند با مراجعه به افق خاصّ هر كشور تعيين مى گردد و به اين جهت در بسيارى اوقات-/ مثلًا عيد قربان در كشور سعودى-/ يك روز زودتر از ايران و بعضى از كشورهاى ديگر آغاز مى شود.

ص: 502

بايد توجّه داشت كه اين حساب درباره «شب قدر» با مطالبى مانند اين كه فرشتگان در اين شب نازل مى شوند منافاتى ندارد، زيرا تمام اين جريان ها كه حكايت از توسعه حرمت خاصّ الهى در اين شب مى كند، براى اهالى هر نقطه اى در شب قدر خاصّ آن نقطه صورت مى گيرد.

ص: 503

10- چگونه ذوالقرنين ديد خورشيد در آب تيره فرو مى رود؟

سؤال

خداوند در آيه 86 از سوره كهف، ضمن داستان ذوالقرنين مى فرمايد: «حَتَّى اذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِى عَيْنٍ حَمِئَةٍ؛ تا به غروبگاه آفتاب رسيد؛ (در آن جا) احساس كرد (و در نظرش مجسّم شد) كه خورشيد در چشمه تيره و گل آلودى فرو مى رود.» آيا منظور از اين آب تيره چيست و چگونه خورشيد با آن عظمت، ممكن است در آب تيره اى فرو رود؟ و آيا اين معنا با كرويّت زمين و گردش آن به دور خورشيد و محتويات هيئت جديد مخالف نيست؟

پاسخ

طبق آخرين تحقيقاتى كه دانشمندان اسلامى و مفسّران عالى قدر قرآن درباره داستان ذوالقرنين كرده اند، معناى آيه فوق چنين است:

ذوالقرنين، از طرف مغرب همچنان به پيشروى خود ادامه مى داد تا به كرانه دريا رسيد (آيا منظور اقيانوس اطلس است يا درياى مديترانه و آيا انتهاى پيشروى ذوالقرنين در ناحيه مغرب مراكش بوده يا از مير تركيه؟ ميان مفسّران، گفتگوست). به هر حال، هنگام غروب آفتاب بود كه ذوالقرنين در كنار ساحل ايستاده و به آن منظره شگفت انگيز نگاه مى كرد، از آن جا كه هرگاه شخصى در ساحل دريا

ص: 504

بايستد، به واسطه كروى بودن زمين، هنگام غروب آفتاب، چنين به نظرش مى رسد كه خورشيد آهسته آهسته در انتهاى افق به دريا فرو مى رود، از اين جهت قرآن مجيد نيز آن حالت و احساس ذوالقرنين را اين طور بيان مى كند: «چنين احساس كرد كه خورشيد در آب تيره اى فرو مى رود».

روى اين حساب، آيه فوق با كرويّت زمين كاملًا سازگار است و منظور از (عين حمئة) همان دريا خواهد بود كه خورشيد در انتهاى افق آن، غروب مى كند.

ولى چرا قرآن از آب دريا به «عين» تعبير كرده، سؤال ديگرى است كه مفسّران اين طور توضيح داده اند: يكى از معانى هفتگانه «عين» آب كثير و محلّ ريزش آب است. از آن جا كه آب درياها و اقيانوس ها زياد است و آب جوى ها و نهرها و رودها و شطها معمولًا به درياها مى ريزد و آب درياها نيز به اقيانوس ها اتصال پيدا مى كند، از اين جهت قرآن از آن به «عين» كه به معناى آب زياد و مصبّ آبهاست، تعبير نموده است.

امّا اين كه چرا قرآن از آب درياها تعبير به آب تيره كرده، چند علّت براى آن مى توان گفت:

1-/ آب هاى ساحل دريا در اثر ريزش آب هاى گل آلود رودها و در اثر گل و لاى ساحلى، تيره و صورتى شبيه به گل آلود، به خود مى گيرد.

2-/ وقتى كه خورشيد به هنگام غروب به آب دريا مى تابد، آب دريا رنگ تيره اى به خود مى گيرد. از اين جهت قرآن آن را تشبيه به آب گل آلود كرده است.

3-/ هر قدر آب زيادتر و عميق تر باشد، در اثر شدّت كبودى سياه به نظر مى رسد و چون آب دريايى كه ذوالقرنين مى ديده زياد بوده، از جهت اين كه صورتى شبيه سياهى به خود گرفته بوده، قرآن از آن تعبير به «آب مخلوط با گِل سياه» كرده است.(1)


1- تفسير مراغى، ج 16، ص 17؛ تفسير مجمع البيان، ج 7، ص 490؛ طنطاوى، ج 9، ص 200، المنجد، ذيل كلمه حمئة و عين؛ مفردات راغب، قصص قرآن، ذيل كلمه ذوالقرنين.

ص: 505

11- قرآن و تسخير كرات آسمانى

سؤال

آيا در قرآن كريم راجع به كرات آسمانى كه فعلًا دانشمندان تا حدودى موفّق به تسخير آن شده اند تذكّرى داده شده يا نه و آيا توفيق بيشتر در اين باره پيدا خواهند نمود يا خير؟

پاسخ

شكّى نيست كه بشر از آن روزى كه قدم به دايره وجود نهاده رو به تكامل است؛ هم اكنون نيز مى بينيم كه روزى نمى گذرد مگر اين كه قدم هاى برجسته اى به سوى تكامل و به منظور كشف رازهاى نهفته در عالم آفرينش بر مى دارد. از اين نظر هيچ مانعى ندارد كه روزى فرا رسد كه با نيرو و قدرت خدادادى دامنه زندگى خود را در كرات آسمانى نيز پهن كند.

آياتى كه در قرآن كريم درباره مسخّر نمودن آسمان و زمين براى بشر وارد شده است، شايد خالى از اشاره به اين مطلب نباشد؛ زيرا خورشيد و ماه و آنچه در آسمانهاست اگر چه از روز اوّل براى بشر مسخّر و رام شده اند ولى تسخير و يا بهره بردارى از اين تسخير نيز درجاتى دارد؛ كاملتر از همه آن است كه مهد زندگى گردد.

اينك پاره اى از آيات در اين زمينه:

1-/ «وَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى السماوَاتِ وَ مَا فِى الارْضِ جَمِيعاً مِنْهُ انَّ فى ذلِكَ

ص: 506

لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ؛ او آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همه را از سوى خودش مسخّر شما ساخته؛ در اين نشانه هاى (مهمّى) است براى كسانى كه انديشه مى كنند».(1) 2-/ «الَمْ تَرَوا انَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى السَّماوَاتِ و مَا فِى الارْضِ وَ اسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظَاهِرَةً و باطِنَةً؛ آيا نديديد خداوند آنچه را در آسمان ها و زمين است مسخّر شما كرده، و نعمت هاى آشكار و پنهان خود را بطور فراوان بر شما ارزانى داشته است!»(2) 3-/ «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ؛ و خورشيد و ماه را-/ كه با برنامه منظّمى در كارند-/ به تسخير شما در آورده»(3) و اين جمله در سوره هاى مختلف قرآن وارد شده است.

طبق آيات فوق قرآن مى فرمايد: ما آنچه در زمين است از روز اوّل در اختيار شما گذارده ايم، در صورتى كه بشر به منابع تحت الارضى يكجا و يكمرتبه دست نيافته است، بلكه تدريجاً و در هر عصرى تا حدودى از اين دفاين آگاهى يافته و آن را استخراج كرده است. از اين جا معلوم مى شود اين كه قرآن مى فرمايد: «ما آنچه در زمين است در اختيار بشر نهاديم» مقصود از آن اين نيست كه تمام ذخاير زمين در اختيار تمام افراد بشر قرار داده شده است، زيرا بسيارى از اين معادن با مرور زمان كشف شده و در هر قرن يك طبقه ممتاز موفّق به كشف مانبع تحت الارضى شده اند؛ بلكه مقصود مجموع اجتماع بشرى است كه در طول زمان به وجود مى آيند-/ اگر چه بعضى از آنها فقط به برخى از معادن پى برده اند.

و هيچ گونه بُعدى ندارد كه در آينده، بشر به كشف منابع تازه اى در زمين موفّق گردد كه در قرن حاضر از آن كوچكترين اطّلاعى در دست نيست. بنابراين،


1- سوره جاثية، آيه 13.
2- سوره لقمان، آيه 20.
3- سوره ابراهيم، آيه 34.

ص: 507

چه مانعى دارد در عين اين كه سيّارات از روز اوّل براى بشر رام بوده، ولى بشر در طول زمان از آن استفاده بيشترى بنمايد و به كرات آسمانى دست يابد و آنچه قرآن فرموده: «وَسَخَّرَ لَكُمْ مَا فِى السَّماوَاتِ» بطور اتَم و اكمل مصداق پيدا كند.(1) علاوه بر اين، از آيه 33 سوره الرّحمن نيز استفاده مى شود كه بشر با استفاده از قدرت و امكانات موجودى علمى و صنعتى، قادر به مسافرت به فضا خواهد بود؛ آن جا كه مى فرمايد: «يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الانْسِ انِ اسْتَطَعْتُمْ انْ تَنْفُذُوا مِنْ اقْطَارِ السَّماوَاتِ وَ الارضِ فَانْفُذُوا لَاتَنْفُذُونَ الَّا بِسُلْطانٍ؛ اى گروه جنّ و انس! اگر مى توانيد ازمرزهاى آسمانها و زمين بگذريد، ولى هرگز نمى توانيد، مگر با نيرويى (فوق العاده)!»


1- توجّه به اين نكته لازم است كه سؤال و پاسخ فوق را پيش از تسخير كره ماه منتشر ساختيم و هنوز دانشمندان، اوّلين فضانورد جهان را به فضا نفرستاده بودند، تنها گامى كه در اين راه برداشته بودند، همان پرتاب كردن قمرهاى مصنوعى بوده است.

ص: 508

12- آيا اين اشاره به وسايل نقليّه امروز است؟

سؤال

خداوند در قرآن مجيد در سوره «نحل» پس از اشاره به آفرينش چهار پايان كه براى باربرى و سوارى مورد استفاده انسان است، مى فرمايد: «وَيَخْلُقُ مَالا تَعْلَمُوَن؛ و چيزهايى مى آفريند كه نمى دانيد»(1) آيا منظور از اين چيزها وسايل نقليّه امروز است؟

پاسخ

مفسّران ما در تفسير اين آيه دو احتمال داده اند: يكى اين كه منظور از خلقت چيزهايى كه نمى دانيم مركب هاى امروزى و وسايل نقليّه جديد است كه در آن روز براى بشر نامعلوم بوده است. اين احتمال را جمله «لِتَرْكَبُوهَا؛ براى اين كه سوار بر آنها شويد» نيز تأييد مى كند.

احتمال دوّم اين كه منظور جانداران و موجوداتى است كه در اعماق درياها و جنگل ها و ساير نقاط دور دست آفريده شده و از نظر انسان آن روز پنهان بوده اند، و بنابر هر دو احتمال، آيه مزبور از آيات اعجازآميز قرآن مجيد است، زيرا خبر از موجوداتى مى دهد كه از نظر بشر آن روز پنهان بوده و بعداً با پيشرفت علوم آشكار گرديده است.


1- سوره نحل، آيه 8.

ص: 509

13- آيا اين آيات عقيده تكامل انواع را تأييد مى كند؟

سؤال

كتابى نوشته شده است كه نويسنده آن پس از توضيحات فراوانى درباره صحّت نظريّه «ترانسفورميسم» (تكامل تدريجى موجودات جاندار از نوعى به نوع ديگر) خواسته است آن را با آيات قرآن نيز تطبيق نمايد و به قول خود ثابت كند كه قرآن نيز طرفدار تئورى تكامل تدريجى موجودات زنده از نوعى به نوع ديگر است؛ و لذا به دو آيه زير براى منظور خود استدلال كرده است:

1-/ «اوَ لَا يَذْكُرُ الانْسَانُ انّا خَلَقْناهُ مِن قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً؛ آيا انسان به خاطر نمى آورد كه ما پيش از اين او را آفريديم در حالى كه چيزى نبود؟!»(1) نويسنده كتاب، از كلمه «من قبل» و «لم يك شيئاً» اين طور استنباط كرده كه آدمى، پيش از رسيدن به مرحله كمال چيزى بوده، ليكن به صورت هاى مختلفى از حيوانات-/ از سلّول هاى تك ياخته اى گرفته تا ميمون هاى انسان نما-/ مى زيسته، نهايت آن كه از كمالات انسانى فعلى، هيچ نشانه جسمى يا معنوى نداشته است!

2-/ «هَلْ اتَى عَلَى الانْسانِ حَين مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً؛ آيا زمانى طولانى بر انسان گذشت كه چيز قابل ذكرى نبود؟!»(2)


1- سوره مريم، آيه 67.
2- سوره انسان، آيه 1.

ص: 510

نويسنده كتاب در اين جا نيز از كلمه «لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً» استنباط كرده كه پيش از قابليّت پيدا كردن براى ذكر نامش در كتب الهى، چيزى بوده، نهايت آن كه در اثر نداشتن كمال انسانى و بودنش در جرگه حيوانات، قابليّت آن را نداشته كه نام و شرح حالش در كتاب هاى آسمانى (صحف ابراهيم، تورات، انجيل و قرآن) آورده شود!

آيا واقعاً آيات فوق، دلالت بر تكامل تدريجى انسان از نوعى به نوع ديگر دارند و اگر مربوط به نظريّه «ترانسفورميسم» نيستند، پس معناى اين آيات چيست؟!

پاسخ

به عقيده ما، آيات فوق ارتباطى با نظريّه ترانسفورميسم و تكامل تدريجى جانداران ندارند؛ آيات ياد شده معانى ديگرى دارند كه ذيلًا توضيح داده مى شود.

تفسير آيه اوّل: از جمله مسائلى كه باور كردن آن براى آدمى سخت و دشوار بوده و به آسانى نمى توانسته خود را نسبت به آن قانع سازد، موضوع معاد، يعنى زنده شدن مردم در سراى ديگر بوده است.

لذا آيات زيادى در قرآن شريف براى بيان حالات انكار منكرين معاد و رفع استبعاد آنان نازل شده كه از آن جمله آيات 66-/ 67-/ 68 سوره مريم است.

خداوند در اين آيات، حالت انكار منكرين رستاخيز عمومى، و پاسخ آنها را اين طور بيان مى كند: «وَ يَقُولُ الانْسَانُ اءِذا مَامِتُّ لَسَوْفَ اخْرَجُ حَيّاً اوَ لَا يَذْكُرُ الانْسانُ انَّا خَلَقْناهُ مِن قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً فَوَرَبِّكَ لَنَحْشرَنَّهُمْ؛ انسان مى گويد: آيا پس از مردن، زنده (از قبر) بيرون آورده مى شوم؟! آيا انسان به خاطر نمى آورد كه ما پيش از اين او را آفريديم در حالى كه چيزى نبود؟! سوگند به پروردگارت كه همه آنها را همراه با شياطين در قيامت جمع مى كنيم ...».

بطورى كه ملاحظه مى فرماييد؛ آيه مورد استدلال نويسنده آن كتاب «اوَ لَا

ص: 511

يَذْكُرُ الانْسَانُ انَّا خَلَقْناهُ مِن قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً» پاسخ به كسانى است كه مى گويند:

آخر چگونه ممكن است آدمى كه بعد از مرگ، ذرّات بدنش از هم جدا شده و پراكنده گرديده است دوباره زنده شده و به حالت نخستينش درآيد؟ آيا آنها ابتداى آفرينش خود را فراموش كرده اند؟ آيا نمى دانند كه ما آنها را از نيستى به هستى آورديم «وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً»!

آنها كه چنين قدرتى را از ما سراغ دارند، چگونه دوباره زنده ساختن مردگان را كه مصالح اوّليّه آنها طبق قانون «بقاى مادّه و انرژى» هيچ گاه از بين نرفته و همچنان باقى است از ما بعيد مى دانند؟! خدايى كه قادر باشد انسان را از نيستى به هستى آورد، آيا نمى تواند اجزاى پراكنده او را جمع سازد؟!

بنابراين، آيه فوق به هيچ وجه درصدد بيان اين مطلب نيست كه آدمى پيش از اين كه به اين مرحله از كمال برسد، به صورت هاى گوناگون ضمن موجودات جاندار ديگر جا داشته تا به اين مرحله از كمال رسيده است! بلكه آيه مزبور، مانند آيات زياد ديگرى است كه در مقام اثبات قيامت و پاسخ به منكرين، وارد شده است.

تفسير آيه دوّم: هرگاه بچّه اى كه تازه از مادر متولّد شده، در هوايى بسيار سرد بر اثر حادثه از پدر و مادر جدا شود، قهراً ديرى نخواهد پاييد كه آن طفل هلاك خواهد شد.

حال اگر آدم نيكوكارى پيدا شد و او را به خانه برد و مانند پدر مهربانى از او نگهدارى به عمل آورد و آن كودك از انواع محبّت او برخوردار و از خوان نعمت او كاملًا متنعّم گرديد؛ كودك بى پناه ديروز، امروز خود را در مرحله اى يافت كه از نظر ظاهرى داراى همه گونه لوازم زندگى و بى نياز از ديگران است؛ چه بسا غرور و خودخواهى همه محبّت هاى گذشته آن شخص نيكوكار را از يادش مى برد و احياناً براى منافع فعلى خود با او از در نزاع و مخاصمه در مى آيد و نعمت هاى او را كفران مى كند.

ص: 512

در اين جا شخص نيكوكار، حق دارد براى يادآورى او، دوران عجز و ناتوانيش را يادآور شده، وى را از كفران و ناسپاسى نكوهش كند.

خداوند نيز در اوايل سوره انسان، براى بيدارى افراد طغيانگر و خودسر كه ابتداى آفرينش خود را فراموش كرده، راه كفران و ناسپاسى پيش گرفته اند، از همين راه وارد شده است.

آن جا كه مى فرمايد: آيا بر فرزندان آدم كه اكنون راه خودسرى و كفران پيش گرفته اند، روزگارى نگذشت كه بطور كلّى هيچ و نيست بودند و اصلًا اثر وجودى نداشتند (وَ لَمْ يَكُ شَيْئا مَذْكُوراً) ولى اراده ما تعلّق گرفت كه آنها را از نيستى به هستى آورده، لباس انسانيّت بر تنشان پوشانديم؟! آيا آنها اين نعمت ها و مواهب بزرگ را فراموش كرده، راه خيره سرى و كفران پيش گرفته اند؟!

بنابراين، آيه مزبور نيز كارى با تكامل تدريجى موجودات جاندارد ندارد.

ص: 513

14- آيا اين آيه با جهانى بودن اسلام مخالفت دارد؟

سؤال

طبق آيه «وَ مَا ارْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ الَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ؛ ما هيچ پيامبرى را، جز به زمان قومش نفرستاديم»(1) و كتاب آسمانى وى نيز به زبان همان مردم بوده است؛ بنابراين، اگر نبوّت يك پيامبر مخصوص به همان قوم باشد، اين روش بسيار پسنديده خواهد بود و اگر نبوّت وى جهانى و براى عموم افراد جهان باشد، چرا بايد كتاب او به زبان قوم يعنى (مانند عربى نسبت به پيامبر اسلام) باشد؟

پاسخ

پيامبرانى كه براى هدايت عموم اعزام مى شده اند، از آن جا كه در وهله اوّل با قوم خود، سر و كار داشتند، بايد كتاب آسمانى آنها به زبان قوم آنان باشد؛ سپس بايد از طرق مختلف معارف و برنامه هاى خود را در ميان ساير اقوام و ملل منتشر سازند.

امروز دانشمندان هر كشور سعى مى كنند كتاب هاى خود را به زبان مردم همان كشور بنويسند، با آن كه محتويات كتابشان به هيچ وجه اختصاصى به مردم محيط آنها ندارد.


1- سوره ابراهيم، آيه 4.

ص: 514

از آن جا كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از ميان يك امّت عربى برخاسته و در مرحله نخست، سر و كار او با اقوام و ملل عرب بوده از اين نظر كتاب او به يكى از زبان هاى زنده و وسيع جهان (زبان عربى) بوده است، در صورتى كه قوانين و احكام او مربوط به عموم جهانيان است.

اگر روز بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك زبان جهانى و بين المللى وجود داشت كه همه مردم آن روز به آن زبان آشنايى مى داشتند و با آن مكالمه مى كردند، در اين صورت جا داشتند كتاب آسمانى او به همان زبان بين المللى باشد، در صورتى كه در آن روز چنين مطلبى وجود نداشته و تا كنون نيز اين موضوع تحقّق نپذيرفته است؛ بنابراين، عربى بودن قرآن هيچ گونه منافاتى با جهانى بودن اسلام ندارد.

به عبارت روشنتر: آيه بالا مى گويد كتاب هر پيامبرى را به زبان قوم او فرستاديم نه اين كه نبوّت و رهبرى او مخصوص به همان امّت بوده است و اين كه زبان يك پيامبر و يا كتاب او به زبان قوم وى بوده، هرگز گواه بر اختصاص نبوّت او به قومش نيست؛ بلكه بايد از طرق ديگر، خصوصى و يا عمومى بودن آيين او را به دست آورد.

اين هم روشن است كه اسلام فوق نژاد و زبان است و تمام جهان راه وطن خود مى داند و عربى بودن قرآن كه سرچشمه آن عدم وجود يك زبان بين المللى است دليل بر نژادى بودن اسلام نخواهد بود.

درباره جهانى بودن اسلام مدارك زيادى در دست داريم كه اين جا جاى شرح آن نيست.

ص: 515

15- چرا خداوند ضمير جمع به كار مى برد؟

سؤال

چرا خداوند با اين كه «احد» و «واحد» و «يگانه» است و به احديّتش آگاه است در كلام اللَّه مجيد ضمير جمع (ما) به خود نسبت مى دهد؟

پاسخ

به كار بردن ضمير جمع متكلّم (ما) رمز عظمت و نشانه بزرگى گوينده است و خداوند براى اين تعبير از همه شايسته تر مى باشد. ادبا مى گويند علّت اين كه به كار بردن ضمير جمع متكلّم رمز عظمت شناخته مى شود اين است كه افراد بزرگ معمولًا تنها نيستند؛ يعنى خدمتگزاران و فرمانبردارانى هميشه در راه اهداف آنها كوشش مى كنند و به اين ترتيب همواره اجتماعى را تشكيل مى دهند و همين معنا سبب شده كه به كار بردن اين لفظ «كنايه از عظمت» باشد.

به اين ترتيب، هر موقع ضمير جمع در كلمات خدا به كار برده شود بار ديگر ما به ياد عظمت و بزرگى او و آن همه نيروهاى آشكار و پنهان عالم هستى كه همه سر بر فرمان او دارند مى افتيم و از اين رو توحيد ما كاملتر و توجّه ما نسبت به آن ذات مقدّس بيشتر مى شود.

ص: 516

16- سمع و بصر در قرآن مجيد

سؤال

چرا در قرآن مجيد، در اين آيه كلمه «سمع» مفرد آورده شده، امّا كلمه «قلب» و «بصر» به صورت جمع استعمال شده است: «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ عَلَى سَمْعِهِمْ وَ عَلَى ابْصَارِهِمْ غِشاوَة؛ خدا بر دل ها و گوش هاى آنان مهر نهاده؛ و بر چشمهايشان پرده اى افكنده شده!»(1) پاسخ

بعضى از مفسّران گفته اند «سمع» در اين جا به معناى مصدر است و هرگاه مصدر به كلمه اى اضافه شود، از آن معناى جمع و عموم استفاده مى شود و محتاج به جمع بستن آن كلمه نيست، ولى آن دو كلمه ديگر يعنى قلب و بصر به معناى اسمى «عضو خاص» استعمال شده، از اين جهت به صورت جمع آمده است.

بعضى ديگر از محقّقين علّت تفاوت اين دو تعبير را چنين بيان كرده اند كه هر فردى با قلب و فكر خود چيزهاى گوناگون را درك مى كند و همچنين با چشم، الوان، اشكال و اندازه ها را احساس مى كند و چون مدركات اين دو عضو متعدّد و فوق العاده متنوعند، از اين لحاظ گويا هر فردى از ما داراى قلب ها و چشم هاست،


1- سوره بقره، آيه 7.

ص: 517

ولى هريك از ما با نيروى شنوايى فقط امواج صوتى را درك مى كند، از اين نظر به صورت مفرد استعمال شده است.

درست است كه اصوات نيز متنوعند، امّا تنوّع آنها هرگز به اندازه تنوّع چيزهايى كه با چشم ديده مى شود نيست و همچنين امورى را كه انسان با فكر خود درك مى كند فوق العاده تنوّع دارند.

ص: 518

17- چرا معبودهاى باطل مى سوزند؟

در سوره انبيا، آيه 98، درباره معبودان باطلى كه مشركان مى پرستيدند چنين مى فرمايد: «انَّكُمْ وَ مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ انْتُمْ لَهَا وَارِدُونَ؛ شما و آنچه غير خدا مى پرستيد، هيزم جهنّم خواهيد بود؛ و همگى در آن وارد مى شويد!».

بنابر اين، معبودهاى غير واقعى در آتش دوزخ خواهند سوخت، در صورتى كه بعضى معبودهاى باطل مانند حيواناتى كه اقوام نادان آنها را مى پرستيدند از موجودات جاندار مى باشند، گناه اين موجودات جاندار چيست كه در آتش بسوزند؟!

پاسخ

چنان كه مفسّر عالى قدر شيعه مرحوم «طبرسى» در تفسير خود (مجمع البيان) مى گويد: خطاب در آيه متوجّه مشركان مكّه است و همه آيه هاى سوره «انبيا» در مكّه نازل شده است و معبودهاى باطل مردم «مكّه» از چوب و فلزّ و سنگ بود و معبودهايى كه آتش گيرانه دوزخند همين بت ها و امثال آن است كه در هنگام نزول قرآن، مردم مكّه آنها را پرستش مى نمودند و معبودهاى زنده كه مورد پرستش بعضى از مردم است، در اين آيه داخل نيست. جالب اين كه در آن زمان در

ص: 519

شبه جزيره عربستان موجود زنده اى مورد پرستش بت پرستان نبوده است؟

نكته قابل توجّه اين جاست كه خداوند، اين معبودهاى دروغين را در دوزخ مى سوزاند و آتش افروز دوزخ مى شوند تا مشركان بفهمند كه آن معبودهاى دروغين كه در نظر آنها موجودات مقدّسى بودند چگونه سرانجام آتش بر جان خود آنها شدند و عامل بدبختى و شقاوت آنان گرديدند و اين معبودهاى باطلى كه بشر نادان براى آنها قدرت و توانايى تصوّر مى كرد، چگونه كوچكترين نيروى دفاعى از خود ندارند!

ص: 520

18- آيا سجده براى غير خدا جايز است؟

سؤال

خداوند در سوره يوسف آيه 100، مى فرمايد: «وَرَفَعَ ابَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يَا ابَتِ هَذَا تَاوِيلُ رُؤيَاىَ مِنْ قَبْلُ؛ و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند و گفت: پدر! اين تعبير خوابى است كه قبلًا ديدم.» (چون يوسف قبلًا در خواب ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره در برابر او به سجده افتادند.)

ولى از طرفى در تاريخ مى خوانيم: «هنگامى كه اميرمؤمنان عليه السلام عازم صفّين بودند، گروهى كه در كنار جادّه صف كشيده بودند، طبق رسم و احترامى كه براى سلاطين ساسانى قبلًا معمول مى داشتند، تا چشمانشان به آن حضرت افتاد، به خاك افتادند.

اميرمؤمنان عليه السلام تا اين منظره را ديد شديداً ناراحت شد و فرمود: چه معصيت بى لذّتى را مرتكب مى شويد، برويد پى كار خود كه من هم مانند شما مخلوق خدا هستم!».

پاسخ

سجده به عنوان پرستش، مخصوص ذات مقدّس خداوند است و براى هيچ كس غير او جايز نيست.

ص: 521

پدر و مادر و برادران يوسف همان طور كه در تفسير اين آيه از حضرت صادق و حضرت هادى عليهما السلام نقل شده است، اين سجده را به عنوان شكر براى خداوند به جا آوردند و چنان كه صاحب تفسير مجمع البيان گفته است، ضمير «له» در «خَرّوا لَهُ سُجِّداً» به خداوند بر مى گردد نه به يوسف يعنى سجده براى خداوند كردند.

در جريان سجده فرشتگان در برابر آدم عليه السلام نيز مطلب از همين قرار است، يعنى سجده براى خدا و آدم قبله بوده است.

روى اين بيان، ديگر منافاتى ميان آيه و مطلب تاريخى كه از امام اميرمؤمنان على عليه السلام نقل شده است وجود ندارد.

ص: 522

19- توبه «نصوح» يعنى چه؟

سؤال

در بين مردم راجع به آيه شريفه «يَا ايُّهَا الَّذَينَ آمَنُوا تُوبُوا الَى اللَّهِ تَوْبةً نَصُوحاً»(1) گفتگوهايى است، معناى اين آيه را با صراحت بيان كنيد.

پاسخ

«نصح» در لغت به معناى خالص بودن است؛ بنابراين «توبه نصوح» عبارت است از توبه خالص از گناه و لازمه چنين توبه خالصى اين است كه ديگر بازگشت به آن گناه نكند. روايات متعدّدى كه از ائمّه عليهم السلام وارد شده نيز همين حقيقت را تأييد مى كند. از جمله در حديثى كه از امام صادق عليه السلام سؤال شد: منظور از «تُوبُوا الَى اللَّهِ تَوْبَةً نَصُوحاً» چيست؟ امام عليه السلام فرمود:

«يتوب العبد ثم لايعود فيه؛

منظور اين است كه بنده از گناه خود توبه كند و به سوى آن گناه باز نگردد».(2) در حديث ديگرى از امام هادى عليه السلام نقل شده كه در پاسخ اين سؤال فرمودند:

«ان يكون الباطن كالظاهر؛

توبه نصوح آن است كه باطن انسان در توبه كردن همانند ظاهر او باشد».(3)


1- سوره تحريم، آيه 8.
2- اصول كافى.
3- معانى الاخبار.

ص: 523

احاديث متعدّد ديگرى نيز به اين مضمون وارد شده و همه آنها اين حقيقت را تأييد مى كند كه مراد از توبه نصوح همان توبه خالص است كه بازگشتى در آن نباشد و ظاهر و باطن انسان در آن يكى باشد.

ص: 524

20- آيا اين آيه با مسأله «خلود» منافات دارد؟

سؤال

عقيده ما اين است: افرادى كه وارد بهشت مى شوند ديگر از آن جا بيرون نمى روند و بطور جاويدان در آن جا هستند و بسيارى از آيات، اين مسأله (خلود و ثبات در بهشت) را صريحاً اثبات مى كند، ولى از ظاهر آيه 108 سوره هود استفاده مى شود كه ممكن است روزى از بهشت بيرون روند:

«وَامَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِى الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّماوَاتِ وَ الارْضُ الَّا مَاشَا رَبُّكَ عَطَاً غَيْرَ مَجْذُوذٍ؛ امّا آنها كه خوشبخت و سعادتمند شدند، جاودانه در بهشت خواهند ماند تا آسمانها و زمين برپاست، مگر آنچه پروردگارت بخواهد؛ بخششى است قطعى نشدنى».

ظاهر استثناى جمله «الَّا مَاشَا رَبُّكَ؛ مگر اين كه خداى تو بخواهد» مى رساند كه ممكن است روزى خدا بخواهد كه آنان را از اين مركز نعمت بيرون كند، در صورتى كه باقى آيات گواه بر اين است كه هرگز آنها از بهشت خارج نخواهند شد، با اين وضع معناى اين آيه چيست؟

پاسخ

درست است كه خداوند جهان به افراد سعادتمند در بسيارى از آيات، بهشت

ص: 525

دائم وعده كرده است و از اين وعده هرگز تخلّف نخواهد فرمود و خود او مى فرمايد:

«وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ؛ اين وعده اى است كه خدا كرده و خداوند هرگز از وعده اش تخلّف نمى كند!».(1) ولى ممكن است افرادى تصوّر كنند كه با اين وعده قطعى ديگر زمام كار از دست خدا بيرون مى رود و او حتّى توانايى نخواهد داشت كه آنان را از بهشت خارج سازد و نعمت را از آنها سلب كند و به اصطلاح علمى و كلامى، اين قضاى حتمى قدرت خدا را محدود نموده و از وسعت توانايى او خواهد كاست؛ لذا خداوند با جمله «الَّا مَاشَا رَبُّك» اين حقيقت را تأكيد مى كند كه با وجود اين كه خدا بهشت دائم را وعده نموده و او هرگز از وعده خود تخلّف نخواهد كرد،-/ مع الوصف-/ اين مطلب، از قدرت او چيزى كم نمى كند و باز اختيار تمام موجودات به دست قدرت اوست-/ هرچه بخواهد مى تواند انجام بدهد و قدرت او نسبت به تمام اشيا محفوظ و ثابت است.

عين اين جمله «الَّا مَاشَا رَبُّكَ» در آيه بعد كه درباره دوزخيان است و به آنها وعده عذاب دائمى داده، نيز وارد شده است و علّت آن همان است كه در آيه پيش ذكر گرديد.

از قراين روشنى كه تفسير فوق را تأييد مى كند جمله «عَطَاً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» كه در آخر آيه آمده است مى باشد. اين جمله مى گويد اين عطيّه الهى ثابت و پايدار و مستمرّ است و هرگز جدا شدنى نيست.


1- سوره رم، آيه 6.

ص: 526

21- بردن نام خدا در آغاز هر كار چه فايده اى دارد؟

سؤال

اين كه مى گويند در شروع كارها بايد نام خدا برده شود چه فايده اى دارد؟

پاسخ

با در نظر گرفتن آثار توجّه به خدا در پاكى عمل انسان، روشن مى شود كه بردن نام خدا در اوّل هر كار انسان را متوجّه صحّت عمل و درستكارى مى نمايد و اگر هيچ فايده اى در اين دستور عالى مذهبى جز اين موضوع نباشد، براى اهمّيّت آن كافى است؛ بنابراين، بردن نام خدا در آغاز هر كار و استمداد از ذات مقدّس او به نوبه خود يك درس تربيتى است و انسان را به صحّت عمل و درستكارى دعوت مى كند و از خيانت و ناپاكى عمل كه سرچشمه قسمت مهمّى از بدبختى هاى اجتماعى امروز ماست، باز مى دارد.

گذشته از اين، انسان محدود و ناتوان، در هر لحظه اى نياز به امداد الهى دارد. او با گفتن بسم اللّه نيازمندى خويش را ابراز نموده و از قدرت نامتناهى خداوند استمداد مى كند.

خداوند رحيم و مهربان و قادر و توانا نيز او را مشمول رحمت و عنايت خاصّ خود قرار مى دهد.

ص: 527

22- دلايل مصونيّت قرآن از تحريف چيست؟

سؤال

آيا قرآن به همين صورت كنونى و موجود امروز، بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده است و دلايل عدم تحريف قرآن چيست؟

پاسخ

بايد توجّه داشت كه زمزمه تحريف قرآن مجيد بيشتر از طرف مسيحى ها و يهودى ها ساز شده است؛ چون به شهادت مسلّم تاريخ، كتب آسمانى اين دو قوم با گذشت زمان، دستخوش تحريف و تغيير گشته و اعتبار و ارزش اصلى خود را از دست داده است. اينها كوشش مى كنند كه قرآن كريم را نيز به شايعه تحريف آلوده سازند!

تاريخ گواهى قطعى مى دهد كه نسخه هاى «تورات» بارها در جريان حوادث مختلف تاريخى-/ خصوصاً در حمله بخت النّصر به يهود-/ از ميان رفته و عدّه اى از رجال مذهبى يهود آن را بعداً به رشته تحرير درآورده اند.(1) همان طور كه تاريخ گواهى مى دهد، انجيل چهارگانه سال ها پس از حضرت مسيح عليه السلام به وسيله عدّه اى به رشته تحرير در آمده و بدين ترتيب از انجيلى كه به صورت يك كتاب آسمانى بر حضرت عيسى عليه السلام نازل شده نشانى در دست نيست.(2)


1- به كتاب« قاموس مقدّس» و« الهدى الى دين المصطفى» مراجعه شود.
2- به كتاب« قاموس مقدّس» و« الهدى الى دين المصطفى» مراجعه شود.

ص: 528

كسانى كه پايه تمام معارف و اصول مذهبى خود را، براساس كتاب هايى گذاشته اند كه اين چنين بى اعتبار و بى ارزش گشته است مايلند قرآن را نيز به همان سرنوشت مبتلا سازند و بگويند قرآن هم با گذشت زمان دستخوش تحريف شده است.

در حالى كه وضع جمع آورى و نگهدارى قرآن كريم در تمام ادوار تاريخ اسلامى اصلًا با تاريخ تورات و انجيل در ادوار يهوديّت و مسيحيّت قابل مقايسه نيست.

تاريخ نشان مى دهد كه وضع قرآن كريم در هيچ كدام از ادوار اسلامى دچار ابهام و پيچيدگى نبوده است. در اين باب بايد به دو موضوع كه پاسخ بسيارى از سؤالات است توجّه كنيم:

1-/ قرآن مجيد كتابى بود كه در همه شؤون زندگى اجتماعى مسلمانان، انقلابى ايجاد كرد. قرآن زندگى سابق آنها را در هم كوبيد و به جاى آن يك زندگى نوين كه براساس ايمان و اصول انسانى استوار بود به وجود آورد. بنابراين، قرآن كتابى بود كه با شؤون اصلى زندگى مسلمانان تماس داشت، و آنها سياست، اقتصاد، قوانين اخلاقى و حتّى آداب و رسوم معاشرت خانوادگى خود را از اين كتاب آسمانى مى گرفتند. در شبانه روز پنج بار در نمازها با آن سر و كار داشتند و بالاخره در همه حوادث روزمرّه اوّل به قرآن و سپس به سنّت و روش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مراجعه مى كردند.

در اين صورت كتابى كه تا اين اندازه با زندگى مردم آميخته و تا اين حد مورد مراجعه و استفاده آنها بود، چگونه ممكن است در آن تحريفى واقع شود و افكار عوام يا خواص متوجّه آن نگردد.

احتمال اين كه در قرآن تحريف واقع شده و كسى متوجّه آن نگشته، به منزله اين است كه احتمال دهيم در قانون اساسى يك ملّت بزرگ دنيا تحريف واقع شود، ولى كسى متوجّه آن نگردد. آيا ممكن است موادّ قانون اساسى يك ملّت

ص: 529

دستخوش تحريف شود، ولى مردم نفهمند و سر و صداى آن بلند نشود؟ نقش قرآن در زندگى اجتماعى مسلمانان به مراتب بيش از نقش يك قانون اساسى در زندگى ملّت هاى امروز بوده و بدين ترتيب چنان افكار متوجّه آن بود كه اگر كمترين تحريف در آن واقع مى شد، مواجه با عكس العمل شديدى مى گرديد و اعتراض ها از هر ناحيه شروع مى شد.

2-/ تاريخ مربوط به جمع آورى قرآن چه در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و چه بعد از آن و اهمّيّت فوق العاده شديدى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و مسلمانان به حفظ و كتابت قرآن نشان مى دادند ثابت مى كند كه حتّى كم شدن كلمه اى از قرآن كريم به هيچ وجه امكان نداشته است.

به شهادت تاريخ، در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عدّه زيادى از مسلمانان دانشمند كه تعداد آنان را تا چهل و سه نفر نوشته اند(1) به دستور آن حضرت هر آيه و يا سوره اى را به محض نزول مى نوشتند و اين نوشته ها با اهتمام و كوشش هرچه تمامتر در ميان مسلمين نگهدارى مى شد. معروف ترين آنها كه اهتمامشان به نوشتن قرآن به مراتب بيش از ديگران بود حضرت على بن ابيطالب عليه السلام و زيد بن ثابت بودند و بدين ترتيب از قرآن هايى كه به وسيله اين افراد نوشته مى شد نسخه هاى متعدّدى در ميان مسلمانان وجود داشت كه در قرائت و استفاده از قرآن مرجع شبانه روزى همه مسلمانان بود.

علاوه بر اين، عدّه زيادى از مسلمانان، آيات و سوره هاى قرآن را حفظ كرده بودند.

اينها در كار حفظ قرآن بسيار دقيق بودند و سعى داشتند حتّى كلمه اى از اين كتاب آسمانى را فروگذار نكنند. اين عدّه كه به آنها «قاريان» گفته مى شد پيوسته مورد مراجعه و استفاده مردم در قرائت قرآن بودند.

موضوع اهتمام به نگهدارى و حفظ قرآن از تحريف، به اندازه اى در ميان


1- تاريخ القرآن ابوعبداللّه زنجانى.

ص: 530

مسلمين زياد بود كه در زمان خلافت ابوبكر وقتى در جنگ «يمايه» عدّه زيادى از قاريان قرآن كشته شدند، مسلمانان تصميم گرفتند توجّه بيشترى در حفظ قرآن به خرج دهند و به اين منظور، همه نسخه هاى قرآن را در يك جا جمع آورى كرده و از اين كه كم و زيادى در آنها واقع شود جلوگيرى نمودند؛ و حفظ اين نسخه ها بار ديگر بشدّت مورد توجّه قرار گرفت.

در زمان خلافت عثمان بن عفّان نيز چهار نسخه قرآن از روى نسخه هاى اوليّه تدوين و تهيّه گرديد و به همه ايالات اسلامى ابلاغ شد كه قرآن هاى خود را با اين چهار نسخه تطبيق دهند و هنگام قرآن خواندن از آن تبعيّت نمايند.

توجّه مسلمانان و قاريان به حفظ و نگهدارى قرآن به حدّى بود كه روزى ميان «ابى بن كعب» و «عثمان» خليفه وقت درباره آيه «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لَا يُنْفِقُونَها فِى سَبِيلِ اللَّهِ» اختلافى رخ داد، عثمان مدّعى بود كه وحى الهى «الَّذين» است-/ بدون واو-/ و بايد اين كلمه (و) از نسخه هاى قرآن حذف گردد، ولى «ابى» مى گفت ما از رسول خدا اين آيه را به همان طورى كه در قرآنها موجود است شنيده ايم. بگو مگو ميان هر دو نفر در گرفت. ناگهان، «ابى» با شدّت هرچه تمامتر گفت: «هركس بخواهد اين حرف را از قرآن بردارد، شمشير بر شانه مى نهم و خون او را مى ريزم!» پافشارى «ابى» سبب شد كه خليفه حرف خود را پس بگيرد.

هرگاه تغيير يك حرف از قرآن داراى يك چنين ماجرايى بود، آيا مى توان گفت كه قرآن دستخوش تحريف شده و آياتى از آن حذف گرديده است؟

علاوه بر دو مطلب اساسى فوق، بايد توجّه داشت كه در آيات متعدّدى از قرآن كريم، مسئله عدم تحريف قرآن و اين كه اين كتاب آسمانى از دستخوش تغيير و تبديل مصون خواهد بود تصريح شده است؛ آنجا كه مى فرمايد: «انَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا

ص: 531

الذِّكْرَ وَ انَّا لَهُ لحَافِظُونَ؛ ما قرآن را نازل كرديم و بطور قطع نگهدار آنيم!»(1) علما و دانشمندان اسلامى نيز در كتاب هاى تفسير و كلام تصريح نموده اند كه دانشمندان اسلامى اجماع دارند كه در قرآن تحريفى واقع نشده است.

و اگر احياناً در ميان دانشمندان كسى پيدا شده كه معتقد به موضوع تحريف بوده، بر اثر پاره اى از اخبار مجعوله بوده كه بعضى از مغرضين در كتب احاديث وارد كرده اند و الّا هيچ گونه قرينه اى در خود قرآن بر مدّعاى آنها وجود ندارد. بديهى است اين گونه اخبار از درجه اعتبار ساقط است و يا بر اثر اخبارى بوده كه معنى و مفهوم واقعى آن را كشف نكرده اند.

به هر حال، جمعى از بزرگان و محقّقان ما در اين باره كتابها نوشته اند و عدم امكان تغيير در قرآن را به طرز روشنى اثبات نموده اند. كسانى كه نمى توانند از كتاب هاى عربى كه در اين باره نوشته شده استفاده كنند، مى توانند مشروح اين بحث را در كتاب «برهان روشن» نوشته مرحوم حاج ميرزا مهدى بروجردى مطالعه فرمايند.

اخبارى كه بيان مى كند قرآنى نزد اميرمؤمنان عليه السلام وجود داشت كه يا ساير قرآن ها فرق داشت، با مسأله «عدم تحريف قرآن» منافات ندارد؛ زيرا همان طور كه دانشمندان گفته اند: قرآنى كه اميرمؤمنان عليه السلام جمع آورى فرموده بودند، مشتمل بر شرح نزول آيات و تفسيرها و توضيحاتى بود كه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيده بودند و فرق آن با ساير قرآنها فقط در اين قسمت بود نه در اصل متن قرآن.


1- سوره حجر، آيه 9.

ص: 532

23- كاتبان وحى الهى چه كسانى بودند؟

سؤال

نخستين و آخرين سوره هاى قرآن برحسب نزول كدام است و قرآن پس از نزول وحى، به وسيله چه كسانى نوشته مى شد؟

پاسخ

مطابق آنچه مورّخان معتبر اسلامى نوشته اند، نخستين سوره اى كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شد، سوره مباركه علق (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذَى خَلَق) بود و آخرين سوره اى كه نازل شد سوره «توبه» بوده است. مضامين اين دو سوره نيز اين مطلب را تأييد مى كند.

در مورد نگارش قرآن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله بايد بگوييم، عدّه اى از برجسته ترين صحابه پيامبر آياتى را كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل مى شد، مرتّباً از آن حضرت دريافت نموده با يك نوع خطّ كوفى كه خطّ متداول آن زمان بود مى نوشتند. اين عدّه را «كُتّاب وحى» يعنى «نويسندگان وحى» مى نامند. تعداد اين افراد را مورّخان تا چهل و سه نفر نوشته اند. در ميان اين چهل و سه نفر از همه بيشتر علىّ بن ابى طالب عليه السلام و زيد بن ثابت در كار نوشتن آيات قرآن زحمت مى كشيدند. آنها هميشه ملازمت حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را داشتند و با راهنمايى و

ص: 533

سرپرستى دقيق پيامبر، تمام آيات نازل شده را مى نوشتند.

نظر به اين كه ريشه و اساس اسلام، اين كتاب آسمانى است و اين كتاب در تمام جهات و شؤون زندگى اجتماعى و فردى، قانون اساسى مسلمانان بوده، پيامبر شخصاً اهتمام زيادى به نوشته شدن آن مى كرد. هنگامى كه آن حضرت رحلت نمود، تمام قرآن به صورت نوشته در اختيار مسلمانان بود و عدّه زيادى هم آن را از حفظ داشتند و قرآنى كه هم اكنون در دست مسلمانهاست، همان است كه هنگام رحلت پيامبر در دست مسلمانان بود.

***

ص: 534

24- تفسير به رأى يعنى چه؟

سؤال

در روايات متعدّدى وارد شده است كه كسى حق ندارد قرآن را به رأى و نظر خويش تفسير كند و اگر كسى دست به چنين كارى بزند، جايگاه او آتش دوزخ است؛ مقصود از «تفسير به رأى» چيست؟

پاسخ

مفسّران و دانشمندان اسلامى بر اين نظر اتّفاق دارند كه هيچ فردى حق ندارد آيات قرآن را با نظر و رأى شخصى خود تفسير نمايد و احاديث زيادى در اين باره نقل شده است كه نمونه هايى را در اين جا نقل مى كنيم:

1-/ رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: «مَنْ فَسَّرَ الْقُرْآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيَتَبَوَّا مقْعَدَهُ مِنَ النّار؛ هركس قرآن را به رأى خويش تفسير كند، براى خود جايى در آتش دوزخ انتخاب كرده است.»(1) 2-/ مَنْ قالَ فِى الْقُرآن بِرَأْيِهِ (2) فَلْيَتَبَوَّا مقْعَدَهُ مِنَ النّار؛ هركس قرآن را به


1- در بسيارى از كتاب هاى علمى، اين حديث از پيامبر نقل شده است.
2- در تفسير قرطبى به نام« الجامع لاحكام القرآن» جلد 1، صفحه 32، به جاى لفظ« برأيه» كلمه« برأى» آمده است و در مجمع البيان، جلد 1، صفحه 9، به جاى آن، لفظ« بغير علم» يعنى ظن و ..

ص: 535

رأى خود تفسير كند جايگاهى از آتش براى خود اخذ كند!»(1) 3-/ «مَنْ فسَّرَ الْقُرآنَ وَ آَصابَ الْحَقّ فَقَدْ اخْطَأَ؛ هركسى قرآن را به رأى خويش تفسير كند هرچه هم صحيح باشد، باز خطا كرده است.»(2) اين قسمتى از متون احاديثى است كه در اين مورد وارد شده اند. اكنون بايد ديد مقصود از تفسير به رأى و يا تفسير بدون علم و دانش چيست؟

مفسّران عاليقدر براى تفسير به رأى سه وجه بيان كرده اند كه به همه آنها بطور اجمال اشاره مى نماييم:

1-/ پيشداورى هاى شخص مفسّر، سبب شود كه لفظى را كه دو معنا دارد و قرينه اى براى تعيين يكى نيست و يا آيه اى را كه از نظر مفادّ و هدف مبهم و مجمل است و بايد اجمال و ابهام آن را به وسيله آيات ديگرى رفع نمود طورى تفسير كند كه مطابق عقيده پيشين او گردد؛ و به عبارت ديگر: معتقدات قبلى و «پيشداورى هاى» شخصى سبب شود، كه آيه را (بدون قرينه و شاهد) مطابق اعتقاد خود تفسير كند و به جاى اين كه قرآن را هادى و رهبر خود قرار دهد، قرآن را بر عقايد خود تطبيق نمايد. تا آن جا كه اگر چنين اعتقاد قبلى وجود نداشت، هرگز حاضر نبود آيه را همان طور تفسير كند.(3) نمونه اين نوع تفسير به رأى در كتاب هاى كسانى كه از مكتب هاى خاصّى مانند «معتزله»، «اشاعره»، «باطنيّة» و «صوفيّه» پيروى مى كنند، زياد به چشم


1- جامع البيان، جلد 3، صفحه 32.
2- التبيان، جلد 1، صفحه 3، در اين مورد رواياتى نيز نقل شده است، براى اطّلاع بيشتر به تفسير برهان، جلد 1، صفحه 18 و 19 مراجعه فرماييد.
3- مجمع البيان، جلد 1، صفحه 12؛ الجامع لاحكام القرآن، جلد 1، صفحه 4؛ آيات الاحكام محقّق اردبيلى، صفحه 12؛ تفسير صافى، مقدّمه پنجم، صفحه 9؛ رسائل شيخ انصارى، صفحه 35. از آن جا كه لفظ« رأى» در لغت عرب به معناى ظنّ و گمان و تخمين است، معلوم مى شود كه آراى قبلى مفسّر، يك رأى قطعى نبوده، بلكه يك سلسله حدس ها و پيشداورى هاى ظنّى است كه خود مفسّر نيز به صحّت و استوارى آن قاطع نمى باشد.

ص: 536

مى خورد؛ مفسّرى كه قبلًا مكتب «اعتزال» و يا «اشعرى» را درباره صفات و افعال خدا و بندگان او، بطور دربست پذيرفته است، و به آياتى مى رسد كه ممكن است آن را به عقيده خاص خود تطبيق كند و احياناً ظاهر آن، برخلاف عقيده اوست، بر اثر اعتقاد پيشين، همه اين نوع آيات را مطابق نظر و معتقدات مكتب خويش، تفسير مى كند و به جاى اين كه عقايد خويش را بر قرآن عرضه بدارد، قرآن را بر عقيده خود عرضه مى كند و از روى هوا و هوس با آيات الهى بازى مى كند.

تفسير «كشّاف»(1) نگارش زمخشرى، نمونه بارزى براى تفسير قرآن بر اساس مكتب «اعتزال»؛ همچنان كه كتاب (مفاتيح الغيب) نگارش فخر رازى نمونه روشنى براى تفسير آيات قرآن بر پايه مكتب «اشعرى» به شمار مى رود. هركدام از اين دو مفسّر كوشش مى كنند از طريق آيات قرآن، عقيده پيشين خود را اثبات كنند و هرگز حاضر نيستند خود را از عقيده قبلى آزاد نمايند و با آزاد ساختن خود از آراى قبلى، مجموع آيات قرآن را كه درباره صفات خدا و افعال بندگان وارد شده اند، مورد بررسى قرار دهند.

در طول تاريخ گروه هاى «باطنيّه»، «صوفيّه» و برخى از «فلاسفه» قسمتى از آيات مربوط به معارف عقلى را مطابق نظريّه پيشين خود تفسير نموده اند؛ مثلًا ملّا عبدالرّزاق كاشى، اساس تفسير خود را آرا و عقايد باطنيّه قرار داده و محى الدّين عربى (2) معارف الهى قرآن را مطابق انظار متصوفّانه خود تفسير نموده است.

اين رشته از تفاسير كه فقط براى احياى مكتب خاصّى نگارش يافته اند (مكتبى كه پايه گذار آن يك فرد جايز الخطا و غير معصوم بوده است) به فرض اين كه


1- انتقاد از روش تفسير اين كتاب در آيات مربوط به مسائل مورد اختلاف ميان معتزله و اشاعره، از ارزش آن درباره بيان نكات مربوط به فصاحت و بلاغت خارق العاده قرآن نمى كاهد؛ زيرا ارزش كشّاف در اين قسمت قابل انكار نيست.
2- گروهى از محقّقان معتقدند كه تفسير منسوب به محى الدّين، نوشته خود او نيست؛ بلكه نگارش يكى از شاگردان او مى باشد.

ص: 537

قسمتى از اين تفسيرها صحيح باشد، امّا روى هم رفته نمى توانند از تفسير به رأى خالى و پيراسته باشند.

در اواخر قرن سيزدهم اسلامى و آغاز قرن چهاردهم، افكار مادّيگرى بازار داغ و رونق بسزايى پيدا كرد و اكتشافات و اختراعات، ساير دانش هاى انسان را تحت الشّعاع خود قرار داد. از اين نظر زمينه يك نوع تفسير به رأى مخصوصى، در ميان برخى از مفسّران اسلامى به وجود آمد و در نتيجه، آيات مربوط به عوالم غيب و ماوراى طبيعت مانند «روح» و «فرشته» و «اعجاز» پيامبران بطرز مخصوصى تفسير شدند، تا علاوه بر جلب نظر دانشمندان طبيعى و مادّى، به نظر آنها به آيات قرآن جلا و صفاى خاصّى بخشيده شود و با مراجعه به تفسير «المنار» و مانند آن صدق گفتار ما ظاهر مى گردد (البتّه بعضى از اين تفاسير مانند المنار نقاط قوّت فراوانى نيز دارند كه در جاى خود قابل توجّه است).

چون اين دانشمندان تحت تأثير پيشرفت دانش هاى طبيعى و ساير علوم مادّى قرار گرفته بودند پاره اى از حقايق قرآنى را كه مربوط به عوالم غيبى و ماوراى طبيعت است بر قوام مادّى و طبيعى كه علم و دانش آن روز كشف كرده بود تطبيق نموده اند تا آن جا كه ملائكه و فرشتگان در نظر بعضى از آنان همان قواى نهفته در طبيعت شده است.

برخى از دانشمندان اخلاق، بر اثر توجّه خاص به مسائل اخلاقى و تصفيه نفس، در تفسير قسمتى از آيات دچار تفسير به رأى شده اند تا آن جا كه «شيطان» را به نفس امّاره تفسير نموده و موجودى را به نام «شيطان» جز نفس امّاره انسانى، منكر شده اند.

گاهى ديده مى شود كه برخى فرعون را در آيه «اذْهَبْ الى فِرْعَونَ انَّهُ طَغى؛ به سوى فرعون برو، او از حدّ خود تجاوز نموده است» كنايه از نفس انسان متجاوز گرفته و مى گويند آيه مربوط به اصلاح نفس و تصفيه روح مى باشد نه مبارزه با

ص: 538

فرعون خاص.(1) همه اين تفسيرها يك نوع تفسير به رأى است كه پيشداورى ها و يا تأثير محيط سبب مى شوند كه از ظاهر آيه دست برداشته شود و بر خلاف ظاهر آن حمل گردد.

***

2-/ معناى ديگرى براى تفسير به رأى اين است كه از معناى ابتدايى يك آيه (بدون آن كه دلايل قطعى و آيات ديگر قرآن را كه در اين زمينه وارد شده اند در نظر بگيريم) پيروى كنيم؛ مثل اين كه از دلايل علمى و آيات ديگرى كه بطور آشكار جسم بودن خدا را نفى مى كنند چشم پوشيده و به ظواهر بعضى از آيات كه همگى كنايه و مجازند، بر جسم بودن خدا استدلال كنيم و مثلًا بگوييم «يداللَّه فوق ايديهم» دليل بر اين است كه خدا دست دارد؟ در حالى كه بدون شك منظور از «يد» در اين جا دست نيست بلكه كنايه از قدرت خداست.

***

3-/ معناى سوّم تفسير به رأى اين است كه در تفسير قرآن، از غير خود قرآن استمداد كنيم؛ زيرا مجموع آيات قرآن-/ جز آيات مربوط به احكام-/ مى توانند اجمال آيات خود را رفع كنند و در تفسير قرآن به فهم صحابه و تابعين نيازى نداريم.(2) مؤلّف كشف الظّنون (3) تفسير به «رأى» را پنج نوع ذكر كرده است كه اصول آنها همان است كه گفته شد.

***

در اين جا تذكّر اين نكته لازم است كه در ميان معانى مختلفى كه براى تفسير به رأى بيان شده است هرگز هيچ مفسّر اسلامى نگفته است كه مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله از تفسير به رأى همان تفسير به «عقل» است تا به آنها حمله كنيم و بگوييم كه «آنان اين چنين معناى كرده اند كه مردم قرآن را نفهمند و مانند كشيشان قرون وسطى كه


1- براهين القرآن، صفحه 55.
2- الميزان، جلد 3، صفحه 85- / 86.
3- مقدّمه مجمع البيان، صفحه 6.

ص: 539

تورات و انجيل را در اختيار داشتند، آنان نيز اين كتاب آسمانى را در اختيار خود داشته باشند و با منع تفكّر و تعقّل در قرآن، آن را به صورت كتابى درآورند كه فقط جسمش در ميان مردم باشد و روحش مجهول ماند و به صورت الفاظ و اوراد و آهنگ مقدّس و مرموز و معمّا و نامفهوم در آيد».

مفسّران اسلامى كه درباره تفسير به رأى سخن گفته اند، احاديث مورد بحث را چنين معنا نكرده اند؛ بلكه دانشمندان اسلام و بالاخص دانشمندان شيعه، «عقل» را يكى از حجّت هاى الهى و دلايل قاطع مى دانند تا آن جا كه آن را در رديف كتاب و سنّت و اجماع شمرده اند.

آنان چگونه مى توانند لفظ «رأى» را كه در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شده به عقل و خرد تفسير كنند، در صورتى كه فرهنگ هاى عربى كه براى تفسير الفاظ قرآن و حديث نوشته شده، لفظ ياد شده را به معناى ظنّ و گمان و حدس و تخمين معنا كرده اند.(1) اگر گروهى (اخبارى ها) به ظاهر آياتى كه مربوط به فروع و احكام عملى است، عمل نمى كنند؛ نه از اين نظر است كه مى گويند قرآن را نبايد به عقل تفسير كرد، بلكه علّت آن اين است كه اين رشته از آيات، ناسخ و منسوخ، عام و خاص و مطلق و مقيّد دارند و تشخيص اينها براى ما بدون مراجعه به ائمّه اهل بيت عليهم السلام ممكن نيست. از اين جهت به ظاهر اين رشته از آيات عمل نمى كنند.

گذشته از اين، به فرض اين كه يكى دو نفر گمنام، چنين سخن ناروايى را گفته باشند؛ آيا صحيح است چنين نسبت بى اساسى را آنچنان مطرح كرد كه انسان تصوّر كند كه در طول قرون اسلامى، علما و دانشمندان اسلام مردم را از فهميدن قرآن باز مى داشتند و اجازه نمى دادند كه مردم قرآن را بفهمند، در صورتى كه


1- مفردات راغب، مادّه« رأى» مى گويد:« رأى عبارت از اين است كه يك طرف قضيّه را روى ظنّ و گمان ترجيح دهيم». سپس به آيه« يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأىَ الْعَيْنِ» استدلال مى نمايد؛ زيرا« رأى» در اين آيه به معناى ظن و گمان است و معناى آيه اين است:« آنان را دو برابر خود مى پنداشتند».

ص: 540

همين علما و دانشمندان، صدها تفسير به زبان هاى مختلف جهان بر قرآن نوشته اند و براى آگاهى از تعدادى تفاسيرى كه تاكنون از طرف علماى اسلام بر قرآن نوشته شده است، به كتاب هاى «كشف الظّنون» و «الذّريعه» مراجعه شود.(1) براستى اگر نظر آنان اين بود كه قرآن مانند تورات و انجيل در انحصار خود آنها بماند، پس چرا اين همه تفسير به زبان هاى مختلف جهان بر اين كتاب آسمانى نوشته و در تمام خصوصيّات آيات قرآن، از نظر عقل و نقل، بحث و گفتگو نموده اند.

اشتباه ديگر گوينده آن گفتار اين است كه حديث

«من فسّر القرآن برأيه فليتبوأ مقعده من النار»

را چنين ترجمه نموده است: «هركه قرآن را با رأى خويش تفسير كند، مقعدش را از آتش پر مى كنند!»؛ در صورتى كه مادّه «تبوء» كه «فليتبوأ» از آن گرفته شده به معناى «پر كردن» نيامده است، بلكه معناى آن آماده نمودن و أخذ مكان است.

گذشته از اين، لفظ «مقعد» در گفتار گوينده به همان معناى موضع خاص تعبير شده، در صورتى كه ابداً چنين نيست بلكه مقصود از آن در حديث، مكان و جايگاه است نه موضع مخصوص و در آيه زير هر دو لفظ وارد شده است و مقصود از هر دو لفظ همان است كه گفته شد.

«... تُبَوِّى ءُ الْمُؤْمِنِينَ مَقَاعِدَ لِلْقِتَالِ؛ ... مؤمنان را براى نبرد در مواضع جنگ، جاى مى دهى» (يا براى آنان مواضعى براى نبرد آماده مى سازى)(2) بنابراين، معناى صحيح حديث اين است: «هركس قرآن را تفسير به رأى كند بايد براى خود جايى از آتش دوزخ را انتخاب كند» يا براى خود از آتش جايى آماده سازد.» (و آنها كه حديث را طور ديگر معنا كرده اند دليل بر عدم اطّلاع آنها از ادبيّات عرب است».


1- به كتاب كشف الظّنون، جلد 1، صفحه 302- / 316 و الذّريعه، جلد 4، صفحه 231- / 345، تأليف علّامه متبحّر مرحوم حاج آقا بزرگ تهرانى مراجعه فرماييد.
2- سوره آل عمران، آيه 121؛ مجمع البيان، جلد 5، صفحه 495 و مفردات راغب، صفحه 69 و به تفسير آيه 56 سوره يوسف مراجعه فرماييد.

ص: 541

25- تكرار در قرآن براى چيست؟

سؤال

چرا در قرآن پاره اى از آيات مكرّر شده و همچنين چرا پاره اى از داستانها در موارد متعدّد آورده شده است.

پاسخ

بايد توجّه داشت قرآن مجيد در مدّت بيست و سه سال بر حسب موقعيّت ها و حوادث و پيشامدهاى مختلف نازل شده است. قرآن يك كتاب خشك قانونى و يا يك كتاب كلاسيك نيست كه قوانين و مسائل علمى را بطور دسته بندى شده بيان نمايد.

قرآن كتاب ارشاد و تبليغ و هدايت است و هدف آن اين است كه حقايق زندگى انسانى و دستورات لازم براى رسيدن به كمال انسانى را بيان كند و از راه نفوذ در روح ها و افكار مردم و موضع قوانين اجتماعى صحيح، جامعه اى به وجود آورد كه كمال مادّى و معنوى را دارا باشد. براى تأمين چنين هدفى، قرآن مجيد درباره تمام موضوعات مورد لزوم سخن گفته است. قرآن تدريجاً و در حوادث مختلف و براى پاسخگويى به نيازهاى گوناگون در طول 23 سال نازل شده است. امّا در مورد تكرار:

در قرآن به دو نوع تكرار برمى خوريم:

ص: 542

1-/ تكرار پاره اى از تاريخ ها.

2-/ تكرار پاره اى از آياتى كه بيان كننده «واقعيّت خاصّى» است.

در مورد داستان هاى تاريخى بايد توجّه كنيد كه هدف اساسى قرآن از ذكر تاريخ گذشتگان، توجّه دادن مردم به قوانين مسلّم زندگى است كه بر زندگى انسان هاى پيشيثن حكومت داشته است.

قرآن مى خواهد مردم را با اين قوانين آشنا كند و آنها را توجّه دهد كه علل ترقّى و پيشرفت و يا انحطاط جوامع و ملل گذشته چه بوده است؟ خوددارى آنها از قبول دعوت پيامبران چه نتايج خطرناكى به بار آورده و رواج ظلم و ستم با آنها چه كرده و كدام عامل بود كه آنها را به انقراض و سقوط كشانيد و بالاخره نقاط ضعف و قوّتشان چه بوده است؟

قرآن در داستان ها مردم را به اين قوانين و حقايق متوجّه ساخته و همچنين عاقبت نافرمانى افراد گردنكش و جبّار را نشان داده است.

همين حقيقت ايجاب نموده كه قرآن سرگذشت جوامع گذشته را زير و رو كند و جنبه هاى مختلف آن را نشان دهد. بنابراين، اگر قرآن در موارد مختلفى مثلًا از «بنى اسرائيل» و يا «آفرينش آدم» سخن مى گويد، در هر مورد به قسمت و فراز خاصّى از اين موضوع اشاره مى كند و مى خواهد در هر مورد، مردم را به نكته خاصّى توجّه دهد كه در مورد ديگر به آنان توجّه نداده است.

اين حقيقتى است كه با دقّت در داستانهاى قرآن به دست مى آيد.

***

در موارد ديگرى كه پاره اى از آيات قرآن تكرار شده، مثلًا تكرار آيه شريفه «فَبِاىَّ آلَاءِ رَبَّكُمَا تُكَذِّبَانِ» در «سوره الرّحمن» بايد توجّه داشت اين تكرارى براى نتيجه گيرى از تأثير خاصّ روانى در روحيّه خوانندگان و شنوندگان قرآن است. خدا وقتى براى بيدار ساختن روح و فكر يك جمعيّت سخن مى گويد گاهى بر

ص: 543

روى موضوعاتى كه جنبه روانى و عاطفى خاصّى دارد تكيه مى كند و آن را تكرار مى نمايد؛ مثلًا، در همين سوره «الرّحمن» خداوند در مقام شمردن نعمت هاى مهمّى است كه در آفرينش انسان و تشكيل جامعه و تمدّن انسانى و ادامه آن، نقش اساسى دارد؛ و همچنين در اين سوره نعمت هاى بزرگى بيان مى شود كه در زندگى جهان ديگر براى انسان فراهم شده است، خداوند در خلال شمردن اين نعمت ها كه به منظور تحريك عواطف بشر است، آيه «فَبِاىَّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ» را تكرار مى كند و از اين راه در خلال شمردن اين نعمت ها حسّ حق شناسى انسان را بيدار مى كند و او را به خضوع در برابر حقيقت وامى دارد و وجدان و عواطفش را تحريك مى كند. بنابراين، اين نوع تكرار هم در جاى خود از نظر ارشاد و هدايت لازم است و مخلّ به فصاحت و بلاغت قرآن نيست، بلكه از محسّنات كلام نيز به شمار مى رود؛ زيرا موجب تأكيد و تأثير بيشتر مى گردد.

اين قبيل تكرار در ادبيّات فارسى و عربى فراوان است و شواهد بسيارى از قصايد عرب در دست است كه مشتمل بر تكرار يك «بيت» و يا يك «مصراع» و يا يك «جمله» مى باشد.

از جمله در قصيده اى كه «عدَّىّ بن ربيعه» دايى «إمْرء القِيس» در مرثيه برادرش «كُليبْ» سروده است، جمله «عَلى أنْ لَيْسَ عِدْلًا مِنْ كَليبْ» بيست مرتبه تكرار شده است.

در اشعار ادباى بزرگ فارسى زبان نيز نمونه هاى زيادى دارد.

ص: 544

26- آيا درخت ممنوع، درخت دانش است؟

سؤال

در سلسله «دروس تاريخ اديان» چنين مى خوانيم:

«ميوه ممنوع چيست؟

«... آنچنان كه تورات به تصريح و قرآن به اشاره مى گويد «بينايى» است؛ چرا كه بنابر آيات قرآن، خداوند آدم و حوّا را ندا مى داد و آنان بى هيچ شرمى از عريانى، خدا را پاسخ مى گفتند؛ امّا پس از خوردن ميوه ممنوع از عريانيشان شرم كردند و پنهان شدند»!

«اين كه روزهاى پيش بى هيچ شرمى خدا را ديدار مى كردند و امروز پس از خوردن ميوه از عريانيشان شرم مى كنند، دليل اين است كه تا ديروز به آنچه بودند (عريان) بينايى نداشتند و امروز با خوردن ميوه ممنوع بينايى يافتند، پس درخت ممنوع درخت بينايى است!

«آيا خدا مى خواست كه انسان ميوه ممنوع را بخورد يا نه؟

«اين را نبايد چون داستان هاى تلقّى كنيم كه مثلًا خدا نمى خواسته آدم ميوه ممنوع را بخورد و از اين كار بدش مى آمده است؛ چون در آن صورت نمى گذاشت آدم ميوه را بخورد كه اراده انسان در برابر خداوند اراده نيست و هرچه او بخواهد مى شود.

پس خدا مى خواسته كه انسان ميوه را بخورد، چون

ص: 545

بدون خوردن ميوه انسان به وجود نمى آمد و اين طرحى است كه خداوند تنظيم كرده تا انسان به وجود بيايد؛ انسانى كه هست و در طول تاريخ خواهد آمد.»

آيا همان طور كه در بحث بالا ذكر شده ميوه ممنوع همان بينايى و علم و دانش بوده است؟!

پاسخ

سؤالات زيادى درباره محتويات اين دروس از ما شده است كه يك نمونه آن سؤال بالاست و براى روشن شدن پاسخ آن ناچار از ذكر چند نكته هستيم:

1-/ بارها گفته ايم كه يكى از روشنترين دلايل تحريف تورات كنونى همين است كه در داستان آفرينش آدم با صراحت تمام مى گويد درخت ممنوع، «درخت علم و دانش» يا «نيكى و بدى» يا «بينايى» يا «معرفت» بوده است (در هريك از ترجمه هاى تورات تعبيرى شده است كه همه به يك معنا باز مى گردد).

به اين ترتيب-/ طبق صريح تورات-/ نخستين و بزرگترين گناه بشر، گناه علم و دانش بوده و شايد به همين دليل ارباب كليسا در قرون تاريك وسطى با عمل و دانش و علما و دانشمندان مى جنگيدند و از توسعه اين گناه! وحشت داشتند و معتقد بودند در روز نخست آدم بقدرى بى اطّلاع بود كه حتّى از عريان بودن و كشف عورت خود شرم نداشت؛ امّا هنگامى كه از ميوه درخت ممنوع (علم و دانش) خورد و به اصطلاح آدم حسابى شد، گناهكار و رانده از بهشت و جوار رحمت حق شد!

اينها مسلّماً از خرافات و افكار ساختگى دوران هاى تاريك است.

به عكس، قرآن مى گويد: آدم پيش از آن كه در بهشت منزل گزيند، از علم و دانش سرشارى بهره مند بود و از شجره علم و دانش بقدر كافى بهره مند شده بود تا آن جا كه معلّم و استاد فرشتگان شد: وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسْمَاءَ كُلَّهَا».(1)


1- سوره بقره، آيه 31.

ص: 546

بنابراين، اين آدم با آدمى كه تورات ترسيمى از او دارد فرق بسيار دارد. اين آدم بزرگترين نقطه قوّتش علم و بينايى است و آن آدم گناه بزرگش علم است؛ اين آدم راستى «آدم» است! و آن آدم از همه جا بى خبر! اين آدم به خاطر بينايى آفريده شده و آن آدم دستور دارد فكر و بينايى و علم را در مغز خود راه ندهد؛ و با اين حال، راستى عجيب است كه منطق قرآن و تورات تحريف شده را در اين زمينه يكى بدانيم!

2-/ تورات مى گويد كه آدم و حوّا نخست عريان بودند و از عريانى خود هيچ شرمى نداشتند.(1) اين نقل درست است؛ ولى كجاى قرآن مى گويد اين دو برهنه بودند و از برهنگى خود شرم نداشتند، بلكه به عكس، قرآن تصريح مى كند كه هر دو-/ پيش از خوردن شجره ممنوعه-/ لباس به تن داشتند و اين لباس پس از نافرمانى خدا از بدن آنها ريخت و بدنشان برهنه گرديد: «يَنْزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْآتِهِمَا؛ لباسشان را از تنشان بيرون ساخت تا عورتشان را به آنها نشان دهد.»(2) در آيه ديگر از همين سوره مى گويد: «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِىَ لَهُمَا مَا وُورِىَ عَنْهُمَا؛ سپس شيطان آن دو را وسوسه كرد تا آنچه از اندامشان پنهان بود، آشكار سازد.»(3) بنابراين جمله «بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا» در آيه 22 همين سوره نيز به معناى ريختن لباس هاى آنها و برهنه شدن آنهاست نه اين كه برهنه بودند و نمى فهميدند.

پس آدمى كه قرآن معرفى مى كند در آغاز پوشيده و مستور و محترم و انسان بوده است و با نافرمانى برهنه مى شود. (دقّت كنيد)

امّا آدمى كه تورات معرّفى مى كند از آغاز همچون حيوانات برهنه بوده است و حتّى از برهنگى خود هم شرم نداشته، آيا با اين صراحت قرآن، سزاوار است


1- .... و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و شرمندگى نداشتند.( تورات سفر تكوين، فصل دوم، جلمه 25).
2- سوره اعراف، آيه 27.
3- سورعة اعراف، آيه 20.

ص: 547

چنين نسبتى به آن داده شود و آن را در رديف تورات قرار دهيم؟

3-/ از همه جالب تر «نخور» را به معناى «بايد بخورى» معنا كردن است، آيا هرج و مرجى در سخن بالاتر از اين مى شود كه «نفى» را به معناى «اثبات» و بد را به معناى خوب تفسير كنيم؟ پس چرا نام آن را شجره ممنوعه گذارده اند؟!

راستى اين چه جور تفسير و معنا كردن است؟ اگر اين گونه معنا كردن صحيح باشد خوب است درباره ساير نهى ها و ممنوعيّت هايى كه در قرآن وارد شده همين طور قضاوت بكنيم و بگوييم خدا مى خواسته است اين اعمال ممنوع انجام گيرد و اگر نمى خواست جلو آن را مى گرفت مگر ما در اعمال خود مجبوريم؟!

خدا خواسته است ما آزاد باشيم و به انسانها آزادى اراده داده و آنها را به حال خود واگذارده و در عين حال دستورات تشريعى فراوانى براى تربيت آنها صادر كرده است.

پس اين استدلال كه اگر خدا نمى خواست جلو آدم را مى گرفت كاملًا نادرست است.

زيرا عين اين استدلال در مورد «گنهكاران» نيز صادق خواهد بود و در واقع در اين جا به اصطلاح، اراده «تكوينى» و «تشريعى» با هم اشتباه شده است. (دقّت كنيد)

خواننده عزيز! به نظر شما-/ با توجّه به آنچه در بالا گفته شد-/ آيا بهتر اين نيست كه اين گونه مطالب را پيش از آن كه به صورت درس انتشار دهند، به نظر متخصّصان مسائل اسلامى برسانند و سپس منتشر سازند تا اين اشتباهات پيش نيايد؟!

راستى اگر جوانى اين كتاب را بخواند و باور كند كه درخت ممنوع درخت علم و دانش بوده (و آدم و حوّا در آغاز همچون حيوانات برهنه بودند و نمى دانستند و پس از خوردن از درخت ممنوع علم، متوجّه شدند و از نظر خداوند پنهان گشتند! و بعد هم به جرم علم و دانش از بهشت رانده شدند! ... در حالى كه منطق قرآن كاملًا مقابل اينهاست) مسؤوليّت آن متوجّه كه خواهد بود؟

ص: 548

آنچه از منابع اسلامى استفاده مى شود اين است كه درخت ممنوع «درخت حسد و يك نوع رقابت» و يا چيزى شبيه آن بوده است كه آدم گرفتار آن شد. (البتّه نه آن نوع حسد كه به مرحله گناه برسد و يا دست به گناهى بيالايد.)

توضيح اين كه: مطابق اين منابع، آدم از وضع فرزندان خود در آينده دور دست آگاه شد و در ميان آنها افرادى از پيامبران بزرگ و پاسداران وحى را ديد كه از او بلند مرتبه ترند. در اين موقع آرزو كرد كه مقام آنها از آن او باشد، در حالى كه با تمام شايستگى كه داشت به اين مرحله از شايستگى نرسيده بود، همين «آرزو» او را از بهشت دور ساخت و شجره ممنوعه او همين بود.

البتّه در بعضى از روايات هم شجره ممنوعه به «بوته گندم» و مانند آن تفسير شده كه نهى از آن جنبه آزمايشى داشته است.

***

ص: 549

27- منظور از آيه «يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِى مَنْ يَشاءُ» چيست؟

سؤال

ضلالت خداوند از عقايد اصولى ما مسلمانان است و ما معتقديم همه كارهاى خداوند متعال براساس عدل و حكمت انجام مى گيرد؛ با توجّه به اين اصل، منظور از جمله «يُضِلُّ مَنْ يَشَاءُ وَ يَهْدِى مَنْ يَشَاءُ» در آيه 93 سوره نحل و مانند آن چيست؟ اگر هدايت و گمراهى به خواست خداست، چگونه با عدل الهى سازگار است كه ما را به جرم گمراهى كيفر و در برابر هدايت پاداش دهد؟

پاسخ

آيات قرآن مجيد يكديگر را تفسير مى كنند؛ بسيارى از آيات هست كه بايد در برابر هم چيده شوند تا معنى آنها با توجّه به يكديگر روشن گردد.

آيه مورد سؤال كه درباره «ضلالت و هدايت» سخن مى گويد، از اين قبيل است و بنابراين، بايد معناى كامل اين آيه شريفه را با توجّه به ساير آيات كه درباره ضلالت و هدايت صحبت مى كند به دست آورد.

در اين آيه گفته شده: «خداوند هر كه را بخواهد هدايت مى كند». در آيات ديگرى از قرآن مانند آيه 74 سوره مؤمن گفته شده: «كَذلكَ يُضِلٌّ اللَّهُ الْكافِرينَ؛ اينگونه خداوند كافران را گمراه مى سازد». در آيه 34 از سوره مؤمن چنين

ص: 550

مى خوانيم: «كذلك يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِف مُرتاب؛ اين گونه خداوند هر اسرافكار ترديدكننده اى را گمراه مى سازد».

اين دو آيه توضيح مى دهند چگونه كسانى توفيق و لطف الهى را از دست داده و از راه مستقيم زندگى و سعادت دور مى افتند و ما با توجّه به اين دو آيه مى توانيم معناى آيه اوّل مورد سؤال را بطور روشن بفهميم. وقتى دو آيه اخير را پهلوى آيه اوّل مى گذاريم، معلوم مى شود آنهايى كه به مضمون آيه اوّل از هدايت پروردگار محروم مى شوند همان گنهكاران و افراد بى ايمان و ستمگرند، نه افراد ديگر.

چنان كه بايد توجّه داشت كه بى توفيق شدن و گمراه گشتن افراد آلوده و منحرف امرى است كاملًا طبيعى، سعادت هر انسانى بسته به اين است كه تمام نيروها و استعدادهاى مادّى و معنوى وجود خود را بطور صحيح پرورش دهد و به اصطلاح به مقام «فعليّت» در آورد.

بهترين راه اين پرورش روحى و جسمى و رسيدن به سعادت شايسته انسانى، پيروى از دستورات و تعاليمى است كه خداوند به وسيله پيامبران گرامى خود به بشر عرضه داشته است. كسانى كه از عمل به اين تعاليم و دستورات سرپيچى مى كنند و گنهكار مى شوند از رسيدن به سعادت باز مى مانند، آنان ديگر شايستگى ندارند كه لطف و توفيق الهى شامل حالشان شود و هدايت يابند، آنها استعداد پذيرش توفيق الهى را از دست مى دهند و معناى «گمراه شدن آنها در اثر گناه» كه در آيات سابق اشاره شد نيز همين است.

در آيه 79 سوره نساء به اين حقيقت به شكل ديگرى اشاره شده و خداوند چنين فرموده:

«... ما اصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما اصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ؛ ... (آرى،) آنچه از نيكى ها به تو مى رسد از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى رسد، از سوى خود تو است». در جمله دوّم تصريح شده كه سرچشمه هرگونه

ص: 551

گمراهى و كنار افتادن از راه صحيح زندگى و در نتيجه دورى از سعادت مطلوب انسانى، خود انسان و اعمال اوست.

در مورد هدايت الهى كه در آيه مورد سؤال به آن اشاره شده است «و هر كه را بخواهد هدايت مى كند» نيز مطلب همين طور است، منظور از هدايت همان لطف و توفيق الهى است كه شامل حال بندگان خالص مى شود؛ اين افراد هر روز استعداد و شايستگى خود را براى پذيرش توفيق الهى در اثر عمل به دستورات و تعاليم آسمانى بيشتر مى كنند و از آن سهم بيشترى مى برند.

نتيجه اين كه: «هدايت الهى» به معناى توفيق و كمك او بر كارهاى خير و راه هاى نيكبختى و سعادت است و آن مخصوص كسانى است كه در راه حق گام بردارند و در اين راه مجاهده كنند (و الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا).(1) و «ضلالت» يعنى سلب اين توفيق و قطع اين كمك الهى مخصوص گنهكاران و ستمگران و مسرفان و افراد بى ايمان است و گرنه خداوند بدون علّت نه كسى را هدايت مى كند و نه هدايت خود را از كسى دريغ مى دارد.


1- سوره عنكبوت، آيه 69.

ص: 552

28- چرا در آغاز اين سوره بسم اللَّه نيست؟

سؤال

چرا در اوّل برائت «بسم اللَّه» نيست و چرا در وسط سوره نمل «بسم اللَّه» ديده مى شود؟

پاسخ

نظر به اين كه سوره برائت همان طور كه از محتويات آن پيداست، براى تهديد مشركان و اعلان جنگ با پيمان شكنان نازل شده و به كسانى كه با تمام قوا براى خاموش كردن نور توحيد و يگانه پرستى و اصلاحات اخلاقى و اجتماعى در جزيرة العرب فعّاليّت مى كردند هشدار و اعلان خطرى بوده است. از اين جهت مناسب نبود با «بسم اللَّه» كه نشانه رحمت و صلح و صفا و دوستى است آغاز گردد.

امّا ذكر «بسم اللَّه» در وسط سوره نمل سرآغاز نامه اى است كه حضرت سليمان عليه السلام براى «ملكه سبا» نگاشته و چون در قرآن مضمون آن نامه تماماً نقل شده، بسم اللَّه هم كه در آغاز آن نامه بوده نيز بيان شده است.

***

ص: 553

29- مگر چند خالق وجود دارد؟

سؤال

خداوند در سوره مؤمنون، آيه 14، مى فرمايد: «فَتَبارَكَ اللَّهُ احْسَنُ الْخالِقينَ؛ پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است.»

آيا غير از خداوند يكتا خالق و آفريدگار ديگرى وجود دارد كه مى فرمايد: «احْسَنُ الْخالِقينَ؛ بهترين آفرينندگان»؟

پاسخ

از نظر لغت عرب، مادّه «خلق» در سه معنا به كار مى رود:

1-/ تقدير و اندازه گيرى كردن چيزى.

2-/ تفسير و تبديل صورت چيزى به صورت ديگر، مانند ساختن ابزارهاى مختلف از آهن يا موادّ ديگر.

3-/ ابداع و ايجاد چيزى از عدم، يعنى هستى بخشيدن به چيزى كه اصلًا سابقه وجود نداشته است.

البتّه معناى سوّم مخصوص خداست و «خالق» يا «آفريدگار» به اين معنا جز درباره خدا به كار نمى رود؛ ولى معناى اوّل و دوّم در مورد انسان نيز مى تواند مصداق داشته باشد. در آيات قرآن مجيد مادّه «خلق» گاهى به معناى اوّل يا دوّم

ص: 554

استعمال شده است، مثلًا در مورد عيسى بن مريم مى فرمايد: «وَ اذْ تَخْلُقُ مِنَ الطّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ؛ و از گِل چيزى به صورت پرنده مى ساختى»(1) در اين آيه «خلق» به معناى ساختن صورت و تبديل صورتى به صورت ديگر است.

در آيه مورد سؤال نيز «خلق» يا به معناى دوّم است يا به معناى اوّل و از آن جا كه خالق به اين دو معنا متعدّد مى باشد، صحيح است كه گفته شود او بهترين خالق هاست.


1- سوره مائده، آيه 110.

ص: 555

30- چرا انفاق تشبيه به گندم هفتصد دانه شده؟

سؤال

در آيه شريفه: «مَثَلُ الَّذينَ يُنفِقونَ اموالَهُم فى سَبيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ انْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فى كُلِّ سُنبُلَةٍ مائة حَبَّة وَ اللّهُ يُضاعَفُ لِمَن يَشاءُ وَ اللّهُ واسِع عَليم؛ كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، همانند بذرى هستند كه هفت خوشه بروياند كه در هر خوشه، يكصد دانه باشد؛ و خداوند آن را براى هر كس بخواهد (و شايستگى داشته باشد)، چند برابر مى كند؛ و خدا (از نظر قدرت و رحمت) وسيع، و (به همه چيز) داناست.»(1) با اين كه ما از اكثر كشاورزان و مهندسين كشاورزى كه مطّلع هستند و از ميزان محصولات گندم كشورهاى مختلف با خبر مى باشند سؤال كرده ايم كه اگر زمينى داشته باشيم از هر نظر آماده و آب را هم بموقع به آن بدهند و پرندگان هم دانه اى از آن نبرند و دانه در زمين نيز خراب نشود و آفتى هم پيدا نكند و جنس خاك و جنس زمين هم خوب باشد-/ خلاصه تمام شرايط كشت و غلّات در آن مساعد باشد-/ از يك خروار گندم چقدر حاصل مى شود برداشت، جواب داده اند سى و حداكثر چهل خروار و تا به حال ديده نشده زمينى بيش از اين حاصل بدهد.

پس در اين صورت چطور خداوند مى فرمايد: مانند دانه اى است كه هفتصد


1- سوره بقره، آيه 261.

ص: 556

برابر محصول دهد، بلكه اگر بخواهد بيشتر؟!

پاسخ

در پاسخ اين سؤال بايد به دو نكته توجّه داشت:

اولًا: در آيه مزبور هيچ اسمى از «گندم» يا دانه ديگرى برده نشده، بلكه كلمه «حبّه» كه به معناى «دانه» است ذكر شده و اين كه سؤال كننده در آيه مزبور «گندم» را به عنوان مثال ذكر كرده است تفسيرى است كه در خود قرآن نيست؛ بنابراين، اگر در ميان دانه ها چنين دانه اى يافت شود كه از يك تخم هفتصد تخم به دست آيد، براى واقعيّت پيدا كردن مثال مزبور كافى است.

اتّفاقاً در ميان دانه ها چنين دانه اى داريم، از جمله «ذرّت» است كه اگر دانه هاى آن در زمين آماده و در فاصله هاى معيّنى كاشته شود، ممكن است از يك دانه هفتصد دانه (هفت خوشه ذرّت، هر يكى صد دانه) يا بيشتر به دست آيد.

مى گويند در دانه «ارزن» هم اين معنا بسيار اتفاق مى افتد ... (در تفسير منهج الصّادقين در ذيل آيه، به اين پاسخ اشاره شده است.)(1) ثانياً: به فرض اين كه از پاسخ بالا صرف نظر كنيم، اين سؤال راه حل ديگرى دارد و آن اين كه بسيار مى شود كه در تشبيه دو چيز به يكديگر براى «مشبّه» امتيازى قائل مى شوند كه در «مشبّه به» نيست-/ اگر چه در اصل موضوع با هم شباهت دارند-/ مثلًا مى گويند «روى او همچون قرص ماهى است كه محاق ندارد، يا آفتابى است كه غروب ندارد» يا اين كه: «قامت او همچو سرو خرامان است» با اين كه مى دانيم ماه هميشه محاق و خورشيد غروب دارد و در عالم نمى توان سروى پيدا كرد كه راه برود. بنابراين، منظور از اين گونه تشبيهات اين است كه


1- هيچ بعيد نيست كه گاهى يك دانه گندم به هفتصد دانه تبديل گردد؛ جالب اين كه چندى قبل جرايد نوشته بودند كه در برخى از نقاط استان ساحلى از يك خوشه گندم چهار هزار دانه به دست آمده بود!

ص: 557

مثلًا روى او صفا و درخشندگى ماه را دارد-/ با اين امتياز كه او محاق ندارد و ماه محاق دارد-/ يا قامت او مزاياى سرو را دارد-/ با اين امتياز كه او خرامان است و سرو خرامان نيست-/ اين قبيل مثالها در كلمات ادبا بسيار فراوان است.

از مثالهاى شاعرانه كه بگذريم در خود قرآن هم اين گونه تشبيهات و مثالها هست؛ مثلًا، هنگامى كه قرآن مثالى براى سخنان پاكيزه و نيكو مى زند، مى گويد «تُؤتى اكُلَهاكُلِّ حينٍ؛ مانند درختى است كه هميشه ميوه دارد» با اين كه شايد درختى كه در تمام ايّام سال ميوه بدهد نداشته باشيم يا لااقل بسيار نادر باشد. پس منظور اين است كه اين درخت (سخن پاكيزه) امتيازى بر ساير درختها دارد و آن اين كه خزان و محدوديّت وقت ميوه دادن براى آن نيست.

در جاى ديگر وقتى مثال براى نور خداوند مى زند، مى فرمايد: مانند چراغدانى است كه در آن چراغ باشد ... تا آن جا كه مى فرمايد: «يَكادُ زَيتُها يُضى ءُ؛ نزديك است روغن (از نهايت صفا و خلوص) بدون آتش روشن شود» با اين كه هيچ روغنى هر قدر هم خالص باشد بدون آتش روشن نمى شود، اين در حقيقت امتيازى است كه براى «مشبه» در اين مورد گفته شده است.

در اين آيه مورد سؤال هم هفتصد برابر بودن حاصل دانه انفاق، امتيازى است كه اين دانه (انفاق) بر تمام دانه هاى عالم دارد.

***

ص: 558

31- چرا فرزندان نوح از خاندان او نيست؟

سؤال

نوح عليه السلام از طرف خدا مأمور شد تا كشتى بسازد و خدا به او خبر داد كه روى زمين را آب فرا مى گيرد و كافران غرق مى شوند، ولى زنان و فرزندان تو سالم مى مانند. يكى از فرزندان نوح چون بت پرست بود، به گفتار پدر اعتنا ننمود و سوار كشتى نشد و بالاخره در ميان امواج غرق گرديد؛ در اين هنگام، نوح با پروردگار خود مناجات نمود و گفت:

پروردگارا! وعده فرموده بودى كه كسى از اهل بيت مرا هلاك نكنى و وعده تو بر حق است؛ خدا او را با چهار جمله زير مخاطب ساخت، منظور از اين جمله ها چيست؟

1- «انَّهُ لَيسَ مِنْ اهلِكَ؛ او از اهل تو نيست» چرا؟

2- «انَّهُ عَمَل غَيْرُ صالِحٍ؛ او عمل غير صالحى (/ فرد ناشايسته اى) است» چرا؟

3- «فَلا تَسئَلْنِ ما لَيسَ لَكَ بِهِ عِلم؛ پس آنچه را از آن آگاه نيستى از من مخواه» چرا؟

4- «انّى اعِظُكَ انْ تَكونَ مِنَ الجاهِلينَ؛ من به تو اندرز مى دهم تا از جاهلان نباشى»(1) نوح از چه چيز بى اطّلاع بود؟

پاسخ

منظور از جمله اوّل (او از اهل تو نيست) اين نيست كه او فرزند جسمانى تو


1- سوره هود آيه 46

ص: 559

نيست، زيرا كه رابطه جسمانى و تولّد او از نوح كاملًا صحيح بود، بلكه مقصود اين است كه او فرزند روحانى و معنوى تو نيست؛ زيرا رابطه معنوى او با پدر قطع شده بود.

مقصود از جمله دوّم اين است كه او صاحب كردار صالح نيست، چون بقدرى صاحب كردار ناصالح بود كه گويا ذات و شخص او مجسّمه عمل بد و كردار ناصحيح شده بود.

در جمله سوّم نهى مى كند كه آنچه نمى دانى سؤال مكن، منظور اين است كه انسان نبايد درباره آنچه از اسرار آن آگاه نيست قضاوت كند.

امّا در مورد سؤال چهارم: آنچه براى نوح مجهول بود و خدا او را آگاه ساخت اين بود كه تصوّر مى كرد خداوند وعده داده است كه فرزندان او را مطلقاً نجات بدهد، ولى بعداً متوجّه شد كه وعده مزبور فقط مربوط به كسانى بوده كه رابطه معنوى خود را با نوح قطع نكرده باشند.

***

ص: 560

32- آيا اين آيه با معصوم بودن پيامبر سازگار است؟

سؤال

اگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ساير پيامبران معصوم از گناه هستند، پس مقصود از آمرزيدن گناه پيامبر در اين آيه «انّا فَتَحنا لَكَ فَتْحاً مُبيناً* لِيَغفِرَ لَكَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنبِكَ وَ ما تَأَخّرَ وَ يُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيكَ وَ يَهدِيَكَ صِراطاً مُستَقيماً؛ ما براى تو پيروزى آشكارى فراهم ساختيم تا خداوند گناهان گذشته و آينده اى را كه به تو نسبت مى دادند ببخشد (و حقّانيت تو را ثابت نموده) و نعمتش را بر تو تمام كند و به راه راست هدايتت فرمايد!»(1) چيست؟

پاسخ

نخست بايد توجّه داشت كه پايه گذاران نهضتها و مردان انقلابى كه بر خلاف مسير افكار عمومى گام برمى دارند و مى خواهند جامعه منحط و آلوده را با برنامه هاى مترقّيانه خود اصلاح كنند، در نخستين قدم با يك رشته مخالفتها و دروغها و نسبتهاى ناروا و تهمتهاى بى اساس روبه رو مى شوند. تهمت زدن يكى از حربه هاى رايج در جامعه هاى عقب افتاده است كه رجال و شخصيتهاى بارز خود را-/ بر اثر كوتاهى فكر و كمى ظرفيّت-/ آماج تيرهاى زهرآگين تهمتها و


1- سوره فتح، آيه 1 و 2.

ص: 561

نسبتهاى ناروا قرار مى دهند.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز از اين قاعده مستثنا نبوده، آن حضرت نيز با مخالفت قريش و تهمتهاى بى اساس آنان روبه رو گرديد. كسى كه تا ديروز امين و راستگو و پرهيزكار قريش بود، از روزى كه با افكار پست آنها مخالفت نمود و مردم را به خداپرستى دعوت كرد به سحر و كهانت، به جنون و افترا بر خدا متّهم گرديد و قرآن اين تهمتها را از آنان نقل كرده، بطور مسلّم اين گونه نسبتها اگر در حقّ عدّه اى مؤثّر نباشد، درباره عدّه اى ساده لوح و كم ظرفيت باعث شكّ و ترديد در صدق گفتار و ادّعاى پيامبر مى باشد و به راستى يك دسته از مردم براى مدّتى در شكّ و ترديد و دودلى نسبت به اين تهمتها به سر مى بردند.

در چنين شرايطى چگونه ممكن است اين تهمتها را از بين برد تا سيماى حقيقت از لابه لاى اين اوهام آشكار شود.

راه اساسى يكى است و آن اين است كه مرد مبارز و ترقى خواه، مردى كه مكتب و فكر و ايده اجتماعى دارد، اگر پيروز شد و محصول نتيجه كار خود را نشان داد و مردم به چشم خود فوايد و منافع آن را ديدند، تهمتها و نسبتها نقش بر آب شده و جاى آن تهمتها را يك سلسله القاب زيبا كه حاكى از عظمت و قدرت و معنويّت است مى گيرد؛ در غير اين صورت، چه بسا اين تهمتها در اذهان بعضى تا مدّتى باقى مانده و درباره عدّه اى كارگر و مؤثر افتد.

عين اين مطلب را درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى توان گفت: او با يك برنامه مترقّيانه، با يك سلسله قوانين تابناك كه به نفع توده و به ضرر دستگاه حاكمه بود، قدم به صحنه مبارزه گذارد. او در اين صحنه، از پيروزيها و موفقيتهاى آينده خود خبر مى داد و در پرتو عنايات خداوند و بر اثر استقامت و پايدارى خود و پيروان با وفايش بر تمام مشكلات پيروز آمد و كار به جايى رسيد كه پايگاه شرك و مركز پيدايش اين نسبتها به تسخير مسلمانان درآمد و مكّه به عنوان يك پيروزى درخشان

ص: 562

فتح گرديد.

اين پيروزى كه سبب شد قريش با تمام قدرتهاى خود تحت سيطره و در قبضه اسلام درآيند، نتيجه بزرگترى را در بر داشت و آن اين كه چون اين مرد مبارز در اين صحنه پيروز گرديد و نتيجه و محصول عالى خود را نشان داد و انقلاب معنوى خود را به ثمر رسانيد، در پرتو اين پيروزى دهان دروغ پردازان و تهمت زنان بسته شد. ديگر در پرتو اين پيروزى چشمگير نمى توان او را مجنون و ديوانه و يا ساحر و كاهن خواند؛ زيرا شخصى كه داراى نقايص فكرى و روحى باشد، نمى تواند چنين انقلابى بكند.

بنابراين مراد از «ذنب» در آيه، همان تهمتهاى نارواست كه تا پيش از فتح مكّه در دل ساده لوحان قريش وجود داشت و اين پيروزى، تمام آن نسبتها را باطل كرد و دامن مقدّس اين منجى جهان را از آنها پاك ساخت. بديهى است اگر وضع به همان صورت پيش از فتح مكّه باقى مى ماند و پيامبر صلى الله عليه و آله در صحنه مبارزه پيشرفت نمى كرد، تهمتها نيز ادامه مى يافت.

گواه بر اين تفسير دو چيز است:

1- صريح آيه اين است كه ما فتح مكّه را به وجود آورديم تا در پرتو آن گناهان تو بخشيده شود.

اگر منظور از آمرزش گناه، همان باطل كردن تهمتها و نسبتهاى ناروا باشد بطورى كه تفصيل آن را بيان كرديم- ارتباط اين دو مطلب «فتح مكه» و «بخشيده شدن گناهان» صحيح و روشن خواهد بود؛ زيرا اين دو پيروزى دهان مردم را نسبت به تكرار تهمتها بست؛ ديگر كسى او را متّهم نخواهد نمود؛ و اگر مقصود همان گناهان شرعى و نافرمانيها باشد، راه آمرزيده شدن اين گونه گناهان همان استغفار و توبه است نه يك فتح نظامى و پيروزى ظاهرى.

2- مفادّ روشن آيه اين است كه فتح و پيروزى، موجبات بخشوده شدن

ص: 563

گناهان گذشته و آينده را به وجورد آورد و اين جمله در صورتى مى تواند معناى صحيح داشته باشد كه منظور همان تهمتها و نسبتهاى ناروا باشد، يعنى اين پيروزى بزرگ اجتماعى سبب شد كه تهمتهاى گذشته از ميان برود و در آينده نيز كسى از اين تهمتها نزند، ولى اگر مراد همان گناه شرعى باشد، بخشيده شدن گناهان آينده مفهوم صحيحى نخواهد داشت.

***

ص: 564

33- معناى «كُلّ شَى ءٍ هالِكِ الّا وَجهَهُ» چيست؟

سؤال

آيا روح انسان فانى مى شود يا نه؟ اگر بفرماييد مجرّد است و فانى نمى شود، پس چگونه با آيه شريفه «كُلُّ شَى ءٍ هالِك الّا وَجْهَهُ همه چيز جز ذات (پاك) او فانى مى شود»(1) سازش پيدا مى كند؟

پاسخ

بايد توجّه داشت كه «هلاك» در آيه شريفه به معناى نابودى و فناى مطلق نيست، زيرا نه تنها روح انسان، بلكه جسم او هم نابود محض نمى شود و پس از تجزيه شدن، در دل خاك و ديگر موجودات اين جهان باقى مى ماند و در روز رستاخيز هم از آن برانگيخته مى شود.

بنابراين، ما چه روح را مجرّد بدانيم و چه ندانيم، هرگز فانى مطلق و نابود محض نمى شود؛ حتّى جسم انسان هم چنين نخواهد شد؛ بلكه منظور از هلاك در آيه شريفه، به هم خوردن تركيب و فناى صورت است. فنا و هلاك يك انسان همين است كه رابطه روح و جسم او قطع شود و آن وضع سابق به هم بخورد، اگر چه هر كدام از جسم و روح به وضع ديگرى به بقاى خود ادامه دهند.


1- قصص، آيه 88

ص: 565

گواه اين مطلب آيات فراوانى است كه درباره هلاك اقوام گذشته وارد شده است، مانند «وَ انَّهُ اهلَكَ عاداً الاولى* وَ ثَمُود فَما ابقَى* وَ قَوْم نُوحٍ مِنْ قَبْلُ؛ (و آيا انسان نرسيده است كه در كتب انبياى پيشين آمده) كه خداوند قوم «عاد نخستين» را هلاك كرد؟! و همچنين قوم «ثمود» را، كسى از آنان را باقى نگذارد! و نيز قوم نوح را پيش از آنها.»(1) روشن است كه منظور از هلاكت قوم عاد و ثمود و نوح در اين آيات، همان ميراندن آنها و بر هم زدن رابطه جسم و جان آنهاست. بنابراين، منظور از آيه «كُلُّ شَى ءٍ هالِك الّا وَجهَه اين است تمامى موجودات جهان هستى متلاشى مى شوند و وضع آنها دگرگون مى گردد و تنها ذات پاك خداست كه از هر گونه دگرگونى بركنار است.


1- نجم، آيه 50 تا 52

ص: 566

34- چگونه يوسف اجازه داد به برادرش تهمت برنند؟

سؤال

هنگامى كه حضرت يوسف خواست برادرش را در كشور مصر بازداشت كند، شخصاً پيمانه گرانبهاى سلطنتى را در ميان بار گندم او نهاده، سپس شخصى در ميان قافله صدا زد: «ايَّتُها الْعيرُ انَّكُمْ لَسارِقون اى اهل قافله شما دزد هستيد!» با اين وضع چطور يوسف ظرف گرانبها را در ميان بار گندم برادر گذارده و چگونه باعث شد كه قافله فلسطين كه همه برادر يوسف هستند متهّم به سرقت گردند-/ با اين كه افترا و متّهم ساختن مردم به گناه حرام است؟!

پاسخ

آيه اى كه متضمّن اين قسمت از داستان است به قرار زير است:

«فَلَمّا جَهَّزَهُم بَجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فى رَحْلِ اخيهِ ثُمَّ اذَّنَ مُؤَذِّن ايَّتُها الْعيرُ انَّكُمْ لَسارِقُون؛ و هنگامى كه (مأمور يوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را در بار برادرش گذاشت؛ سپس كسى صدا زد: اى اهل قافله! شما دزد هستيد!»(1) صريح آيه اين است كه ظرف را حضرت يوسف در ميان بار برادر نهاده، ولى


1- سوره يوسف، آيه 70

ص: 567

نسبت دزدى را شخص ديگرى به كاروان داده و نكته قابل توجّه همين جاست.

امّا چرا يوسف دست به چنين كارى زد؟ علّت آن چنان كه از آيه 76 به دست مى آيد اين است كه جز اين، راه و چاره اى براى نگاه داشتن برادر نداشت، نه قوانين كشورى مصر در آن سالهاى قحطى اجازه مى داد كه شخصى را بى جهت در مصر بازداشت كند و نه برادران او حاضر مى شدند كه برادر يوسف در مصر بماند؛ و بطور مسلّم چنان كه بسيارى از مفسّران گفته اند، او اين مطلب را با برادر خود در ميان گذارده بود و چنان كه آيه 69 مى گويد او قبلًا در يك مجلس محرمانه و خصوصى خود را معرفى كرده و احتمالًا او از اين پيشامد مطّلع كرده بود. بنابراين، از نقطه نظر يوسف اين مطلب بى اشكال بود، زيرا برادرش رضايت به اين طرح داده است.

از طرفى يوسف برادر خود را متّهم نكرد و دروغ نگفت و تهمت نزد؛ بلكه مأمورين به خيال اين كه چنين سرقتى روى داده بارها را بازرسى كرده و برادر يوسف را متّهم ساختند و او را بازداشت كردند. برادر يوسف هم چون جريان را مى دانست و از تبانى قبلى اطّلاع داشت سكوت كرد، بعلاوه، در آيه هيچ گونه شاهدى نيست كه اين جريان در برابر يوسف روى داده است.

***

ص: 568

35- آيا بايد كم خنديد و زياد گريست؟

سؤال

منظور از آيه فَلْيَضحَكُوا قَليلًا وَلْيَبكُوا كَثيراً(1) چيست؛ آيا مفهومش اين است كه خداوند در اين آيه به مردم دستور مى دهد كه بخندند و زياد گريه كنند، با آن كه گريه زياد داراى ضررهايى است كه مسلّماً شارع مقدّس اسلام به آن راضى نيست و از طرفى خنده موجب نشاط و مفرّح جسم و روح است چرا از آن جلوگيرى به عمل آيد؟

پاسخ

كسانى كه آيه شريفه را چنين معنا كرده اند در حقيقت توجّه به صدر و ذيل آن نكرده اند، آيه مزبور در سوره «توبه» در ضمن آياتى است كه درباره منافقان و متخلّفان از دستور جهاد اسلامى گفتگو مى كند و پيش از آن اين آيه است:

«فَرِحَ الُمخَلَّفُونَ بِمَقعَدِهِمْ خِلافَ رِسول اللّهِ وَ كَرِهُوا انْ يُجاهِدوا بِامْوالِهِمْ وَ انْفُسِهِمْ فى سَبيلِ اللّهِ وَ قالُوا لاتَنفِرُوا فى الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّم اشَدُّ حَرّاً لو كانُوا يَفقَهُونَ؛ بازماندگان از «جنگ تبوك» از مخالفت با رسول خدا خوشحال شدند؛ و كراهت داشتند كه با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند و (به يكديگر و


1- سوره توبه، آيه 82.

ص: 569

به مؤمنان) گفتند: در اين گرما، (به سوى ميدان) حركت نكنيد! (به آنان) بگو: آتش دوزخ از اين هم گرمتر است اگر مى دانستيد!» بلافاصله بعد از اين آيه مى فرمايد:

«فَليَضحَكُوا قَليلًا وَ لْيَبْكُوا كَثيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكسِبونَ؛» از اين رو آنها بايد كمتر بخندند و بسيار بگريند (چرا كه آتش جهنّم در انتظارشان است) اين، جزاى كارهايى است كه انجام مى دادند!»

خلاصه، ذيل آيه و آيات قبل و بعد از آن و همچنين شروع جمله «فَليَضْحَكُوا» با كلمه «فاء» كه براى تفريح است، همگى بخوبى روشن مى سازد كه آيه، مربوط به وضع منافقان و متخلّفان از دستور جهاد است و به هيچ وجه امر و دستورى در اين آيه به عموم مردم وجود ندارد و اين كه در ذيل آيه فرموده: «اين عمل- گريه بسيار و خنده كم- براى كيفر كارهاى آنهاست» اشاره به اين است كه اگر آنها بدانند چه مجازاتهايى در پيش دارند، گريه بسيار و خنده كمتر خواهند كرد و از غم و اندوه، آنى راحت نخواهند شد.

***

ص: 570

36- آيا سؤال مى شود يا خير؟

سؤال

در سوره «الرّحمن» مى خوانيم: «فَيَوْمَئِذٍ لايُسئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ انس وَ لا جانّ؛» در آن روز هيچ كس از انس و جن از گناهانش سؤال نمى شود»(1) با اين كه در آيات متعدّد ديگرى مى خوانيم: در آن روز از گناهكاران سؤال مى شود؟

پاسخ

همان طور كه آيات بعد اين سوره گواهى مى دهد، منظور از سؤال نكردن از گناهكاران در اين جا اين است كه سؤال زبانى از آنها مانند اين جهان با «زبان» پاسخ گويند، بلكه قيافه هايشان حاكى از اعمال آنهاست و دست و پا و اعضاى تن آنان تمام اعمال و گفتارشان را بازگو مى كند.

در دو آيه بعد در همين سوره مى فرمايد: «يُعرِفُ الْمجُرِموُنَ بَيسماهُمْ؛ مجرمان از چهره هايشان شناخته مى شوند!» در سوره «يس» نيز مى فرمايد: «اليَومَ نَختِمْ عَلى افواهِهِم وَ تُكَلِّمُنا ايديهِمْ وَ تَشْهَدُ ارْجُلُهُم بِما كانُوا يَكسِبُونَ؛ امروز بر دهانشان مهر مى نهيم و دستهايشان با ما سخن مى گويند و پاهايشان كارهايى را كه انجام مى دادند شهادت مى دهند.»(2)


1- سوره الرحمن، آيه 39
2- سوره يس، آيه 65

ص: 571

بنابراين، اگر در آيه مورد بحث مى فرمايد «سؤال نمى شود» يعنى سؤال زبانى نمى شود.

***

ص: 572

ص: 573

37- آيا پيامبر هم مشورت مى كرد؟

سؤال

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با وجود ارتباطى كه با دستگاه وحى داشت، چه نيازى داشت كه در امور جنگى يا اجتماعى با اصحاب خود به مشورت بپردازد و به امر پروردگار عالم در سوره شورى، آيه 38- در اين امور ملزم به شور و مشورت باشد؟ وانگهى او از نظر دانش و بينش، علم و سياست، برترين خلايق بود؛ با اين وصف چرا خدا به او دستور مشاوره داده است؟

پاسخ

خود قرآن پاسخ اين گونه سؤالات را داده است، چنان كه مى فرمايد: «لَقَدْ كانَ لَكُم فى رَسولِ اللّهِ اسوَة حَسَنَة؛ مسلّماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود.»(1) بنابراين، منظور از مشاوره، جنبه تعليمى و تربيتى آن بوده است. او با مشاوره كردن، ياران خود را درسى عملى مى داد كه پس از وى در مشكلات امور، دور هم گرد آيند و از طريق مشورت، مشكلات اجتماعى و امور پيچيده را حل كنند. جايى كه بزرگ يك جمعيّت با آن مقام بلندى كه در معارف و علوم، سياست و تدبير دارد، عملًا خود را بى نياز از شور نداند و از افكار ياران


1- سوره احزاب، آيه 21.

ص: 574

صميمى خود در حلّ گرفتاريها بهره بردارى نمايد، بايست هواداران و پيروان آيين او از اين عمل سرمشق گرفته و در گرفتاريها از همين در وارد شوند و مستبّدانه كارى را انجام ندهند. (بديهى است شور و مشورت تنها در مسائلى بايد باشد كه دستور قاطعى از طرف خداوند در مورد آن نباشد.)

***

ص: 575

38- چرا خداوند، خود را «رَبُّ الشِّعْرى» مى خواند؟

سؤال

قرآن مجيد خدا را چنين معرفى مى كند: «وَانَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى و اين كه اوست پروردگار ستاره شعرى!»(1) در اين صورت اين سؤال پيش مى آيد: در ستاره شعرى چه خصوصيّتى وجود دارد كه خداوند خود مالك و پديد آورنده آن معرفى مى كند و چرا از ستاره هاى ديگر نام نمى برد در صورتى كه خدا خالق همه آنهاست؟

پاسخ

اين معرّفى به خاطر دو جهت است كه به آنها اشاره مى نماييم:

الف: گروهى از عرب مانند قبيله «خراعة» ستاره نامبرده را مى پرستيدند و آن را تقديس مى نمودند و مبدأ آثار در روى زمين مى دانستند. از اين جهت قرآن مجيد براى بيدار كردن افكار اين جمعيّت و اين كه اين ستاره، با همه قدرت و درخشندگى- بسان موجودات ديگر- مخلوق خداست؛ مى فرمايد: خداوند است كه آفريدگار ستاره شعرى است، يعنى اين گروه مخلوق را با خالق اشتباه


1- سوره نجم، آيه 49

ص: 576

كرده و به جاى پرستش آفريدگار دانا و تواناى جهان، يكى از مخلوقات او را پرستش مى كنند.(1) ب: ستاره شعرى يكى از ستارگان درخشان آسمان است كه در اصطلاح دانشمندان نجومى به آن «آلفا» و يا پادشاه ستارگان مى گويند؛ اين ستاره عجيب الخلقه داراى شگفتيهايى است كه به برخى از آنها اشاره مى نماييم:

1- مطابق تحقيقاتى كه در رصدخانه پاريس به عمل آمده است، شدّت حرارت در سطح شعرى 120000 درجه سانتى گراد و در سطح ستاره مصاحبش 8000 درجه است، در صورتى كه شدّت حرارت در سطح كره خورشيد كه سيّارات منظومه شمسى را روشن مى كند و حيات مى بخشد 6500 درجه مى باشد اين خود يكى از مطالبى است كه عظمت «شعرى» را مى رساند.

2- جرم مخصوص اين ستاره قريب پنجاه هزار مرتبه سنگين تر از آب است، در صورتى كه ميان سيّارات منظومه شمسى ما «عطارد» كه از همه متكاثف تر است، جرم مخصوص آن شش برابر آب مى باشد. با اين توصيف و خصوصيّت بايد توجّه نمود كه اين ستاره عجيب الخلقه از چه عنصرى تشكيل يافته است.

3- ستاره شعرى در زير ذوزنقه زيبايى كه در وسط آن سه ستاره تقريباً در امتداد يك خط مستقيم ديده مى شوند، واقع شده است؛ ذوزنقه مزبور كه از زيباترين قسمتهاى آسمان و از ثوابت و دو ستاره پر نور در دو گوشه آن فروزان است، موسوم به صورت جبّار يا جوزاست.

4- شعرى درخشانترين ثوابت آسمان است، موقع ظهور شعرى در اين قرن فصل زمستان است؛ ليكن در عصر منجّمين قديم مصر كه قريب هفت هزار سال قبل مى زيستند ظهور اين كوكب در آسمان با آغاز تابستان مقارن بوده است.

5- ضمناً طبق مطالب فوق و تحقيقات امروز ستاره «شِعرى» كره بسيار


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 183.

ص: 577

بزرگى است كه حجم آن بيست مرتبه از كره خورشيد بزرگتر مى باشد (جرم كره خورشيد 000/ 310/ 1 برابر زمين است) ولى فاصله آن از ما، نسبت به فاصله خورشيد از زمين بى نهايت زياد است بطورى كه فاصله مزبور را يك ميليون برابر فاصله خورشيد مى دانند. مى دانيم كه سرعت نور در ظرف يك ثانيه 000/ 300 كيلومتر است؛ يعنى 000/ 50 فرسخ فاصله را طى مى كند و نور آفتاب بعد از طى 150 ميليون كيلومتر در ظرف هشت دقيقه و 13 ثانيه به زمين مى رسد، ولى نخستين شعاع كره «شعرى» پس از ده سال به زمين مى رسد!(1) البتّه پاره اى از اين مشخصات در ستارگان ديگر نيز هست ولى مجموعه آنها گويا از مشخصات ستاره شعرى مى باشد.


1- دايرةالمعارف الاسلاميّه، مادّه« شعرى» و فرهنگنامه، مادّه« ستاره» و غيره.

ص: 578

ص: 579

39- آيا معراج پيامبر صلى الله عليه و آله با علم سازگار است؟

كمتر كسى است كه سخنى درباره معراج پيامبر صلى الله عليه و آله نشنيده باشد و درباره صحّت اين قضيه و سپس در مورد جزئيّات آن از خود سؤالاتى نكرده باشد.

گاهى اين سؤالات براى عدّه اى همچنان بدون جواب مى ماند و توضيحات كافى و قانع كننده اى براى آن نمى يابند، بعضى آن را جزء خرافات به حساب مى آورند و عدّه اى هم با سكوت آميخته با ترديد به آن مى نگرند.

سؤالات اساسى

1- آيا راستى در قرآن مجيد و روايات معتبر و گفته هاى دانشمندان بزرگ اسلام مدرك روشنى بر مسأله معراج وجود دارد، يا اين كه اين مسأله تنها در كتابها و روايات ضعيفى مطرح شده است كه از نظر بحثهاى علمى و منطقى فاقد ارزش است؟

2- اگر چنين موضوعى با مدارك قطعى ثابت شده، آيا منظور اين است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با همين بدن مادّى يك سير دامنه دار فضايى در آسمانها انجام داده، يا اين جريان در عالم رؤيا و خواب اتّفاق افتاده است و به عبارت ديگر آيا معراج «روحانى» بوده است يا «جسمانى»؟(1) 3- اگر پيامبر دست به چنين سير آسمانى زده با چه وسايلى بوده، در حالى كه


1- تذكّر اين نكته لازم است كه براى معراج روحانى معناى معقولى جز مسأله خواب يا حالتى شبيه خواب نمى توان پيدا كرد، چون اگر معراج روحانى به معناى جدايى مطلق روح از بدن باشد، چيزى جز مرگ نخواهد بود.

ص: 580

حتى وسايل فعلى مسافرتهاى فضايى در آن موقع وجود نداشته است؟

و از اين گذشته اگر قبول كنيم پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مسافرتهاى به تمام آسمان بيكران كرده، يك مشكل بزرگ از نظر «زمان» پيش مى آيد، زيرا زمان لازم براى اين كار آن قدر زياد است كه نه تنها با آنچه درباره معراج پيامبر مى گويند تطبيق نمى كند، بلكه با تمام عمر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هم ممكن نيست.

4- از همه اينها گذشته، سؤال ديگرى پيش مى آيد كه منظور از سير پيامبر به آسمانها با اين همه دردسرى كه مسافرتهاى فضايى دارد چه بوده است؟

پاسخها

قرآن و معراج

1- در سوره اسراء، آيه اوّل چنين مى خوانيم: «سُبْحانَ الَّذى اسْرى بِعَبدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسجِدِ الحَرامِ الى الْمَسْجِدِ الاقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير؛ پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجد الاقصى- كه گرداگردش را پربركت ساخته ايم- برد، تا برخى از آيات خود را به او نشان دهيم؛ چرا كه او شنوا و بيناست».

در اين آيه تنها به «مقدّمه معراج» يعنى حركت از سرزمين «مكّه» به «بيت المقدس» اشاره شده است و درباره رفتن به آسمانها بحثى ندارد.

از اين آيه چند استفاده مى شود و آن اين كه: سير مزبور از خود مسجدالحرام صورت گرفته و تمام آن در يك شب واقع شده و هدف اين سفر عجيب، «مشاهده آيات عظمت خداوند» بوده است.

ضمناً ظاهر آيه اين است كه جريان مذكور در بيدارى بوده نه در خواب، زيرا مفهوم جمله «اسرى بعبده» اين است كه خداوند «بنده اش» را به چنين مسافرتى برد، بعلاوه، شروع آيه با كلمه «سبحان» كه نشانه اهمّيّت موضوع است نيز مؤيد

ص: 581

اين مطلب مى باشد؛ چون خواب ديدن موضوع مهمّى نيست كه با اين تعبير ذكر شود.

2- در سوره نجم آيات 13 تا 18 مى فرمايد: «وَ لَقَد رَءاهُ نَزْلَةً اخْرى* عِنْدَ سِدرَةِ الْمُنتَهى* عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأوى* اذْ يَغْشَى السِّدرَةَ ما يَغْشى* ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى* لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى .

خلاصه مفادّ اين شش آيه اين است كه: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى دوّمين بار فرشته وحى (جبريل) را به صورت اصلى مشاهده و ملاقات كرد (مرتبه اوّل در آغاز نزول وحى در كوه حرا بود) و اين ملاقات در نزد بهشت جاويدان صورت گرفت و چشم پيامبر صلى الله عليه و آله در مشاهده اين منظور دچار خطا و اشتباه نشد و آيات و نشانه هاى بزرگى از عظمت خدا را مشاهده نمود.»

گرچه در اين آيات تصريحى به معراج و وقوع اين ملاقات و مشاهده آن آيات عظمت در آسمانها نشده است، ولى قراين موجود در قرآن گواهى مى دهد كه اين جريان هنگام سير پيامبر صلى الله عليه و آله در آسمانها رخ داده است، از جمله اين كه، تصريح مى كند كه ملاقات مزبور نزد بهشت جاويدان صورت گرفت، لذا اكثر مفسّران شيعه و سنّى اين آيات را مربوط به معراج پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته و شرح جريان معراج را در ذيل اين آيات بيان كرده اند.

اين آيات نيز ظاهر در اين است كه اين حادثه در بيدارى اتّفاق افتاده است و آيه «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى؛ چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان نكرد (آنچه ديد واقعيّت بود).» گواه ديگرى بر اين موضوع مى باشد، و آيه «لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّه الْكُبْرى او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را ديد.» نيز هدف اين سير آسمانى را اجمالًا روشن مى سازد كه براى مشاهده آثار عظمت پروردگار در جهان بالا بوده است.

البتّه در تفسير اين آيات سخن بسيار است، امّا خلاصه آنچه مربوط به بحث

ص: 582

ماست همان بود كه در بالا اشاره شد.

از بحثهاى فوق همين اندازه استفاده مى شود كه موضوع «معراج» در قرآن مجيد بطور اجمال بيان گرديده است.

معراج پيامبر از نظر حديث

آنچه از مطالعه كتب مختلف تفسير و حديث و عقايد كه به وسيله دانشمندان اسلام تأليف شده است استفاده مى شود، آن است كه بر خلاف آنچه شايد بعضى تصوّر مى كنند عقيده به معراج پيامبر صلى الله عليه و آله مخصوص دسته معيّنى از مسلمانان نيست؛ بلكه عموم مسلمين در اين عقيده مشتركند البتّه با تفاوتهايى كه بعداً اشاره خواهد شد.

احاديث فراوانى از طريق شيعه و اهل سنّت در اين زمينه نقل شده است كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد، ولى همين اندازه بايد دانست كه بسيارى از علماى اسلام «تواتر» يا «شهرت» اين احاديث را تصديق كرده اند. به عنوان نمونه، گفتار سه تن از دانشمندان بزرگ تفسير و حديث و عقايد شيعه و سپس گفتار بعضى از دانشمندان اهل تسنّن را در اين جا مى آوريم:

1- فقيه و مفسرّ بزرگ عالم تشيّع «شيخ طوسى» در كتاب تفسير خود به نام «تبيان» در ذيل آيه اوّل سوره اسراء چنين مى گويد:

«دانشمندان شيعه معتقدند در همان شبى كه خداوند پيامبرش را از مكّه به بيت المقدس حركت داد، او را به آسمانها برد و آيات و عظمت خود را در آسمانها به او نشان داد و اين در بيدارى بود نه در خواب، ولى آنچه از قرآن برمى آيد همان سير از مسجدالحرام (مكّه) به مسجدالاقصى (بيت المقدس) است و بقيّه اين مسافرت از اخبار معلوم مى گردد».

گرچه نامبرده در ذيل آيه مزبور تنها قسمت اوّل معراج را مستند به قرآن و بقيّه

ص: 583

را مستند به اخبار مى كند، ولى در بياناتى كه در تفسير شش آيه سوره والنّجم ذكر نموده تعبيراتى ديده مى شود كه كاملًا منطبق بر قسمت دوّم معراج- سير به آسمانها از بيت المقدس- است؛ گويا به اين قسمت كه رسيده تغيير نظر داده و آن را هم مستند به قرآن مى داند ولى در صورت اوّل، دلالت اخبار را در اين باره قطعى دانسته است.

2- مفسّر عاليقدر، مرحوم طبرسى در «تفسير مجمع البيان» در ذيل آيات سوره نجم مى گويد:

«ظاهر مذهب اصحاب و مشهور در اخبار ما اين است كه خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را با همين جسم و در حال بيدارى و حيات به آسمانها برد و اكثر مفسّران نيز بر همين عقيده اند».

3- محدّث شهير علّامه مجلسى در جلد ششم بحارالانوار مى نويسد:

«سير پيامبر اسلام از مسجدالحرام به بيت المقدس و از آن جا به آسمانها از جمله مطالبى است كه آيات و احاديث متواتر شيعه و سنّى بر آن دلالت دارد و انكار امثال اين مسائل يا تأويل و تفسير آن به معراج روحانى يا خواب ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله ناشى از عدم اطّلاع از آثار ائمّه هدى يا ضعف يقين است ...» سپس اضافه مى كند:

«اگر بخواهيم اخبارى را كه درباره اين مسأله رسيده است جمع آورى كنيم يك كتاب بزرگ خواهد شد».

سپس خود او احاديث بسيارى كه شايد متجاوز از يكصد حديث است در اين زمينه نقل مى كند كه قسمت قابل توجهى از آن از كتاب «كافى»، معتبرترين كتاب شيعه، نقل شده است.

دانشمندان حديث و تفسير اهل سنّت نيز احاديث معراج را جزء احاديث مشهور معرّفى كرده اند و بسيارى از مفسّران آنها، در تفسير سوره «اسراء» يا سوره «نجم» به نزول اين آيات درباه معراج تصريح نموده اند.

ص: 584

در پايان اين بحث، يادآورى اين نكته به منظور روشن ساختن سير تاريخى اين مسأله در ميان مسلمين از نظر روايت و طرز تفكّر دانشمندان اسلام- لازم به نظر مى رسد و آن اين كه «طبرسى» مفسّر بزرگ اسلامى در كتاب تفسير خود «مجمع البيان» مى گويد:

«احاديثى كه در موضوع معراج نقل شده است چهار دسته است:

1- رواياتى كه به حكم تواتر قطعى است (مانند اصل موضوع معراج).

2- احاديثى كه قبول آنها هيچ گونه مانع عقلى و نقلى ندارد (مانند مشاهده بسيارى از آيات عظمت خداوند در آسمانها).

3- رواياتى كه ظاهر آن زننده است ولى مى توان آنها را توجيه و تفسير نمود.

4- رواياتى كه مشتمل بر يك سلسله امور نامعقول و باطل مى باشد كه وضع آنها گواه روشنى بر ساختگى بودن آنهاست».

همان طور كه اين دانشمند بزرگ تصريح نموده قبول مسأله معراج به اين معنا نيست كه هر خبرى در هر كتابى در اين زمينه نقل شده آن را بپذيريم يا تأييد كنيم؛ زيرا متأسفانه مسأله معراج مانند بسيارى از مسائل ديگر از دستبرد جاعلان حديث مصون نمانده و پيرايه هاى فراوانى به آن بسته اند؛ بايد به كمك مدارك عقلى و نقلى روشنى كه در دست است، اين احاديث را صرّافى نمود و درست و نادرست آن را از هم جدا كرد.

اين بود خلاصه بحث درباره مسأله معراج از نظر ادّله نقلى.

معراج پيامبر صلى الله عليه و آله از نظر علوم

در اين بحث براى رفع همه ايرادات بايد چند سؤال مطرح كرد و به پاسخ آنها پرداخت:

ص: 585

1- آيا اصولًا معراج يعنى سير در آسمانها و به عبارت ديگر مسافرت دامنه دار فضايى براى يك بشر از نظر علوم امكان پذير است؟

2- اگر امكان دارد نياز به چه وسايلى دارد؟

3- مدّت زمانى كه براى چنين سفرى لازم است چه اندازه مى باشد؟

پاسخ سؤال اوّل از نظر علم امروز مثبت است؛ زيرا سير فضايى بشر نه تنها امكان دارد، بلكه قسمتهاى قابل توجّهى از آن تاكنون جنبه عملى به خود گرفته است. اگر در سابق ممكن بود كسانى بگويند چنين مسافرتى امكان عقلى و علمى ندارد و يا آن طور كه طرفداران هيئت كهنه بطلميوس تصورّ مى كردند سير انسان در آسمانها موجب خرق عادت و التيام افلاك است، امروز چنين سخنى اصلًا قابل قبول نيست.

زيرا موشكهاى فضاپيما بعضى با سرنشين و بعضى بدون سرنشين سينه آسمان را شكافته و تا ستاره زهره كه در هيئت بطلميوس در فلك سوّم قرار داشت پيش رفته اند، نه محال عقلى روى داده و نه خرق و التيامى به وجود آمده است.

درست است كه اين پيشرفت و موفّقيّت در برابر كواكب و آسمانها و فواصل عجيب آنها بسيار ناچيز مى باشد ولى هر چه هست مطلب را از صورت يك امر محال عقلى و علمى بيرون آورده است و همان طور كه گفته اند بهترين دليل براى امكان يك موضوع، وقوع آن است ... اين در مورد سؤال اوّل.

در مورد سؤال دوّم بايد اعتراف كرد كه «سفرهاى فضايى» نيازمند به وسايل گوناگونى است و بايد به كمك آنها بر موانع فراوانى كه در اين راه وجود دارد پيروز شد.

اين موانع بسيار زياد است و از همه مهمتر شش مانع زير مى باشد:

1- نخستين مانع بر سر راه مسافرتهاى فضايى، نيروى جاذبه زمين است كه بايد با وسايلى بر آن پيروز شد. دانشمندان با يك محاسبه دقيق ثابت كرده اند براى شكافتن «زره جاذبه» و فرار از حوزه جاذبه زمين مركبى لازم است كه سرعت آن

ص: 586

لااقل 40 هزار كيلومتر در ساعت و به عبارت ديگر 2/ 11 كيلومتر در ثانيه باشد.

اگر چنين سرعتى به ناو فضاپيما داده شود زره جاذبه را شكافته و به سوى سيّارات منظومه شمسى حركت خواهند نمود. به دست آوردن چنين سرعتى يا بيشتر از آن كاملًا ممكن است ولى ساده و آسان نيست.

2- مانع ديگر فقدان هوا در محيط ماوراى جو است.(1) بلكه در جوّ زمين كه قطر آن در حدود يكصد كيلومتر است باقطع نظر از چند كيلومتر هواى مجاور زمين كه به اندازه كافى اكسيژن دارد و متراكم است، بقيّه به واسطه رقيق بودن قابل تنفّس نيست؛ و اگر انسان از آن بالا برود بر اثر كمبود اكسيژن بزودى دچار خفگى مى گردد.

تجربه نشان مى دهد كه يك فرد عادى در 15 كيلومترى سطح زمين در عرض چند ثانيه بيهوش مى شود و اگر به او نرسند هلاك خواهد شد، لذا فضاپيمايان ناچارند اكسيژن لازم را براى مسافرتهاى فضايى با خود از زمين ببرند.

3- مانع ديگر موضوع گرماى سوزان و سرماى كشنده اى است كه در فضا وجود دارد يعنى آن قسمتى از جسم كه آفتاب بر آن نمى تابد بى اندازه سرد خواهد بود، زيرا در آن جا هوا وجود ندارد تا از يك طرف حرارت سوزان آفتاب را تعديل و از طرف ديگر قسمتى از آن را در خود ذخيره كند و يك حرارت نسبتاً ملايم در اطراف جسم به وجود آورد.

4- مانع ديگر پرتوهاى مرگبار و اشّعه هاى خطرناكى است كه در ماوراى جو وجود دارد، مانند «اشّعه ماوراى بنفش» و «اشّعه ايكس» و «اشّعه كيهانى».(2) اين پرتوها اگر به مقدار كم بر بدن انسان بتابد اثر زيانبخش بر ارگانيسم بدن ندارد، امّا


1- به قشرى از هوا و گازهاى ديگر كه گرداگرد كره زمين فراگرفته« جوّ» زمين مى گويند؛ بالاتر از آن ماوراى جو و به عبارت ديگر« فضا» ناميده مى شود.
2- « اشّعه ماوراى بنفش» و« اشّعه ايكس» از خورشيد سرچشمه مى گيرد ولى اشّعه كيهانى شرچشمه آن تاكنون شناخته نشده است، آنها جريانهايى هستند از اجزاى باردار الكتريكى كه به وسيله منابع ناشناخته و مجهول در فضا پراكنده مى شوند.

ص: 587

چون در فضاى بيرون جو به مقدار فوق العاده زياد موجود مى باشد براى انسان كشنده و مرگبار است.

5- مانع ديگر اجسام فراوان شهابى است كه با سرعتهاى مختلف و بسيار شديد در اين فضاى بيكران در حركتند. برخورد يكى از ذرّات كوچك آنها با بدن انسان ممكن است به مراتب مؤثّر و خطرناكتر از گلوله هاى مسلسل باشد چه اين كه مى دانيم هر قدر سرعت يك جسم بيشتر گردد نفوذ و تأثير آن زيادتر خواهد بود و به همين جهت قدرت تأثير انواع گلوله ها را با سرعت سير آنها اندازه گيرى مى كنند، نه با جنس و شكل آنها.

راه مبارزه با اين اجسام نيز ساختمان مخصوص ناو فضاپيما و لباسهاى مخصوص فضاپيمايى است كه در موارد عادى مى تواند در برابر اين اجسام مقاومت كند.

6- بالاخره مانع ديگرى كه در اين راه وجود دارد مسأله «بى وزنى» است.

مى دانيم كه نيروى جاذبه با «مجذور فاصله» نسبت معكوس دارد، يعنى اگر فاصله جسمى از «مركز زمين» دو برابر گردد وزن آن به يك چهارم تقليل پيدا مى كند، زيرا «وزن» چيزى جز «تأثير نيروى جاذبه» بر بدن انسان يا ساير اجسام نيست و به اين ترتيب به جايى مى رسيم كه وزن بدن انسان به چند كيلو و كم كم به چند گرم و سپس به صفر مى رسد و مسافر فضايى كاملًا احساس بى وزنى مى كند. و حتّى به اندازه يك پر كاه احساس وزن نمى نمايد؛ بعلاوه، خود سرعت نيز يكى از عوامل بى وزنى است.

عوارض و ناراحتيهاى حاصل از بى وزنى گرچه خطرناك نيست ولى تحمّل آن براى افراد عادى مشكل و طاقت فرسا مى باشد و فضانوردان براى تحمّل آثار بى وزنى ناچارند پيش از دست زدن به سفر فضايى تمرينهاى مشكل و مختلفى انجام دهند تا ورزيده شوند.

ص: 588

اينها موانع گوناگونى است كه بر سر راه مسافران فضا وجود دارد، ولى همان طور كه گفته شد چنان نيست كه وجود اين موانع مسأله سفر فضايى را به صورت محال و لاينحل درآورد، بلكه مى توان با وسايل لازم بر آنها پيروز شد.

نمونه اى از اين وسايل را امروز بشر در اختيار دارد ولى بديهى است نبايد وسيله را منحصر به اينها دانست و كاملًا ممكن است راهها و وسايل ديگرى نيز براى درهم شكستن اين موانع وجود داشته باشد.

اين در مورد سفر فضاى بشر امروز، امّا در مورد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يادآور مى شويم كه:

ما مى دانيم پيامبر ما با نيروى يك بشر عادى اين راه را نپيمود، بلكه با نيروى عظيمى كه از جهان ماوراى طبيعت در اختيار داشت و با وسيله كاملًا مجهزّى اين راه را طى كرد و در اين قسمت هيچ مشكل لاينحلّى به چشم نمى خورد.

آيا هيچ فرد خداپرستى كه ايمان به قدرت لايزال و بى پايان خداوند دارد (البتّه روى سخن در اين بحث با خداپرستان است) مى تواند انكار كند كه براى خداوند هيچ مانعى ندارد وسيله مرموزى كه از فكر محدود ما بيرون است در اختيار پيامبرش بگذارد تا بتواند در آسمانها سير كند و عجايب و شگفتيهاى جهان را ببيند؟!

معراج و مشكل زمان

اگر جسمى بخواهد با سرعتى معادل سرعت سير نور به نخستين ستارگان ثوابت (ستارگانى كه بيرون منظومه شمسى هستند) سفر كند يعنى هدف آن جسم ستاره «پروكسيما» كه از تمام ستارگان ثوابت به ما نزديكتر است باشد، طبق محاسبه اى كه علماى هيئت كرده اند بيش از چهار سال وقت لازم است تا به ستاره مزبور برسد!

بديهى است اين موضوع، مشكل بزرگى در راه معراج (آن هم در يك شب)

ص: 589

ايجاد مى كند.

امّا براى حل اين مشكل دو راه وجود دارد:

1- ممكن است معراج تنها در داخل منظومه شمسى صورت گرفته باشد؛ چرا كه ايراد فوق در صورتى متوجّه مى شود كه مسير پيامبر را در معراج در منطقه اى بيرون از منظومه شمسى بدانيم، در حالى كه دليل قاطعى بر اين مطلب در دست نيست. زيرا مانعى ندارد اين سفر فضايى در درون سيّارات با عظمت منظومه شمسى صورت گرفته باشد، در اين صورت اشكال كاملًا برطرف خواهد گرديد.

زيرا دورترين سيّاره منظومه شمسى كه با چشم غير مسلّح ديده مى شود «زحل» است كه قدما نام آسمان هفتم بر آن مى نهاده اند (زيرا فاصله آن از ما بيش از فاصله ما تا عطارد، زهره، مريخ، مشترى و كره خورشيد مى باشد).

فاصله اين سيّاره از ما كمى بيشتر از 1400 ميليون كيلومتر است. اين فاصله براى مركبى كه بيشتر از سرعت سير نور حركت كند فاصله كوتاهى است كه پيمودن آن در مدّت بسيار كوتاهى ميسّر مى باشد.

بنابراين، اگر معراج پيامبر صلى الله عليه و آله در درون سيّارات منظومه شمسى صورت گرفته باشد مشكل زمان كاملًا حل خواهد شد و مخالفتى با كشفيّات علم فيزيك نخواهد داشت، و اطلاق آسمانها بر كرات منظومه شمسى يك اطلاق معمولى است زيرا يكى از معانى آسمانها همين «كرات منظومه شمسى» مى باشد.

جالب توجّه اين كه در احاديث شيعه و سنّى براى سفر پيامبر صلى الله عليه و آله به آسمانها نام مركبى به عنوان «بُراق» ديده مى شود و «براق» از ماده «برق» است؛ علماى حديث مى گويند:

علّت اين نام گذارى شايد اين بوده كه مركب مزبور بسيار سريع و مانند برق حركت مى كرده است.

جالبتر اين كه در توصيف اين مركب فضايى در پاره اى از احاديث وارد شده

ص: 590

كه «خُطاءَهُ مَدُّ بَصَرِهِ يعنى هر قدم او به اندازه مقدار ديد او بوده است و با توجّه به اين كه رؤيت اشيا به وسيله نور صورت مى گيرد و طول زمانى كه براى ديدن هر چيز لازم است برابر با سرعت سير نور آن است، از اين حديث استفاده مى شود كه مركب مزبور سرعتى نزديك به سرعت نور داشته است!

2- سرعت سير نور بالاترين سرعتها نيست.

بررسى و مطالعه در گفتگوهاى دانشمندان امروز نشان مى دهد اين نظريّه كه «هيچ چيز در تحت هيچ عاملى نمى تواند بالاتر از سرعت نور حركت كند» صد در صد قطعى و مسلّم نيست، بلكه احتمال مى رود كه ماوراى سرعت نور نيز سرعتهايى باشد. (دقّت كنيد)

از جمله در مورد امواج مرموز جاذبه، عدّه اى از دانشمندان معتقدند اين امواج براى پيمودن فاصله ها مطلقاً نيازمند به زمان نيست، بلكه در يك لحظه مى تواند سرتاسر جهان را بپيمايد.

دانشمندى به نام «گيور گيو» چنين مى نويسد:

«... ولى يك سرعت وجود دارد كه آنى است و در يك لحظه از يك سر جهان به طرف ديگر اثر مى كند و آن سرعت تأثير «امواج نيروى جاذبه» مى باشد.

«اگر در همين آن، در انتهاى جهان يك كهكشان كه داراى دهها ميليون خورشيد است ناگهان جدا شده و مبدّل به امواج گردد نيروى جاذبه بطورى عكس العمل نشان مى دهد كه در همين لحظه نظام جهان متعادل مى شود و اگر اين طور نبود همان ثانيه كه آن كهكشان تفكيك و مبدّل به امواج گرديد دنياى خورشيد ما هم بايد نابود گردد».

همان طور كه ملاحظه مى فرماييد، در اين جا بحث درباره سرعتهاى مافوق سرعت نور در مورد انبساط كهكشانهاست و اين خود مى رساند كه تئورى سرعت نهايى (نور) يك نظريّه قاطع و مسلّم نيست و ممكن است در پرتو اكتشافات آينده

ص: 591

اين مطلب روشن شود كه حتّى جسم خاكى در شرايط خاصّى (نه در هر شرايطى) بتواند سرعتهاى مافوق سرعت نور داشته باشد و در اين صورت مشكل زمان در مسأله معراج، حتّى در صورتى كه مسير پيامبر صلى الله عليه و آله ماوراى منظومه شمسى بوده است، حل خواهد گرديد و از نظر علم، مانعى نخواهد داشت كه پيامبر سراسر پهنه آسمانها را در يك شب سير كرده باشد.

چرا پيامبر صلى الله عليه و آله به معراج رفت؟

متأسفانه جريان معراج پيامبر صلى الله عليه و آله مانند بسيارى ديگر از جريانهاى صحيح تاريخى آميخته با خرافاتى شده است كه قيافه اصلى آن را در نظر كسانى كه مطالعات كافى در اين قسمت ندارند ناپسند نشان داده است.

قرآن از روى اين حقيقت پرده برمى دارد و در هر حال بهترين سند زنده و دست نخورده براى درك هدف اصلى معراج پيغمبر صلى الله عليه و آله و براى درك همه حقايق اسلامى، همين قرآن مجيد است.

ما مى توانيم هدف اين سير شبانه را بخوبى از آيات استنباط كنيم، هدفى كه كاملًا با موازين علمى و منطقى سازگار است.

با اين كه آيات اصلى مربوط به معراج در قرآن به ده آيه نمى رسد، در عين حال در دو آيه هدف معراج توضيح داده شده است:

در سوره «اسراء» آيه اوّل چنين مى خوانيم: «سُبْحانَ الَّذى اسْرى بِعَبْدِهِ لَيلًا مِنَ الْمَسجِدِ الْحَرامِ الى الْمَسجِدِ الاقْصَى الَّذى بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا انَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصير؛ پاك و منزّه است خدايى كه بنده اش را در يك شب، از مسجد الحرام به مسجدالاقصى- كه گرداگردش را پربركت ساخته ايم- برد تا برخى از آيات خود را به او نشان دهيم؛ چرا كه او شنوا و بيناست».

در اين آيه هدف اين سير شبانه را مشاهده آثار عظمت خداوند در جهان بالا

ص: 592

معرفى نموده است و در آيه 18 سوره «النّجم» مى فرمايد:

«لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبرى؛ او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را ديد.»

از اين دو آيه بخوبى برمى آيد كه هدف اين سير فضايى بار يافتن به بارگاه سلطنت خداوند، يا شنيدن صداى قلم او يا مشاهده جمالش نبوده است!

اصولًا به عقيده ما مسلمانان خداوند محلّ خاصّى ندارد. او در همه جا و در تمام جوانب عالم هست: «ايْنَما تُوَلُّو فَتَمَّ وَجْهُ اللّهِ؛ هر سو رو كنيد خدا در آن جا هست.»

«وَسِعَ كُرسِيُّهُ السَّمواتِ وَ الارْضِ؛ كرسى او به وسعت آسمانها و زمين مى باشد.» منظور از «كرسى» چيزى جز مجموعه جهان پهناور آفرينش نيست.(1) بنابراين، منظور از معراج همان مشاهده آثار عظمت خدا در جهان بالا بوده است تا قلب نورانى پيامبر صلى الله عليه و آله در پرتو مشاهده اين آثار حيرت انگيز، نورانى تر گردد و فكر و روح بلند او وسيع تر شود و براى رهبرى و هدايت خلق به سوى خدا آمادگى بيشتر پيدا كند.(2)


1- بعضى معتقدند منظور از« عرش» نيز مجموعه ماوراى عالم مادّه است.
2- اين بحث از كتاب« معراج شقّ القمر، عبادت در قطبين» تلخيص و اقتباس شده است.

ص: 593

بخش هفتم: سؤالات گوناگون

اشاره

ص: 594

ص: 595

1- علل پيشرفت مسلمانان در گذشته و عقب ماندگى امروز چيست؟

سؤال

علل ترقّى و پيشرفت مسلمانان چه بوده و اكنون علل انحطاط و عقب ماندگى آنها چيست؟ چرا روزى مسلمانان بر اكثريّت مردم متمدّن روى زمين حكومت مى كردند و قافله سالار تمدّن بودند؛ ولى امروز دنباله رو ملل پيشرفته جهان شده اند؟!

پاسخ

به راستى اين سؤال از پرسشهاى جالب و حسّاس است؛ شايسته است كتابى پيرامون آن نوشته شود. دانشمند معروف مصرى، فريد وجدى در دائرةالمعارف خود در مادّه «علم» علل ده گانه اى براى پيشرفت مسلمانان يادآور شده و دانشمندان ديگرى نيز در اين باره به بحث و گفتگو پرداخته اند(1) ولى در حقيقت علّت اساسى آن پيشرفت و اين عقب گرد، چيزى جز پيروى و انحراف از تعاليم عالى اسلام نبوده است؛ مسلمانان در صدر اسلام- در تمام شؤون زندگى- از تعاليم اسلام الهام مى گرفتند ولى امروز در غالب نقاط، مسلمانان از راه صحيح


1- از باب نمونه به كتاب« علل انحطاط مسلمين» نگارش شكيب ارسلان، مراجعه فرماييد.

ص: 596

اسلام منحرف گرديده و مى توان گفت كه گروهى در حقيقت مسلمان جغرافيايى هستند نه مسلمان واقعى؛ علّت اساسى همين است و بس، ولى مع الوصف به برخى از علل ترقّى و تعالى و يا تنزّل و انحطاط آنان اشاره مى كنيم:

1- فداكارى همه جانبه: مسلمانان صدر اسلام به تمام معنا فداكار بودند. دين و آيين اسلام در نظر آنها از برادر، زن، مقام، ثروت و منصب گرامى تر بود؛ همه منافع مادّى را فداى اسلام مى كردند و صفحات تاريخ اسلام خصوصاً جنگهاى پيامبر اسلام گواه زنده اين گفتار است، ولى امروز براى بيشتر افراد، دين در حاشيه زندگى قرار گرفته و ديگر آن فداكارى كمتر وجود دارد؛ براى گروهى اسلام تا آن جا محترم است كه با مال و مقام آنها مزاحمت نداشته باشد و در صورت تزاحم، كمتر فردى است كه به خاطر اسلام دست از منافع مهمّى بكشد.

از آن جا كه اسلام براى آنها گران تمام شده بود و آن را به قيمت جان عزيزان خود خريده بودند ارزش آن را مى دانستند.

1- اتّحاد و اتّفاق: در صدر اسلام، مسلمانان متّحد و متّفق و به حكم قرآن برادر بودند و پس از وفات پيامبر با اختلافى كه پيش آمد، بر اثر حسن سياست امير مؤمنان عليه السلام و فرزندان گرامى او لطمه اى به پيشرفت اسلام و ترقّى مسلمانان وارد نشد، آنان از حقوق مسلّم خود دست كشيدند كه لااقل اصول اسلام محفوظ بماند؛ ولى امروز نفاق و اختلاف در ميان مسلمانان و سران آنها به سر حدّ كمال رسيده است، چند قرن است كه بازار دين سازى رواج كامل يافته، هر گروهى گروه مخالف را فاسق و خارج از دين معرّفى مى كند و در بدبختى و اضمحلال او مى كوشد؛ امروز اختلاف ميان مسلمانان گسترش زيادى پيدا كرده و چهره واقعى اسلام به وسيله يك سلسله موهومات و افكار خرافى پوشيده شده است، آيا با اين وصف ممكن است مسلمانان همان عظمت گذشته را داشته باشند؟!

3- آشنايى با شرايط زمان: اين خود عامل مهمّى در پيشرفت آنان بود،

ص: 597

همواره مسلمانان خود را با سلاح روز و علوم روز مجهّز مى كردند، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در نبرد «حنين» مطّلع شد كه وسيله تازه اى در يمن براى شكست قلعه ها و در هم كوبيدن دژهاى محكم اختراع شده، فوراً عدّه اى را اعزام كرد كه رهسپار يمن شوند و طرز ساخت و به كار بردن آن را فراگيرند!(1) مسلمانان صدر اسلام تا چندين قرن علوم ديگران را از قبيل فلسفه، فيزيك و شيمى، حساب و هندسه، هيئت و نجوم و ... به زبان اسلامى ترجمه كردند و با افكار خود آن را تكميل نمودند و دانشگاههاى بزرگ و كتابخانه هاى با عظمتى تأسيس كردند و از اين طريق خود را از بيگانگان بى نياز ساخته و مشعلدار علوم گرديدند. ساليان درازى مراكز اسلامى در بغداد و شام و مصر و اندلس و ايران مركز تحصيل دانشجويان جهان بود، ولى امروز بسيارى از مسلمانان شرايط زمان و اوضاع روز را ناديده گرفته و مى خواهند با وسايل و ابزار ديرينه زنگى كنند و سيادت خود را در تمام جهان گسترش دهند، در صورتى كه جهان روز به روز نوتر گشته، علوم و تمدّن لحظه به لحظه دگرگون مى گردد ولى هنوز وسيله تبليغاتى، وسيله پخش و نشر معارف اسلام ما ضعيف است.

اين سه عامل قسمتى از عوامل ترقّى مسلمانان صدر اسلام بود و عوامل ديگرى نيز در پيشرفت آنان تأثير چشمگيرى داشته كه از تشريح آنها براى پرهيز از اطاله سخن خودارى مى كنيم و اين بحث را با آيه زير كه علل برترى مسلمانان را يادآور مى شود به پايان مى رسانيم؛ آن جا كه خداوند به جامعه مسلمانان خطاب مى كند و مى فرمايد:

«وَ انْتُمُ الاعْلَوْنَ انْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ؛ و شما برتريد اگر ايمان داشته باشيد».(2) روى اين بيان و با توجّه به مفادّ آيه ياد شده، پاسخ سؤال ديگرى نيز روشن


1- سيره ابن هشام، جلد 2، بخش نبرد با طائفيان.
2- سوره آل عمران، آيه 139.

ص: 598

مى گردد كه آيا اميدى هست كه مسلمانان عظمت ديرينه خود را بازيابند؟

پاسخ اين سؤال مثبت است و با ملاحظه مطالبى كه پيرامون سؤال نخستين ايراد گرديد، پاسخ اين سؤال روشن مى شود؛ زيرا با تجديد و به كار بستن عواملى كه در آغاز اسلام باعث ترقّى و پيشرفت آنها گرديد، بار ديگر همان پيشرفت نصيب آنها مى گردد.

اگر مسلمانان كنونى بسان مسلمانان آغاز اسلام فداكار باشند، اتّحاد و اتّفاق را جايگزين اختلاف و نفاق كنند و رهبران اسلامى شرايط و روح زمان را خوب درك كنند، باز اعتلا و عظمت آنها تجديد مى گردد؛ البتّه هر نوع تحوّل و تكامل بايد در حدود قوانين اسلام قرار گيرد و موضوع درك «روح زمان» وسيله تحريف يا كنار گذاردن قوانين اسلام از صحنه زندگى نباشد.

***

ص: 599

2- چرا جوانان از مجامع دينى گريزانند؟

سؤال

چه عامل و يا عواملى سبب شده است كه گروهى از جوانان از شركت در مجامع دينى خوددارى كنند و آيا وقت آن نشده كه براى رفع اين مشكل بزرگ اقدامى شود؟

اين مشكل را از چه راهى بايد حل كرد و براى توجّه دادن جوانان به مجامع دينى، چه راهى را بايد انتخاب نمود؟

پاسخ

به عقيده ما فاصله گرفتن بسيارى از جوانان از مجامع دينى عوامل متعدّدى دارد كه از همه مهمتر دو عامل است:

اوّل تبليغات مسمومى است كه عمّال بيگانه از مدّتها پيش در ميان جوانان ما كرده اند و آنها را نسبت به جوامع دينى و روحانيّت بدبين ساخته اند و حقايق را طور ديگرى در نظر آنها جلوه داده اند.

دوّم عدم انضباط در بعضى از جلسات دينى و عدم رعايت اصول صحيح سخنرانى و تبليغات دينى در بعضى از اين مجامع، بطورى كه بتواند افكار تشنه جوانان تحصيل كرده را با تبليغات عالى و ارزنده اسلام سيراب نمايد. اين دو موضوع دست به دست هم داده و بسيارى از جوانان ما را از اين مجامع فرارى

ص: 600

ساخته است.

ولى خوشبختانه در سالهاى اخير اكثر جوانان ما بيدار شده اند و به سوء نيّت بيگانگان كه در ميان آنها سمپاشى مى كردند پى برده اند. لذا در بسيارى از جلسات دينى اكثريّت يا قسمت مهمّى را جوانان ما تشكيل مى دهند و ما خود از نزديك شاهد و ناظر اين گونه جلسات بوده و هستيم.

در قسمت دوّم نيز تدابيرى اتّخاذ شده، هم اكنون مبلّغين ورزيده اى كه به زبان روز آشنا باشند و بتوانند عقده هاى روحى جوانان را با منطق صحيح اسلامى بگشايند كم نيستند، اگر چه اعتراف مى كنيم كه تعداد آنها به اندازه احتياجات امروز ما نيست.

***

ص: 601

3- سوء استفاده از تعدّد زوجات چگونه كنترل شود؟

سؤال

درست است كه هر گاه مردان رعايت اصول عدالت و انصاف را در موضع تعدّد زوجات و طلاق بكنند- يعنى بى جهت زنان خود را طلاق نگفته و زنهاى متعدّدى را سرگردان ننمايند شخصيّت و مقام و حقوق زن محفوظ مانده، توهين و ظلمى به او نخواهد شد و در بسيارى از موارد مشكلات ناشى از به هم خوردن تعادل ميان تعداد زنان و مردان از اين راه حل مى گردد.

امّا در زمان ما كه بسيارى از مسلمانها متأسّفانه مسلمان اسمى هستند و كمتر به مقرّرات مذهبى پايبندند، از قانون تعدّد زوجات سوء استفاده مى نمايند. در اين صورت اين سؤال پيش مى آيد كه در اسلام براى چنين مردان هوسباز چه پيش بينى هايى شده و چگونه سوء استفاده هاى آنان كنترل و محدود مى شود؟

پاسخ

اصولًا قوانين هر چه هم خوب و متين باشد تا ضامن اجرا نداشته باشد كافى براى خوشبختى و سعادت افراد جامعه نخواهد بود.

گرچه ممكن است تعليم و تربيت و ايمان به خدا بسيارى از مردم را از سوء استفاده و قانون شكنى باز دارد ولى در عين حال، عوامل ياد شده هيچ گاه بطور

ص: 602

كلّى نخواهد توانست تمام مردم را وظيفه شناس و مقرراتى بار آورد. خواه ناخواه افرادى هم پيدا خواهند شد كه بر خلاف قانون رفتار كرده و از آن سوء استفاده نمايند.

بنابراين، براى تأمين عدالت اجتماعى و حمايت از قانون و افراد ستمديده، مقام مسؤولى لازم است تا بر اعمال مردم نظارت كند و در اجراى قوانين بكوشد و آن مقام مسؤول حكومت اسلامى است.

به خاطر همين اصل است كه اسلام اختيارات وسيعى در زمينه اجراى قوانين به حكومت اسلامى داده است كه هر گاه تربيت افراد، براى اجراى قوانين و وظيفه شناسى آنان نباشد، و بخواهند پا از گليم خود فراتر نهند و از قوانين دين سوء استفاده نمايند، حكومت اسلامى حق داشته باشد براى حمايت از قانون و طرفدارى از افراد ستمديده اقدام كند و متجاوز و سوء استفاده كننده را سر جاى خود بنشاند.

در اين موضوع فرقى ميان طلاق و تعدّد زوجات و ديگر ابواب فقه اسلامى نيست؛ يعنى، همان طور كه حكومت اسلامى در موارد جرايم و جنايات و تجاوز به حقوق ديگران طرفدار مظلومان و دشمن ستمكاران و متجاوزان است، در مورد طلاق و تعدّد زوجات نيز چنانچه باعث تعدّى و اجحاف بر زن باشد و از اين راه حقوق و حيثيت زن مورد تجاوز مرد قرار گيرد، حق دارد در حدود اختيارات خود جلو سوء استفاده مردان را بگيرد و از زنان ستمديده حمايت كند.

بعلاوه، يك نكته را هميشه و در جميع ابواب مختلف فقه اسلامى بايد در نظر داشت و آن اين كه:

قوانين اسلام مانند حلقه هاى زنجير متّصل و به هم پيوسته است و هيچ گاه نبايد يكى را بدون ديگرى در نظر گرفت و آن گاه به بحث و انتقاد پرداخت، هميشه قوانين اسلام را با محيطى كه اسلام در آن حكومت مى كند و دستوراتش در آن اجرا مى شود بايد سنجيد نه هر محيطى؛ مثلًا احكام حدود و ديانت اسلام،

ص: 603

قضاوت و حكومت اسلام و ازدواج و طلاق اسلام را در محيطى بايد مورد بررسى قرار داد كه تمام مبانى حقوقى و اعتقادى اسلام در آن كاملًا اجرا مى شود.

روى اين حساب، هر گاه تمام قوانين اسلام را آن طور كه هست به مرحله اجرا درآورند، در آن صورت طبعاً كسى اقدام به قانون شكنى و تجاوز به حريم ديگران نمى كند و به اصطلاح مردان از قانون تعدّد زوجات، فقط زن گرفتن و از حقّ طلاق به زور زن را طلاق دادن نمى فهميدند، بلكه به جميع مقرّرات اسلام پايبند مى شدند.

***

ص: 604

4- آيا بعد از عطسه بايد صبر كرد؟

سؤال

آيا در اسلام اين دستور وارد شده است كه در موقع تصميم بر انجام كارى، اگر كسى عطسه كند بايد صبر كرد؟!

پاسخ

در اين باره دستورى در اسلام نداريم و اساساً روح اسلام با اين گونه مطالب سازش ندارد، تا آن جا كه دستور مى دهد هنگامى كه تصميم بر كارى گرفتيد، اگر كسى فال بد زد اعتنا نكنيد و بر خدا توكّل نموده به دنبال هدف روان شويد و فال بد زدن را نشانه شرك قرار داده است!

آرى درباره عطسه وارد شده است كه هر گاه يكى از شما عطسه كرد، در حقّ او دعا كنيد و بگوييد «يرحمكم اللّه رحمت خدا شامل حال شما گردد.» طرف نيز متقابلًا دعا كند و بگويد «يغفر اللّه لكم؛ خداوند شما را بيامرزد».

امّا صبر كردن و قدرى مكث نمودن و يا فرق گذاردن بين يك عطسه و دو عطسه، همگى افسانه است كه بايد مسلمان آگاه و دانا از اين افسانه ها بپرهيزد.

***

ص: 605

5- آيا اين خوابنامه صحيح است؟

سؤال

گاه گاهى خوابنامه هايى به نام خادم باشى آستان مقدّس پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نشر داده مى شود و ضمن سفارشهايى به مردم درباره پرهيز از گناهان، بشارت به ظهور امام زمان ارواحنا فداه از قول پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و با قيد سال ظهور! داده مى شود، آيا اين خوابنامه ها صحيح است؟(1) پاسخ

متأسّفانه اين عمل ناپسند كه بدون شك به تحريك بعضى از دشمنان اسلام و تشيّع انجام مى گيرد، سالهاست كه تكرار مى گردد و هر سال جناب متولّى باشى! كه اصولًا به اين نام و نشان شايد وجود خارجى ندارد! خواب تازه اى مى بيند و براى ظهور ولى عصر ارواحنا فداه تاريخ جديدى تعيين مى كند و وقتى غلط از آب درآمد خواب ديگرى مى بيند!

ظاهراً جاعلين اين خوابها به خيال خام خود مى خواهند بعضى از ساده دلان را در مورد ظهور حضرت ولى عصر (عج) متزلزل سازند، غافل از اين كه مسلمانان- هر قدر هم ساده دل باشند- گوش به اين گونه اباطيل نمى دهند. تازه به


1- سؤال فوق قبل از انقلاب اسلامى مطرح شده است.

ص: 606

فرض اين كه كسى چنين خوابى ببيند، از نظر مبانى مذهبى به هيچ وجه اعتبار ندارد.

***

ص: 607

6- سيادت از كجا آغاز شد؟

سؤال

«سيادت» از كجا شروع شده و چه كسى اين لقب را بر اين سلسله نهاده است؟

پاسخ

«سيادت» يك نوع شرافت معنوى است كه در دودمان پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود دارد و اساساً اين موضوع عمومى است كه دودمان و فرزندان شريف و برجسته به تناسب مقام بزرگ خاندان آنها، در ميان تمام اقوام داراى احترام و شخصيّت خاصّى هستند؛ بنابراين، احترام و شخصيّت «سادات» در نظر ما براى همان نسبتى است كه با بزرگترين شخصيّت عالم انسانيّت- يعنى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله- دارند و كلمه «سيّد» كه در لغت عرب به معناى «آقا» است روى همين نظر به آنها اطلاق مى شود و در كلمات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه- عليهم السّلام- در مورد بعضى از اهل بيت به كار برده شده است.

ولى ناگفته پيداست كه «سادات» نمى توانند به اتّكاى اين انتساب با پيغمبر صلى الله عليه و آله كوچكترين تخلّفى بنمايند و از نظر قوانين عمومى تفاوتى با ديگران ندارند.

در حقيقت «ريشه سيادت» همان عظمت پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام از نظر صفات و روحيّات و اعمال است؛ آنها به خاطر شخصيّت والايشان آقا و سيّد و بزرگ

ص: 608

بودند و شعاع اين شخصيّت تا جدّ اعلاى پيامبر صلى الله عليه و آله يعنى «هاشم» را شامل مى گردد و فرزندان او نيز از اين رهگذر كسب افتخار مى كنند.

***

ص: 609

7- كتاب «محمّد پيامبرى كه از نو بايد شناخت» تا چه پايه معتبر است؟

سؤال

نقاط قوّت و ضعف كتاب «محمّد پيامبرى كه بايد از نو شناخت» را در شماره هاى مجلّه مكتب اسلام خوانديم، آيا نقاط ضعف آن فقط در جنبه هاى مربوط به جهان تشيّع و چشم پوشيهاى نويسنده از خدمات و شخصيّت اميرمؤمنان على عليه السلام و مسأله خلافت بلافصل آن حضرت است، يا از جنبه هاى عمومى اسلامى در خصوص زندگانى پيامبر بزرگوار اسلام نيز نقاط ضعف و اشتباه دارد؟

پاسخ

اين كتاب نقاط قوّت و ضعفى دارد؛ و نقاط ضعف آن تنها مربوط به جنبه هايى كه با مذهب تشيّع تماس دارد نيست، بلكه احياناً در آن مطالبى ديده مى شود كه احدى از مسلمانان به آن معتقد نيست و در هيچ يك از مدارك تاريخى صحيح شيعه و سنّى وجود ندارد و با موازين عقلى نيز نمى سازد، از جمله اين كه در بحث معراج صفحه 225 مى نويسد:

«در آن جا پيامبر بقدرى به خداوند نزديك شد كه صداى قلم خداوند را مى شنيد و مى فهميد كه خدا مشغول نگاهدارى حساب افراد بشر مى باشد! ولى با

ص: 610

اين كه صداى قلم خداوند را مى شنيد وى را نمى ديد، زيرا هيچ كس نمى تواند خداوند را ببيند ولو پيامبر باشد».

ما نمى دانيم نويسنده كتاب، اين داستان مضحك را از كجا پيدا كرده و در كدام كتاب يا روايت ضعيف ديده است:

اولًا: خداوند جا و مكان خاصّى ندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى او بشتابد و موضوع معراج همان طور كه قرآن مجيد تصريح مى كند براى مشاهده آيات عظمت خدا در آسمانها بوده است «لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا الْكُبْرى»(1) نه براى رسيدن به مقرّ حكومت خدا در بالاى عرش!

ثانياً: خدا از تمام اعمال بندگانش باخبر است و حساب همه را مى داند، احتياجى ندارد كه تندتند اعمال بندگان خود را در بالاى عرش سياهه كند تا صداى قلم او را پيامبر گرامى اسلام بشنود حتماً قلم او هم از نوع قلم چوبى قديم بوده كه چنين سر و صدايى داشته است!- بعلاوه، اگر براى حفظ تشريفات و اتمام حجّت هم باشد، فرشتگانى كه نويسندگان اعمال هستند به اندازه كافى وجود دارند، احتياجى ندارد كه خداوند متعال شخصاً مشغول نوشتن اعمال بندگان گردد!

ثالثاً: لازمه اين سخن اين است كه خدا هم جسم داشته باشد و هم دست و پا، اينها مطالبى است كه هر مسلمان فهميده اى از آن تعجّب مى كند.

البتّه قضاوت دانشمندان و نويسندگان بيگانه درباره شخصيّت و عظمت پيغمبر ما پرارزش است و بايد از آن استقبال كرد، ولى اگر ما انتظار داشته باشيم ديگران جزئيات زندگى يا دستورها و تعليمات پيامبر ما را براى ما شرح دهند سرنوشتى بهتر از اين نخواهيم داشت، در عين حال كتاب مزبور نقاط قوّتى نيز دارد.


1- سوره نجم، آيه 18

ص: 611

8- با آن همه تشويق اين همه بى سوادى چرا؟

سؤال

با اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مردم را به علم و دانش دعوت كرده و با زبان و بيان و تقرير، از مقام علم و دانش و مبارزه با بى سوادى و ... مسلمانان را به فراگرفتن دانش دعوت كرده است- مع الوصف- چرا امروز بسيارى از مسلمانان بى سواد هستند؟

پاسخ

تا آن روز كه مسلمانان از تعاليم عاليه اسلام انحراف پيدا نكرده بودند، علم و دانش برق آسا در ميان آنان در حال پيشرفت بود، گواه ما همان كتابخانه ها و دانشگاه هاى عظيم اسلامى است كه امروز در صفحات تاريخ منعكس است؛ در آن زمانى كه وسايل چاپ و كاغذسازى به طرز امروز اختراع نشده بود، تنها كتابخانه مراغه چهارصد هزار جلد كتاب و كتابخانه بيت الحكمه در بغداد چهار ميليون كتاب داشت! و كتابخانه هاى ساير كشورهاى اسلامى از كتابهاى علمى و طبيعى مملو بود.

حتّى تا اين اواخر يعنى پيش از آن كه قدرت استعمار در ميان آنها گسترش يابد، باسواد در ميان مسلمانان زياد بود؛ مثلًا از باب نمونه اكثريّت قريب به اتّفاق

ص: 612

ملّت الجزاير پيش از استعمار فرانسه باسواد بودند، ولى پس از گسترش يافتن نيروهاى استعمارى كه امور به دست بيگانگان افتاد، جريان بعكس شد.

در قرون اخير كه بعضى از سران كشورهاى اسلامى به جان يكديگر افتادند و بيگانگان نيز دامن به اين آتش نفاق زدند، دوران ركود و جمود مسلمانان آغاز گرديد، فرهنگ مسلمانان از توسعه و رشد بازمانده و اكثريّت ملّت مسلمان، به بى سوادى گراييدند و بيشتر آنها از ابتدايى ترين مراتب دانش (خواندن و نوشتن) محروم گرديدند.

اميدواريم بار ديگر مسلمانان با الهام گرفتن از دستورهاى اسلام، نهضت علمى خود را تعقيب كنند و هم اكنون نشانه هاى بيدارى در آنها ديده مى شود.

***

ص: 613

9- آيا افراد خوب هم بايد نماز بخوانند؟!

سؤال

مى دانيم نماز ما را از كارهاى زشت باز مى دارد، اگر بدون خواندن نماز از انجام كارهاى زشت خوددارى كنيم باز هم خواندن نماز لازم است يا خير؟

پاسخ

نماز يك دستور حتمى و عمومى است، حتّى اگر كسى فرضاً بدون خواندن نماز كارهاى زشت را ترك كند، از اين قانون مستثنا نيست و بايد نماز را حتماً بخواند؛ زيرا اگر پاى اين صحبت به ميان بيايد، ممكن است عدّه زيادى به اين بهانه شانه از زير بار اين دستور عالى تربيتى خالى كنند.

گذشته از اين، بدون ياد خدا كه مولود انجام اين فريضه بزرگ مذهبى است، تضمينى در مقابل ترك كارهاى زشت نيست و آزمايشات مكرّر نشان داده است كه افرادى كه نماز نمى گزارند، هيچ گاه از يك رشته آلودگيها دور نمى مانند و لااقل مقيّد به انجام دادن نظافت و طهارت لباس و بدن و غذا نيستند؛ و از همه گذشته، نماز و توجّه به خدا در پرورش ايمان و تكامل روح انسان- حتّى انسانى كه از گناهان اجتناب مى كند- تأثير شايانى دارد و او را كاملتر مى سازد. در هر حال ما موظّفيم كه بدون استثنا اين فريضه دينى را به جا آوريم.

***

ص: 614

10- آيا انسان از فرشتگان بالاتر است؟

سؤال

اين كه مى گوييم انسان اشرف مخلوقات است، آيا مقصود اين است كه انسان كاملترين موجودى است كه خدا خلق كرده است- بطورى كه حتّى از فرشتگان هم بالاتر است؟

پاسخ

انسان و فرشتگان مانند ساير موجودات همه مخلوق خدا هستند با اين فرق كه انسان داراى استعدادهاى فوق العاده اى است كه در فرشته نيست. بعلاوه، خلقت فرشتگان طورى است كه از هوا پرستى بركنارند، بر خلاف حيوانات كه داراى عقل نيستند و فقط داراى شهوتند، ولى اين دو نيرو در نهاد انسان سرشته شده است.

به همين جهت، انسان كه داراى اين دو نيروى متضاد است، مسؤوليّت وى نيز بسيار سنگين و خطرناك مى باشد؛ بنابراين، اگر انسان از عقل پيروى نمود و خداشناس و باايمان گشت و هوسهاى نامشروع خود را سركوب نمود، از فرشته بالاتر است و چنانچه هواپرستى پيش گرفت و عقل نورانى را زير پا گذاشت و از حقّ و فضيلت و درستى و ايمان دورى اختيار نمود، از حيوانات هم پست تر خواهد بود.

به همين جهت است كه در قرآن مجيد مى خوانيم كه خداوند متعال چون آدم

ص: 615

را آفريد، به تمام فرشتگان دستور داد او را سجده كنند و به آدم فرمان داد كه آنچه مى داند به اطّلاع فرشتگان برساند و در حقيقت او را معلّم فرشتگان نمود!

***

ص: 616

11- آيا در كرات ديگر تمدّن و ساكنانى وجود دارد؟

سؤال

آيا در جهان بالا موجود زنده اى وجود دارد يا اين كه حيات مخصوص كره زمين است؟

به فرض مساعد بودن محيط كرات بالا براى زيست، آيا موجودات زنده عاقلى در آن جا هست كه بسان ما داراى تمدّن باشند و يا اين كه تمدّن فقط در كره زمين است و در هر حال نظر اسلام و دانشمندان اسلامى در اين زمينه چيست؟

پاسخ

وسعت و عظمت جهان آفرينش بقدرى است كه همه دانشمندان در برابر آن انگشت حيرت به دندان دارند و با اين كه از بزرگى و وسعت و تعداد كهكشانها و ستارگان و كرات اطّلاعات دقيقى در دست نيست، ولى تنها در كهكشان ما(1) 150000 ميليون ستاره ثابت شمرده شده كه در ميان آنها تعداد قابل توجّهى شبيه خورشيد ماست؛ بنابراين، با در نظر گرفتن عظمت عالم آفرينش، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه حيات و زيست، مخصوص كره ما باشد و كرات ديگر از موجود


1- كهكشان ما كه در زبان عربى به آن« مجره» و در زبان توده مردم به آن راه مكّه و يا راه شيرى مى گويند، يكى از هزاران كهكشانى است كه در عالم هستى وجود دارد و منظومه شمسى ما جزء ناچيزى از كهكشان است.

ص: 617

زنده و يا زنده عاقل بسان انسان بى بهره باشند.

هر چند به عقيده دانشمندان نجومى، احتمال وجود حيات در ديگر سيّارات محدود منظومه شمسى بسيار ضعيف است، زيرا عطارد و زهره بسيار سوزان و خفه كننده و مريخ سرد و مشترى و زحل در «امونيك» و «متان» غوطه ورند.

ولى اين نوع داوريها درباره كرات منظومه شمسى نيز چندان منطقى نيست؛ زيرا اگر ما خود را در يكى از اين سيّارات قرار دهيم، درباره زمين چه مى گوييم؟ لابد يك منجّم مريخى مى گويد: زمين ما از گاز كشنده اكسيژن احاطه شده است و او كه نمى تواند بفهمد چگونه ساختمان بدن ما با اين اكسيژن سازگارى دارد، امكان حيات را در زمين غير قابل تصوّر فكر مى كند!

اگر ماهواره هايى هم از مريخ به سوى زمين فرستاده شود مانند ماهواره هاى زمين كه در فاصله سيصد كيلومترى زمين عكس بردارى كنند، باز هيچ گونه آثار حيات در عكسها نمايان نخواهد بود!

از اين نظر هيچ بعيد نيست كه داوريهاى بعضى از دانشمندان درباره مساعد نبودن شرايط سيّارات منظومه ما براى حيات، بسان داورى منجّم مريخى باشد كه از دور، زمين را براى حيات مساعد نمى بيند؛ زيرا ما از خصوصيّات شرايط حيات و خصوصيّات ساختمان موجودات زنده آن جا-/ البتّه به فرض وجود- اطلاع نداريم كه آيا مى توانند با آن شرايط در آن جا زندگى كنند يا نه.

در هر حال، بسيارى از دانشمندان مانند «ساگان» دانشمند آمريكايى و «شكلووسكى» عضو برجسته فرهنگستان شوروى و همچنين «والتر موسيوان» در كتاب «ما در جهان تنها نيستيم» مسلّم مى دانند كه در خارج كره زمين هم تمدّنى وجود دارد، حتى تمدّنهاى عالى تر از تمدّن زمين؛ اين دانشمندان اظهار مى دارند كه هيچ دليل ندارد ما معتقد باشيم كه تنها كوكب مسكون ما، وضع خاص و انحصارى داشته باشد؛ بلكه به احتمال قوى، هزاران منظومه شمسى

ص: 618

همانند منظومه شمسى ما در اين كهكشان موجود است.

دو دانشمند نخست مى گويند كه كهكشان ما ممكن است كه دست كم هزار ميليون سيّاره قابل زيست داشته باشد و نزديكترين و مستعدترين ستاره «اپسيلون» است و از ميان هزاران هزار سيّاره، در چند تا ممكن است زندگى وجود داشته باشد و چند تا از آنها ممكن است داراى تمدّن «صنعتى پيشرفته» باشند؛ حتّى طبق گزارش رصدخانه نجوم فيزيكى «يوراكان» شوروى «از فضا علامت راديويى پخش مى شود كه گويى مردم متمدّن از جهان ديگر، بر آن باشند كه توجّه مردم كرات ديگر را به خود جلب كنند».(1) علم و دانش تا اين نقطه پيش رفته و در سراسر جهان دانشمندان به كاوشهاى علمى خود ادامه مى دهند تا پرده از چهره حقيقت بردارند.

***

نظر اسلام در اين باره بسيار روشن است و قرآن و احاديث اسلامى از چهارده قرن پيش موضوع را براى ما حل كرده اند، اجازه بفرماييد كه پيش از آن كه درباره اين موضوع از نظر قرآن و حديث سخن بگوييم، جمله اى پيرامون مقتضاى حكمت الهى در اين زمينه خاطر نشان سازيم:

از نظر يك فرد موحّد و خداشناس كه آفرينش جهان را از روى حكمت خداوند مى داند، بسيار بعيد است كه در ميلياردها ستاره، هيچ كدام جز كره زمين مسكون نباشد و همه حكم بيابانهاى خشك و خالى و خاموش داشته باشند، نه موجود زنده اى، نه موجود متفكّر و باشعورى مطلقاً در هيچ يك ديده نشود. اين احتمال با قبول اصل هدف براى آفرينش و حكيم بودن آفريدگار سازگار نيست.

قرآن مجيد با بيانى روشن، به موجودات زنده در آسمانها تصريح مى كند و در


1- در تنظيم اين قسمت از كتاب« دانستنيهاى جهان علم» نگارش آقاى احمد راد، صفحه 227، 229 استفاده شده است.

ص: 619

توصيف قدرت خدا چنين مى فرمايد: «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ و الارْضِ وَ ما بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دابَّة؛ و از آيات اوست آفرينش آسمانها و زمين و آنچه از جنبندگان در آنها منتشر نموده».(1) چه بيانى رساتر از اين كه مى گويد: خداوند در آسمانها و زمين، موجود زنده متحرّك (دابة) آفريده و پخش كرده است؟

قرآن نه تنها به وجود حيات و زندگى در كرات آسمانى تصريح مى كند، بلكه در برخى از آيات بروشنى تصريح مى كند كه در آسمانها، موجودات زنده و عاقلى هستند كه بسان بشر خاكى تكليف و وظيفه دارند و در روز بازپسين مانند بشر محشور خواهند شد، آن جا كه مى فرمايد:

«انْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمواتِ وَ الارْضِ الّا آتِى الرَّحْمن عَبْداً؛ تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند، بنده اويند!»(2) «لَقَدْ احْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدّاً؛ خداوند همه آنها را احصا كرده و به دقّت شمرده است!»(3) «وَ كُلُّهُمْ آتيهِ يَوْمَ القِيامَةِ فَرْداً؛ و همگى روز رستاخيز، تك و تنها نزد او حاضر مى شوند!»(4) اين آيات سه گانه مى رسانند كه در آسمانها موجودات زنده و عاقل كه داراى تكليف و رستاخيزند وجود دارند و چگونگى حشر آنان، بسان بشر در روز قيامت به صورت تنهايى انجام خواهد گرفت.

از ميان روايات تنها به نقل يك روايت و ترجمه آن اكتفا مى كنيم:


1- سوره شورى، آيه 29
2- سوره مريم، آيه 93- در زبان عربى لفظ« من» در موجود زنده و عاقل به كار مى رود؛ از اين جهت در ترجمه آيه، اين دو لفظ به جاى« من» گذارده شده.
3- سوره مريم، آيه 94.
4- سوره مريم، آيه 95.

ص: 620

امير مؤمنان درباره ستارگان چنين مى فرمايد: «انَّ هذِهِ النُجومُ الّتى فِى السَّماءِ مَدائِنُ مِثْلَ المَدائِنُ الّتى فِى الارْضِ مَرْبُوطة كلُّ مَدينَةٍ إلى عُمُدٍ مِنْ نُورٍ؛ اين ستارگان شهرهايى مانند شهرهاى روى زمين هستند و هر شهرى با شهر ديگر، با ستونى از نور مربوط مى باشد».(1) سالار شهيدان حضرت حسين بن على عليه السلام در دعا و نيايش خود به درگاه الهى چنين مى گويد: «اللّهُمَّ إنّى اسْئَلُكَ بِكَلماتِكَ وَ مَعاقِدِ عِزّكَ وَ سُكّانِ سَماواتِك و أرْضِك ...؛ پروردگارا! من به كلمات و سخنان و مراكز عزّت و ساكنان آسمانها و زمينت سوگند مى دهم! ...» اين جمله بروشنى مى رساند كه آسمانها هم ساكنانى دارد آن هم مقرّب درگاه الهى و پاكدامن- گرچه برخى از علماى اسلام اين جمله را تفسير به ملائكه كرده اند، ولى دليلى بر اين انحصار نداريم.


1- سفينة البحار، مادّه نجم، جلد 2، صفحه 574؛ نزديك به همين مضمون در مجمع البحرين، مادّه كوكب وارد شده است و به جاى عمد من نور، عمودين من نور ذكر شده است و ممكن است منظور از عمودين( دو ستون) همان دو قانون نيروى جاذبه و گريز از مركز باشد.( مجمع البحرين، صفحه 122).

ص: 621

12- آيا فداكارى و از خود گذشتگى امكان پذير است؟

سؤال

مى گويند تمام فعّاليّتهاى انسان به منظور به دست آوردن يك رشته منافع مادّى و روحى و يا دفع ضرر از ناحيه جسم و روان صورت مى گيرد، حتّى آن رشته از كارهاى انسانى مانند كمك به بينوايان و تربيت فرزندان كه جنبه عاطفى و نوع دوستى دارد، باز از اين اصل مستثنا نيست؛ زيرا انسان از طريق كمك و ابراز محبّت و علاقه به آنان، بر روان مضطرب خود آرامش بخشيده و خويشتن را از شكنجه وجدان كه نتيجه مشاهده اين مناظر رقتّبار است رها مى سازد.

با توجّه به اين اصل كه محرّك انسان در تمام فعّاليّتها و كارها، همان موضوع منفعت طلبى و سودجويى جسمى و روانى اوست، چگونه مى شود كه برخى از كارها يك نوع ايثار و فداكارى و جانبازى و از خود گذشتگى شمرده مى شود؟

مهر و عاطفه مادر عالى ترين مظهر جانبازى و فداكارى است، در حالى كه مادر از ابراز هر نوع مهر و علاقه به فرزند خويش لذّت مى برد و خوددارى از كمك و تربيت كودك او را شكنجه مى دهد و ناراحت مى سازد مع الوصف- چگونه مى توان مهر مادر را عشق پاك و دور از هر نوع آلايش شمرد و عمل او را يك نوع جانبازى و فداكارى صد در صد ناميد؟

***

ص: 622

پاسخ

اين پرسش را مى توان از دو راه پاسخ داد:

1- مقصود از «ايثار» و «فداكارى» اين است كه انسان كارى را بدون «چشم داشت» و انتظار عوض از فرد يا جامعه انجام دهد، در برابر آن كارى كه جنبه معامله و معاوضه دارد و شخص به منظور كسب منافع مادّى زير بار عمل مى رود.

فرض كنيد مردى است كه از مشاهده مناظر رقّتبار بينوايان و يتيمان، سخت رنج مى برد و يا از كمك به اين گروه خوشحال و شادمان مى گردد، هر گاه همين فرد بدون ريا و تظاهر، قسمتى از زندگى خود را كه از آن نيز بى نياز نباشد در اختيار اين گروه بگذارد، در اين موقع اين عمل را «ايثار» و از خود گذشتگى مى نامند؛ درست است كه اين كار او را از ضربات شكننده وجدان آزاد مى سازد و به زندگى او نشاط و شادى مى بخشد، امّا چون او در اين كار محرّك مادّى و سود دنيوى ندارد و حسّ مقابله و معاوضه او را بر اين كار وادار نساخته است، از اين نظر يك چنين كارى از نظر عقل و شرع، عملى شايسته و يك نوع فداكارى شمرده مى شود.

به عبارت ديگر: در قضاوت و داورى خود كه آيا كدام عمل ايثار و از خود گذشتگى است، بايد انگيزه ها را در نظر گرفت. كارهاى عاطفى و انسانى كه گاهى از آن به ايثار و از خود گذشتگى و جانبازى تعبير مى آورند، فعّاليّتهايى است كه در آن حساب و كتابى مطرح نباشد و شخص هنگام عمل، هيچ نوع سود مادّى را در نظر نگيرد و انگيزه هاى كار در درون او نهفته و در اعماق قلب او لانه گزيند و بدون تشويق و تقدير، بدون تظاهر و ريا، بدون انتظار نفع و سود از فردى يا جامعه اى، آن را انجام مى دهد.

ولى هرگاه در انجام عمل، محاسبات مادّى ناديده گرفته نشود و محرّك وى

ص: 623

براى عمل، انتظار عوض مادّى از فردى يا اجتماعى باشد، در اين صورت بايد اين عمل را يك نوع معامله و معاوضه ناميد و شخص را يك فرد معامله گر شمرد.

2- عشق به چيزى و يا به كسى گاهى به جايى مى رسد كه انسان غير آن چيز و يا آن كس را فراموش مى كند و خويشتن را به دست فراموشى مى سپارد و كسى كه خويشتن را فراموش كند، منافع خويش را نيز فراموش خواهد كرد؛ در اين جاست كه غير از محبوب و يا مقصد، چيزى را نمى بيند و جز هدف مقدّسش، چيزى را نمى شناسد و جز به منافع محبوب خود به چيزى نمى انديشد و قانون تجارت و مبادله را كه در حال عادى صورت مى گيرد و در برابر از دست دادن چيزى، چيز ديگرى را به دست مى آورد بكلّى رها مى كند و كنار مى گذارد و مرحله فداكارى و ايثار و از خود گذشتگى در راه هدف به جايى مى رسد كه خدمت به محبوب كه عالى ترين لذّت روحى شمرده مى شود و به جسم و جان او آرامش مى بخشد نيز به دست فراموشى سپرده مى شود؛ زيرا اساساً در اين حالت خود را نمى بيند و نمى شناسد تا چه رسد به لذّات مادّى و معنوى خود و اين همان چيزى است كه گاهى از آن به «مرحله فنا» تعبير مى شود.

بسيارى از پيشوايان بزرگ ما در برابر ذات خداوند چنين حالى را داشتند و همين موضوع سبب مى شد كه او را به خاطر ذات پاكش بپرستند و به خاطر ذاتش كه عين كمال و جمال است، عشق بورزند و او را براى خودش بخواهند و در راه او براى خودش جانبازى و فداكارى كنند.

شايد حديثى كه از امام امير مؤمنان على عليه السلام در مورد عبادت نقل شده است اشاره به همين حقيقت باشد، آن جا كه مى فرمايد: «ما عَبَدْتُك خوفاً مِنْ نارِكَ وَلا طَمَعاً فى جَنَّتِكَ بَلْ وَجَدْتُكَ أهْلًا لِلْعِبادَةِ؛ بارالها! من تو را به منظور ترس از آتش و يا چشم طمع در بهشت نمى پرستم، بلكه انگيزه من براى پرستش تو، اين است كه تو را شايسته عبادت يافتم!»

ص: 624

نمونه آن، نيايش ها و رازها و مناجاتهاى خود على عليه السلام است؛ زيرا او در آن حالى كه آنچنان غرق جمال حق و كمال بى مثال خدا مى شد كه به بيرون كشيدن پيكان تير از پاى خويش توجّهى پيدا نمى كرد؛ چنين كسى در حالت انجام عمل و پرستش خداوند، نمى تواند به سود و ضرر خويش بينديشد؛ زيرا هر چه مى بيند خدا مى بيند و هر چه مى كند به خاطر او انجام مى دهد، نه به خاطر خويشتن.

***

ص: 625

13- آيا با تكامل اخلاق، نياز بشر به دين باقى است؟

سؤال

در كشورهايى كه مردم آنها روابط اجتماعى خوبى دارند و به حقوق يكديگر تجاوز نمى كنند، عدالت و حسن تفاهم در ميان آنان برقرار است. در چنين كشورهايى دين چه نقشى را مى تواند به عهده بگيرد؟

پاسخ

جاى شك نيست كه اخلاق تا شعاع معيّنى مى تواند جلو مفاسد را بگيرد و نظم و ترتيب را در كارهاى اجتماع به وجود آورد؛ ولى آيا همين نظم ظاهرى براى اصلاح يك جامعه كافى است؟ بطور مسلّم جواب منفى است؛ زيرا يك سلسله مفاسد در جامعه هاى متمدّن از بين رفته، ولى مفاسد خطرناك ديگرى در آن اجتماعات به وجود آمده و در واقع مفاسد باقى است! چيزى كه هست رنگ و لباس و به اصطلاح «نوع» آنها عوض شده است، چنانچه مشاهده مى كنيم به جاى دزديهاى قديمى سرگردنه، «گانگستر بازى» و حملات مسلّحانه تاكتيكى به بانكها، ورشكستگيهاى مصنوعى و انواع تجاوزها پيدا شده است! امروز در كشورهاى متمدّن جهان كه حسن اخلاق آنان زبانزد مردم است، آمار بچّه هاى غير قانونى در ظرف يك سال از بيست هزار هم مى گذرد! هرگاه اخلاق

ص: 626

مى توانست نقش دين را به عهده بگيرد پس اين همه انتحار، طلاق و ترور براى چيست؟

به قول بعضى از دانشمندان «قدر مسلّم اين است كه هرگاه اخلاق متّكى به ايمان به خدا باشد، در اصلاح جامعه مانند يك سلاح برنده به كار مى رود و در غير اين صورت برندگى و قدرت آن براى ما از هر نظر مشكوك است و ما نبايست به اميد يك موضوع مبهم، وسيله قطعى را از دست بدهيم» و هرگاه در برخى از كشورها تا حدّى نظم و آرامش به چشم مى خورد مقدارى از آن، آثار همان تعاليم دينى است كه مردم از نياكان خود به ارث برده اند.

علاوه بر آن، «دين» در عين اين كه روابط صحيح ميان افراد اجتماع پديد مى آورد رابطه ديگرى نيز ميان انسان و خدا برقرار مى سازد كه خود مايه تكامل انسان در تمام جنبه هاى معنوى و مادّى است و بطور مسلّم اين قسمت را با اخلاق مادّى كه بر اساس حفظ منافع مادّى است نمى توان تأمين نمود.

البتّه بحث و گفتگو در اطراف حكومت ايمان و حكومت اخلاق دامنه دار است.

كسانى كه مى خواهند در اين باره بيشتر مطالعه كنند، به كتاب «رهبران بزرگ و مسؤوليّتهاى بزرگتر» مراجعه كنند.

***

ص: 627

14- مكتب «اصالت العمل» چه مى گويد؟

سؤال

مكتب «اصالت العمل» چه مى گويد و روش آنها در تحليل مسائل فلسفى چيست؟

پاسخ

«مكتب اصالت العمل» روش دانشمندانى است كه توجّه خود را فقط به مسائل حسّى و عملى معطوف داشته و از بحث در پيرامون مسائل عقلى و فكرى محض خوددارى مى نمايند؛ براى اين كه روش و در ضمن خطاى آنان روشن شود نظر آنها را بيان مى كنيم:

اصولًا مسائل فلسفى (مسائل فلسفى يك سلسله مسائل كلّى و عمومى است كه هرگز اختصاص به موضوع معيّنى ندارد؛ مثلًا بحث در پيرامون علّت و معلول، بحثى فلسفى است؛ زيرا اين گونه مسائل در رشته مخصوصى بحث نمى كند، ولى بحث از آثار ظاهرى اجسام (فيزيك) و يا باطنى آنها (شيمى) بحث علمى است نه فلسفى) بر دو قسم است:

اوّل: مسائلى كه از قلمرو حس بيرون است و با ابزار علمى مادّى قابل آزمايش نيست و در «لابراتوار» و با ادوات مادّى نمى توان آنها را اندازه گيرى

ص: 628

نمود، مانند تمام مسائل ماوراى الطّبيعه كه فقط جنبه تعقّلى دارد و بايد در عالم وسيع عقل بررسى شود.

دوّم: آن سلسله بحثهاى كلّى كه از روى مسائل قطعى علوم طبيعى و رياضى كه متّكى به تجربه و آزمايش است مى توان بر آنها استدلال نمود و درباره آن نظر داد.

مكتب اصالت العمل معتقد است كه آن رشته از مسائل كلّى كه متّكى به علوم حسّى نيست و از طريق آزمايش و دستگاههاى سنجش علمى قابل اندازه گيرى نمى باشد اظهار نظر درباره آنها مشكوك خواهد بود.

آنها مى گويند: فلاسفه تعقّلى هزارها سال است كه پيرامون مسائل فلسفى بحثها نموده اند و هنوز كه هنوز است اختلافات آنها بر اين مسائل يكسره نشده و گاهى دامنه اختلاف وسيع تر مى گردد و اين اختلاف گواه بر اين است كه اين مسائل پيچيده اند و قابل حل نيستند.

اين بود خلاصه نظريه پيروان اين مكتب كه در قرن هفدهم پايه گذارى گرديده و تاكنون طرفدارانى دارد.

دانشمندان الهى (كسانى كه دايره وجود را منحصر به مادّه و انرژى نكرده و با نظر واقع بينى وسيع، ديده به صفحه هستى مى گشايند) نسبت به اين طرز تفكّر اشكالات زيادى دارند و با اصول علمى اين نظريه را رد كرده اند و در اين جا به قسمت مختصرى از آن اشاره مى شود:

اين كه گفته مى شود فقط به امور حسّى بايد اعتماد كرد سخنى است كه حتّى پيروان اين مكتب عملًا با آن مخالفند؛ زيرا آنان در علوم، قضايا را بطور «كلّى» تلقّى مى كنند، مثلًا مى گويند سرعت نور در ثانيه سيصد هزار كيلومتر است؛ در صورتى كه اين قضيّه به صورت كلّى آزمايش نشده است و آنچه مورد آزمايش واقع شده، يك سلسله موارد مخصوص آن هم در شرايط معيّنى بوده، سپس آن را

ص: 629

با يك نوع استدلال عقلى تعميم داده اند و آن اين كه:

سرعت مزبور مربوط به حقيقت نور است و شرايط هرگز در آن دخالت ندارد؛ پس نور در هر كجا باشد اين سرعت را خواهند داشت.

روشنتر بگوييم: دانشمندان، آزمايشهاى خود را درباره سرعت نور در شرايط مختلفى انجام داده اند و چون سرعت نور را در تمام اين شرايط ثابت ديده اند از اين آزمايشها، پى به يك قانون كلّى عقلى برده و ادّعا كرده اند كه هر نورى در هر نقطه و در هر زمان كه باشد سرعت ثابتى خواهد داشت، ما از اين آقايان مى پرسيم: آيا اين قانون به صورت كلّى محسوس شماست، يا اين كه از چند محسوس پى به غير محسوس برده ايد؟ بطور مسلّم پاسخ همان دومّى است.

وانگهى، دانشمندان طبيعى در بسيارى از تئوريها و فرضيّه ها به يك سلسله مسائل عقلى حدسى تكيه كرده و نتايجى گرفته و مى گيرند؛ مثلًا، دانشمندان زمين شناس در پيدايش زمين و طبقات مختلف آن نظريّاتى دارند كه هرگز براى احدى محسوس نبوده و آنچه محسوس است همان آثارى است كه نشانه يك سلسله علل مى باشد كه از طريق حدس و تفكّر به دست مى آيد.

اين كه مى گويند: «دانشمندان تعقّلى، همواره بر سر اين مسائل اختلاف دارند پس اين مسائل قابل حل نيست» دور از حقيقت است؛ زيرا همواره چهره حقيقت با پرده هايى پوشيده شده است كه به وسيله بحث و گفتگو تدريجاً از ميان مى رود؛ و در واقع هر يك از اين اختلافها قدمى است به سوى واقع، و وجود اختلاف هرگز دليل بر آن نيست كه اين دانشمندان به واقع نرسيده اند؛ بلكه از آن جا كه موضوع وسيع و پراهمّيّت است هر يك از اين دانشمندان قسمتى از واقع را درك كرده اند و هر روز حقايق تازه اى روشن مى گردد. امروز بسيارى از مسائل فلسفى تعقّلى به همين صورت درآمده است و پس از طىّ مراحلى روى اصول مخصوص به خود، قطعى گرديده و به اصطلاح از مسائل فنّ فلسفه تعقّلى

ص: 630

شمرده شده است و وجود مسائل مورد اختلاف ديگر، دليل بر عدم پيشرفت گفتگوهاى فلسفى در همه زمينه ها نيست.

ص: 631

15- مكتب يوگا چيست؟

سؤال

مكتب «يوگا» كه علاقمندانى در هند دارد چيست؟

پاسخ

مكتب «يوگا» يك نوع تصوّف است كه راه نجات را در ترك علايق مادّى و توجّه تام به روح مى داند؛ آنان براى رسيدن به اين منظور از مجاهدتهاى جانكاه و رياضتهاى طاقت فرسا استفاده نموده و معتقدند از اين طريق مى توان نفس سركش را آرام ساخت!

در مكتب «يوگا» بزرگترين هدف، جدا ساختن روح از دنيا و اتّصال دادن آن به عالم خودش (برهمن) و خداى عالم است و مى گويند اين كار در تنها زيستن انجام مى گيرد!

فلسفه «يوگا» از چنگال شرك و دوگانه پرستى رهايى نيافته و بالاخره معتقد است آفريدگار جهان مادّه كه داراى نقص و تضادّ است، غير از آفريدگارى است كه عالم ارواح و موجودات بى عيب و نقص را آفريده است!

البتّه رياضت، مخصوص مكتب «يوگا» نيست و در هند مكتبها و مذاهبى وجود دارند كه به منظور تسلّط بر نفس يا چيز ديگر به رياضتهاى شاق دست

ص: 632

مى زنند؛ از اين نظر كشور هند را كشور مرتاضان مى گويند.

ناگفته پيداست كه اين مكتبهاى افراطى از نظر اسلام مردود است. اسلام هرگز راه نجات را در ترك علايق مادّى نمى داند؛ بلكه علايق مادّى را با رعايت اعتدال، وسيله مؤثّرى براى رسيدن به كمالات معنوى مى شمرد و راه تسلّط بر هوسهاى نفسانى را در ترك مطلق علايق مادّى نمى داند.

اسلام رياضتهاى شاق را مردود مى شناسد و آنها را ممنوع ساخته است. دوگانه پرستى و هر نوع عقيده اى كه بوى شرك بدهد، بشدّت از طرف اسلام رد شده و «اللّه» خداى يگانه آفريدگار همه جهانيان معرّفى گرديده است.

***

ص: 633

16- آيا سلّول زنده ساخته شده است؟

سؤال

آيا دانشمندان امروز موفّق شده اند «سلّول زنده» بسازند و اگر موفّق شده اند، آيا اين موفّقيّت مى تواند مقدّمه ساختن يك بشر كامل در خارج از رحم مادر (كه طريق طبيعى به وجود آمدن انسان است) بشود؟

اگر دانشمندان روزى بتوانند بشر كامل بسازند اين موفّقيّت با اين اصل كه «حيات و زندگى همه زندگان در دست خداوند است» چگونه سازگار خواهد بود؟!

پاسخ

با وجود كوششها و تحقيقات دامنه دار و آزمايشهاى وسيعى كه دانشمندان براى پى بردن به اسرار حيات و ساختن واحد زنده، يعنى «سلول» تاكنون به عمل آورده اند؛ هنوز اسرار حيات و دقايق «ساختمان سلّول» به درستى معلوم نگشته است.

وضع سلّول مخصوصاً از نظر وظايف خاصّ هر قسمت از سلّول- در به وجود آمدن و رشد حيات بسيار پيچيده و مرموز است و تا امروز اين وظائف پيچيده به درستى آشكار نشده است.

دانشمندان با همه اين كوششها تاكنون موفّق به ساختن سلّول زنده نشده اند؛

ص: 634

ولى نظر به پيشرفتهايى كه در زيست شناسى هر روز به عمل مى آيد، ساختن سلّول زنده را كار محال و غير ممكنى نمى دانند و هم اكنون با تمام نيرو مى كوشند تا به اين هدف نائل شوند.

ساختن انسان در خارج رحم از طريق پرورش دادن سلول زنده اى كه به دست بشر ساخته شده، از نظر علمى چنان پيچيده و مشكل است كه اظهار نظر درباره امكان آن از نظر دانشمندان ارزش علمى ندارد؛ ساختن يك انسان موقوف بر اين است كه اوّل بتوانند «اسپر ماتوزوئيد» و «اوول» را كه دو سلّول اصلى تشكيل دهنده يك انسان هستند بطور مصنوعى بسازند؛ در حالى كه اين دو، سلّولهاى ساده اى نيستند و نظر به تشكيلات خاص و بسيار پيچيده «ژنها و كروموزومها» كه در اين سلّول وجود دارند و صفات و خلق و خوى انسانيّت و به اصطلاح امتيازات يك انسان بر جانداران ديگر، بطور وراثت در آنها مكنون است، ساختن اسپرماتوزوئيد و اوول تقريباً غير ممكن به نظر مى رسد؛ زيرا ساختن يك سلول زنده ساده غير از ساختن سلّولى است كه ده ها امتيازات بدنى و روحى يك انسان را در خود داشته باشد و پس از تكامل، يك انسان عادّى بشود!

بنابراين، جواب اين سؤال كه آيا بشر تاكنون موفّق به ساختن سلّول زنده شده، فعلًا منفى است.

ولى در هر حال، آنچه مهّم است اين است كه اگر فرضاً دانشمندان روزى بتوانند «نطفه انسان» را بطور مصنوعى بسازند و از آن انسان كاملى به وجود آورند، تازه اين كار اصلًا منافاتى با اين اصل كه «حيات در دست خداوند است» نخواهد داشت.

توضيح اين كه: منظور از جمله «حيات در دست خداوند است» اين است كه «حيات» يك پديده غير مادّى و نمود خاصّى از هستى است كه هستى خود را مانند همه موجودات مادّى و غير مادّى جهان از خداوند مى گيرد؛ خداوند است

ص: 635

كه در جهان هستى نمودى به صورت «حيات» پديد مى آورد.

آفرينش حيات مخصوص خداوند است، چنان كه خلق هر موجود مادّى و غيرمادّى ديگر هم به دست خداوند است، همان طور كه هيچ دانشمندى نمى تواند به يك قطعه از مادّه هستى ببخشد نمى تواند به حيات هم هستى ببخشد، پس در هر كجا كه «حياتى» هست آن حيات را خدا داده و او آفريده است و معناى مخصوص بودن حيات به خداوند جز اين نيست.

روى اين حساب، اگر دانشمندان روزى سلّول زنده بسازند كارى جز فراهم نمودن مقدّمات پيدايش حيات در آن سلول نكرده اند؛ آنها مواد معيّنى را به نسبتى خاص و در شرايط خاصّى تركيب مى كنند و مى بينند «حيات» به آنها قدم گذاشت؛ امّااين خاصيّت را چه كسى به آن مواد بخشيده است؟ مسلّماً كسى جز خدا نخواهد بود.

بدين ترتيب، اگر انسانى هم ساخته شود، حيات خود را در تمام مراحل هستى از خدا مى گيرد و در هر حال آنچه كه به دست دانشمندان آماده شده، جز فراهم شدن شرايط براى پيدايش حيات از طرف خدا نبوده است.

به عبارت ديگر: ايجاد سلّول زنده به وسيله دانشمندان (اگر فرضاً در آينده چنين چيزى عملى شود) شبيه به مونتاژ كردن قطعات مختلف اتومبيلهايى است كه از خارج وارد مى گردد. بديهى است سازنده اين اتومبيلها مونتاژگران نيستند، بلكه آنها هستند كه قطعات آن را با كيفيّت مخصوص ساخته و پرداخته اند. (دقّت كنيد).

***

ص: 636

ص: 637

17- آيا قلب مركز ادراكات است؟

سؤال

قرآن مجيد تفكّر و تعقّل را به قلب نسبت مى دهد، چنان كه چشم و گوش را وسيله ديدن و شنيدن معرّفى مى كند؛ حتّى جايگاه قلب را در سينه معيّن نموده، آن جا كه مى فرمايد:

«... وَلكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتى فِى الصُّدُور؛ ... بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود.»(1) و از طرفى «فيزيولوژيستها» پس از آزمايشهاى زيادى به اين نتيجه رسيده اند كه وسيله تفكّر مغز است و كار قلب تنها پخش خون به نقاط مختلف بدن مى باشد و قلب بسان تلمبه خودكارى است كه دائماً در حركت مى باشد.

پاسخ

آنچه دانشمندان در علوم مختلف از قبيل فيزيولوژى و روان شناسى- اثبات كرده اند اين است كه: اعصاب و مغز انسان مانند ساير اعضاى بدن وظيفه خاصّى دارند و اعصاب بدن بر اثر پيوستگى و ارتباط خاص با اعصاب مغز، آنچه را كه از خارج دريافت مى كنند به مغز مخابره مى نمايند؛ مثلًا، هنگامى كه دست ما در برابر عامل خارجى مانند آتش قرار مى گيرد، فوراً اثر انعكاسى آتش را به ستاد


1- سوره حج، آيه 46

ص: 638

فرماندهى ظاهرى بدن گزارش مى دهد؛ و يا دستگاه چشم كه مانند يك دستگاه عكّاسى آفريده شده و داراى طبقات مختلف و آبهاى گوناگون است، نحوه كار آن ورود اشعّه بطور مستقيم از جسم به چشم مى باشد و پس از عبور از پرده هاى آن تصويرى در نقطه مخصوصى از چشم به نام نقطه زرد به وجود مى آيد و اعصاب بينايى آن را به مغز مى رساند و به اين ترتيب عمل ديدن محقّق مى گردد.

«فيزيولوژى» درباره فعّاليّتهاى مغزى چنين مى گويد: در موقع فكر كردن سلّولهاى مغزى فعّاليّتهاى زيادى انجام مى دهند؛ مغز بيشتر غذا مى گيرد و بيشتر موادّ فسفرى پس مى دهد ... و همچنين براى بقيّه اعصاب انسان كه هر كدام وسيله مخصوصى براى ادراك هستند، فعّاليّتهاى خاصّى وجود دارد، ولى نتيجه اى كه بسيارى از دانشمندان از اين آزمايشها گرفته اند و گمان كرده اند كه مركز فهم و شعور همان سلّولهاى مغزى است؛ و يا افكار و علوم انسانى همان آثار مادّى است كه روى اعصاب پس از تأثير عوامل خارجى، ظاهر مى شود، صحيح نيست؛ زيرا اين آزمايشها بيش از اين را اثبات نمى كند كه عوامل خارجى و فعّاليّتهاى عصبى در ادراك و احساس انسان دخالت دارد، و بدون اين فعل و انفعالات، انسان قادر به تفكّر و ادراك يا ديدن و شنيدن نيست، و امّااين كه درك كننده واقعى يا به تعبير واضح تر بيننده و شنونده همان مادّه مغزى، و تفكّر و ادراك همان آثارى مادّى است كه موقع تفكّر در سطح دماغ و روى اعصاب ديده مى شود، ابداً صحيح نيست!

از اين جهت، دانشمندان بزرگ جهان معتقدند كه فوق اين دستگاه مادّى بدن، دستگاه ديگرى است كه با اين ابزار مادّى يك نوع هماهنگى دارد و تدبير اين دستگاه ظاهرى به عهده اوست و با به كار انداختن وسايل مادّى-/ مانند چشم و اعصاب- مغز مى تواند اطّلاعاتى از خارج به دست آورد و در واقع درك كننده حقيقى اوست و تمام علوم و تفكّرات بشر در آن متمركز مى باشد و از يك چنين

ص: 639

قدرت پشت پرده به نامهاى گوناگون عقل، روح و قلب تعبير مى كنند.

شكّى نيست كه نوع مردم در استعمالات روزمره خود كلمه «قلب» را در همان معناى عقل و روح به كار مى برند و در مكالمات عرفى خود ابداً توجّهى به غير اين ندارند. ما هر روز مى گوييم «در دل آرزوهايى دارم»، «قلبم از ديدن اين جريان سياه شده» و «قلبم از شنيدن اين سرگذشت بى تاب گرديد»؛ همين دانشمند فيزيولوژيست در مكالمات معمولى خود چنين مى گويد: «دلم از دورى فرزندم تنگ شده است.»

ناگفته پيداست كه منظور از اين كلمه «قلب» و يا «دل» آن عضو بخصوص صنوبرى شكل نيست كه وظيفه مخصوصى در بدن دارد، بلكه در كتاب لغت و فرهنگنامه ها مى بينيم كه يكى از معانى «قلب» همان روح و نفس انسانى است كه مركز ادراك و شعور به شمار مى رود و به اصطلاح دانشمندان، لفظ «قلب» به معناى عقل و روح است. و علّت اين كه در ميان اين همه الفاظ، لفظ «قلب» براى كنايه آوردن از روح انتخاب شده، اين است كه قلب صنوبرى در انظار مردم مظهر حيات و زندگى محسوب مى شود، زيرا آنان با كار كردن قلب و توقّف آن زنده و مرده را از هم تميز مى دهند. تعادل ضربان قلب و تندى آن در بيشتر اوقات نشانه صحّت و بيمارى است و اثرات روحى هر حادثه در نخستين مرحله در قلب ظاهر مى شود؛ از اين لحاظ كلمه اى را كه براى عضوى تعيين شده كه آثار ظاهرى حيات در آن بيشتر محسوس است درباره روح و نفس و عقل به كار مى برند.

قرآن مجيد نيز كه مفردات و تركيبات و جمله بندى آن بر طبق اصطلاح مردم است معمولًا هر موقع كلمه «قلب» را به كار مى برد، منظور همان عقل و روح و نيروهاى ادراكى است.

علاوه بر اين، قراين زيادى از آيات قرآن گواهى مى دهند كه مراد از قلب همين معناست؛ اينك پاره اى از اين قراين:

ص: 640

1- قرآن مجيد پس از آن كه اوضاع روز رستاخيز را بيان مى كند چنين مى فرمايد:

«انَّ فى ذِلكَ لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْب ...؛ در اين تذكّرى است براى آن كه عقل دارد ...»(1) ناگفته پيداست كه قرآن مجيد جريان روز قيامت را براى اشخاصّى وسيله تذكّر دانسته است كه داراى قلب باشند. اگر مقصود از قلب همان عضو خاص باشد اين عبارت صحيح نخواهد بود، زيرا همه مردم داراى اين عضو خاص هستند، ناچار بايد گفت منظور همان عقل و قدرت تفكّر است.

2- قرآن شريف قلب را مركز يك رشته صفات و روحيات خاص مى داند كه بطور مسلّم مربوط به اين قلب مادّى نيست، بلكه از اوصاف همان روح انسانى است؛ مثلًا، بعضى از قلبها را «قسى» و بعضى ديگر را «بيمار» و گاهى «نابينا»، «مهر خورده» و «بسته شده» معرّفى مى نمايد. قرآن قلب را مركز طهارت، ايمان، تاريكى، كفر و وسيله كسب سعادت و شقاوت قلمداد مى كند و نجات و سعادت را به قلب سالم اختصاص مى دهد.(2) بديهى است اين اوصاف و حالات از صفات روح انسان است، زيرا قساوت، سنگدلى، بيمارى و نابينايى در اين قلب مادّى تصوّر ندارد، اينها نشانه خوبى است كه مراد از قلب همان روح است كه در عرف مردم نيز در اين معنا به كار برده مى شود.

از بيان گذشته، معناى آيه اى كه در سؤال تذكّر داده شده است روشن گرديد؛ زيرا اگر چه قرآن تعقّل را به قلب نسبت داده و جايگاه آن را در سينه معيّن كرده است، ولى چنان كه روشن گرديد قلبى كه در سينه قرار گرفته، در اصطلاح قرآن


1- سوره ق، آيه 37.
2- سوره بقره آيات 7، 10، 74، 225؛ شعراء آيه 89؛ حج- آيه 46؛ احزاب- آيه 53 و حجرات- / آيه 14- موارد ديگرى نيز هست كه از نقل آنها صرف نظر شد.

ص: 641

و تعبيرات معمولى كنايه از روح و عقل است و علّت اين تعبير همان ارتباط زياد قلب صنوبرى با روح و ظهور و انعكاس حالات روحى و حيات و مرگ در قلب مى باشد.

قرآن نه تنها «قلب» را كنايه از عقل و روح مى گيرد بلكه گاهى لفظ «صدر» (سنيه) را نيز در اين مورد به كار مى برد آن جا كه مى فرمايد: «آيا سينه تو را وسيع نساختيم»(1) يا «كسى را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را براى قبول اسلام وسيع مى سازد»(2)؛ بديهى است سينه معمولى انسان هرگز با قبول و عدم قبول اسلام گشاد و تنگ نمى شود، بلكه كنايه از همان توسعه و بزرگى روح است ولى از آن جا كه محيط سينه مركز ظهور انعكاسهاى حياتى است، از اين نظر با جمله ياد شده تعبير مى آورند.


1- سوره الانشراح، آيه 1.
2- سوره انعام، آيه 125.

ص: 642

ص: 643

18- چرا مكّه را «امُّ الْقُرى» مى گويند؟

سؤال

از تفاسير و اخبار استفاده مى شود نخستين قسمت از زمين كه پيدا شده «امُّ الْقرى»- سرزمين مكّه- و بعد از آن ساير قسمتها بوده است. اين موضوع با عقيده دانشمندان امروز كه مى گويند زمين سيّاره اى است كه يك دفعه از خورشيد جدا شده چگونه سازش دارد؟

پاسخ

دانشمندان زمين شناسى درباره پيدايش زمين و دورانهاى تحوّل آن چنين يادآور شده اند كه كره زمين پس از جدا شدن از خورشيد و سرد شدن، نخست در معرض سيلابها و بارانهاى شديد قرار گرفته و سطح آن تماماً از آب پوشيده بوده است؛ تدريجاً چين خوردگى ها زياد شده و آبها در نقاط گود و عميق قرار گرفته و درياها را تشكيل داده و خشكيها كم كم سر از آب بيرون آورده است.

ممكن است مسأله پيدايش سرزمين مكّه پيش از ساير قسمتهاى زمين، اشاره به همين سر برداشتن از آب و پيدايش خشكيها باشد؛ يعنى، نخستين قسمتى كه از آب خارج شد، مناطق استوايى زمين از جمله مكّه بوده است.

بنابراين، روايات مزبور با عقيده دانشمندان درباره پيدايش زمين هيچ گونه

ص: 644

منافاتى ندارد؛ زيرا منظور از پيدايش سرزمين مكّه جدا شدن از خورشيد نيست بلكه پيدا شدن از زير آب و قابليّت پيدا كردن براى سكونت است.

***

ص: 645

19- چرا روزهاى مذهبى مطابق فصول سال نيست؟

سؤال

حضرت على عليه السلام در نوزدهم ماه مبارك رمضان كه (مثلًا) در زمستان بوده ضربت خورده است، (اين را هم مى دانيم كه سال قمرى با شمسى در حدود يازده روز تفاوت دارد) ولى حالا ملاحظه مى كنيم كه نوزده رمضان گاهى در زمستان و گاهى در تابستان و گاهى در پاييز و بهار واقع مى شود، پس در اين صورت ماه قمرى صحيح نيست و تاريخ دقيق را نشان نمى دهد و همچنين در موارد ساير روزهاى سوگوارى و عيدهاى مذهبى اين اشكال پيش مى آيد كه گاهى در پاييز و گاهى در بهار و يا در فصول ديگر واقع مى شود.

پاسخ

اساساً سال و ماه يك موضوع قراردادى براى منظّم شدن امور اجتماعى است، منتها براى اين كه قرارداد ريشه طبيعى هم داشته باشد و اشتباهى در آن واقع نشود آن را منطبق بر حركت كواكب آسمان كرده اند.

بعضى مقياس محاسبه سال و ماه را گردش آفتاب (يا صحيح تر گردش زمين به دور آفتاب) قرار داده اند و نتيجه آن همان «سال شمسى» است كه منطبق بر فصول چهارگانه مى باشد.

ص: 646

بعضى هم مبدأ آن را «گردش ماه» به دور زمين قرار داده اند كه با فصول چهارگانه كه نتيجه مستقيم گردش آفتاب است، منطبق نمى شود.

نتيجه اين كه، اگر ماههاى قمرى بر فصول سال تطبيق نكند ايرادى بر آن نيست؛ زيرا مقياس سنجش آن، گردش آفتاب و فصول چهارگانه نبوده است. و اگر ما در برگزارى مراسم سوگوارى و جشن، رعايت فصول را نمى كنيم براى اين است كه مقياس ما در اين مراسم همان ماههاى قمرى است كه مطابق با گردش ماه است و آنچه مورد نظر ماست اين است كه حادثه مزبور در چه روزى از ماه قمرى واقع شده است. نه فصلى كه در آن واقع شده است.

اين را هم مى دانيم كه تنظيم تمام تواريخ اسلامى بر طبق همين ماه قمرى است.

اتّفاقاً ماههاى قمرى كه ماه مذهبى ماست از جهاتى بر ماههاى شمسى امتياز دارد:

از جمله، محاسبه ماههاى قمرى است كه براى اكثر مردم از ماههاى شمسى آسان تر است، بطورى كه حتّى مردم بيابانگرد مى توانند حساب ماههاى قمرى را داشته باشند ولى براى محاسبه ماههاى شمسى حتماً «تقويم» لازم است.

به عبارت ديگر: معمولًا مى توان به وسيله ماههاى قمرى آغاز و پايان و حدود تقريبى هرماه را تعيين نمود بطورى كه اگر به قرص ماه نگاه كنيم تقريباً مى توانيم بدانيم چند شب از ماه گذشته است، ولى در ماههاى شمسى (برجها) تعيين ايّام ماه براى كسانى كه تقويم ندارند به هيچ وجه ممكن نيست حتّى آغاز و پايان ماه نيز بدون آن، امكان ندارد؛ فقط محاسبات نجومى از عهده اين كار برمى آيد؛ در حالى كه تقويم ماههاى قمرى صفحه آسمان است و مطالعه طلوع و غروب ماه و هلال و تربيع و بدر براى همگان ممكن است و اگر اين ماهها بر فصول سال تطبيق نمى كند، در برابر آن همه مزايا، ايرادى بر آن نمى تواند باشد.

***

ص: 647

20- سند دعاى ندبه چيست؟

سؤال

آيا دعاى ندبه سند قابل ملاحظه اى دارد؟

پاسخ

دعاى ندبه، دعايى است كه از نظر محتوا مستدل، عالى، فصيح، گيرا، عاطفى و حماسى است، و در صورت آگاهى كامل خواننده، مى تواند الهام بخش براى اصلاح وضع اجتماعى و مبارزه با ظلم و فساد گردد و جهشى به سوى اهداف بزرگ انسانى باشد.

امّا نمى دانيم چرا اين دعا مورد حملات ناآگاهانه بعضى قرار گرفته، گاهى به عبارات و گاهى به سند آن حمله مى كنند، در حالى كه نه مضمون آن كمترين ايرادى دارد و نه سند آن «در حدود يك دعا» مى تواند مورد خدشه قرار گيرد.

در صفحات آينده به خواست خدا روشن مى سازيم كه تهمت مشابهت عبارات دعا با عقايد فرقه كيسانيّه تا چه حد بى پايه است. در اين جا لازم است نخست به ايرادى كه بر يكى از فقرات آن شده و پاسخ آن، اشاره كرده سپس به شرح اسناد آن بپردازيم:

بعضى ايراد مى كنند كه جمله «وَ عَرَجْتَ بِرُوحِهِ الى سَمائِكَ روح او را به آسمانها بردى» با عقيده شيعه سازگار نيست؛ زيرا معراج تنها جنبه روحانى

ص: 648

نداشته است.

در حالى كه اگر به منابع اصلى دعا باز گرديم، ايراد برطرف مى گردد، زيرا اين دعا را پيش از همه در كتاب «مزار كبير» تأليف محمّدبن جعفر المشهدى كه از علماى قرن ششم است مى بينيم و در كتاب او جمله مزبور به اين صورت آمده است «وَعَرَجْتَ بِهِ الى سَمائِكَ او را به معراج به آسمانها بردى» و اثرى از كلمه روح در آن نيست. (دقت كنيد)

دوّمين متن قديمى كه اين دعا در آن ديده شده كتاب «مزار قديم» است كه مؤلّف آن در قرن ششم مى زيسته و در اين كتاب عبارت نيز به همان صورت است «وَعَرَجْتَ بِهِ الى سَمائِكَ .

تنها در كتاب سوم يعنى كتاب «مصباح الزّائر» تأليف سيدبن طاووس كلمه «بروحه» ديده مى شود و تازه مرحوم صاحب مستدرك حاجى نورى در كتاب «تحية الزّائر» مى گويد: من خودم در بعضى از نسخه هاى كتاب مصباح الزّائر «عرجت به» ديدم.

نتيجه اين كه، در دو متن از سه كتابى كه سند دعاى ندبه از آنها نقل شده، كلمه بروحه ندارد و «به» دارد و در متن سوّم نيز دو نسخه مختلف وجود دارد، منتها چون در نسخه «مصباح الزّائر» كه نزد مرحوم علّامه مجلسى وجود داشته كلمه «بروحه» بوده و كتب دعاى امروز غالباً از آن گرفته شده، اين بحث را برانگيخته است در حالى كه در متون متعدّد قديمتر از آن اثرى از كلمه «بروحه» نيست.

به هر حال متن اصلى و صحيح تر اين دعا كلمه «بروحه» ندارد.

سند اين دعا

اين دعا همان طورى كه در بالا اشاره شد، در سه كتاب معروف و معتبر قديمى آمده است:

ص: 649

1- كتاب مزار كبير تأليف محدّث و دانشمند معروف قرن ششم محمّدبن جعفر المشهدى.

2- كتاب مزار قديم كه مؤلّف آن از دانشمندان معاصر- مرحوم طبرسى- نويسنده كتاب احتجاج است (قرن ششم).

3- كتاب مصباح الزّائر تأليف سيد رضى الدّين بن طاووس كه از زهّاد و بزرگان محدّث قرن هفتم است.

مرحوم علّامه مجلسى نيز در جلد 22 بحارالانوار صفحه 262 آن را از كتب بالا نقل كرده است.

در هر سه كتاب، دعا از «محمّدبن علىّ بن يعقوب بن اسحاق بن أبى قرّه» و او از «محمّد بن حسين بن سفيان البزوفرى»(1) كه در زمان غيبت صغرى مى زيسته است و قاعدتاً به وسيله مكاتبه از طريق نوّاب، با امام عليه السلام تماس گرفته است و او از حضرت مهدى صاحب الامر عليه السلام نقل مى كند كه دستور دادند اين دعا را بخوانند.

نفر اوّل يعنى «محمّدبن على بن يعقوب» طبق كتب تراجم و رجال از علما و روات شيعه و از افراد ثقه و مورد اطمينان است و داراى تأليفات متعددى مى باشد و نفر دوّم «محمدبن حسين بن سفيان بزوفرى» از اساتيد شيخ مفيد است.

شيخ مفيد هنگامى كه نام اين استاد خود را مى برد از او به نيكى و تجليل ياد مى كند.

جالب توجّه اين كه، دانشمند بزرگوار نويسنده كتاب «الذّريعة» در جلد هشتم، صفحه 184، مى نويسد كه اين شخص (محمّدبن حسين بزوفرى) كتاب


1- بزوفر بر وزن غضنفر يكى از آباديهاى عراق نزديك شهر واسط است كه در طرف غرب دجله واقع شده.

ص: 650

دعايى تأليف كرده كه دعاى ندبه در آن هست.

بنابراين، ملاحظه مى كنيد كه سند دعا به افرادى برمى گردد كه همه ثقه و يا شناخته شده اند و هيچ شخص مجهول و ناشناسى در سند دعا نيست.

علاوه بر اين، بفرض اين كه اين دعا مجهول باشد، باز طبق قاعده معروفى كه در اصول داريم به نام «قاعده تسامح در ادّله سنن» (يعنى در عين اين كه در سند روايات مربوط به احكام واجب و حرام بايد سختگيرى و موشكافى زياد كرد در ادلّه مستحبّات لازم نيست سختگيرى نمود، چه اين كه مستحبّات اعمالى هستند كه انجام آنها واجب نيست و ترك آنها حرام نمى باشد) در اين سند اين دعا نيز نمى توان سختگيرى كرد.

مطابق اين قاعده معروف كه متّكى به احاديث زياد و معتبرى هست، فقهاى اسلام هيچ گاه درباره سند مستحبّات و دعاها ايراد نمى گرفتند و به همين اندازه كه در كتابى مشهور نقل شده بود و مضمون صحيحى داشت قناعت مى كردند. به همين دليل مدرك بسيارى از دعاهاى مشهور كه امروز در دست ماست گاهى يك حديث مرسل بيش نيست.

در هر صورت، طبق مدارك فوق، سند دعاى ندبه چيزى نيست كه قابل ايراد باشد و سرچشمه ايراد عدم آگاهى بر مطالب فوق بوده است.

***

جالب اين كه، آقايى در كتاب خود نوشته است هر كس سندى براى دعاى ندبه پيدا كند، ده هزار تومان به او خواهد داد. بايد به ايشان با نهايت ادب گفت لااقل يك دهم از مبلغ مزبور را پس از مطالعه اين سطور به فقيران و مستمندان بدهد و تصميم بگيرد در آينده گرد اين سخنان غرورآميز نگردد.(1)


1- جالب توجّه اين كه آقاى مزبور چندى پس از نشر بحثهاى فوق در مجله مكتب اسلام و يادآورى ديگر، طى اعلاميّه اى تصريح نمود كه به وسيله بعضى از عناصر ناصالح اغفال شده بود.

ص: 651

21- استخاره چيست؟

سؤال

چگونه ممكن است انسان مقدّرات و سرنوشت خود را به دست استخاره بسپارد و با تفّال به قرآن و يا دانه هاى تسبيح تكليف خود را تعيين كند؟

پاسخ

اولًا: «استخاره» در لغت به معناى «طلب خير از خداوند كردن» است؛ خداوندى كه جهان آفرينش در قبضه قدرت اوست، آفريدگارى كه سرنوشت تمام موجودات جهان از او سرچشمه مى گيرد و مى تواند بنده خود را با نيكيها رهبرى نمايد.

معناى اين نوع استخاره اين است: هنگامى كه انسان مى خواهد كارى را انجام دهد لازم است با نهايت دقّت و توجّه، تمام مقدّمات كار را تا آن جا كه ممكن است فراهم سازد و از آنچه موجب ضرر و زيان است بپرهيزد، سپس از صميم قلب از خداوند بخواهد او را در اين راه موفّق كند و نفع و خير نصيب او سازد. خلاصه اين كه، وقتى انسان دست به يك كار بزرگ مى زند و سرانجام كار روشن نيست، پس از انجام كارهاى لازم كه در پيشرفت او دخالت دارد، بايد در اين حال خدا را بخواند، و از او بطلبد كه وى را در اين كار از هر نظر پيروز گرداند و او را در رسيدن

ص: 652

به مقصود رهنمون گردد.

اين همان استخاره به معناى «طلب خير از خدا كردن» است كه روايات صحيح و معتبرى دارد. اين نوع استخاره نه احتياج به قرآن دارد و نه تسبيح، بلكه يك توجّه باطنى است كه انسان مى تواند هر روز دهها مرتبه آن را انجام دهد.

در روايات مى خوانيم: «مَا إسْتَخَار اللّهَ عَبْد مُؤْمِنُ الإخَار اللّهُ لَهْ؛ هيچ بنده باايمانى از خداوند طلب خير نكرد، مگر اين كه خداوند خير را براى او فراهم ساخت!»

نتيجه اين گونه استخاره اين نيست كه انسان ترديد خود را به وسيله استخاره رفع كند، بلكه غرض از آن اين است كه پس از انجام تدابير صحيح، از خداوند خير و نفع بخواهد و ناگفته پيداست هيچ موحّدى نمى تواند تأثير خواست و كمك خداوند را در هيچ امرى انكار كند و در وسعت قدرت او شكّ و ترديد نمايد. اين توجّه، به انسان باايمان نيرو و توان مى بخشد كه در برابر مشكلات كارها ايستادگى كند و با تكيه كردن به نيروى لايزال الهى پيش رود.

ثانياً: درباره استخاره هايى كه امروز مرسوم است هرگز مطلب آن طور نيست كه در سؤال تصوّر شده است- انسان مقدّرات خود را به دست تسبيح بسپارد- بلكه لازم است پيش از استخاره جهات زير در نظر گرفته شود:

1- استمداد از عقل و فكر: خداوند بر بندگان منّت گذارده و آنها را با نيروى عقل مجهّز ساخته است. عقل مى تواند در بسيارى از موارد سرانجام كار را از نظر سود و زيان روشن سازد و تشخيص دهد كدام يك از انجام و ترك، مصلحت است؛ در اين موارد هرگز استخاره به تسبيح و قرآن مورد ندارد.

2- مشورت با افراد مطّلع: اسلام بقدرى به مسأله مشورت اهمّيّت داده كه آن را از علائم ايمان دانسته است. قرآن مجيد مى فرمايد: «وَ امْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ و كارهايشان به صورت مشورت در ميان آنهاست.(1) و نيز خداوند به پيامبر خود


1- سوره شورى، آيه 38.

ص: 653

دستور مى دهد كه در كارهاى مهم با ياران خود مشورت كند: «وَ شاوِرْهُمْ فِى الامْرِ؛ با آنان مشورت كن!»(1) در اين صورت هرگاه نظر قاطعى از افراد با تجربه در كارى ابراز گرديد، ديگر موردى براى استخاره باقى نمى ماند.

امّا در صورتى كه ابهام كار از طريق عقل خود انسان و از راه مشورت گشوده نشد و مطلب ابهام و پيچيدگى پيدا كرد، در اين موقع انسان در حالت تحيّر و ترديد فرو مى رود و يك حال بلاتكليفى، توأم با ناراحتى براى او پديد مى آيد.

نخستين فايده استخاره با قرآن يا تسبيح در اين موقع اين است كه آن حالت تحيّر را از بين مى برد و انسان را از ترديد و دو دلى رنج دهنده اى راحت مى كند.

ديگر اين كه، معناى استخاره در اين هنگام اين است كه از خداوند مى خواهد خير و صلاح او را از اين راه نشان دهد. اكنون كه بنده اش تمام درها را به روى خود بسته ديده است از صميم قلب و با خلوص تمام از پروردگار خود مى خواهد او را از اين راه به آنچه صلاح در آن است- اعم از فعل و ترك- راهنمايى بفرمايد.

مسلّماً توجّه به خدا توأم با خلوص نيّت در اين حالت مؤثر است. چه مانعى دارد كه خداوند از اين راه خير و صلاح او را نشان دهد؟

فرض كنيم اين شخص متحيّر استخاره نكند آيا مى تواند خود را از يكى از فعل و ترك باز دارد؟ بطور مسلّم نه، بالاخره در اين موقع يا آن كار مورد نظر را انجام مى دهد، يا انجام نمى دهد. چه بهتر كه در اين حالت، در انتخاب يكى از دو طرف، توجّهى قلبى به خدا پيدا كند و از او بخواهد كه آنچه مصلحت است براى او از طريق استخاره معيّن فرمايد. مسلّماً به هنگام انتخاب آن- از اين راه- با قاطعيّت و اطمينان بيشترى به راه خود ادامه مى دهد و آن نيز در پيروزى او مؤثر است.


1- سوره آل عمران، آيه 159.

ص: 654

ص: 655

22- چرا ماههاى قمرى با هم متفاوت است؟

سؤال

مى دانيم زمين به دور خورشيد و ماه به دور زمين مى چرخد و اين گردش حساب معيّنى دارد، ولى چرا بعضى از ماههاى قمرى 29 روز و برخى 30 روز است؟

پاسخ

ماه ظرف 29 روز و 12 ساعت و چهل و چهار دقيقه و سه ثانيه به دور زمين مى چرخد كه اين مدّت كمتر از 30 روز است. از اين نظر قسمتى از ماههاى قمرى 29 روز و بعضى 30 روز مى باشد. زيرا مقدار زيادتر از بيست و نه روز (يعنى 12 ساعت و 44 دقيقه و 3 ثانيه) در ماههاى متوالى، روى هم يك روز تمام را تشكيل مى دهند، از اين نظر گاهى ماه قمرى 30 روز تمام مى شود.

***

ص: 656

23- آيا ممكن است دو ماه قمرى متوالى 29 روز باشد؟

سؤال

به سؤال گذشته كه: «چرا برخى از ماههاى قمرى 29 روز و برخى ديگر 30 روز است؟» چنين پاسخ داده شد: «گردش ماه به دور زمين در مدت سى روز تمام نيست بلكه در ظرف 29 روز و 12 ساعت و 44 دقيقه و 3 ثانيه است؛ از اين نظر، قسمتى از ماههاى قمرى 29 روز در ماههاى متوالى با هم ضميمه شده، يك روز را تشكيل مى دهند و از اين نظر گاهى ماه قمرى 30 روز تمام مى شود». طبق پاسخ ياد شده، سؤالى به شرح زير مطرح مى گردد كه:

آيا مى توان گفت كه هيچ گاه نبايد دو ماه قمرى متوالى 29 روز باشد، زيرا به ملاحظه اضافه شدن مقدار زايد از 29 روز به ماه بعد، بايد ماه دوم هميشه 30 روز تمام باشد نه كمتر، در صورتى كه گاهى دو ماه پى در پى 29 روز مى شود؟

گذشته از اين، اگر دو ماه پى در پى 30 روز تمام باشد، نبايد ماه سوم از 29 روز تجاوز كند؛ پس هرگاه هلال غير قابل رؤيت شود، بايد بعد از گذشتن دو ماهى كه 30 روز حساب شده است، ماه سوم را 29 روز قرار دهيم، با اين كه در كتب فقها ديده مى شود كه بايد در هر ماه را 30 روز حساب كنيم- مگر اين كه يقين به كمبود ماه پيدا شود.

ص: 657

پاسخ

مى دانيم كه مدّت هر ماه قمرى مبنى بر يك دوره گردش ماه به دور زمين است.

از آن جا كه منجّمان مجبورند عدد ايّام هر ماه را با عدد صحيح بيان كنند- زيرا در ثبت تاريخ وقايع نمى توان از روز سى ام ماه، نصفش را متعلّق به ماه قبل گرفت و نصف ديگرش را به ماه بعد داد ناچار ماه قمرى بايد حداقل 29 روز و حداكثر 30 روز تمام حساب شود. در اين صورت منجّمان به دو نوع ماه قمرى قائل شده اند:

1- ماه حسابى

2- ماه هلالى

چون مدّت يك ماه قمرى 12 ساعت و 44 دقيقه و 3 ثانيه، از 29 روز زيادتر است و اين كسر بيشتر از نصف شبانه روز مى باشد، لذا ماه اوّل سال را (محرّم) 30 روز مى گيرند و ماه دوم (صفر) را 29 روز و به همين ترتيب تمام ماههايى را كه در مرتبه فرد (3، 5، 7، 9، 11) واقع مى شوند 30 روز و ماههايى كه در مرتبه زوج مى باشند 29 روز محسوب مى دارند و اينهارا «ماه حسابى» مى گويند؛ بنابراين، هرگز دو ماه متوالى 30 روز و يا دو ماه متوالى 29 روز نيست، بلكه همواره به ترتيب 30 در ماه نخست و 29 در ماه بعد و به همين ترتيب تا آخر حساب مى شود؛ ولى منظور از «ماه هلال»، ماهى است كه به وسيله رؤيت هلال با چشم، ثابت مى شود و مدار احكام اسلامى بر همين ماه استوار است.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه: «چرا فقها «ماه حسابى» را معتبر ندانسته اند؟»

از آن جا كه در دستورات و روايات اسلامى رؤيت هلال موضوع براى روزه گرفتن و يا افطار كردن، معرّفى شده است، چنان كه در روايات ما وارد شده:

ص: 658

«صُمَّ لِلرّؤيَةِ وَافْطِرْ لِلرُّؤيَةِ؛ با رؤيت هلال روزه بگيريد و با رؤيت هلال افطار كنيد»، مدّت هر ماه هلالى را از رؤيت هلال تا رؤيت ماه بعد مى دانند؛ نه به محاسبه 30 روز و 29 روز.

امّا، در اثر يك حركت نوسانى خفيف كه در ماه هست، ممكن است چند ماه متوالى- حداكثر چهار ماه 30 روز باشد: يعنى، ماه در كمتر از اين مقدار ديده نشود؛ و ممكن است سه ماه متوالى 29 روز باشد؛ يعنى در 29 روز بطور متوالى ديده شود.(1)


1- براى توضيح بيشتر به تقاويم يك دوره سى ساله، و شرح زيج الغ بيك كه دانشمند معروف اسلامى« قوشجى» آن را شرح كرده، مراجعه فرماييد.

ص: 659

24- عاشورا چه روزى بوده است؟

سؤال

واقعه كربلا در چه فصل و در چه روزى از سال شمسى بوده است؟

پاسخ

از تقويمها معلوم مى شود كه روز عاشوراى سال 1390 هجرى قمرى مطابق با 27 اسفند 1348 شمسى بوده و مى دانيم كه واقعه جانسوز كربلا در سال 61 هجرى قمرى بوده است، بنابراين مى گوييم: 1329/ 61-/ 1390

از طرفى مقدار يك سال شمسى به حسب عدد اعشارى 2422/ 365 روز است و يك سال قمرى به حسب عدد اعشارى 3670/ 354 روز است پس تفاوت ايّام اين دو 8752/ 10 خواهد بود. بنابراين تفاوت ايّام تمام اين سالها (1329 سال) چنين مى شود:

1408/ 14453/ 1329* 8752/ 10 يعنى در مدت 1329 سال، مبدأ سال قمرى به اندازه 1408/ 14453 روز نسبت به سال شمسى جلو مى افتد كه براى تطبيق آن دو بايد به عقب برگرديم؛ به اين ترتيب:

روز 208+/ 39 سال/ 2422/ 365: 14/ 14453

بنابراين بايد همين 208 روز را بر عاشوراى سال 1390 بيفزاييم تا منظور حاصل شود و چون ماههاى شمسى بعد از اسفند تا شهريور مطابق تعديل قانونى،

ص: 660

هم 31 روز است پس: 22 روز+/ 6 ماه/ 31: 208 و چون 6 ماه و 22 روز بر 27 اسفند بيفزاييم به بيستم مهر خواهيم رسيد.

بنابراين با تقريب جزئى مى توان گفت كه «عاشوراى سال 61 مطابق با بيستم مهرماه» بوده است.

***

ص: 661

25- نويسندگان «كتب اربعه» چه كسانى بودند؟

سؤال

در كتابهاى مذهبى مى خواهيم كه براى شيعه «چهار كتاب» مهم و معتبر و با ارزش وجود دارد كه از روز نگارش تاكنون، مرجع علما و بزرگان در اصول عقايد و مدرك احكام و فروع علمى براى مراجع تقليد مى باشند؛ اين چهار كتاب در ميان كتابهاى ديگر شيعه امتياز خاصّى دارند. لطفاً اطّلاعات فشرده اى درباره اين كتاب و اسامى نويسندگان آنها در اختيار ما بگذاريد:

پاسخ

پس از درگذشت پيامبر عاليقدر اسلام، شيعيان على عليه السلام به پيروى از خود آن حضرت، به ضبط احاديث پيامبر و جانشينان وى همّت گماردند؛ آنان (بر خلاف اهل تسنّن، كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله تا زمان عمربن عبدالعزيز يعنى قريب نود سال از نوشتن احاديث پيامبر خوددارى نمودند) با پشتكار فوق العاده اى به ضبط و نقل احاديث پيامبر و جانشينان او پرداخته و در مدّت 250 سال- از آغاز درگذشت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تا سال وفات امام حسن عسكرى عليه السلام- كتابهاى زيادى پيرامون علوم مختلف اسلامى نوشته و از خود به يادگار گذارده اند.

تا آن جا كه امروز محّققان بزرگ با دلايل زنده و گويايى ثابت كرده اند كه اكثر و

ص: 662

يا همه پايه گذاران علوم اسلامى شيعه بوده و آنان نخستين افرادى بودند كه راه اين دانشهاى اسلامى را به روى بشر گشوده اند(1) و براى آشنايى با نام و خصوصيّات اين كتابها به فهرستهايى كه از طرف دانشمندان شيعه در قرون اسلامى نوشته شده است و بالاخص به كتاب نفيس «الذّريعه»(2) مراجعه فرماييد.

تنها حضرت صادق عليه السلام در دوران فترتى كه هنوز دولت عبّاسى قدرت به خود نگرفته بود، توانست چهار هزار شاگرد كه امروز چهار صد كتاب از آنان به يادگار مانده است تربيت كند.

پيش از حضرت صادق عليه السلام پدر بزرگوار او- حضرت باقر عليه السلام- در سالهاى كشمكش بنى اميّه و بنى عبّاس و ايّام انقلاب و نهضت هاى دامنه دار براى برانداختن حكومت جبّار بنى اميّه، موفّق شد شاگردان برجسته اى را تربيت كند و همچنين تربيت يافتگان ساير پيشوايان دين مانند حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا- عليهماالسّلام- آثار و كتابهاى گرانبهايى كه محتويات آنها را از پيشوايان معصوم گرفته بودند، به يادگار گذاردند.

اين كتابها كه علوم و سخنان اهل بيت عليهم السلام در آنها گرد آمده بود، بوسيله دانشمندان شبيه تكثير شده و براى فهم معانى و حلّ معضلات آنها كلاسهايى به نام كلاسهاى حديث تشكيل مى شد و نسخه هاى آنها در كتابخانه هاى خصوصى و عمومى ايران و بغداد(3) فراوان بوده است.

اكنون پس از اين پيشگفتار فشرده، مى خواهيم با نويسندگان «كتب اربعه» آشنا شويم:


1- در اين زمينه به كتاب« تأسيس الشيعة الكرام لفنون الاسلام» و كتاب« الشيعه و فنون الاسلام» نگارشهاى علامه كبير مرحوم سيد حسن صدر مراجه بفرماييد.
2- اثر ارزنده مرحوم آقا بزرگ تهرانى.
3- مانند بيت الحكمه و كتابخانه شاپور در محل كرخ بغداد كه كتابخانه معروف شيعه بود و در سال 448 به وسيله طغرل بيك به آتش كشيده شد.

ص: 663

1- كلينى متوفاى سال 328

در دوران غيبت صغرى، نخستين عالم و دانشمند بزرگى كه به جمع و تنظيم بسيارى از كتابهايى كه در عصر معصومين عليهم السلام نوشته شده بود، پرداخت و قسمتى از آنها را با نظم خاصّى در كتابى گرد آورد، مرحوم ثقة الاسلام محمّدبن يعقوب كلينى رازى بود. وى در دوران حيات حضرت عسكرى عليه السلام چشم به دنيا گشود و در آخرين سال غيبت صغرى و يا يك سال قبل از آن (328- 329) ديده از جهان بربست. كتابى كه از او به يادگار مانده است همان كتاب «كافى» است كه از نظر صحّت و اتقان حائز اهمّيّت فراوان بوده و پس از قرآن و نهج البلاغه مهمترين كتاب شيعه به شمار مى رود.

وى در تأليف اين كتاب، رنج فراوانى كشيده و رنج سفرهايى را بر خود هموار نموده است و مجموع احاديث آن 166199 حديث است و اين تعداد متجاوز از احاديث «صحاح ستّه» مى باشد(1) و اين كتاب بر دو بخش تقسيم مى شود، يك قسمت از آن مربوط به اصول عقايد و بخش ديگر آن مربوط به احكام و فروع است.

قسمت اصول اين كتاب، نمونه روشنى از علوم و معارف اهل بيت است و سند زنده اى براى امامت و جانشينى آنها از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد. در اين بخش بسيارى از مسائل فلسفى و كلامى مربوط به معارف و عقايد، از طرف پيشوايان ما بطور دلپذيرى بحث و بررسى شده است. مرحوم كلينى اين كتاب را بنا به درخواست برخى از شيعيان نوشته (2) و بنا به نقل «نجاشى» بيست سال تمام در تأليف آن رنج برده است.

علاوه بر اين اثر، كتابهاى ديگر نيز به يادگار گذارده و متأسفانه اين آثار به


1- لؤلؤة البحرين، صفحه 238( منظور از صحاح ستّه، كتابهاى ششگانه معروف اهل تسنّن در حديث است.)
2- اصول كافى، صفحه 8- رجال نجاشى، صفحه 266.

ص: 664

مرور زمان از ميان رفته است.

2- شيخ صدوق (306- 381)

دوّمين شخصيّتى كه پس از كلينى دست به جمع آورى احاديث اهل بيت پيامبر زد استاد حديث و شيخ شيعه، مرحوم «محمّدبن بابويه» معروف به صدوق است.

صدوق در سال 306 ديده به جهان گشود و در سال 381 چشم از اين جهان بسته و آثار گرانبها و تأليفات ارزنده اى از خود به يادگار گذارده است. كتاب «من لا يحضره الفقيه» وى دوّمين كتاب از كتابهاى چهارگانه است كه بسان كافى، مرجع فقهاى شيعه و مصدر احاديث مى باشد؛ هنگامى كه شيخ صدوق براى اخذ حديث و نشر علوم و معارف به سرزمين بلخ مسافرت كرده بود، يكى از شخصيّتهاى بزرگ شيعه آن جا معروف به «شريف ابو عبداللّه نعمت» از وى درخواست نمود كه كتابى در فقه شيعه به منوال كتاب «من لا يحضره الطبيب»، نگارش ابوبكر رازى طبيب معروف عصر خود، بنويسد و نام آن را «من لا يحضره الفقيه» بگذارد و هدف از تأليف اين كتاب چنان كه از نام آن برمى آيد، اين بود كه در اين كتاب روايات و احاديث اسلامى كه مربوط به احكام و فروع است و مورد اعتماد خود شيخ صدوق مى باشد گرد آيد و كسانى كه دسترسى به خود صدوق و يا ساير دانشمندان ندارند، به آن كتاب عمل نمايند(1) اين كتاب حاوى 5963 حديث است و دوّمين مدرك و سند حديثى براى علما و فقها و دانشمندان مى باشد.

3- شيخ طوسى (385- 460)

بزرگ دانشمند و پايه گذار دانشگاه ديرينه شيعه در نجف، مرحوم محمّدبن حسن طوسى كه در سال 385 در طوس ديده به جهان گشود و براى تكميل


1- مقدمه من لا يحضر، صفحه 1.

ص: 665

تحصيل در سال 408 عازم بغداد شد و از جلسات درس دو عالم معروف شيعه در قرن پنجم اسلامى (مرحوم شيخ مفيد و سيدّمرتضى علم الهدى) استفاده فراوانى نمود و پس از درگذشت مرحوم سيدّمرتضى كه در سال 436 رخ داد، رياست علمى و مرجعيّت شيعه به او انتقال يافت؛ در عظمت و موقعيّت علمى او همين بس كه از طرف خليفه عبّاسى «القائم بامر اللّه» با همه مخالفتهايى كه با مرحوم شيخ طوسى داشت، كرسى مخصوصى به وى داده شد كه روى آن بنشيند و به تدريس بپردازد.

موفّقيّت شيخ در ميان علماى اسلام بسيار كم نظير است؛ وى آثار گرانبهايى از خود در تفسير، كلام، فقه، اصول و حديث و غيره به يادگار گذارده است. تنها كتاب تفسير وى به نام «التّبيان» گواه محكمى بر قدرت فكرى و وسعت اطّلاع وى مى باشد.

وى كتاب «تهذيب الاحكام» را به درخواست شاگردان حوزه درس خود به عنوان شرح بر رساله «مقنعه» استاد خود «مفيد» نوشت. اين سوّمين كتاب از چهار كتاب معروف شيعه مى باشد. وى در اين كتاب غالباً آن قسمت از احاديثى را كه مرحوم كلينى و صدوق موفّق به جمع آورى آنها نشده بودند از كتابهاى معروف شيعه كه در زمان پيشوايان معصوم به وسيله شاگردان آنان نوشته شده بود جمع آورى نموده و به نام «تهذيب الاحكام» در 393 باب منتشر ساخت؛ شماره احاديث اين كتاب (13590) مى باشد.

دوّمين كتاب وى كه چهارمين كتاب از كتب اربعه مى باشد همان «الاستبصار» است.

وى در اين كتاب همّت خود را بر توضيح و تشريح اخبارى معطوف داشته است كه در آغاز نظر، فهم آنها براى يك فرد محدّث و يا مجتهد مشكل و پيچيده مى رسد و چه بسا ميان دو خبر، يك نوع اختلاف احساس مى كند؛ او با فكر بلند و اطّلاعات وسيع خود در اين كتاب كوشيده كه هر نوع

ص: 666

ابهام و اختلاف را از چهره احاديث برطرف سازد. اين كتاب داراى 925 باب و شماره احاديث آن (6531) مى باشد.

اين است چهار كتاب معروف شيعه كه به وسيله سه شخصيّت بزرگ كه نام هر سه محمّدبوده، نوشته شده است.

***

ص: 667

26- خوف از خدا يعنى چه؟

سؤال

با اين كه مى دانيم خداوند رحمان و رحيم است و نسبت به بندگان خود مهربان مى باشد، چرا در منابع اسلامى اعم از قرآن و حديث وارده شده است كه از خدا بترسيم؛ اصولًا ترس از خداوند دادگر و مهربان چه مفهومى دارد؟

پاسخ

مى دانيم ترس بموقع و به صورت منطقى و معقول در وجود انسان يكى از نعمتهاى الهى است؛ زيرا ترس يك «عامل حفاظتى» است كه انسان را در برابر بسيارى از خطرات مصون مى دارد؛ اگر انسان از عوامل خطر نمى ترسيد، مثلًا از درندگان، فرو ريختن سقف خانه هاى لرزان و بيمارى خطرناك نمى هراسيد، ديرى نمى پاييد كه در كام هر خطرى فرو مى رفت و بزودى رشته زندگى او از هم مى گسست.

همين ترس به انسان هشدار مى دهد كه به بدن يك جذامى بدون جهت دست نزند، به لب پرتگاه نرود و در برابر خطرات احتمالى به وسايل ايمنى مجهّز گردد.

اگر در اين موارد و مشابه آنها ترس از ضرر و خطر در وجود انسان وجود نداشت، گروه زيادى خيلى زود به كام نيستى كشيده مى شدند.

ص: 668

البتّه ترس در صورتى مايه حفظ و تكامل انسان شمرده مى شود كه منطقى و عقلانى باشد؛ يعنى انسان از عواملى كه واقعاً خطرناك هستند بترسد ولى بطور مسلّم ترسهاى بى دليل و غير منطقى كه از آن به «جُبن» تعبير مى آورند، مايه عقب افتادگى و وسيله شكست و ناكامى است.

ترس بى جهت آن است كه انسان بدون دليل از موضوعى بترسد و يا در موردى كه بايد به ميدان حوادث برود، از آن فرار كند و در تمام صحنه هاى مختلف زندگى جنبه و قيافه منفى به خود بگيرد؛ اين گونه ترسها مسلّماً مذموم و بيهوده و مايه عقب افتادگى انسان است.

اكنون برگرديم به مسأله ترس از خدا:

قرآن مجيد چنين مى فرمايد: «وَ امّا مَنْ خَافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى* فَانَّ الجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوى و آن كس كه از مقام پروردگارش ترسان باشد و نفس را از هوى باز دارد، قطعاً بهشت جايگاه اوست!».(1) در اين آيه به جاى ترس از خدا، ترس از مقام خدا قرار داده شده است. اكنون ببينيم مقصود از ترس از «مقام» خدا چيست؟

مقصود همان مقام عدالت و دادگرى اوست؛ آيا عدالت خدا ترس آور و وحشتناك است؟ جواب اين سؤال روشن است؛ آنها كه حسابشان پاك است، از عدالت خداوند ترس ندارند؛ امّا آنها كه پرونده تاريكى دارند، مسلّماً از عدالت او مى ترسند؛ زيرا اگر خداوند با بندگان بزهكار خود بر اساس عدالت و دادگرى رفتار كند، بايد آنان را مطابق پرونده هاى سياه خودشان به كيفرهاى سخت محكوم سازد. آيا چنين موضوعى ترسناك و وحشتناك نيست؟

از اين بيان نتيجه مى گيريم كه مقصود از ترس خداوند ترس از مقام عدالت او- ترس از گناه و اعمال زشت خويشتن- است؛ اينهاست كه بايد انسان از آنها


1- سوره نازعات، آيه 40 و 41.

ص: 669

بترسد و هر كجا ترس از خدا مطرح است، مقصود همين است و بس.

اميرمؤمنان در يكى از سخنان خود به اين حقيقت اشاره مى كند و مى فرمايد: «وَلا يَخافَنَّ الّا ذَنْبَهُ ؛ شايسته است هر فردى فقط از عمل ناشايست خود بترسد».(1) ممكن است سؤال شود كه هر گاه مقصود از جمله «ترس از خدا» ترس از گناه و اعمال ناشايست است، پس چرا اوليا و پيشوايان معصوم با اين كه در برابر گناه معصوم بوده و هرگز گناهى از آنان سر نمى زده، بيش از همه از خدا مى ترسيدند؟

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست؛ زيرا بيم آنان از يك رشته «ترك اولى» بود كه به هيچ وجه گناه محسوب نمى شود؛ ولى انتظار از آنان اين است كه آنهارا نيز انجام ندهند. انتظاراتى كه از آنان هست از ديگران نيست؛ چه بسا ممكن است عملى براى نوع افراد مباح و مشروع و حتّى عبادت شمرده شود، ولى همان عمل براى كسانى كه در سطح عالى قرار دارند نسبت به موقعيّت و مقامى كه به دست آورده اند، لغزش محسوب گردد!


1- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 82.

ص: 670

ص: 671

27- نيّت و عمل

سؤال

از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است «

نية المؤمن خير من عمله و نية الكافر شر من عمله

؛ نيّت آدم با ايمان از عمل او بهتر است و نيّت كافرن از كردار آنها بدتر مى باشد». مقصود از اين حديث چيست و چگونه نيّت يك فرد از عمل او بهتر يا بدتر مى باشد؟

پاسخ

حديث مورد بحث از احاديث معروف اسلام است و محدّثان سنّى و شيعه آن را از پيامبر بزرگوار نقل كرده اند.(1) حديث مزبور را علما و دانشمندان به صورتهاى مختلفى تفسير كرده اند و ما از ميان آنها يك تفسير را كه از همه روشنتر است يادآور مى شويم.

نيّت و همّت مؤمن همواره بالاتر از آنچه انجام مى دهد مى باشد و چه بسا او براى انجام يك دهم آنچه تصميم گرفته است و تمايل دارد موفّق نمى گردد و اين مطلب (همّت بلند و نيّت بلندتر از ميزان عمل) اثر مستقيم ايمان به خداست؛


1- به كتاب كافى، جلد 2، صفحه 82 والمحجّة البيضاء، جلد 8، صفحه 109 و احياءالعلوم غزالى و الجامع الصغير سيوطى، مراجعه بفرماييد.

ص: 672

و يك فرد با ايمان بر اثر ايمان به پاداشهاى اخروى و كيفرهاى روز رستاخيز، وجود او كانون افكار پاك و خيرخواهانه و همّت بلند نسبت به انجام اعمال نيك است- اگر چه هنگام عمل- موفّق به مقدار كمى از منويّات خود گردد.

ولى برعكس، يك فرد كافر بر اثر فقدان ايمان به خدا و نداشتن ترس باطنى از كيفرهاى پروردگار، وجود او كانونى از افكار فاسد مى گردد و همواره تصميم مى گيرد كه هر نوع بدى را انجام دهد؛ ولى چه بسا روى يك سلسله موانع اجتماعى و يا فقدان وسايل نتواند به بسيارى از آنچه كه تصميم گرفته است جامه عمل بپوشاند؛ در اين صورت نيّت او براى كارهاى زشت بيش از آنچه كه انجام مى دهد مى باشد. از اين جهت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: نيّت كافر بدتر از كردار اوست.

آنچه گفته شد مضمون حديثى است كه از امام باقر عليه السلام پيرامون اين حديث نقل شده است.(1)


1- متن حديث امام باقر عليه السلام اين است:« نيّة المؤمن خير من عمله لانه ينوى من الخير مالا يدركه و نيّة الكافر شر من علمه و ذلك لان الكافر ينوى الشر و يأمل من الشر مالايدركه».( المحجة البيضاء، جلد 8، صفحه 110)

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109